کلمه جو
صفحه اصلی

خوشه


مترادف خوشه : سنبله، شنگله، دسته، گروه

فارسی به انگلیسی

bunch, cluster, raceme, spike, ear, ear of corn, bunch(of grapes), gleanings

ear of corn, cluster, bunch(of grapes), gleanings


bunch, cluster


فارسی به عربی

اذن , باقة , عنقود , لحیة

فرهنگ اسم ها

اسم: خوشه (دختر) (فارسی) (طبیعت) (تلفظ: xuše) (فارسی: خوشه) (انگلیسی: khushe)
معنی: تعدادی دانه، میوه یا گل که به محور متصل باشند، ( در نجوم ) دسته ای از ستارگان، سنبله، تعدادی دانه میوه یا گل که به محوری متصل باشند، دسته ای از ستارگان که به نظر می رسد خواص مشترکی دارند، نام ششمین صورت فلکی که به شکل دوشیزه ای که خوشه گندم به دست است

(تلفظ: xuše) (در گیاهی) تعدادی دانه ، میوه یا گل که به محور متصل باشند ؛ (در نجوم) دسته‌ای از ستارگان، سنبله .


مترادف و متضاد

truss (اسم)
خرپا، فتق بند، بقچه، خوشه، کوک زن، شکم بند

ear (اسم)
دسته، شنوایی، غول، خوشه، گوش، سنبله

cluster (اسم)
گروه، دسته، خوشه

raceme (اسم)
خوشه، گل اذین خوشه ای

inflorescence (اسم)
ارایش، خوشه، گل اذین، شکوفایی، وضع گل

سنبله، شنگله


دسته، گروه


۱. سنبله، شنگله
۲. دسته، گروه


فرهنگ فارسی

( اسم ) مادر زن مادر شوهر .

فرهنگ معین

(ش ) (اِ. ) ۱ - چندین دانة میوه که به هم پیوسته و از شاخة درخت یا ساقة گیاه آویزان باشد. ۲ - سُنبله ، ششمین بُرج از بروج دوازده گانه که خورشید در حرکت ظاهری خود شهریور ماه در این برج دیده می شود.

لغت نامه دهخدا

خوشه . [ ش َ / ش ِ] (اِ) اجتماع گلها و یا میوه ها که بواسطه ٔ محوری که قائم به همه ٔ آنهاست نگاه داشته شده اند مانند خوشه ٔ انگور و خوشه ٔ خرما و خوشه ٔ گندم و خوشه ٔ تمشک و جز آن . (ناظم الاطباء). مجموع حب های رستنی که بهم پیوسته باشد. سنبل . شنگله . (یادداشت مؤلف ) :
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانی بر بادپیچ بازیگر.

ابوشکوربلخی .


به خروار از آن پس ده و دوهزار
به خوشه درون گندم آرند بار.

فردوسی .


ز گاوان گردون کشان چل هزار
به خوشه درون گندم آرند بار.

فردوسی .


خورش هست چندان که اندازه نیست
به خوشه درون هست اگر تازه نیست .

فردوسی .


از آن خوشه ای چند ببرید وبرد
به ایوان و خوالیگرش را سپرد.

فردوسی .


آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پر نبیذ
سربسته و نبرده بدو دست هیچکس .

بهرامی .


ترا تنت خوشه ست و پیری خزان
خزان تو بر خوشه ٔ تنت زد.

ناصرخسرو.


دگرگون شدی و دگرگون شود
چو بر خوشه باد خزان بروزد.

ناصرخسرو.


گهی بدرود خوشه ت ورزکاری
گهی بشکست شاخی باغبانت .

ناصرخسرو.


به خوشه در از بهر بیرون شدن
چنان جمله شد ماش و سنگ و نخود.

ناصرخسرو.


چه بیم داری از شیر کو ندارد چنگ
چه خیر جویی از خوشه کوندارد بر.

مسعودسعد.


نهال دید درخت شده و آن خوشه ها از او آویخته . (نوروزنامه ٔ خیام ). درخت انگور دید چون عروس آراسته ، خوشه بزرگ شده و از سبزی بسیاهی آمده چون شبه می تافت . (نوروزنامه ).
برحذرم ز آتش اجل که بسوزد
کشت حیاتی که خوشه در دهن آورد.

خاقانی .


گیسوان بافته چون خوشه چه دارید هنوز
بندآن خوشه که آن بافته تر بگشائید.

خاقانی .


از دانه ٔ دل به کشت شادی
یک خوشه بسالیان مبینام .

خاقانی .


چو خوشه چند شوی صدزبان نمی خواهی
که یک زبان چو ترازو بوی بروز جزا.

خاقانی .


دانه فشان گشته به هر گوشه ای
رسته ز هر دانه ٔ او خوشه ای .

نظامی .


هرکه مزروع خود بخورد خوید
وقت خرمنش خوشه باید چید.

سعدی .


- امثال :
خوشه یکسر دارد . (از مجموعه ٔ امثال مختصر چ هند).
- خوشه ٔ ارزن ؛ سنبل ارزن . مسطو. (منتهی الارب ).
- خوشه ٔ انگور ؛ عنقود. (یادداشت مؤلف ). عذق . (منتهی الارب ) :
چون قوس قزح برگ رزان رنگ برنگند
در قوس قزح خوشه ٔ انگورگمان است .

منوچهری .


نقل ما خوشه ٔ انگور بود ساغر سفچ
بلبل و صلصل رامشگر و بر دست عصیر.

بوالمثل .


مه گرچه دهد نور به انگور ولیکن
ز آن خوشه ٔ انگور ندارد که تو داری .

سیدحسن غزنوی .


گرچه مشعبد ز موم خوشه ٔ انگور ساخت
ناید از آن خوشه ها آب خوشی در دهان .

خاقانی .


- خوشه ٔ خرما ؛ قسمتی از میوه ٔ درخت خرماکه به یک محور پیوسته و از شاخسار آویزان است . (یادداشت مؤلف ). مسطو. عرجون . کیاسه . غمشوش . قطف . قنو. عطل . عذق . عهان . (منتهی الارب ) :
زین روی چون کرامت مریم بباغ عمر
از نخل خشک خوشه ٔ خرما برآورم .

خاقانی .


- خوشه ٔ دل ؛ کنایه از دل و امعاء و احشاء :
ز دانا جوی پند ایرا که آب پند خوش یابی
چو دانا خوشه ٔ دل را بدست عقل بفشارد.

ناصرخسرو.


- خوشه ٔ عمر ؛ کنایه از سالیان عمر :
در دانه ٔ دل نماند مغز آوخ
در خوشه ٔ عمر دانه بایستی .

خاقانی .


- خوشه ٔ عنب ؛ خوشه ٔ انگور :
آنکه زلفش چو خوشه ٔ عنب است .

فرخی .


- خوشه ٔ قرآن ؛ کنایه از قرآن مجید :
به خوشه ٔ قران در مبین دانه را
به انگور دین در رها کن عصیر.

ناصرخسرو.


- خوشه ٔ گندم ؛ سنبله . سنبل . مجموعه های گندم که در غلاف در گرد ساقه ای متصل باشد. (یادداشت مؤلف ).
- خوشه ٔ نسترن ؛ دسته گل نسترن :
چو خوشه ٔ نسترن پروین درخشنده به سبزه بر
بزر و گوهران آراسته خود را چو دارایی .

ناصرخسرو.


|| قسمی مروارید قیمتی که بدان ماند که چند مروارید را بهم پیوسته و از آن سنبله و خوشه کرده اند. (از الجماهر بیرونی ) :
تنش سیم و شاخش زیاقوت و زر
برو گونه گون خوشه های گهر.

فردوسی .


|| نام مرغی است . (برهان قاطع) :
هست مرغی که خوشه نام وی است
پیش دریای چین مقام وی است .

آذری (از انجمن آرای ناصری ).


|| آژفنداک و قوس قزح . || پاره . قطعه . || پدرزن . || پدر شوهر. (ناظم الاطباء). || (اِخ ) کنایه از برج سنبله و عرب آنرا عذراء خوانده است . این صورت در منطقةالبروج واقع و از چندین ستاره تشکیل میشود. برج خوشه بر صورت زنی تخیل شده که گاهی خوشه ای بر دست چپ آن تصویر می نمایند. (یادداشت مؤلف ) :
بگشت اندر این نیز چندی سپهر
چو از خوشه بنمود خورشید چهر.

فردوسی .


پدر بر پدر پادشاهی مراست
خور و خوشه و برج ماهی مراست .

فردوسی .


خوشه کزان سنبل تر ساخته
سنبله را بر اسد انداخته .

نظامی .


هفتصد و پنجاه و چار از هجرت خیرالبشر
مهر را جوزا مکان و ماه را خوشه وطن .

حافظ.


- برج خوشه ؛ برج سنبله :
بدو گفت گردوی انوشه بدی
چو ناهیددر برج خوشه بدی .

فردوسی .


امسال برج خوشه شعیر اندر آسمان .

سوزنی .


از همه کشته ٔ فلک دانه ٔ خوشه خورد و بس
چون سوی برج خوشه رفت از سر برج آذری .

خاقانی .


- خانه ٔ خوشه ؛ برج سنبله .
- خوشه ٔ پروین ؛ نام دسته ٔ ستاره های پروین . رجوع به پروین شود :
رو که ز عکس لبت خوشه ٔ پروین شده ست
خوشه ٔ خرمای تر بر طبق آسمان .

خاقانی .


نسرین را به خوشه ٔ پروین بپرورند.

خاقانی .


خوی برخ چون گل و نسرین شده
خرمن مه خوشه ٔ پروین شده .

نظامی .


ز مروارید تاج خسروانیت
یکی در خوشه ٔ پروین نباشد.

سعدی .


آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه ٔ پروین به دو جو.

حافظ.


- خوشه ٔ چرخ ؛ ششمین برج فلکی که سنبله است و در این معنی گاه لفظ خوشه آید. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ).
- خوشه ٔ سپهر ؛ خوشه ٔ چرخ . برج سنبله . (برهان قاطع).
- خوشه ٔ فلک ؛ کنایه از خوشه ٔ چرخ . کنایه از خوشه ٔ سپهر. برج سنبله . (یادداشت مؤلف ) :
دانه از خوشه ٔ فلک خوردی
که به پرواز رستی از تیمار.

خاقانی .



خوشه. [ ش َ / ش ِ] ( اِ ) اجتماع گلها و یا میوه ها که بواسطه محوری که قائم به همه آنهاست نگاه داشته شده اند مانند خوشه انگور و خوشه خرما و خوشه گندم و خوشه تمشک و جز آن. ( ناظم الاطباء ). مجموع حب های رستنی که بهم پیوسته باشد. سنبل. شنگله. ( یادداشت مؤلف ) :
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانی بر بادپیچ بازیگر.
ابوشکوربلخی.
به خروار از آن پس ده و دوهزار
به خوشه درون گندم آرند بار.
فردوسی.
ز گاوان گردون کشان چل هزار
به خوشه درون گندم آرند بار.
فردوسی.
خورش هست چندان که اندازه نیست
به خوشه درون هست اگر تازه نیست.
فردوسی.
از آن خوشه ای چند ببرید وبرد
به ایوان و خوالیگرش را سپرد.
فردوسی.
آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پر نبیذ
سربسته و نبرده بدو دست هیچکس.
بهرامی.
ترا تنت خوشه ست و پیری خزان
خزان تو بر خوشه تنت زد.
ناصرخسرو.
دگرگون شدی و دگرگون شود
چو بر خوشه باد خزان بروزد.
ناصرخسرو.
گهی بدرود خوشه ت ورزکاری
گهی بشکست شاخی باغبانت.
ناصرخسرو.
به خوشه در از بهر بیرون شدن
چنان جمله شد ماش و سنگ و نخود.
ناصرخسرو.
چه بیم داری از شیر کو ندارد چنگ
چه خیر جویی از خوشه کوندارد بر.
مسعودسعد.
نهال دید درخت شده و آن خوشه ها از او آویخته. ( نوروزنامه خیام ). درخت انگور دید چون عروس آراسته ، خوشه بزرگ شده و از سبزی بسیاهی آمده چون شبه می تافت. ( نوروزنامه ).
برحذرم ز آتش اجل که بسوزد
کشت حیاتی که خوشه در دهن آورد.
خاقانی.
گیسوان بافته چون خوشه چه دارید هنوز
بندآن خوشه که آن بافته تر بگشائید.
خاقانی.
از دانه دل به کشت شادی
یک خوشه بسالیان مبینام.
خاقانی.
چو خوشه چند شوی صدزبان نمی خواهی
که یک زبان چو ترازو بوی بروز جزا.
خاقانی.
دانه فشان گشته به هر گوشه ای
رسته ز هر دانه او خوشه ای.
نظامی.
هرکه مزروع خود بخورد خوید
وقت خرمنش خوشه باید چید.
سعدی.
- امثال :
خوشه یکسر دارد. ( از مجموعه امثال مختصر چ هند ).

فرهنگ عمید

۱. (زیست شناسی ) چندین گُل، دانه، یا میوۀ به هم پیوسته که از ساقۀ گیاه یا شاخۀ درخت آویزان باشند: خوشهٴ انگور، خوشهٴ خرما، خوشهٴ گندم، خوشهٴ جو.
۲. (نجوم ) = سنبله

دانشنامه عمومی

خوشه ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
خوشه ستاره ای
خوشه ستاره ای باز
خوشه ستاره ای کروی
خوشه کهکشانی
سر درد خوشه ای
خوشه ژن
خوشه رایانه ای
خوشه
بمب خوشه ای

دانشنامه آزاد فارسی

هفته نامۀ سیاسی ـ اجتماعی، چاپ تهران. در حوزۀ ادبیات و هنر امروز، به صاحب امتیازی امیرهوشنگ عسکری و سردبیری احمد شاملو، از ۱۳۳۴ تا ۱۳۴۷ منتشر می شد.

فرهنگستان زبان و ادب

{cluster} [آمار، ریاضی] زیرجامعه ای از جامعۀ مورد مطالعه
{raceme} [زیست شناسی- علوم گیاهی] گل آذینی نامحدود با محور منفرد با گل های دُمگل دار (pedicellate )

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] خوشه انبوهی از محصول است. از آن در باب تجارت سخن گفته اند.
خوشه انبوهی از دانه، میوه یا گُل متصل به یک محور می باشد.
احکام خوشه
خرید و فروش خوشه گندم، جو و مانند آن قبل از بُدوّ صلاح صحیح نیست و پس از بدوّصلاح صحیح می باشد. فروش خوشه گندم در برابر مقداری معیّن دانه گندم از همان خوشه و نیز بنابر قول مشهور در برابر دانه گندم از خوشه ای دیگر، باطل و حرام است. بسیاری از فقها، جو را نیز در حکم یاد شده ملحق به گندم کرده اند. برخی، فروختن خوشه دیگر حبوبات را نیز در برابر مقداری معیّن از دانه همان خوشه باطل دانسته اند.

گویش اصفهانی

تکیه ای: huša
طاری: huša
طامه ای: huša
طرقی: hoša
کشه ای: hoša
نطنزی: huša


گویش مازنی

/Khoshe/ مال خود – برای خود – برای خودم

مال خود – برای خود – برای خودم


واژه نامه بختیاریکا

پلارِه؛ هوش؛ سر هوش

پیشنهاد کاربران

سنبل

خوشه: [ اصطلاح نظامی ]دو منحنی که شکل خوشه گندم دارد و آرم جمهوری اسلامی ایران میان آن است و دردرجات امیری استفاده می شود. به منحنی خوش هی گندم شکل که روی کلاه افسران ارشد قرار دارد هم می گویند.

به خوشه در زبان ترکی سالخیم می گویند. واژه ی سالخیم از مصدر سالانماخ گرفته شده که معنی آویزان شدن و آویختن می دهد پس سالخیم یعنی آویخته و آویزان. سالخیم یعنی خوشه ای که آویزان است مثل خوشه ی انگور که در ترکی به آن سالخیم گفته می شود و واحد شمارش خوشه ی انگور نیز می باشد. بیر سالخیم اوزم. ( یک خوشه ی انگور )


کلمات دیگر: