حریر. [ ح َ ] (ع اِ) ابریشم . (اختیارات بدیعی ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (منتهی الارب ). مستخرج از قز پس از تنقیه ٔ آن و خروج کرم و آنچه از قز گیرند پس ازخبه کردن کرم در آفتاب و جز آن . ابن ماسه گوید: آنگاه که کرم ابریشم بر خویش تنید و کار تنیدن به پایان آمد، اگر کناغ (پیله ) را به آفتاب دهند، کناغ را سوراخ کند و بیرون شود و از این کناغ ابریشم و لاس (قز)گیرند و اگر بر آفتاب دهند و کرم در آن بمیرد از اوحریر آید. (منتهی الارب ). || آنچه از ابریشم پخته بافند. جامه ٔ ابریشمین . پرنیان . (محمودبن عمر ربنجنی ) (دهار) (حبیش تفلیسی ) (ترجمان عادل ). و درصحاح الفرس آمده است که حریر ساده و بی نقش را پرند،و حریر نگارین و منقش را پرنیان گویند
: چندین حریر و حله که گسترد بر درخت
گوئی که برزدند به قرقوب و شوشتر.
کسائی .
ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر
ز دیبای زربفت و خز و حریر.
فردوسی .
همه جامه هاشان ز خز و حریر
از او چند برنا بدوچند پیر.
فردوسی .
یکی خوب دستار بودش حریر
به موزه درون پر ز مشک و عبیر.
فردوسی .
به گردونه ها بر چه مشک و عبیر
چه دیبا و دینار و خزو حریر.
فردوسی .
چو آن خرد را سیردادند شیر
نوشتندش اندر میان حریر.
فردوسی .
چه عنبر چه عود و چه مشک و عبیر
چه دیبا چه از جامه های حریر.
فردوسی .
حریر نامه بد ز ابریشم چین
چو مشک از تبت و عنبر ز نسرین .
(ویس و رامین ).
ای زده تکیه بر بلند سریر
بر سرت خز و زیر پای حریر.
ناصرخسرو.
دیو کز وادی محرم شنود نامه ٔکوس
چون حریر علمش لرزه بر اعضا بینند.
خاقانی .
بوریاباف اگرچه بافنده ست
نبرندش به کارگاه حریر.
سعدی .
امیر ختن جامه ای از حریر
به پیری فرستاد روشن ضمیر.
سعدی .
نبینی که در معرض تیغ و تیر
بپوشند خفتان صدتوحریر.
(بوستان ).
صورت دیو پلاس است و پری کمسان دوز
نیک و بد شال و حریر است بنزد احرار.
نظام قاری .
بَرِ حریر تنت عنبری و کافوری
دو خادمند یکی عنبر و یکی کافور.
نظام قاری .
قوی عجب بود از کندگان اسپاهان
حریروار چنین نرم زوده ای در بر.
نظام قاری .
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند.
هاتف .
|| در قدیم نامه های پادشاهان و معشوقگان و معشوقان بر حریر و بر حریر چینی مینوشتند. و ابن الندیم گوید: و الروم تکتب فی الحریر الابیض . و الهند تکتب فی النحاس و الحجار و فی الحریر الابیض . (ابن الندیم )
: نوشتند نامه به مشک و عبیر
چنان چون سزاوار بد بر حریر.
فردوسی .
بفرمود [ سیاوش ] تا رفت پیشش دبیر
نوشتش یکی نامه ای بر حریر.
فردوسی .
بفرمود [ اسکندر ] تا پیش او شد دبیر
قلم خواست رومی و چینی حریر.
فردوسی .
بفرمان شه رای زن با دبیر
نبشتند پس نامه ای بر حریر.
فردوسی .
بفرمود پس تا بیامد دبیر
نبشتند پس نامه ای بر حریر.
فردوسی .
بفرمود تا پیش او شد دبیر
نبشتند منشور چین بر حریر.
فردوسی .
چنین گفت کآن نامه ٔ بر حریر
بیارید و بنهید پیش دبیر.
فردوسی .
|| گاه از راه غلبه حریر گویند و کاغذ اراده کنند و در شرفنامه ٔمنیری کاغذ را از معانی حریر دانسته است
: به گنجور گفت آن درخشان حریر
نبشته بر او صورت دلپذیر
به پیش من آور چنان هم که هست ...
بیاورد و بنهاد پیشش حریر
نبشته بر او صورت دلپذیر.
فردوسی .
حریر و مشک و عنبر خواست و خامه
ز درد دل به رامین کرد نامه .
(ویس و رامین ).
اگر چرخ فلک باشی حریرم
ستاره سربسر باشد دبیرم ...
(ویس و رامین ).
حریرش چون بر ویس سمن بوی
مدادش چون دو زلف ویس خوشبوی .
(ویس و رامین ).
زپیش گل حریر و کلک برداشت ...
یکی نامه نوشت آن بیوفا یار...
(ویس و رامین ).
|| (ص ) مردم گرم شده از غضب و جز آن . (غیاث از منتخب ). مرد گرم شده از خشم و جز آن .
-
حریرباف . رجوع به همین ماده شود.
-
حریربافی . رجوع به همین ماده شود.
-
حریر چینی ؛ که از چین خیزد
: و از این ناحیت [ یعنی از چین ] زر بسیار خیزد و حریر و پرند و دیبا. (حدود العالم ).
بر تخت بنشست فرخ دبیر
قلم خواست از ترک و چینی حریر.
فردوسی .
-
حریر سبز ؛ سبزی بستان در بهار را بدان تشبیه کنند
: بقول چرخ گردان بر زبان باد نوروزی
حریر سبز درپوشند بستان و بیابانها.
ناصرخسرو.
-
حریر سپید ؛ که بر روی آن مینویسند
: یکی نامه ای بر حریر سپید
بدان اندرون چند بیم و امید.
فردوسی .
-
حریر سیاه ؛ سیاهی شب را بدان تشبیه کنند
: چو گردون بپوشد حریر سیاه
به جشن آید آن مرد بادستگاه .
فردوسی .
-
حریر هندی ؛ نوعی حریر
: پس آنگه بفرمود تا شد دبیر
قلم خواست چینی و هندی حریر.
فردوسی .
-
دودالحریر ؛ کِرم قز. کِرم ابریشم . و رجوع به دود شود.
-
سبز حریر ؛ حریرسبز. کنایه از سبزی بستان در بهار
: کردشان مادر بستر همه از سبز حریر
نه خورش داد مر آن بچگکان را و نه شیر.
منوچهری .
-
مثل حریر ؛ سخت نرم . سخت لطیف .