کلمه جو
صفحه اصلی

پادشاهی


مترادف پادشاهی : امارت، امپراتوری، حکومت، سلطنت، شاهنشاهی، فرمانروایی، ملکت

فارسی به انگلیسی

reign, sovereignty, kingship, royal, kingly, monarchy, royalty, throne, [adj.] royal

reign, sovereignty, kingship, royal, kingly


kingship, monarchy, reign, royal, royalty, throne


فارسی به عربی

امبراطور , مملکة

مترادف و متضاد

sovereignty (اسم)
قدرت، سلطه، پادشاهی، حق حاکمیت

kingdom (اسم)
کشور، پادشاهی، قلمرو پادشاهی

regality (اسم)
قلمرو، شاهی، پادشاهی

امارت، امپراتوری، حکومت، سلطنت، شاهنشاهی، فرمانروایی، ملکت


فرهنگ فارسی

( صفت ) منسوب به پادشاه ملکی ملکانه : ضیافت پادشاهی .
سلطنت مکنت

کشوری که یک پادشاه یا ملکه بر آن حکومت می‌کند


فرهنگ معین

( ~. ) [ په . ] ۱ - (حامص . ) سلطنت ، ملکت . ۲ - ( اِ. ) مملکت ، قلمرو. ۳ - مدت سلطنت . ۴ - تسلط ، چیرگی .

لغت نامه دهخدا

پادشاهی. [ دْ / دِ ] ( حامص ) سلطنت. ملکت. ( دهار ). ملک. اِمارت. ولایت. ( مهذب الاسماء ). شاهی. سمت پادشاه : و پسران لیث که پادشاهی بگرفتند از آنجا [ از شهر قرنی ] بودند. ( حدود العالم ).
همی گشت گرد جهان سر بسر
همی جست با پادشاهی هنر.
فردوسی.
چو بر دین کند شهریار آفرین
برآرد ورا پادشاهی ودین.
فردوسی.
نه هر کس که شد پادشاهی ببرد
برفت و بزرگی کسیرا سپرد.
فردوسی.
وگرنه شد این پادشاهی و تخت
ز بن برکنند این کیانی درخت.
فردوسی.
چو در پادشاهی بدیدی شکست
ز لشکر گر از مردم زیردست.
فردوسی.
کجا پادشاهیست بی جنگ نیست
وگر چند روی زمین تنگ نیست.
فردوسی.
مرا با شما گنج بخشیده نیست
تن و دوده و پادشاهی یکیست.
فردوسی.
پادشاهی ها همه دعویست و برهان تیغ او
آن نکوتر باشد از دعوی که با برهان بود.
عنصری.
پادشاهی به انبازی نتوان کرد. ( تاریخ بیهقی ). گفتند باکالنجار خالش حاجب بزرگ منوچهر ساخته بود او را زهر دادند و آن کودک نارسیده بود تا پادشاهی باکالنجار بگیرد. ( تاریخ بیهقی ). معاذاﷲ که خریده نعمتهاشان باشد کسی و در پادشاهی ملوک این خاندان سخنی گوید. ( تاریخ بیهقی ). اما درعدل و پادشاهی نیست بی الزام حجت کسی را کشتن. ( فارسنامه ابن بلخی ). پیری در وی راه یافته پادشاهی در حیوة خویش به پسرش وشتاسف سپرد. ( فارسنامه ابن بلخی ).
پادشاهی کرده باشم پاسبانی چون کنم.
سنائی.
خاک او باش و پادشاهی کن
آن ِ او باش و هر چه خواهی کن.
سنائی.
پادشاهی به زور باشد و مرد
مرد را مال دوست داند کرد.
اوحدی.
|| تسلط. سلطه.چیرگی. ملکوت. ( دهار ) :
بر خود آنرا که پادشاهی نیست
بر گیاهیش پادشا مشمار.
سنائی.
|| ( اِ ) مملکت. ملک. قلمرو :
پراکنده در پادشاهی سوار
همانا که هستش هزاران هزار.
فردوسی.
که آرام این پادشاهی بدوست
که او بر سر نامداران نکوست.
فردوسی.
و اردشیر را شهنشاه نام کردند پس لشکر برگرفت و از آنجا بهمدان آمد و ملکان جبال و همدان و نهاوند و دینور را بکشت و آن پادشاهی همه بگرفت و از آنجا به آذربایجان رفت و ارمنیه و از آنجا بموصل شد و آن پادشاهی ها بگرفت. ( تاریخ طبری ترجمه بلعمی ). اردشیر خود با سپاه از اهواز برفت و به میشان شد و آن میشان پادشاهی دیگر است همچند اهواز. ( تاریخ طبری ترجمه بلعمی ). و بپادشاهی مصر اندر، خلقی بودند بسیار که سر گاو پرستیدندی. ( تاریخ طبری ترجمه بلعمی ). گفتند بپادشاهی تو اندر جادوانند گِرد کُن تا این را غلبه کنند بجادوی... فرعون بهمه پادشاهی مصر اندر، کس فرستاد و هر کجا جادوی بود بیاورد. ( تاریخ طبری ترجمه بلعمی ).

پادشاهی . [ دْ / دِ ] (حامص ) سلطنت . ملکت . (دهار). ملک . اِمارت . ولایت . (مهذب الاسماء). شاهی . سمت پادشاه : و پسران لیث که پادشاهی بگرفتند از آنجا [ از شهر قرنی ] بودند. (حدود العالم ).
همی گشت گرد جهان سر بسر
همی جست با پادشاهی هنر.

فردوسی .


چو بر دین کند شهریار آفرین
برآرد ورا پادشاهی ودین .

فردوسی .


نه هر کس که شد پادشاهی ببرد
برفت و بزرگی کسیرا سپرد.

فردوسی .


وگرنه شد این پادشاهی و تخت
ز بن برکنند این کیانی درخت .

فردوسی .


چو در پادشاهی بدیدی شکست
ز لشکر گر از مردم زیردست .

فردوسی .


کجا پادشاهیست بی جنگ نیست
وگر چند روی زمین تنگ نیست .

فردوسی .


مرا با شما گنج بخشیده نیست
تن و دوده و پادشاهی یکیست .

فردوسی .


پادشاهی ها همه دعویست و برهان تیغ او
آن نکوتر باشد از دعوی که با برهان بود.

عنصری .


پادشاهی به انبازی نتوان کرد. (تاریخ بیهقی ). گفتند باکالنجار خالش حاجب بزرگ منوچهر ساخته بود او را زهر دادند و آن کودک نارسیده بود تا پادشاهی باکالنجار بگیرد. (تاریخ بیهقی ). معاذاﷲ که خریده ٔ نعمتهاشان باشد کسی و در پادشاهی ملوک این خاندان سخنی گوید. (تاریخ بیهقی ). اما درعدل و پادشاهی نیست بی الزام حجت کسی را کشتن . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). پیری در وی راه یافته پادشاهی در حیوة خویش به پسرش وشتاسف سپرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
پادشاهی کرده باشم پاسبانی چون کنم .

سنائی .


خاک او باش و پادشاهی کن
آن ِ او باش و هر چه خواهی کن .

سنائی .


پادشاهی به زور باشد و مرد
مرد را مال دوست داند کرد.

اوحدی .


|| تسلط. سلطه .چیرگی . ملکوت . (دهار) :
بر خود آنرا که پادشاهی نیست
بر گیاهیش پادشا مشمار.

سنائی .


|| (اِ) مملکت . ملک . قلمرو :
پراکنده در پادشاهی سوار
همانا که هستش هزاران هزار.

فردوسی .


که آرام این پادشاهی بدوست
که او بر سر نامداران نکوست .

فردوسی .


و اردشیر را شهنشاه نام کردند پس لشکر برگرفت و از آنجا بهمدان آمد و ملکان جبال و همدان و نهاوند و دینور را بکشت و آن پادشاهی همه بگرفت و از آنجا به آذربایجان رفت و ارمنیه و از آنجا بموصل شد و آن پادشاهی ها بگرفت . (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). اردشیر خود با سپاه از اهواز برفت و به میشان شد و آن میشان پادشاهی دیگر است همچند اهواز. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). و بپادشاهی مصر اندر، خلقی بودند بسیار که سر گاو پرستیدندی . (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). گفتند بپادشاهی تو اندر جادوانند گِرد کُن تا این را غلبه کنند بجادوی ... فرعون بهمه ٔ پادشاهی مصر اندر، کس فرستاد و هر کجا جادوی بود بیاورد. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
سپهبدش را گفت فردا پگاه
بخواه از همه پادشاهی سپاه .

دقیقی .


کسی که بجوید همی کارزار
که تا پست گردد تن شهریار
بکار آورد کژی و دشمنی
بداندیشی وکین اهریمنی
بدین پادشاهی نباشد رواست
که او دشمن نامور پادشاست .

فردوسی .


شد این پادشاهی پر از گفتگوی
چو پوشید خسرو ز ما رای و روی .

فردوسی .


پذیره شدندش همه سرکشان
که بودند در پادشاهی نشان .

فردوسی .


به هرمز یکی نامه بنوشت شاه [ ساوه شاه ]
که نزدیک خود خوان ز هر سو سپاه
پل و راه این لشکر آباد کن
علف ساز و از تیغ ما یاد کن
بدین پادشاهی بخواهم گذشت
بدریا سپاه است و بر کوه و دشت .

فردوسی .


درم باید و تیغ پیراستن
ز هر پادشاهی سپه خواستن .

فردوسی .


برآنم که با وی نسازیم جنگ
نه برپادشاهی کنم کار تنگ .

فردوسی .


نباید که خواهد ز ما باژ شاه
نراند بدین پادشاهی سپاه .

فردوسی .


چو از پادشاهیش بگریختم
شب تیره اسپان برانگیختم .

فردوسی .


بدان پادشاهی کنون بازگرد
سر بدسگال اندر آور بگرد.

فردوسی .


مرا پادشاهی آباد هست
همان گنج و مردی و نیروی دست .

فردوسی .


بیامد سوی پادشاهی خویش
سپاه از پس پشت و پیران ز پیش .

فردوسی .


از آن پادشاهی خروشی بخاست
که گفتی زمین گشت با چرخ راست .

فردوسی .


ز چین تا لب رود جیحون مراست
بسغدیم و این پادشاهی جداست .

فردوسی .


مرا پادشاهی آباد هست
همم گنج و مردی و بنیاد هست .

فردوسی .


کزین پادشاهی بدان نیست دور
بهم بودنیک و بد و جنگ و سور.

فردوسی .


همی تاخت تا پیش آب فرات
ندید اندر آن پادشاهی نبات .

فردوسی .


چو برخواند آن نامه هر مهتری
کجا بود در پادشاهی سری .

فردوسی .


دو هفته برآمد بفرمان شاه
بجوشید در پادشاهی سپاه .

فردوسی .


ببردند نامه بهر پهلوی
کجا بود در پادشاهی گوی .

فردوسی .


من از پادشاهی آباد خویش
نه برگیرم از گنج یک نیمه بیش .

فردوسی .


از این پادشاهی بدان ، گفت زال
دو راهست هر دو به رنج و وبال .

فردوسی .


چو فرمان کنی هرچه خواهی تراست
یکی بهره زین پادشاهی تراست .

فردوسی .


سه فرزند تو گرچه هست ارجمند
سر بدره بگشای و لب را ببند
وگر چاره ای کرد خواهی همی
بترسی از این پادشاهی همی ...

فردوسی .


سکندر سپارد بما کشوری
برین پادشاهی شویم افسری .

فردوسی .


غم پادشاهی جهانجوی راست
بگیتی فزونی سگالد نه کاست .

فردوسی .


چنین گفت کاین پادشاهی بداد
بدارید کاز داد باشید شاد.

فردوسی .


همه پادشاهی سکندر گرفت
جهاندار شد تخت و افسر گرفت .

فردوسی .


بود پادشا سایه ٔ کردگار
بی او پادشاهی نیاید بکار.

اسدی (گرشاسبنامه ص 66)


او را پیش خواند و بسیاری پندها داد و گفت کار این پادشاهی دریاب و ضایع مکن تا نام پدران ما زنده گردد. (مجمل التواریخ والقصص ). پادشاه و پادشاهی همیشه مستقیم باشد چند وزیران بصلاح باشند. (تاریخ سیستان ). پادشاهی با کبوتربازی دیر نماند. (تاریخ سیستان ). پادشاهی بهزل نتوان داشت . (تاریخ سیستان ). [ قیدار غاضره را ] بزنی کرد وبپادشاهی خویش برد. (تاریخ سیستان ). آن ملک و پادشاهی هفتصد سال بدان بماند. (قصص الأنبیاء). تا بدستوری جهتل اندر پادشاهی او اندر جانبی کوشکی بزرگوار بساخت خویش را و پیوستگان را. (مجمل التواریخ والقصص ). [ و فرمان کرد ] کس ایشان را زن ندهد و نخواهد و نیامیزد، و بدین کار در پادشاهی بانگ کردند و کار ایشان بدان رسید که رامشگری پیشه گرفتند و این رود زنان هندوان گفته است که از آن نسب است . (مجمل التواریخ والقصص ). و از آن پس گرد پادشاهی بگردید و عدل کرد میان رعیت بر سان پدران . (مجمل التواریخ والقصص ). و بسیار کارها رفت تا پادشاهی مستخلص کرد و دشمنان برداشت و سوی برادر بازگشت . (مجمل التواریخ والقصص ). و هرمزد درماند کی از روم و عرب و خزروان و چهارسوی پادشاهی در وی طمع کرده بودند. (مجمل التواریخ والقصص ). کیخسرو گفت هیچ چیز در پادشاهی بر من گرامی تر از اسب نیست . (نوروزنامه ).
|| مدت سلطنت پادشاه : پادشاهی زو طهماسب پنج سال بود. پادشاهی گرشاسب نه سال بود. پادشاهی منوچهر صد و بیست سال بود. پادشاهی کیقباد صد سال بود. پادشاهی کیکاوس صد و پنجاه سال بود... (از عناوین شاهنامه ).
چو از پادشاهی شدش پنجسال
بگیتی سراسر نبودش همال
ششم سال آن دخت قیصر ز شاه
یکی کودک آورد مانند ماه .

فردوسی .


|| کرسی . پایتخت . عاصمه . و رجوع به پادشائی شود. این کلمه با مصادر داشتن ، کردن ،راندن صرف شود. || (ص نسبی ) منسوب به پادشاه : و طعامهم [ طعام اهل بلاد هرمز ] السمک و التمر المجلوب الیهم من البصرة و عمان و یقولون بلسانم «خرما و ماهی لوت پادشاهی » معناه بالعربیّة التمر و السمک طعام الملوک .
- بر خویشتن پادشاهی داشتن ؛ تملک . تمالک .تمالک نفس .

فرهنگ عمید

۱. مربوط به پادشاه.
۲. (سیاسی ) سلطنتی.
۳. (اسم ) سمَت پادشاه.
۴. (حاصل مصدر ) شاهی، سلطنت.

دانشنامه عمومی

پادشاهی، شاهنشاهی یا سلطنت (به انگلیسی: Monarchy) شکلی است از نظام حکومتی که در آن فردی به عنوان رئیس کشور به نام پادشاه (ملک) یا شهبانو (ملکه) دارد. این عنوان معنای خاص نمادی دارد. هگل ایران زمین را نخستین دولت شاهنشاهی می نامد.مشروعیت پادشاه با توجه به معنای خاص دینی و نمادی مقامش ممکن است منزلت «پدر» ملت را به او بدهد.
پادشاهی موروثی: به طور معمول فرزند بزرگتر بعد از پدر شاه می شود.
پادشاهی انتخابی: این نوع پادشاهی به گذشته ها تعلق دارد؛ و پادشاه را انتخاب می کرده اند.
پادشاهی استبدادی: پادشاه حرف اول و آخر را می زد و خود او رئیس دولت بود.
پادشاهی محدود: که آن را مشروطه سلطنتی هم می گویند نوعی است که قانون اساسی قدرت های آن را محدود می کند.
فرمانروایی پادشاهی یا به صورت پادشاهی مطلقه به معنای حکومت بی مهار شاه یا به صورت پادشاهی مشروطه به معنای حکومتی که در آن رئیس کشور پادشاه است، اما پادشاهی که در عین داشتن نقش های مهم رسمی و تشریفاتی، تنها در موارد محدود و معین نقشی در حکومت دارد می باشد. در بسیاری از حکومت های مشروطه مجلس نقش اصلی در نظارت امور را دارد و نخست وزیر که با تأیید پادشاه انتخاب می شود، امور اجرایی و تصمیمات اصلی را اخذ می کند. شکل خاص این نوع حکومت را در بریتانیای کبیر می توان دید که سلطنت نقش نسبتاً تشریفاتی در ادارهٔ امور دارد.پادشاهی را می توان به شکل های موروثی، انتخابی، استبدادی و محدود یا مبتنی بر قانون اساسی تقسیم کرد.
معمولاً جانشینی ارثی را صفت ویژهٔ نظام پادشاهی می دانند، اما پادشاه ممکن است انتخابی باشد یا روا باشد که شاه جانشین خود را آزادانه تعیین کند یا با فالزنی یا قرعه شاه را انتخاب کنند.
امپراتوری به گونه ای از حکومت پادشاهی گفته می شود که دارای سرزمین هایی پهناور باشد که در این سرزمین ها مردمانی با نژاد و فرهنگ و زبان متفاوتی زندگی می کنند به شخصی که در راس حکومت امپراتوری قرار دارد امپراتور گفته می شود امروزه دیگر نظام امپراتوری در جهان وجود ندارد و همه ی آنها در جریان جنگ جهانی اول و جنگ جهانی دوم و اتفاقات پس از آن از میان رفتند.

فرهنگستان زبان و ادب

{kingdom} [باستان شناسی، علوم سیاسی و روابط بین الملل] کشوری که یک پادشاه یا ملکه بر آن حکومت می کند
{monarchy, kingship} [علوم سیاسی و روابط بین الملل] نظامی سیاسی که در آن ریاست کشور، معمولاً به صورت موروثی، در دست یک نفر با عنوان شاه یا ملکه است متـ . سلطنت
{monarchic/ monarchical} [علوم سیاسی و روابط بین الملل] مربوط به پادشاهی متـ . پادشاهانه، سلطنتی

نقل قول ها

پادشاهی (سلطنت) شکلی است از نظام حکومتی که در آن فردی به عنوان رئیس کشور به نام پادشاه یا ملکه دارد. این عنوان معنای خاص نمادی دارد.
• «نصیحتِ پادشاهان کردن کسی را مسلّم بود که بیمِ سر ندارد یا امیدِ زر.» ؛ گلستان ، باب هشتم در آداب صحبت ، بخش ۹۵ -> سعدی
• «اگر پادشاه به دادگری گرایش داشته باشد، مردمش به او گرایش خواهند داشت.» برگرفته از «التمثیل والمحاضرة» باب اول، نوشته ابومنصور عبدالملک ثعالبی، ص ۱۷، چاپ مصر، بارگذاری شده در ویکی نبشتهٔ عربی -> اردشیر بابکان
• «پادشاهان بر همه چیز جز سه چیز ناشکیبا هستند: افشای راز ، تهمت زدن به فرمانروایان و تعرّض به حرم.» برگرفته از «التمثیل والمحاضرة» نوشته ابومنصور عبدالملک ثعالبی، ص ۱۷، چاپ مصر، بارگذاری شده در ویکی نبشتهٔ عربی -> هارون الرشید‏
• « ما همچون آتش هستیم. هر کس به آن نزدیک شود ، زیان بیند؛ و آن کس از آن دور شود ، سودی نمی بیند». برگرفته از « الاعجاز والایجاز » نوشته ابومنصور عبدالملک ثعالبی ، ص ۵۴ ، به سعی اسکندر آصاف ، چاپ مصر ، بازگذاری شده در ویکی نبشتۀ عربی -> هرمز یکم
• «چهار چیز است که مرز ندارد: دین و مرض و آتش و سلطنت .» به نقل از زکریا قزوینی در «آثار البلاد و اخبار العباد/ اقلیم رابع / سرخس » (نگاشته به سال ۶۷۴ق/ ۱۲۷۵م) -> احمد بن طیب سرخسی

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] پادشاهی از شیوه های مسلط سیاسی و قدیمی ترین شکل حکومت به ویژه در شرق باستان بوده است و به طور مشخص در نظریه های مربوط به «طبقه بندی حکومتها» و «خاستگاه دولت» مورد بررسی اندیشه وران علوم سیاسی قرار می گیرد.
پادشاهی یا پادشائی، حاصل مصدر و پادشاه به کسر یا سکونِ «دال» از واژگان مرکب فارسی است. دهخدا پادشاه را همان واژه پهلوی پاتَخْشایْ (Pہtkhshہi) یا پاتَخشاهْ (Pہtkhshہh) به معنای خدیو و فرمانروا و معادل آن را در فارسیِ باستان (= هخامنشی) «پَتی خَشای ثیه» (Pati_ Khshہiya_ Thiya_) و «پَتی خشای» به معنای فرمانروای مقتدر می داند. در مقابل، ابن خلف تبریزی ، آن را از واژگان فارسی باستان و مرکب از «پاد» و «شاه» دانسته، بر اساس معانی متعدد پاد (= پاسبان، پائیدن، دارندگی) و شاه (= اصل، خداوند، داماد و هر چیزی که در سیرت و صورت از همتایان خود بهتر و بزرگ تر باشد) برای پادشاه معانی و وجه نامگذاری چندی یاد می کند؛ از جمله پاسبان بزرگ، به اعتبار اینکه سلاطین در راس حافظان مردم اند؛ اصل و خداوند ، با توجه به اینکه مردم نسبت به پادشاه فرع و او صاحب اختیار آنان است، و خداوند و دارنده تخت و اورنگ شاهی که از همه معانی مناسب تر است، بنابراین، رایج ترین معنای پادشاهی، سلطنت و فرمانروایی کردن است و گاه در معنایِ مجازیِ صاحب اختیار، دارای تسلط، خدا و مالک یک چیز نیز کاربرد دارد.
← معادل پادشاهی در زبان عربی
تاریخ سلطنت یک دست و پیوسته نیست. برای دستیابی به یک داوری دقیق، باید پادشاهی هر دوره را در چارچوب تاریخی خود آن قرار داد، بنابراین درباره انواع نظامهای سلطانی، خاستگاه پادشاهی و آنچه که مقوّمات سلطنت و خصایص شهریاری خوانده می شود، نمی توان به نظریه عمومی و قابل انطباق بر همه نظامها و گونه های پادشاهی در ادوار مختلف تاریخی دست یافت. نظامهای سلطنتی در طول تاریخ و متاثر از شرایط و تحولات سیاسی و اجتماعی، گونه های متفاوتی به خود دیده و بر اساس معیارهای گوناگون، دسته بندی مختلفی از آن ارائه شده است. اهداف سلطنت، میزان سهیم کردن مردم در حکومت ، مطلق و مقید بودن قدرت شاه و موروثی و انتخابی بودن وی، معیارهایی هستند که در دسته بندی گونه های پادشاهی به چشم می خورند.
← نظریه باستانی و کلاسیک ارسطو
زمان و چگونگی پیدایش پادشاهی از نظر تاریخی چندان روشن نیست و نظریه های خاستگاه دولت به سبب فقدان داده های معتبر تاریخی، اغلب زاییده تاملات نظری است. در این میان نظریه «خاستگاه الهی» دولت شاید کهن تر از نظریه های دیگر باشد. بر اساس این نظریه، دولت، آفریده خداوند ، شاه نایب و نماینده او ومردم موظف به اطاعت از سلطان و احترام به وی هستند. کسی فراتر از شاه نیست و فرمان او قانون، همه کارهایش بر حق و نافرمانی وی مخالفت با اراده خداوند و گناه است.
← نظریه خاستگاه الهی
...

پیشنهاد کاربران

شهریاری

کیی

پادشاهی :پادشاهی در پهلوی پاتخشاگیه pātaxśāgīh بوده است .
( ( ز هر کشوری مهتران را بخواست
که در پادشاهی کند پشت راست ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 302. )


حکومت


کلمات دیگر: