کلمه جو
صفحه اصلی

ظاهر


مترادف ظاهر : آشکار، آشکارا، برملا، پدید، پیدا، جلوه گر، علنی، عیان، محسوس، مرئی، مشهود، معلوم، نمایان، نمودار، واضح، هویدا، هیئت

متضاد ظاهر : باطن، پنهان، نهان

برابر پارسی : آشکار، پیدا، رویه، نما، نمایان، هویدا

فارسی به انگلیسی

air, appearance, aspect, coloring, colors, complexion, external, façade, face, front, guise, look, person, surface, visage, manifest, apparent, outward, sound, facade, faade, fig, outward appearance, external conduct

apparent, outward, external


outward appearance, external conduct


air, appearance, aspect, coloring, colors, complexion, external, facade, façade, face, front, guise, look, person, surface, visage


فارسی به عربی

احساس , خارج , خارجی , سطح , سمت , شکل , ظاهر , ظهور , عادة , مظهر , نظرة , هیئة

عربی به فارسی

پيدا , اشکار , ظاهر , معلوم , وارث مسلم


فرهنگ اسم ها

اسم: ظاهر (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: zāher) (فارسی: ظاهر) (انگلیسی: zaher)
معنی: آشکار، نمایان، از نام های پروردگار، بخش آشکار، هویدا، یا بیرونی از هر چیز یا هر شخص در مقابلِ باطن، ( اَعلام ) ) ظاهر: ابونصر محمّد ابن ناصر خلیفه ی عباسی [، قمری]، ) ظاهر: علی ابن منصور خلیفه ی فاطمی مصر [

(تلفظ: zāher) (عربی) آشکار ، نمایان ؛ بخش آشکار ، هویدا ، یا بیرونی از هر چیز یا هر شخص در مقابلِ باطن ؛ (در اعلام) نام چند تن از پادشاهان و خلفا د رتاریخ ، از جمله ابونصر سی و پنجمین خلیفه‌ی عباسی در قرن هفتم (هـ.ق) .


مترادف و متضاد

figure (اسم)
ظاهر، فرم، صورت، طرح، پیکر، رقم، شکل، شخص، نقش، عدد

appearance (اسم)
ظهور، سیما، نمایش، ظاهر، پیدایش، ظواهر، نمود، منظر، فرم

look (اسم)
نظر، ظاهر، قیافه، نگاه

outward (اسم)
ظاهر، ظواهر، عین

form (اسم)
ترکیب، ظرف، ظاهر، فرم، سیاق، صورت، برگه، گونه، شکل، روش، تصویر، وجه، طرز، ریخت، ورقه، فورم، دیس

sensation (اسم)
تاثیر، ظاهر، احساس، شور، حس

exterior (اسم)
ظاهر، ظواهر

exterior (صفت)
خارج، خارجه، خارجی، ظاهر، بیرونی، ظاهری، واقع در سطح خارجی، صوری

manifest (صفت)
ظاهر، اشکار، بارز، ساطع، فاش

obvious (صفت)
ظاهر، اشکار، بدیهی، مشهود، واضح، مفهوم، هویدا، فاش، علنی، مریی

evident (صفت)
ظاهر، اشکار، پیدا، بدیهی، مشهود، سلیس، ساطع، مفهوم

patent (صفت)
ظاهر، اشکار، امتیازی، ازاد، دارای حق امتیاز، گشاده، بوسیله حق امتیاز محفوظ مانده

confessed (صفت)
ظاهر

conspicuous (صفت)
ظاهر، اشکار، انگشت نما، پدیدار، توی چشم خور

discernible (صفت)
ظاهر

evidential (صفت)
ظاهر، مدرکی، شهادتی

flat-out (صفت)
ظاهر

noticeable (صفت)
ظاهر، برجسته، قابل توجه، قابل ملاحضه

observable (صفت)
ظاهر، قابل مشاهده، قابل مراعات، قابل گفتن

ostensive (صفت)
ظاهر، تظاهر امیز

outward (صفت)
ظاهر، بیرونی، ظاهری

external (صفت)
بیرون، خارج، خارجی، ظاهر، بیرونی، ظاهری

apparent (صفت)
معلوم، ظاهر، مسلم، اشکار، پیدا، واری مسلم

outside (صفت)
خارجی، ظاهر، برونی، ظاهری

clear (صفت)
صریح، معلوم، ظاهر، اشکار، پیدا، باصفا، طاهر، صاف، زلال، واضح، شفاف، بارز، جلی، سلیس، روان، ساطع

آشکار، آشکارا، برملا، پدید، پیدا، جلوه‌گر، علنی، عیان، محسوس، مرئی، مشهود، معلوم، نمایان، نمودار، واضح، هویدا ≠ باطن، پنهان، نهان


هیئت


۱. آشکار، آشکارا، برملا، پدید، پیدا، جلوهگر، علنی، عیان، محسوس، مرئی، مشهود، معلوم، نمایان، نمودار، واضح، هویدا
۲. هیئت ≠ باطن، پنهان، نهان


فرهنگ فارسی

یحیی بن اسماعیل بن عباس رسولییازدهمین از سلسله رسولیان یمن ( جل. ۸۳۱ ه.ق ./ ۱۴۲۸ م . ف. صنعائ ۸۴۲ ه.ق ./ ۱۴۳۸م . ). وی مردی عاقل و با تدبیر و نیکو سیرت بود.
پیدا، آشکار، هویدا، نمایان، خلاف باطن، ظاهرا: برحسب ظاهر، چنانکه بنظرمی آید
۱ - ( اسم صفت ) پیدا هویدا آشکار مقابل باطن . ۲ - روی چیزی سطح بیرونی سطح خارجی . یا به ظاهر . ظاهرا . یا بر حسب ظاهر . بر حسب صورت علی الظاهر . یا صوررت ظاهر . آن چه از شخص یا شئ آشکار است . یا ظاهر و باطن . ۱ - ( اسم ) آشکار و پنهان . ۲ - به حقیقت بواقع : ظاهر و باطن همین داریم .
سیف الدین خوشقدم . چهاردهمین سلطان ممالیک برجی .

فرهنگ معین

(هِ ) [ ع . ] (اِفا. ص . ) ۱ - پیدا، آشکار. ۲ - روی بیرونی هر چیزی .

لغت نامه دهخدا

ظاهر. [ هَِ ] ( ع ص )نعت فاعلی از ظهور. آشکار. پدیدار. هویدا. معلوم. واضح. روشن. عیان. باهر. مرئی. پدیدآینده. نمودار. بیان کننده. پدید. زمم : این قاضی شغلها و سفارتهای بانام کرده و در هریک از آن مناصحت و دیانت وی ظاهر گشته. ( تاریخ بیهقی ). ما آن نصیحت قبول کردیم و خاتمت آن بر این جمله است که ظاهر است. ( تاریخ بیهقی ). چون کار مرد از حد بگذشت و خیانتهای بزرگ وی مارا ظاهر گشت فرمودیم تا دست وی از شغل عرض کوتاه کردند. ( تاریخ بیهقی ). این نامه ها نبشته آمد و معتمد دیوان وزارت رفت و سکونی ظاهر پیدا آمد. ( تاریخ بیهقی ). آفریدگار را در آنچه آفریده است مصلحتی است عام وظاهر. ( تاریخ بیهقی ). دلیل روشن و ظاهر است که از این پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید. ( تاریخ بیهقی ). عالمی را شورانیدن از بهر یک تن کز وی خیانتی ظاهر گشت محال است. ( تاریخ بیهقی ). امیرک را سلطان قوی دل کرد که شغلی بزرگتر فرمائیم ترا و از تو ما را خیانتی ظاهر نشده است. ( تاریخ بیهقی ). کار دولت ناصری و یمینی و حافظی و معینی که امروز ظاهر است... هم بر این جمله رفته است. ( تاریخ بیهقی ).
ببین گرت باید ببینی به ظاهر
از او صورت و سیرت حیدری را.
ناصرخسرو.
همه نقود خانه پیش چشم من ظاهر آمدی. ( کلیله و دمنه ). و رسیدن آن به خواص و عوام تعذری ظاهر دارد. ( کلیله و دمنه ). و به معجزات ظاهر و دلایل واضح مخصوص گردانید. ( کلیله و دمنه ). تفاوت میان ملاحظت دوستان ونفرت دشمنان ظاهر است. ( کلیله و دمنه ). مرد هنرمند... در میان خلق ظاهر شود. ( کلیله و دمنه ). و حمداﷲ تعالی که مخایل مزید قدرت و دلایل مزیت بسطت هرچه ظاهرتر است. ( کلیله و دمنه ). هیچ اشارت نبوده است که نه در آن منفعتی و از آن فایده ای ظاهر بوده است. ( کلیله و دمنه ). و چنانکه ظهور آن بی ادوات آتش زدن ممکن نگردد، اثر این بی تجربت و ممارست هم ظاهر نشود. ( کلیله و دمنه ). و هر بنا که بر قاعده عدل و احسان قرارگیرد... اگر از تقلب احوال در وی اثری ظاهر نگردد ودست زمانه از ساحت سعادت آن قاصر ماند بدیع ننماید.( کلیله و دمنه ). گفتم زبان مصلحت آن است که کوتاه کنی که مرا کرامت ایشان ظاهر شد. ( گلستان ). || غیرمعما. کشف. به کشف. که رمز نباشد : مسعدی را بخواند و خالی کرد و من نسخت کردم تا آنچه نبشتنی بود به ظاهر و معما نبشت و گسیل کرده آمد. ( تاریخ بیهقی ). صاحب برید جز بر مراد ایشان چیزی نتواندنوشت به ظاهر. ( تاریخ بیهقی ). || ( اِ ) مقابل باطن. مقابل معنی : درون من در این یکی است با بیرونم و باطنم یکی است با ظاهرم. ( تاریخ بیهقی ). در بیم است از قهر خدای در نهان و آشکار و ظاهر و باطن. ( تاریخ بیهقی ). یا برابر نباشد ظاهر گفته ام با باطن... لازم باد بر من زیارت خانه خدا که در میان مکه است. ( تاریخ بیهقی ). حال ظاهر میان امیر محمود و امیر ابوالعباس خوارزمشاه سخت نیکو بود. ( تاریخ بیهقی ). خردمند به مشاهدت ظاهر هیئت باطن را بشناسد. ( کلیله و دمنه ). و ظاهر و باطن من به علم و عمل آراسته گردد. ( کلیله و دمنه ). یکی از بزرگان گفت پارسائی را چه گوئی در حق فلان عابد که دیگران به طعنه در او سخنها گفته اند، گفت بر ظاهرش عیب نمی بینم و در باطنش غیب نمی دانم. ( گلستان ). گفت از پیش طایفه ای در جهان بودند به صورت پراکنده و به معنی جمع، امروز خلقی اند به ظاهر جمع و به معنی پراکنده. ( گلستان ). مسکین در این سخن که پادشه پسری به صید از لشکریان دور افتاده بالای سر ایستاده همی شنید و در هیأتش نظر می کرد، صورت ظاهرش پاکیزه. ( گلستان ). پیغمبر مأمور به ظاهر بود. شرع به ظاهر حکم میکند. || برون. بیرون. میدان عقب شهر و قصبه. حوالی شهر و قصبه. خارج ِ. در بیرون ِ: فیروزآباد، نام قریه ای است به ظاهرهرات : به جرجان رفت و بر ظاهر شهر بر جانب مشهد داعی فروآمد. ( ترجمه تاریخ یمینی ). منتصر این اشارت قبول کرد و بعد از استخارت نهضت فرمود و بر ظاهرِ ری فرودآمد. ( ترجمه تاریخ یمینی ). با لشکری تمام به ظاهر بُشت نزول فرمود. ( ترجمه تاریخ یمینی ).به وقت حضور من نوشته های جماعتی که از ظاهر مرو هزیمت شده بودند برسید. ( ترجمه تاریخ یمینی ). او را درقبه ای که به ظاهر جرجان بر راه خراسان ساخته بودند دفن کردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ). به ظاهر استرآباد جنگی سخت کردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ). || ( اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی. پیدا به هستی. مقابل نهان. || ( ع ص ) غالب. غلبه کننده. چیره. || زائل : هذا امر ظاهر عنک عاره ؛ أی زائل. || ( اِ ) آنچه دیده شود از چیزی.

ظاهر. [ هَِ ] (اِخ ) بیبَرس بن عبداﷲ، السلطان الاعظم قسیم امیرالمؤمنین رکن الدین ابوالفتح البندقداری الصالحی ، ملقب به الملک الظاهر. از ممالیک بحری . مولد او به دشت قبچاق در حدود 625 هَ . ق . بود. او سالهای اوّل عمر خویش را در مولد خود به سر برد و سپس در هجوم تاتار اسیر و در سیواس به غلامی فروخته شد و از آنجا وی را به حلب و سپس به قاهره بردند و امیر علاءالدین ایدکین بندقدار وی را بخرید و بیبرس نزد وی ببود تا اینکه الملک الصالح نجم الدین ایوب در شوال 644 بر امیر علاءالدین دست یافت و بیبرس را نیز ضمن سایر مایملک وی تحت اختیار خویش آورد و چون همت و فطنت و ذکاء او بدید وی را رئیس یکی از فرق حَرس خاص خود کرد و بیبرس در سایه ٔ همت و فطنت خویش مدارج ترقی بپیمود تا به مرتبه ٔ حکومت رسید. در سال 658 که الملک المظفر قُطز به قتل رسید امراء که کفایت و لیاقت بیبرس را دیده و پسندیده بودند او را به امارت برداشتند و در نزدیک صالحیه نخست فارس الدین و سپس دیگر امراء بدو بیعت کردند و چون به قاهره رسیدند بیبرس با لقب الملک القاهر رکن الدین به تخت نشست ، ولی وزیر او زین الدین ابن الزبیر او را به تغییر این لقب واداشت و پس از مشورت به الملک الظاهر ملقب گردید. بیبرس در سر داشت که وسعت دولت مصر را به وسعت زمان صلاح الدین ایوبی رساند و به صلیبیون که بر سواحل دریای سفید دست یافته بودند اعلان جنگ دهدو با آنکه در پیش بردن این مقصود سعی بلیغ کرد ولی اجل مهلت نداد که به انجام همه ٔ آرزوهای خویش توفیق یابد و شهرهای ساحلی را از وجود صلیب و ناقوس پاک سازد. بیبرس مردی شجاع و جبار و سائس بود. در جنگها شخصاً حاضر میشد و شمشیر میزد. از جمله ٔ قتالهای هول انگیز او جنگهایی است که با مغول و فرنگیان کرد و فتوحات عظیمی او را دست داد که از آنجمله فتح بلاد نوبه ودنقله است که پیش از وی هیچیک از خلفا و سلاطین با همه ٔ لشکرکشیهای خود به فتح آن نواحی نائل نیامده بودند. چون بیبرس به سلطنت رسید گروهی از ولاة و حکام باوی از در غدر و مخاصمت درآمدند و از آنجمله بود علم الدین سنجر که در دمشق علم طغیان برافراشت و در 658 با لقب الملک المجاهد خود را سلطان نامید و به نام خویش سکه زد. بیبرس لشکری تحت انقیاد علاءالدین ایدکین بندقداری به محاربه ٔ او فرستاد (659) و حلبی از این لشکر شکست خورد و بگریخت . بیبرس مولای سابق خویش علأالدین را به ولایت دمشق گماشت و او این نواحی را در تحت فرمان آورد و به نام ظاهر خطبه خواند و سکه زد.
پس از این واقعه باز نهضتهائی در حلب و دمشق و دیگر نواحی بر ضد بیبرس رخ داد و بیبرس با فرستادن لشکری به سرداری جمال الدین محمودی آن فتنه ها فرونشاند و شمس الدین اقوش البرلی والی نابلس را که بر حلب دست یافته و فخرالدین حمصی والی آنجا را به حیله رانده بود و اضطراراً اطاعت ظاهر را گردن نهاده ، امان داد و به حضور خواست و اکرام کرد، اما بعد بر او متغیر شد و در 661به قبض او فرمان داد. در این میان گروهی از کردهای شهرزور بر اثر هجوم تتار به شهر کرک که مقر حکومت ملک مغیث از امراء ایوبی بود رسیدند و مغیث ایشان را در عداد لشکریان خویش درآورد و به غارت شوبک که جزء متصرفات ظاهر بود فرستاد. چون خبر افعال ایشان به مصررسید، ظاهر همت بر آن گماشت که به کرک رود و ایشان را سرکوبی کند. مغیث کس نزد او فرستاد و اظهار اطاعت کرد و برای اکراد امان خواست . ظاهر آن قوم را امان داد و از گناهشان درگذشت ، ولی خود از جانب مغیث آسوده خاطر نبود و با آنکه به شفاعت و وساطت مادر مغیث اورا نیز امان داده بود، به عهد خود وفا نکرد و مغیث را دستگیر کرده به قاهره برد و محبوس و مقید بداشت تا آنگاه که کشته شد.
دیگر از اتفاقات زمان وی احیاء خلافت عباسی است در مصر. توضیح آنکه چون خلافت بنی عباس در بغداد به دست هلاکو در 656 هَ . ق . برافتاد بیبرس برای استحکام مبانی حکومت خویش و احراز تفوق بر سایر ممالیک درصدد برآمد که احکام خویش را آمیخته با فرامین شرع در ولایات تابعه تنفیذ دهد و چون این فکر قبل از وی نیز ریشه داشت و برخی از ولاة و حکام جزء در این راه گام زده بودند، بیبرس به زودی به مقصود نائل آمد و اندیشه ٔ خویش را جامه ٔ عمل پوشید، بدین طریق که دو تن از امراء وی یعنی امیر علأالدین طیبرس و علاءالدین بندقداری نامه ای بدو نوشتند که مردی به دمشق آمده و مدعی است که احمدبن الامام الظاهربن الامام الناصر عباسی است و گروهی از اعراب نیز بر وی گرد آمده اند. ظاهر دستور داد تا او را به مصر فرستند و خود جمعی را به استقبال روانه داشت و چون موکب احمد دررسید با وزیر بهاءالدین بن حنا و قاضی القضاة تاج الدین بن بنت الاعز و امراء و عساکر برنشست و به دیدار او رفت و چون برابر وی رسید پیاده شد و او را در آغوش گرفت و به اکرام تمام به قلعه درآورد و بدین اکرام نیز اقتصار نکرد بلکه مجلسی منعقد ساخت و قضاة و امراء و علماء و دیگر ارباب دولت را فراخواند تابه صحت نسب امام شهادت دهند و شیخ الاسلام عزّالدین بن عبدالسلام نیز در این مجلس حضور یافت و حاضران به صحت نسب احمد که از اولاد عباس بن عبدالمطلب است شهادت دادند و سپس به خلافت با وی بیعت کردند و نخست ظاهر با او بیعت کرد، علی کتاب اﷲ و سنة رسوله و الامر بالمعروف و النهی عن المنکر و الجهاد فی سبیل اﷲ و اخذ اموال اﷲ بحقها و صرفها فی مستحقها. قضاة نیز بدینگونه با وی بیعت کردند و او را المستنصر باﷲ لقب دادند و به نام او سکه زدند و عامه نیز موافق یا مخالف بیعت کردند. پس از چندی ظاهر خلیفه را بر آن داشت که به بغداد رود و کرسی خلافت ازدست رفته ٔ بغداد را به تصرف آرد و لشکری نیز با وی بفرستاد اما مغولان به مقابله ٔ او برخاستند و خلیفه را با گروه بسیار از لشکریان او به قتل آوردند (660 هَ . ق .). ظاهر پس از کشته شدن المستنصر باﷲ برای جلوگیری از فروریختن بنیان منظور و مقصود خود دستور داد که امیر ابوالعباس احمد را به مصر آرند (661) و پس از اثبات صحت نسب وی و اخذ شهادت او را با لقب الحاکم بامراﷲ به خلافت برداشت .
ظاهر جنگهای بسیار با صلیبیون و مغولان کرد و به فتوحات و پیروزی هائی نیز نائل آمد و سرانجام در رجب سال 676 به دمشق درگذشت و یا به قول برخی از مورخین مسموم گردید، ولی ظاهراً قول مقریزی که مرگ وی را بر اثر اسراف نوشیدن قمز (نوعی از نبید) و بروز بیماری بدان سبب میداند درست مینماید. محیی الدین بن عبدالظاهر در رثاء او گفته است :
اﷲ اکبرانها لمصیبةٌ
منها الرواسی خیفة تتقلقل
لهفی علی الملک الذی کانت به الد-
دنیا تطیب فکل قفر منزل
الظاهر السلطان من کانت له
منن علی کل الوری و تطول
لهفی علی آرائه تلک التی
مثل السهام الی المصالح ترسل
لهفی علی تلک العزائم کیف قد
غفلت و کانت قبل ذا لاتغفل
ما للرمال تخولتها رعدة
لکنها اذ لیس تعقل نعقل
سهم ٌ اصاب و مارمی من قبله
سهم له فی کل قلب مقتل
أنا ان بکیت ُ دماً فعذری واضح
و لئن صبرت فاننی اتمثل
خلف الشهید لنا السعید فادمع
منهلة فی اوجه تتهلل .
و رجوع به کتاب الظاهر بیبرس و حضارة مصر فی عصره تألیف محمد جمال الدین سرور چ مصر و وفیات الاعیان چ مصر ص 85 به بعد و الاعلام چ مصر ج 1 ص 160 شود.


ظاهر. [ هَِ ] (اِخ ) تمُربُغا یا تیموربوغا (الملک الظاهر). شانزدهمین سلطان از ممالیک برجی مصر در 872 هَ . ق . او پس ازسیف الدین ایل بیگ به حکومت رسید، ولی بعد از دو ماه دست وی را از حکومت کوتاه ساختند و به دمیاطه نفی شد. وی مردی دیندار و صالح بود. (قاموس الاعلام ترکی ).


ظاهر. [ هَِ ] (اِخ ) (الملک الَ ...) نوزدهمین سلطان ممالیک برجی . در 904 هَ . ق . پس از ملک ناصر ابوالسعادات محمدبن قایت بیگ اشرف ، به کوشش خواهر خویش به حکومت رسید، ولی حکومت وی تا اواخر سال 905 بیش نپائید و پس از وی حکمداری به جنبلات اشرف رسید. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 75 شود.


ظاهر. [ هَِ ] (اِخ ) (شیخ ...) صدفی . او راست : «السر المصون فیما کرم به المخلصون ». (کشف الظنون ).


ظاهر. [ هَِ ] (اِخ ) ابن ابی منصور الحاکم ،مکنی به ابوالحسن و ملقب به الظاهر لاعزاز دین اﷲ. هفتمین خلیفه ٔ فاطمی . او در 27 شوال 411 هَ . ق . به جای پدر به خلافت نشست و در نیمه ٔ شعبان 427 پس از پانزده سال و نه ماه و هفده روز خلافت درگذشت . مدت عمر وی سی وسه سال بود. و او مردی نیکوسیرت و سائس و نسبت به رعیت منصف و خوشگذران بود و کارها بر وزیر ابی القاسم علی بن احمد الجرجرائی میرفت ، چه ظاهر مقام کفایت وامانت وی دانسته بود. پس از ظاهر پسر او المستنصر باﷲ به خلافت نشست . (الکامل ابن اثیر چ مصر ج 5 ص 186).


ظاهر. [ هَِ ] (اِخ ) ابن عمربن ابی زیدان (1106 - 1196 هَ . ق .). مردی زیرک و شجاع بود. اصل وی از مدینه است و یکی از نیاکان او به فلسطین مهاجرت کرد و آنجا توطن گزید. پدرظاهر در روزگار ولایت امیر بشیر شهابی بر لبنان ، حاکم صفد و توابع آن بود و پس از او پسرش ظاهر به حکومت صفد نشست . سلیمان پاشا والی دمشق در سال 1150 هَ . ق . به مقاتله ٔ وی برخاست و ظاهر در طبریه متحصن شد و چون سلیمان پاشا دفعةً وفات یافت و یا به قولی مسموم گشت ، در کار ظاهر گشایشی پیدا آمد و بر عکه و ناصریه و طبریه دست یافت . و عثمان پاشا والی دمشق به سرکوبی وی مأمور شد ولی سپاهیان ظاهر او را منهزم ساختند و ولایات صیدا و عکه و حیفا و یافا و رمله و جبل نابلس و نواحی مشرق اردن و صفد و جبل عامل زیر فرمان او درآمد و حکومت عثمانی در ساحل حیفا نیز اضطراراً او را به حکومت آن نواحی بشناخت و پس از این وقایع مردی به نام ابوالذهب که از سران لشکر مصر بود بر وی خروج کرد و حکومت را از چنگ او بیرون کرد و کار ظاهر به خواری کشید. اما چون ابوالذهب ناگهانی در صیداء به سال 1188 بمرد، ظاهر بار دیگر ولایات وسیعه ٔ خود را تحت سلطه ٔ خویش درآورد و همچنان بر حکومت باقی بود تاآنگاه که دولت عثمانی دسته ای از کشتی ها برای فتح عکه مجهز کرد و ظاهر که سرگرم تهیه ٔ وسائل مقاومت بود گرفتار تزویر و خیانت یکی از سرداران مغربی خویش گردید و کشته شد. (الاعلام زرکلی چ مصر ج 2 صص 454-455).


ظاهر. [ هَِ ] (اِخ ) ابن محمدبن یوسف غزنوی . او راست : کتاب مجمل الاسماء که در پایان سال 561 هَ . ق . در دمشق به اتمام رسانیده و آن مشتمل بر ده کتاب است در فنون مختلف : کتاب اول در آفرینش انسان و بیان احوال و اوصاف او. کتاب دوم در شناخت آسمان و آنچه مربوط به شناخت هوا و مافیهاست از منازل و بادها و غیره . کتاب سوم در شناخت نام زمین ها و جمیع مافیها. کتاب چهارم در اسامی درختان و میوه ها و زروع . کتاب پنجم در شتر و اوصاف او. کتاب ششم در شناخت سم داران از اسب و استر و غیره . کتاب هفتم در شناخت ذوات الاظلاف (سم شکافتگان = زنگله داران ). کتاب هشتم در پرندگان و درندگان و حشرات و هوام . کتاب نهم در نامهای صنعتگران و ادوات ایشان . کتاب دهم در شناخت اصناف مردم . در این کتاب لغات عرب را یاد کرده و سپس به فارسی تفسیر کرده است . (کشف الظنون چ استانبول ج 2 ص 386).


ظاهر. [ هَِ ] (اِخ ) احمدبن علی بن العمربن محمدبن عبداﷲ، ابوعبداﷲ العلوی الحسینی . نقیب علویان به بغداد.وی حدیث بسیار استماع و روایت کرده است و به قول ابن اثیر مورخ مشهور از نیکان بغداد بود و هم بدانجا وفات یافت (569 هَ . ق .). رجوع به الاعلام زرکلی چ مصر ج 1 ص 51 و کامل التواریخ ابن اثیر چ مصر ج 6 ص 185 شود.


ظاهر. [ هَِ ] (اِخ ) سیف الدین (الملک الَ ...)، مکنی به ابوسعید چقمق . دهمین سلطان ممالیک برجی مصر. او در سال 842 هَ . ق . به اتفاق امرا و اعیان دولت پس از جمال الدین یوسف عزیز به حکومت مصر نشست . وی مردی دوستدار علما و کریم و صالح بود و مدت 14 سال با کمال عدالت ملک راند و در 857 کناره کرد و تخت ملک به پسر خود ابوالسعادات ملک منصور فخرالدین عثمان گذاشت و بعد از یک ماه وفات یافت . رجوع به قاموس الاعلام ترکی و طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 74 شود.


ظاهر. [ هَِ ] (اِخ ) سیف الدین (ملک الَ ...) برقوق . از ممالیک برجی مصر. در سال 785 هَ . ق . امراء بالاتفاق وی را به جای ملک صالح حاجی بیک قلاوون به سلطنت برداشتند،لکن در سال 791 وی را از حکومت عزل و محبوس و به کرک تبعید کردند و ملک صالح را به جای او بنشاندند. هشت ماه و نیم پس از این واقعه برقوق از محبس بیرون آمدو به قاهره بازگشت و حکومت ازدست رفته را به چنگ آورد و ده سال تمام ملک راند و سرانجام در شصت سالگی به سال 801 درگذشت . از آثار او مدرسه ٔ ظاهریه در مصر است . پس از وی پسر او ملک ناصر ابوالسعادات فرح جانشین او گردید. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و الاعلام زرکلی چ مصر ج 1 ص 142 و طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 74 شود.


ظاهر. [ هَِ ] (اِخ ) سیف الدین خوشقدم (ملک ناصر ناصری ). چهاردهمین سلطان ممالیک برجی . او از آزادکردگان ملک مؤید شیخ محمود ظاهری چهارمین سلطان ممالیک برجی بود و ابتدا سمت اتابیکی ملک مؤید شهاب الدین احمد داشت و سپس در 865 هَ . ق . به حکومت رسید و شش سال و نیم ملک راند و در 872 وفات کرد.رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص 74 و قاموس الاعلام شود.


ظاهر. [ هَِ ] (اِخ ) سیف الدین ططر، مکنی به ابوالفتح . ششمین سلطان ممالیک برجی مصر. پس از احمد، مظفر در سال 824 هَ . ق . به حکومت نشست لکن حکومت او دیر نپائید و ناصرالدین محمد صالح ، جانشین او شد. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 74 شود.


ظاهر. [ هَِ ] (اِخ ) غازی غیاث الدین بن سلطان صلاح الدین یوسف بن ایوب ، ملقب به الملک الظاهر و مکنی به ابوالفتح و ابومنصور. از ملوک دولت ایوبیان حلب . مولد او به نیمه ٔ رمضان سال 568 هَ . ق . یعنی یک سال پس از استیلای صلاح الدین بر مصر، در قاهره بود. و در سال 582 به جای عم خود حکومت حلب یافت و سی ویک سال با کمال عدالت حکم راند. وی مردی محتاط و باهیبت و واقف بر احوال رعایا و عالی الهمة و سائس و باتدبیر بود و علما و دانشمندان را دوست میداشت و شعرا را مینواخت . از سرعت ادراک او نوادری نقل کنند از آنجمله : وقتی به عرض لشکر نشسته بود و صاحب دیوان عرض برابر وی ایستاده و نام سپاهیان یکایک می پرسید تا منزل آنان مقرر کند، در این میان مردی به حضور آمد، وقتی نامش پرسیدند، بر زمین افتاد و بوسه بر خاک داد. صاحب دیوان و حاضرین مراد وی درنیافتند و سؤال خویش تکرارکردند. ملک ظاهر به حدت قریحه به جای آورد و گفت نام وی غازی است و چون از مرد سپاهی پرسیدند معلوم گشت همچنان است که ظاهر گفت و مرد رعایت ادب را از ذکر نام خویش که موافق نام ملک بوده خودداری کرده است .
ظاهر در سال 613 در حلب وفات کرد و پسر اوملک عزیز جانشین وی گردید. او را نخست درون قلعه دفن کردند، سپس طغرل بیک خادم شهاب الدین ، اتابیک ملک عزیز مدرسه ای در پای قلعه بنا نهاد و جسد او را بدانجانقل کرد. و رجوع به وفیات الاعیان چ تهران ج 1 ص 438 والاعلام زرکلی چ مصر ج 2 ص 757 و قاموس الاعلام ترکی شود.


ظاهر. [ هَِ ] (اِخ ) مجدالدین عیسی . شانزدهمین امیر سلسله ٔ اُرتقیه ٔ ماردین . وی در 778 هَ . ق . به حکومت نشست و تا سال 809 ملک راند و در این سال صالح که آخرین امیر این سلسله بود به حکومت رسید و این سلسله به دست امرای قراقویونلو برافتاد. رجوع به ترجمه ٔ طبقات سلاطین اسلام ص 151 شود.


ظاهر. [ هَِ ] (اِخ ) محمدبن احمد الناصرلدین اﷲبن المستضی ٔ، مکنی به ابی نصر. سی وپنجمین خلیفه ٔ عباسی (622- 623 هَ . ق .). در سلخ رمضان سنه ٔاثنتین و عشرین و ستمائه (622 هَ . ق .) خویشان و ارکان دولت و معتبران بغداد چون قاضی القضاة محیی الدین بن فضلان و نقیب طالبیان قوام الدین ابوعلی موسوی با اوبیعت کردند و در روز دوشنبه ٔ غره ٔ شوال جامه ٔ سفید بپوشید و جامه ٔ برد پیغمبر (ص ) بر دوش گرفت و در شباک قبه ٔ مبایعت بنشست و وزیر بیرون شباک بایستاد بر پایه ٔ اول منبر و استادالدار مبارک بن ضحاک در پایه ٔ زیرتر و بیعت او از امراء و اصحاب و ولاة و قضاة و مفتیان بستدند. ظاهر سیرتی پسندیده داشت و چون خلافت یافت مسن بود. گویند به وقت جلوس بر تخت خلافت اکابر تهنیت میگفتند، گفت : بقالی که دکان نماز دیگر گشاید پیدا باشد که چه تواند کردن . و جسر نو بر دجله ظاهر ساخت و معمار آن فخرالدین احمد بود پسر وزیر قمی و چون جسر تمام شد شعرا آن را مدح گفتند و نقیب قطب الدین حسین بن اقساسی قصیدتی گفت که این سه بیت از آنجاست :
و قد مدّ جسراً علی دجلة
و لو شاء مدّ علی البحر جسرا
و لو شاء قنطرة عنبرا
و ان شاء یأتیه عوداً و تبرا
امام یرجّی جزیل الثواب
فقد حاز ذکراً جمیلاً و اجرا.
و رجوع به تجارب السلف ص 344 و 346 شود.


ظاهر. [ هَِ ] (اِخ ) ناحیه ٔ بزرگی است در فسطاط مصر و وجه تسمیه آن است که چون عمروبن العاص از اسکندریه بازگشت و طرح فسطاط بریخت ، جمعی از قبایل که در اسکندریه بازمانده بودند در فسطاط به وی پیوستند و چون مردم به طرح فسطاط اشتغال یافته بودند، جای بر آنان تنگ آمد و شکایت به عمروبن العاص بردند. عمروبن العاص به معاویةبن حدیج امر کرد تا در کار ایشان بنگرد و او بدیشان گفت که : «أری لکم ان تظهروا علی القبائل فتتخذوا منزلاً ظاهراً عنهم ». ایشان چنین کردند و بدین موضع فرودآمدند و آن را ظاهر نام نهادند. کردویه بن عمرو الازدی الرهنی گوید:
ظهرنا بحمداﷲ و الناس دوننا
کذلک مذ کنا الی الخیر نظهر.
رج-وع به معجم البلدان شود.


ظاهر. [ هَِ ] (اِخ ) هلال بن بدربن حسنویه بن حسین برزکانی کرد. پس از پدر به جای وی نشست و یک سال بیش در این مقام بنماند و شمس الدوله ٔ دیلمی او را از مقر خویش براند و کمی پس از آن کشته شد (405-406 هَ . ق .).


ظاهر. [ هَِ ] (ع ص )نعت فاعلی از ظهور. آشکار. پدیدار. هویدا. معلوم . واضح . روشن . عیان . باهر. مرئی . پدیدآینده . نمودار. بیان کننده . پدید. زمم : این قاضی شغلها و سفارتهای بانام کرده و در هریک از آن مناصحت و دیانت وی ظاهر گشته . (تاریخ بیهقی ). ما آن نصیحت قبول کردیم و خاتمت آن بر این جمله است که ظاهر است . (تاریخ بیهقی ). چون کار مرد از حد بگذشت و خیانتهای بزرگ وی مارا ظاهر گشت فرمودیم تا دست وی از شغل عرض کوتاه کردند. (تاریخ بیهقی ). این نامه ها نبشته آمد و معتمد دیوان وزارت رفت و سکونی ظاهر پیدا آمد. (تاریخ بیهقی ). آفریدگار را در آنچه آفریده است مصلحتی است عام وظاهر. (تاریخ بیهقی ). دلیل روشن و ظاهر است که از این پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید. (تاریخ بیهقی ). عالمی را شورانیدن از بهر یک تن کز وی خیانتی ظاهر گشت محال است . (تاریخ بیهقی ). امیرک را سلطان قوی دل کرد که شغلی بزرگتر فرمائیم ترا و از تو ما را خیانتی ظاهر نشده است . (تاریخ بیهقی ). کار دولت ناصری و یمینی و حافظی و معینی که امروز ظاهر است ... هم بر این جمله رفته است . (تاریخ بیهقی ).
ببین گرت باید ببینی به ظاهر
از او صورت و سیرت حیدری را.

ناصرخسرو.


همه ٔ نقود خانه پیش چشم من ظاهر آمدی . (کلیله و دمنه ). و رسیدن آن به خواص و عوام تعذری ظاهر دارد. (کلیله و دمنه ). و به معجزات ظاهر و دلایل واضح مخصوص گردانید. (کلیله و دمنه ). تفاوت میان ملاحظت دوستان ونفرت دشمنان ظاهر است . (کلیله و دمنه ). مرد هنرمند... در میان خلق ظاهر شود. (کلیله و دمنه ). و حمداﷲ تعالی که مخایل مزید قدرت و دلایل مزیت بسطت هرچه ظاهرتر است . (کلیله و دمنه ). هیچ اشارت نبوده است که نه در آن منفعتی و از آن فایده ای ظاهر بوده است . (کلیله و دمنه ). و چنانکه ظهور آن بی ادوات آتش زدن ممکن نگردد، اثر این بی تجربت و ممارست هم ظاهر نشود. (کلیله و دمنه ). و هر بنا که بر قاعده ٔ عدل و احسان قرارگیرد... اگر از تقلب احوال در وی اثری ظاهر نگردد ودست زمانه از ساحت سعادت آن قاصر ماند بدیع ننماید.(کلیله و دمنه ). گفتم زبان مصلحت آن است که کوتاه کنی که مرا کرامت ایشان ظاهر شد. (گلستان ). || غیرمعما. کشف . به کشف . که رمز نباشد : مسعدی را بخواند و خالی کرد و من نسخت کردم تا آنچه نبشتنی بود به ظاهر و معما نبشت و گسیل کرده آمد. (تاریخ بیهقی ). صاحب برید جز بر مراد ایشان چیزی نتواندنوشت به ظاهر. (تاریخ بیهقی ). || (اِ) مقابل باطن . مقابل معنی : درون من در این یکی است با بیرونم و باطنم یکی است با ظاهرم . (تاریخ بیهقی ). در بیم است از قهر خدای در نهان و آشکار و ظاهر و باطن . (تاریخ بیهقی ). یا برابر نباشد ظاهر گفته ام با باطن ... لازم باد بر من زیارت خانه ٔ خدا که در میان مکه است . (تاریخ بیهقی ). حال ظاهر میان امیر محمود و امیر ابوالعباس خوارزمشاه سخت نیکو بود. (تاریخ بیهقی ). خردمند به مشاهدت ظاهر هیئت باطن را بشناسد. (کلیله و دمنه ). و ظاهر و باطن من به علم و عمل آراسته گردد. (کلیله و دمنه ). یکی از بزرگان گفت پارسائی را چه گوئی در حق فلان عابد که دیگران به طعنه در او سخنها گفته اند، گفت بر ظاهرش عیب نمی بینم و در باطنش غیب نمی دانم . (گلستان ). گفت از پیش طایفه ای در جهان بودند به صورت پراکنده و به معنی جمع، امروز خلقی اند به ظاهر جمع و به معنی پراکنده . (گلستان ). مسکین در این سخن که پادشه پسری به صید از لشکریان دور افتاده بالای سر ایستاده همی شنید و در هیأتش نظر می کرد، صورت ظاهرش پاکیزه . (گلستان ). پیغمبر مأمور به ظاهر بود. شرع به ظاهر حکم میکند. || برون . بیرون . میدان عقب شهر و قصبه . حوالی شهر و قصبه . خارج ِ. در بیرون ِ: فیروزآباد، نام قریه ای است به ظاهرهرات : به جرجان رفت و بر ظاهر شهر بر جانب مشهد داعی فروآمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). منتصر این اشارت قبول کرد و بعد از استخارت نهضت فرمود و بر ظاهرِ ری فرودآمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). با لشکری تمام به ظاهر بُشت نزول فرمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).به وقت حضور من نوشته های جماعتی که از ظاهر مرو هزیمت شده بودند برسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). او را درقبه ای که به ظاهر جرجان بر راه خراسان ساخته بودند دفن کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). به ظاهر استرآباد جنگی سخت کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی . پیدا به هستی . مقابل نهان . || (ع ص ) غالب . غلبه کننده . چیره . || زائل : هذا امر ظاهر عنک عاره ؛ أی زائل . || (اِ) آنچه دیده شود از چیزی .
- اهل ظاهر ؛ شیعه : جماعت جدولیان خود را اهل علم باطن نام نهادند و دیگر شیعه را اهل ظاهر. (جهانگشای جوینی ). رجوع به ظاهریه شود.
- ظاهر آسمان ؛ آنسوی آسمان که روی به آسمان دیگر دارد. (دهار).
- ظاهرالروایة ؛ آنچه در مبسوط و جامع کبیر و جامع صغیر و سیر کبیر است . ظاهرالمذهب نیز همان است .
- ظاهر بَشره ؛ روی پوست روئین از دو پوست بدن .
- ظاهر بلد ؛ بیرون شهر.
- ظاهر قدم ؛ پشت پای .
- ظاهر کردن ؛ مکشوف کردن . آشکار کردن . پدید کردن . پیدا کردن . اظهار کردن . اعلان کردن . به ظهور آوردن . ارائه . ابراز. اجلاء. ادهان . بحثرة. تبریز.
- ظاهر کف ؛ پشت پنجه . پشت دست .
|| سخن که سامع از ذات صیغه اراده کند. || در اصطلاح درایة، ظنی الدلالة را گویند چنانچه در نص خواهد آمد. || صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ظاهر، بالهاء فی اللغة الواضح .و عند النحاة هو الاسم الذی لیس بضمیر، و یسمی بالمظهر ایضاً کما عرفت فی لفظ الضمیر. و عند الاصولیین هولفظ ظهر المراد منه بنفس الصیغة؛ أی المراد المختص بالوضع الاصلی أو العرفی دون المراد المختص بالمتکلم لأنّه لو علم مراد المتکلم یکون نصاً لأن ّ مراد المتکلم هو ما سیق لاجله الکلام فبقید الظهور خرج الخفی و المشکل و المجمل و المتشابه . و بالقید الاخیر خرج النص . و هذا مبنی علی مذهب المتأخرین . فانهم شرطوا فی الظاهر ان لایکون معناه مقصوداً بالسوق اصلاً، فرقاًبینه و بین النص . فلو قیل ابتداء جائنی القوم کان نصاً فی مجی ٔ القوم لکونه مقصوداً بالسوق ففی النص زیادة ظهور و وضوح بالنسبة الی الظاهر لأنّه سیق للمقصود و لذا کانت عبارة النص راجحة علی الاشارة عند التعارض . و اما المتقدمون فقالوا المعتبر فی الظاهر ظهورالمراد منه سواء کان مسوقاً له أو لا و فی النص کونه مسوقاً له سواء احتمل التخصیص و التأویل أو لا. فالظاهر عندهم اعم من النص و فی بحرالنکات حاشیةالهدایة فی باب الحیض فی مسئلة جواز القربان عند انقطاع الدم الفرق بین الظاهر و الاشارة و بین النص و العبارة، هو ان السوق سوقان سوق مقصود و سوق غیرمقصود و السوق المقصود لایکون الا فی النص و العبارة و السوق الغیرالمقصود یکون فی الظاهر. فکل نص ظاهر و لیس کل ظاهرنصاً. و الاشارة لا سوق فیها اصلاً مقصوداً و لا غیرمقصود لأنها ابداً تکون مفهومة من لفظ مجرد من النظر الی الاسناد الذی فیه فتجردت عن السوق بالکلیة اذ لایتصور السوق فی لفظ مفرد خال عن الاسناد بخلاف الظاهر فانه ابداً یکون باسناد و کل کلام یتضمن اسناداً فهو لایخلو عن سوق ما قطعاً. غایته ان ذلک السوق قد لایکون مقصوداً و ذلک لایخل بکونه مسوقاً. فینتج ان ّ الظاهر لایخلو عن الاسناد اما مقصود أو غیرمقصود. ثم العبارة یشترط فیها مطلق السّوق مقصوداً کان أو لا. فهی اعم ّ من النَّص ّ مطلقاً و مساویة للظاهر و مباینة للاشارة. و الظّاهر اعم من النص ّ مطلقاً و مساو للعبارة و مباین للاشارة و النص ّ اخص ّ من الظاهر و العبارة مطلقاًو مباین للاشارة - انتهی کلامه . فعلم من هذا ان الظاهر و النص ّ من انواع الکلام . و قد وقع فی نورالانوار شرح المنار ایضاً: ان ّ الظاهر و النص و المفسر و المحکم و الخفی و المشکل و المجمل و المتشابه کلها من انواع الکلام لا من انواع الکلمة لکنه قال و کذا الحال فی العبارة و الاشارة و الدلالة و الاقتضاء و المفهوم من کشف البزدوی ان الظاهر و النص من انواع اللفظ مفرداً کان أو مرکباً حیث قال الظاهر ما دل ّ علی معنی بالوضع الاصلی أو العرفی و یحتمل غیره احتمالاً مرجوحاً. و قیل هو ما لایفتقر فی افادته لمعناه الی غیره . ثم قال ما قیل ان ّ قصد المتکلم اذا اقترن بالظاهر صار نصاً و شرط فی الظاهر ان لایکون معناه مقصوداً بالسوق اصلاً و ان کان حسناً لکنه مخالف لعامة الکتب . فان شمس الائمة ذکر فی اصول الفقه : الظاهر ما یعرف المراد منه بنفس السماع من غیر تأمل ، کقوله تعالی : احل اﷲ البیع (قرآن 275/2). و هکذا ذکر القاضی الامام ابوزید فی التقویم و صدرالاسلام ابوالیسر فی اصول الفقه . و رأیت فی نسخة من تصانیف اصحابنا الحنفیة فی اصول الفقه : الظاهر اسم لما یظهر المراد منه بمجرد السمع من غیر اطالة فکرة و لا اجالة رویة، کقوله تعالی : الزانیة و الزانی ، الاَّیة (قرآن 2/24). و ذکر ابوالقاسم السمرقندی : الظاهر ما ظهر المراد منه لکنه یحتمل احتمالاً کالامر یفهم منه الایجاب و ان کان یحتمل التهدید و کالنهی یدل ّ علی التحریم و ان کان یحتمل التنزیه . فثبت بما ذکرنا ان ّ عدم السوق فی الظاهر لیس بشرط، بل هو ما ظهر المراد منه سواء کان مسوقاً أو لم یکن . و لم یذکر احد من الاصولیین فی تحدیده للظاهر هذا الشرط. ولو کان منظوراً لماغفل عنه الکل - انتهی کلام کشف البزدوی .و هکذا یفهم من العضدی حیث قال : من اقسام المتن الظّاهر، و هو ما دل ّ علی معنی دلالة ظنیة فخرج النص لکون دلالته قطعیة. فالنص ّ ما دل ّ علی معنی دلالة قطعیة وقد یفسر الظاهر بأنه بما دل ّ دلالة واضحة فیشتمل النص ّ ایضاً اذ الدلالة الواضحة اعم ّ من القطعیة و الظنیة ثم الدلالة الظنیة امّا بالوضع کالاسد للحیوان المفترس و امّا بعرف الاستعمال کالغائط للخارج من الدُبر بعد ان کان فی الاصل للمکان المطمئن ، فیشتمل التعریف للمجاز و هو اقرب - انتهی . و الاَّمدی قال : ان الظاهر ما دل ّ دلالة ظنیة بالوضع أو بالعرف . فیخرج المجاز عن الحدّ. و ذکر الغزالی فی المستصفی : ان الظاهر هو الذی یحتمل التأویل ، و النص هو الذی لایحتمله . کذا فی کشف البزدوی .
فائدة - حکم الظاهر و النص ّ، عند الحنفیة وجوب العمل بما ظهر منهما قطعاً و یقیناً و اما احتمال المجاز فغیرمعتبر لأنّه احتمال غیرناش عن دلیل و اما عند تعارضهما فالنص ارجح لأن ّ الاحتمال الذی فی الظاهر تأید بمعارضة النص و عند الشافعیة وجوب العمل و اعتقاد حقیة المراد لا ثبوت الحکم قطعاً و یقیناً لأن ّالاحتمال و ان کان بعیداً قاطع للیقین . فالحنفیة اخذوا القطع بمعنی ما یقطع الاحتمال الناشی ٔ عن دلیل . و الشافعیة اخذوا القطع بمعنی ما یقطع الاحتمال اصلاً - انتهی .

ظاهر.[ هَِ ] (اِخ ) یحیی (الملک الَ ...) بن اسماعیل بن العباس الرسولی . یازدهمین امیر سلسله ٔ رسولیان یمن . او در سال 831 هَ . ق . به تخت ملک نشست و هم بدان مقام ببود تا در سال 842 در صنعاء درگذشت . وی مردی عاقل و باتدبیر و نیکوسیرت بود. رجوع به الاعلام زرکلی چ مصر ج 3 ص 1144 و ترجمه ٔ طبقات سلاطین اسلام ص 88 شود.


فرهنگ عمید

۱. پیدا؛ آشکار؛ هویدا؛ نمایان.
۲. (اسم) از نام‌های خداوند.
⟨ ظاهر ساختن: (مصدر متعدی) = ⟨ ظاهر کردن
⟨ ظاهر شدن: (مصدر لازم)
۱. آشکار گشتن؛ نمایان شدن.
۲. [قدیمی، مجاز] تحقق یافتن.
⟨ ظاهر کردن: (مصدر متعدی) آشکار کردن؛ نمایان ساختن.
⟨ ظاهر گشتن: (مصدر لازم) = ⟨ ظاهر شدن
⟨ ظاهر‌و‌باطن: [مجاز] همه‌چیز.


۱. پیدا، آشکار، هویدا، نمایان.
۲. (اسم ) از نام های خداوند.
* ظاهر ساختن: (مصدر متعدی ) = * ظاهر کردن
* ظاهر شدن: (مصدر لازم )
۱. آشکار گشتن، نمایان شدن.
۲. [قدیمی، مجاز] تحقق یافتن.
* ظاهر کردن: (مصدر متعدی ) آشکار کردن، نمایان ساختن.
* ظاهر گشتن: (مصدر لازم ) = * ظاهر شدن
* ظاهر و باطن: [مجاز] همه چیز.

دانشنامه عمومی

ظاهر ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
ظاهر (اسلام)
ظاهر (خلیفه)
ظاهر (روستا)
ظاهر (یمن)

دانشنامه آزاد فارسی

ظاهِر (اصول فقه)
اصطلاحی در اصول فقه، به عبارتی گویند که احتمال معانی متعدد در آن می رود، لکن یکی از آن معانی زودتر به ذهن خطور می کند. نیز ← نص

فرهنگ فارسی ساره

آشکار، نما، رویه، نمایان


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] ظاهر، مقابل باطن؛ بخش آشکار یا بیرونی از هر چیز یا هر شخص؛ از الفاظ فتوا آنچه بر حسب لغت از لفظ فهمیده می شود؛ و همچنین در مقابل نصّ است.
از عنوان یاد شده به معنای اول به مناسبت در بابهای طهارت و صلات سخن گفته اند.
← در طهارت
اکثر قدما بنابر آنچه به آنان نسبت داده شده عدالت را به حسن ظاهر تعریف کرده اند. مراد از آن این است که ظاهر شخص از دیدگاه شرع نیکو باشد و پایبندی به احکام شرع در گفتار و رفتار او تجلی یابد.

[ویکی الکتاب] معنی ظَاهِرَ: آشکار
معنی تَبَرُّجَ: ظاهر کردن
معنی یُظْهِرَ: که ظاهر کند - که به بار آورد
معنی لَا تَبَرَّجْنَ: در برابر مردم ظاهر نشوید (ازکلمه تبرج به معنای ظاهر شدن در برابر مردم است ، همان طور که برج قلعه برای همه هویدا است)
معنی تُبْدَ: ظاهر شود-آشکار شود
معنی بُعْثِرَ: زیرو رو شد -باطنش ظاهر شد
معنی مُتَبَرِّجَاتٍ: زنان ظاهر کننده
معنی تَجَلَّیٰ: ظاهر گشت-تجلی کرد
معنی شُرَّعاً: ظاهر و آشکار (جمع شارع )
معنی لَوْحٍ: آن صفحهای که برای نوشتن تهیه شده ( از این جهت آن را لوح میخوانند که آن نوشته را ظاهر میسازد ، مانند لاح ، یلوح که به معنای ظاهر شدن است ، مثلا میگویند : لاح البرق یعنی برق ظاهر گردید . )
معنی بُعْثِرَتْ: زیرو رو شد - باطنش ظاهر شد (مؤنث)
معنی بَدَا: ظاهر شد (فعل ماضی از مصدر بداء و بدو است )
ریشه کلمه:
ظهر (۵۹ بار)

[ویکی اهل البیت] ظاهر (اسم الله). این صفحه مدخلی از فرهنگ قرآن است
این اسم و صفت الهی از باب «ظهر، یظهر» به معنای قادر بر آفریده هایش و دارای یک معنا است که بر قوت و بروز و آشکارشدن دلالت می کند و تنها یک بار در قرآن در آیه 3 سوره حدید ذکر شده است:
هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ
اوست اول و آخر و ظاهر و باطن ، و او به هر چیزی داناست.
طبرسی در مجمع البیان گوید: خداوند، ظاهر است یعنی غالب و چیره بر هر چیزی است و خداوند برتر از اشیا است و همه چیز مادون او است.
فرهنگ قرآن، جلد 19، صفحه 264.

[ویکی فقه] ظاهر (علوم قرآنی). ظاهر، لفظ دارای ظهور بیشتر در یکی از معانی محتمل را می گویند.
الفاظ قرآن یا نص است یا ظاهر. «ظاهر» لفظی است که چند معنای احتمالی دارد؛ ولی در یکی از آن ها ظهور بیشتر و رحجان دارد؛ به عبارت دیگر، اگر لفظ، یک معنای مستقل داشته باشد و بیش از آن هم احتمال داده نشود «نص» است، و اگر چند احتمال داشته باشد که یکی از آن ها اظهر و دارای ترجیح باشد «ظاهر» خوانده می شود.
مثال
مانند:۱. لفظ «باغ» در (فمن اضطر غیر باغ ولا عاد) که بر جاهل و ظالم اطلاق می شود؛ ولی در معنای ظالم، اظهر است.۲. لفظ «طهر» در (و لاتقربوهن حتی یطهرن) که بر انقطاع خون ، وضو و غسل اطلاق می شود؛ ولی اطلاق آن بر وضو و غسل ظاهرتر است.به گفته فخر رازی ، نص و ظاهر از محکمات کتاب خدا هستند، نه از متشابهات .
عناوین مرتبط
...

[ویکی اهل البیت] ظاهر(خلیفه عباسی). پس از وفات ناصر، پسرش محمد ملقب به ظاهر بالله که مدت ها در زندان پدر بود و در آن هنگام 52 سال داشت، به خلافت رسید. او مردی دادگر و باانصاف بود که دستگاه جاسوسی پدر را از میان برداشت. این خلیفه به تربیت دانشمندان و پیشرفت آنها توجه زیادی داشت.
دوران خلافت او نه ماه و چهارده روز طول کشید و در سال 623ق چشم از جهان فروبست.

جدول کلمات

پیدا

پیشنهاد کاربران

شاکله

در پهلوی " پیتاک " در نسک : فرهنگ برابرهای پارسی واژگان بیگانه از ابوالقاسم پرتو .
پیتاکیدن = ظاهر شدن

دیده گان

آشکار

چهره

بارز، آشکار، آشکارا، برملا، پدید، پیدا، جلوه گر، علنی، عیان، محسوس، مرئی، مشهود، معلوم، نمایان، نمودار، واضح، هویدا، هیئت

ضاهز معنی یا همون مترادفش میشه چهره صورت

متضاد یا مخالفش میشه:باطن، پنهان🎀 لطفا لایک کنین

countenance
قیافه
چهره
سیما
رخسار
رو

پیدا و پنهان به جای ظاهر و باطن

یکی ظاهر که باطن از ظهور است - - یکی باطن که ظاهر تر ز نور است ( عطار - اسرار نامه )

یکی پیدا که پنهان از ظهور است - - یکی پنهان که پیدا تر ز نور است

سر و وضع


کلمات دیگر: