کلمه جو
صفحه اصلی

باطن


مترادف باطن : پنهان، ناپدید، نهان ، اندرون، داخل، درون، دل، ضمیر، طینت، قلب، نیت ، اصل، حقیقت، صریح، ظاهر، خلوت

متضاد باطن : آشکار، آشکارا، عیان، معلوم، برون، ظاهر، جلوت

برابر پارسی : اندرون، درون، نهان

فارسی به انگلیسی

interior, heart, mind, inner man, inwardness, interiot, conscience

interior, heart, mind, conscience


inner man, inwardness


فارسی به عربی

داخل , ضمیر

مترادف و متضاد

conscience (اسم)
وجدان، ضمیر، باطن، دل

inside (اسم)
باطن، داخل، تو، اعضای داخلی

اسم ≠ آشکار، آشکارا، عیان، معلوم


پنهان، ناپدید، نهان


۱. پنهان، ناپدید، نهان ≠ آشکار، آشکارا، عیان، معلوم
۲. اندرون، داخل، درون، دل، ضمیر، طینت، قلب، نیت ≠ برون، ظاهر
۳. اصل، حقیقت، صریح، ظاهر
۴. خلوت ≠ جلوت


فرهنگ فارسی

پنهان، اندرون، درون چیزی، داخل هر چیزی
( اسم ) ۱ - پنهان درون چیزی اندرون . جمع : بواطن ابطنه . ۲ - حقیقت اصل . ۳ - ضمیر دل . ۴- ( اسم ) نامی از نامهای خدا . یا در باطن . باطنا.

فرهنگ معین

(طِ ) [ ع . ] ( اِ. ) ۱ - پنهان ، درون چیزی . ج . بواطن . ۲ - حقیقت ، اصل .

لغت نامه دهخدا

باطن . [ ] (اِخ ) شهری است در طرف شرقی عکا، در قسمت اشیر. (از قاموس کتاب مقدس ).


باطن. [ طِ ] ( ع اِ ) پنهان. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). خلاف ظاهر. ( تاج العروس ). نهان. ( از اقرب الموارد ) ( مهذب الاسماء ). ج ، بَواطِن. ( مهذب الاسماء ). ناپیدا. مقابل ظاهر :
شعر تو شعر است لیکن باطنش پر عیب و عار
کرم بسیاری بود در باطن در ثمین.
منوچهری.
هوالاول و الآخر و الظاهر و الباطن و هو بکل شیی علیم ؛ اوست اول و آخر و ظاهر و باطن و اوست بهمه چیز دانا. ( قرآن 3/57 ). فضرب بینهم بسورله باب باطنه فیه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب ؛ پس کشیده شد میان ایشان دیواری که مر او راست دری که باطنش در اوست رحمت و ظاهرش از پیش آن است عذاب. ( قرآن 13/57 ). و ذروا ظاهر الاثم و باطنه ، ان الذین یکسبون الاثم سیجزون بما کانوا یقترفون ؛ و واگذارید بیرون گناه و درونش را بدرستیکه آنها که کسب میکنند گناه را زود باشد که جزا داده شوند بآنچه که کسب میکردند.( قرآن 120/6 ). واسبغ علیکم نعمه ظاهرة و باطنة، و تمام گردانید بر شما نعمتهایش را ظاهری و باطنی. ( قرآن 20/31 ). || اصل. ( ناظم الاطباء ). || راز. ( یادداشت مؤلف ). ضمیر. || فلسفه پنهانی. ( ناظم الاطباء ). اما او در این قول منفرداست. || اندرون هر چیز. به مجاز، وقتی که باطن و حقیقت هر چیز شناخته شود گویند: بطن الامر. ( تاج العروس ). اندرون شکافی : استبطن امره ؛ ای عرف باطنه. ( تاج العروس ). ج ، اَبطِنَة و بُطنان. ( اقرب الموارد ). داخل هر چیز. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). درون. ( ناظم الاطباء ). اندرون : بزبان گویم خلاف آنچه در دل است یا برابر نباشد ظاهر گفته ام با باطن کردارم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319 ). بباطن چو خوک پلید و گرازی. ( همان کتاب ص 384 ).
ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ.
( گلستان ).
- باطن البلد ؛ اندرون شهر. ( مهذب الاسماء ). در مقابل ظاهر بلد، خارج شهر. و رجوع به باطنه وباطنةالبلد شود.
- باطن خوردن ؛ بکسی بد کردن و صدمه آنرا در اثر حسن طویت او خوردن. معنویت و حقیقت کسی زدن کسی را :
غفلت شبها به این روزم نشاند
باطن شب زنده داری خورده ام.
سنجر کاشی ( از آنندراج )
- باطن زدن ؛ معنویت کسی ، دیگری را صدمه زدن :
ساقی نه سیه مستیت از میکده باشد
گویا که ترا باطن زاهد زده باشد.
تأثیر ( از آنندراج ).
- باطن مرفق ؛ گوز بر زانو. ( مهذب الاسماء ).

باطن . [ طِ ] (ع اِ) پنهان . (آنندراج ) (منتهی الارب ). خلاف ظاهر. (تاج العروس ). نهان . (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). ج ، بَواطِن . (مهذب الاسماء). ناپیدا. مقابل ظاهر :
شعر تو شعر است لیکن باطنش پر عیب و عار
کرم بسیاری بود در باطن در ثمین .

منوچهری .


هوالاول و الآخر و الظاهر و الباطن و هو بکل شیی ٔ علیم ؛ اوست اول و آخر و ظاهر و باطن و اوست بهمه چیز دانا. (قرآن 3/57). فضرب بینهم بسورله باب باطنه فیه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب ؛ پس کشیده شد میان ایشان دیواری که مر او راست دری که باطنش در اوست رحمت و ظاهرش از پیش آن است عذاب . (قرآن 13/57). و ذروا ظاهر الاثم و باطنه ، ان الذین یکسبون الاثم سیجزون بما کانوا یقترفون ؛ و واگذارید بیرون گناه و درونش را بدرستیکه آنها که کسب میکنند گناه را زود باشد که جزا داده شوند بآنچه که کسب میکردند.(قرآن 120/6). واسبغ علیکم نعمه ظاهرة و باطنة، و تمام گردانید بر شما نعمتهایش را ظاهری و باطنی . (قرآن 20/31). || اصل . (ناظم الاطباء). || راز. (یادداشت مؤلف ). ضمیر. || فلسفه ٔ پنهانی . (ناظم الاطباء). اما او در این قول منفرداست . || اندرون هر چیز. به مجاز، وقتی که باطن و حقیقت هر چیز شناخته شود گویند: بطن الامر. (تاج العروس ). اندرون شکافی : استبطن امره ؛ ای عرف باطنه . (تاج العروس ). ج ، اَبطِنَة و بُطنان . (اقرب الموارد). داخل هر چیز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). درون . (ناظم الاطباء). اندرون : بزبان گویم خلاف آنچه در دل است یا برابر نباشد ظاهر گفته ام با باطن کردارم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319). بباطن چو خوک پلید و گرازی . (همان کتاب ص 384).
ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ .

(گلستان ).


- باطن البلد ؛ اندرون شهر. (مهذب الاسماء). در مقابل ظاهر بلد، خارج شهر. و رجوع به باطنه وباطنةالبلد شود.
- باطن خوردن ؛ بکسی بد کردن و صدمه ٔ آنرا در اثر حسن طویت او خوردن . معنویت و حقیقت کسی زدن کسی را :
غفلت شبها به این روزم نشاند
باطن شب زنده داری خورده ام .

سنجر کاشی (از آنندراج )


- باطن زدن ؛ معنویت کسی ، دیگری را صدمه زدن :
ساقی نه سیه مستیت از میکده باشد
گویا که ترا باطن زاهد زده باشد.

تأثیر (از آنندراج ).


- باطن مرفق ؛ گوز بر زانو. (مهذب الاسماء).
- بدباطن ؛ بدنیت . ناپاک . بداندیش . دارای درونی پلید.
- به باطن کسی یا چیزی گذاشتن ؛ بمعنویت و حقیقت کسی واگذار کردن . دعای بد. (آنندراج ) :
دل کار خود بدامن پاک دعا گذاشت
اغیار را بباطن مهر و وفاگذاشت .

صائب (از آنندراج ).


- خوش باطن ؛ آنکه دلی پاک دارد. باصفا. خوش قلب . خوش نیت .
- ظاهر و باطن یکی بودن (در تداول عامه ) ؛ بی غل و غش بودن . بی ریا و بی مکر بودن . چیزی از کسی نهان نداشتن .
- علم الباطن ؛ باطن شناسی و آن معرفت به احوال قلب و تخلیه و سپس تحلیه است و از این علم به علم طریقت و حقیقت نیز تعبیر میشود و آنرا علم تصوف نیز خوانند. و اما دعوی تقابل بین ظاهر و باطن ، آن طور که مردم عامی بدان ادعا دارند، بشهادت عموم و خصوص باطل است . (از کشف الظنون ).
- کور باطن ؛ بی بصیرت .بی حقیقت . آنکه درک واقعیت و حقیقت نکند.
|| مَخبَر. (یادداشت مؤلف ). مَحسِر. (یادداشت مؤلف ). سریرت . (اقرب الموارد). ضمیر.دل . (ناظم الاطباء) : درون من در این یکی است با بیرونم و باطنم یکی است باظاهرم [ مسعود ] . (تاریخ بیهقی ص 315).
و لیکن تو آن میشمر پارسا
که باطن چو ظاهر ورا باصفاست .

ناصرخسرو.


و وزیر پدرش از وی [ دارا] نفور شد و مستشعر، و در باطن با اسکندر رومی یکی شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 55).
باطن تو حقیقت دل توست
هر چه جز باطن تو باطل توست .

سنائی .


ظاهر و باطن من بعلم و عمل آراسته شود. (کلیله و دمنه ). و ظاهر و باطن در خدمت ایشان برابر دارد. (کلیله و دمنه ). خردمند بمشاهدت ظاهر هیأت باطن را بشناسد. (کلیله و دمنه ).
در ظاهرم جنابت و در باطن است حیض
آن به که غسل هر دو به یکجا برآورم .

خاقانی .


یکی از بزرگان گفت پارسائی را چه گوئی در حق فلان عابد که دیگران بطعنه درو سخنها گفته اند، گفت بر ظاهرش عیب نمی بینم و در باطنش غیب نمیدانم . (گلستان ).
آتشکده است باطن سعدی ز سوز عشق
سوزی که در دلست در اشعار بنگرید.

سعدی (بدایع).


|| خاطر :
باطن آسوده از یک حرف بر هم میخورد
غنچه تا خواهد نفس بر لب رساند بیدل است .

بیدل (از آنندراج ).


|| از اسماء خداوند عز و جل ، باطن یعنی عالم سر و خفیات و بقولی باطن پوشیده از دیدگان خلایق و اوهام ایشان است چنانکه هیچ دیده او را نبیند و هیچ وهمی بدان احاطه نیابد. (از تاج العروس ). نامی از نامهای خدای تعالی عز و جل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نهان از وهم و چگونگی . (مهذب الاسماء). || زمین پست . (منتهی الارب ). ج ،اَبِطنَه و بُطنان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || مسیل . رهگذر سیل . (تاج العروس ). مسیل آب . ج ، بُطنان . (از اقرب الموارد). آبراهه درزمین درشت . (منتهی الارب ).
- باطن زمین ؛ آنچه از آن پست یا مغاک باشد. (تاج العروس ) (المنجد). مغاک . (منتهی الارب ).

فرهنگ عمید

۱. پنهان.
۲. اندرون، درون چیزی، داخل هرچیز.

دانشنامه عمومی

باطن (اسلام). باطن در اصطلاح اسلامی اشاره به معنا و دانش نهان قرآن است. باطن نقطه مقابل ظاهر است. بر باور شیعیان، چهارده معصوم دانش نهان قرآن را می دانند.
ظاهر

دانشنامه آزاد فارسی

باطن (عرفان). باطِن (عرفان)
(در لغت به معنی پنهان و نهان و درون هر چیز) اصطلاحی عرفانی، که گاه با اضافه شدن به لفظی دیگر، معنیِ خاصی می یابد. اما چنانچه به طور مطلق استفاده شود، که موردِ غالبِ استفادۀ آن است، به معنیِ باطنِ ممکنات است. عارفانْ اعیان ثابته را باطن ممکنات می دانند، چه اعیان ثابته حقایقِ ممکنات در حضرت علمیِ خداوندند، و از آن جا که این حقایق همیشه در خفای خود باقی اند، و هیچ گاه برای غیر او ظاهر نمی شوند، پس باطن ممکنات ـ و نه ظاهر آن ها ـ نامیده می شوند.

باطن (کلام). باطِن (کلام)
(در لغت به معنای پنهان، اندرون، اصل و حقیقت) در نزد حکما، عرفا و متکلمان به دو معنا به کار رفته است: ۱. نامی از نام های خدا (حدید، ۳)؛ یعنی خدا حقیقتِ هر حقیقت و منزّه از هر صفتی است که موهِم کاستی باشد، پوشندۀ عیب ها و بخشایندۀ گناهان است، دانای نهان ها و رازهاست و خود، ذاتی است ناشناختنی. در میان اسماء الله، اول نقطۀ مقابل آخِر و باطن نقطۀ مقابل ظاهر است؛ ۲. باطن دین؛ یعنی ورای معانی ظاهری تعلیمات دینی و به ویژه قرآن، معانی باطنی وجود دارد که مفسّر و خواننده باید بدان ها نیز دست یابد. در بعضی از احادیث برای قرآن هفت بطن توصیف شده است.

فرهنگ فارسی ساره

درون


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] باطن (ابهام زدایی). واژه باطن ممکن است در معانی ذیل به کار رفته باشد: • باطن قرآن، معنای باطنی آیات قرآن• باطن (فقه)، به معنای درون چیزی، بحث شده در باب هایی همچون طهارت، صلاة، نکاح، احیاء موات، شهادات و حدود• باطن در قرآن، پنهان و عالم به پنهانی ها، از اسما و صفات الهی• باطن از نظر شیعه امامیه، باطن، مقابل «ظاهر» و در قرآن کریم «الظاهر و الباطن»، استعمال شده درباره خداوند• باطن از نظر صوفیان، باطن، مقابل «ظاهر» و در قرآن کریم «الظاهر و الباطن»، استعمال شده درباره خداوند• باطن از نظر غلاة، باطن، مقابل «ظاهر» و در قرآن کریم «الظاهر و الباطن»، استعمال شده درباره خداوند
...

جدول کلمات

پنهان, درون چیزی

پیشنهاد کاربران

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
هیناپ ( کردی: هه ناو )
ژیتاس ( سنسکریت: چِتاس )

نهاد

برگشت باطن واژه عربی به فارسی همان اندر و اندرون می باشد که با فرهنگ هندو اروپایی ریشه - en به چم داخل یا in یکی هستند. از این ریشه در اوستا antara و در سانسکریت antarā یادآور شده. از همین ریشه در انگلیسی ده ها واژه ساخته شده مانند in, enter, internal , endiscopy. enema و غیره. در اتدرون من خسته نداوم کیست —حافظ

بطن وجودالله درجسم خاکی انسان باپرتو نورخود درخاک تیره انسان رابه حرکت درآورد

سرشت درون زشت

( بطن ) به معنای شکم ، و در اصل به معنای پنهان است ، دلیل نامیدن شکم به پنهان به این دلیله که غذا رو توی خودش پنهان میکنه، باطن کار :هم به معنای آنچه که پنهان باشه از آن کار نامیده شده و در ظاهر مشخص نیست اشاره دارد، باطن کف ( کف دست ) منظور قسمت، پوشیده دست از داخل است، باطن کف شامل نوک انگشتان و فاصله بین انگشتان نمیشه چون واضح و آشکاره، و باچشمانمون می تونیم اون رو ببینیم، و بکار بردن باطن در قرآن برای خداوند ( نامحدود ) به این دلیله گفته میشه چون از چشمان ما که محدوده ، و همینطور عقل ما که محدوده پنهان شده و در واقع با چشمامون و عقلمون نمی تونیم خداوندی روکه نامحدوده رو ببینیم و در مورد چگونگی و چیستی او سؤال کنیم پس لفظ باطن مناسب باری تعالاست.

پنهان، ناپدید، نهان، اندرون، داخل، درون، دل، ضمیر، طینت، قلب، نیت، اصل، حقیقت، صریح، ظاهر، خلوت، نهاد


نهان. . پنهان

طویت


کلمات دیگر: