کلمه جو
صفحه اصلی

قاضی


مترادف قاضی : حاکم، حکم، دادرس، داور، دیان، فیصل

برابر پارسی : دادرس، دادور، داور

فارسی به انگلیسی

judge


judge, justice, tribune


فارسی به عربی

قاضی , محکم

عربی به فارسی

قضاوت کردن , داوري کردن , فتوي دادن , حکم دادن , تشخيص دادن , قاضي , دادرس , کارشناس , رءيس کلا نتري , رءيس بخش دادگاه


مترادف و متضاد

judge (اسم)
قاضی، کارشناس، دادرس

arbiter (اسم)
داور، حکم، قاضی، مصدق، منصف

magistracy (اسم)
قاضی، ریاست کلانتری یا دادگاه بخش

praetor (اسم)
قاضی، افسر، پراتور، قاضی یا افسر مادون کنسول

bencher (اسم)
قاضی، کسی که بر مسند قضاوت می نشیند

praetorian (اسم)
قاضی، افسر

حاکم، حکم، دادرس، داور، دیان، فیصل


فرهنگ فارسی

حکم کننده، رواکننده حاجت ، حاکم شرع، دادرس
( اسم ) ۱ - حکم کننده ۲ - کسی که میان مردم حکومت کند و در مورد اختلاف ونزاع فصل خصومت نماید حاکم شرع داور جمع : قضات . توضیح داوری که در همه مسایل قضایی اعم از جنایی و مدنی بر طبق احکام شریعت رای می داد . بمرور دهور حل و فصل مسایل قضایی و ارجاع آنها بمحاکم شرع محدود گردید تا سرانجام کار بجایی رسید که فقط مسایل شخصی در آنها مطرح شد و بدعاوی دیگر محاکم عرفی رسیدگی میکردند . در آیین دادرسی صدور رای این محاکم بوسیله مقرراتی که محاکم شرعی وضع کرده بودند محدود نمی شد . یا قاضی چرخ . مشتری . یا قاضی عسکر . کسی که بامور شرعی سربازان رسیدگی کند قاضی نظامیان قاضی لشکر ( صفویه قاجاریه پهلوی ) یا قاضی فلک . مشتری . یا قاضی قضات . قاضی القضاه. یا قاضی لشکر و قاضی عسکر یا تنها به قاضی رفتن . مدعی شدن در غیاب مدعی علیه . یا کلاه خود را قاضی کردن . وجدان خود را حکم قرار دادن ۳ - بر آرنده حاجت روا کننده مراد . یا قاضی حاجات . بر آورنده حاجتها خدای تعالی
سهل بن احمد .

فرهنگ معین

[ ع . ] (اِفا. ) داور و حکم کننده . ،تنها به ~ رفتن کنایه از: به سخن و عقیدة مخالف توجه نکردن .

لغت نامه دهخدا

قاضی . (اِخ ) اسماعیل بن اسحاق . رجوع به اسماعیل بن اسحاق شود.


قاضی . (اِخ ) ابراهیم اسنوی شافعی نحوی . صاحب بغیة گوید: وی دانشمندی است فقیه و نحوی و بسیار هوشیار که فقه را نزد بهاء قفطی و اصول را نزد شمس اصفهانی و نحو را نزد بهاء نحاس آموخت و متصدی منصب قضاء سیوط و اخیم و قوص گردید. او دارای عقیده ٔ پاک و روشی نیکو بود و چون یکی از بزرگان و متنفذان به قوص آمد و از وی خواست بخشی از اموال یتیمان و زکوة را به او دهد استنکاف ورزید و گفت این مخصوص فقراست . این باعث شد که آن مرد متنفذ چون به قاهره برگشت با قاضی بدرالدین ابن جماعةکوشیدند که وی را از قضاء برکنار سازند ولی در اینکار موفق نشدند. او پس از چندی از قضاء عزل گردید و به سال 721 هَ . ق . وفات یافت . (روضات الجنات ص 50).


قاضی . (اِخ ) ابراهیم کواکبی . رجوع به قاضی کواکبی شود.


قاضی . (اِخ ) ابراهیم بن عبدالرحیم یا عبدالرحمن بن محمدبن سعداﷲ یا محمدبن ابراهیم بن سعداﷲبن جماعة، ملقب به برهان الدین و معروف به ابن جماعة. رجوع به ابن جماعة ابراهیم شود.


قاضی . (اِخ ) حسن بن احمدبن زید. رجوع به قاضی اسطخری شود.


قاضی . (اِخ ) حسن بن عبداﷲبن مرزبان . رجوع به قاضی سیرافی حسن شود.


قاضی . (اِخ ) حسن بن علی بن امراﷲ، مکنی به ابن الحنائی . رجوع به ابن الحنائی حسن شود.


قاضی . (اِخ ) حسن بن محمدبن محمد. رجوع به قاضی چلپی حسن شود.


قاضی . (اِخ ) حسن بن منصوربن ابی القاسم . رجوع به قاضی خان حسن شود.


قاضی . (اِخ ) حسین بن محمد مرورودی ، مکنی به ابوعلی . از مشاهیر فقهای شافعی است و در تألیفات امام الحرمین جوینی و غزالی نام او به بزرگی یاد شده است . کتابی در فقه به نام «التعلیقه » از او باقی است . وی به سال 462 هَ . ق . در مرورود وفات یافت . (از قاموس الاعلام ).


قاضی . (اِخ ) حسین بن محمدبن حسن . رجوع به قاضی دیاربکری شود.


قاضی . (اِخ ) حسین بن نصر. رجوع به قاضی ابن خمیس شود.


قاضی . (اِخ ) خضربن محمدبن خضر. نسب وی به امام موسی کاظم میرسد. وی فقیهی است فاضل و دانشمند از مردم بغداد که به تدریس اشتغال ورزید، و درطول 35 سال متولی منصب قضاء در اکثر استانهای عراق گردید و آنگاه عضو مجلس تمییز شرعی عراق شد. تألیفاتی دارد. او راست : 1- شرح للوهبانیة در فقه حنفی . 2-شرح منظومه ٔ عمر وطیة در نحو. 3- مجموعه ای در ادبیات . وی به سال 1345 هَ . ق . / 1926 م . وفات یافت . (لباب الالباب صص 214- 217) (الاعلام زرکلی چ 2 ج 6 ص 354).


قاضی . (اِخ ) در کتب رجال لقب حسن بن اسحاق است . رجوع به حسن بن اسحاق شود.


قاضی . (اِخ ) در کتب فقه مراد ابن براج است . رجوع به ابن براج شود.


قاضی . (اِخ ) دهی است از دهستان گرمخان بخش حومه ٔ شهرستان بجنورد در 14هزارگزی خاوری بجنورد و 12هزارگزی جنوب شوسه ٔ بجنورد به قوچان . در جلگه واقع و هوای آن معتدل است . 106 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و بن شن و تریاک و شغل اهالی زراعت و مالداری است . راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


قاضی . (اِخ ) سهل بن احمد. رجوع به قاضی ارغیانی شود.


قاضی . (ع ص ) قاض . نعت فاعلی از قضاء. داور. (فرهنگ نظام ). حکم کننده . (آنندراج ). حَکَم . فقیهی که مرافعات را موافق قوانین کلی شرع فیصله میکند. (فرهنگ نظام ). در اصطلاح فقه کسی است که میان مردم حکومت کند و در مورد اختلاف و نزاع ، فصل خصومت نماید. قاضی باید مکلف و مؤمن و عادل و عالم و مرد و حلال زاده و ضابط باشد. (یعنی نیروی حافظه داشته و فراموشکار نباشد). فتوای علماء برای قاضی کفایت نمیکند. (بلکه باید خود دارای ملکه ٔ اجتهاد باشد). و در زمان حضور امام (ع ) چاره ای جز رخصت از او نیست و با غیبت امام حکم فقیه جامع الشرائط نافذ است . (از تبصره ٔ علامه حلی در مبحث قضاء و شهادات فصل اول در صفات قاضی ) : نشست در مجلس عالی به حضور اولیاء دولت و دعوت و زعیمان و بزرگان پنهانیها و آشکارها و اعیان و قاضیان . (تاریخ بیهقی ص 311). چون کار عهد قرار گیرد قاضی ... از خان در خواهد تا آن شرحها و سوگندان را که در عهدنامه نبشته آمده است به تمامی بر زبان براند. (تاریخ بیهقی ).
نه سخن خوب و نه پند و نه علم
کس نه مزکی و نه قاضیستی .

ناصرخسرو.


گفت کسانی که کار ملک بی ایشان راست نتواند بود چنان که تخت بی چهارپایه نایستد. یکی از ایشان قاضی ... (کلیله و دمنه ).فردا چون قاضی بیاید گواهی چنانکه رسم است بده . (کلیله و دمنه ). قاضی را از این سخن شگفت آمد. (کلیله ودمنه ).
این مسخره با زن بسگالید و برفتند
تا جایگه قاضی با بانگ و علالا.

نجیبی .


خواهی به میان خلق قاضی باشی
باقی مانی گهی که ماضی باشی
بر خلق خدا حکم چنان کن که اگر
آن بر تو کند کسی تو راضی باشی .

مجدالدین نسفی .


ز گلپایگان رفت شخصی به اردو
که قاضی شود صدر راضی نمیشد.

میر عبدالحق .


سوی قاضی شد وکیل با نمک
گفت با قاضی شکایت یک بیک .

مولوی .


نه قاضیم نه مدرس نه محتسب نه فقیه
مرا چه کار که منع شرابخواره کنم .

حافظ.


- امثال :
تنها به قاضی رفته راضی برمیگردد :
هر آن کس کو رود تنها به قاضی
ز قاضی خرم آید گشته راضی .

عطار (بلبل نامه ).


در خانه ٔ قاضی گردو بسیار است اما بشمار است .
ریش قاضی احترام دیگر دارد .
زن راضی ، مرد راضی ، گور پدر قاضی .
شراب مفت را قاضی هم میخورد .
کلاه خود را قاضی کن .
گواه چست و قاضی سست .
مستوفی سند میخواهد و قاضی گواه .
همه کس را دندان به ترشی کند گردد و قاضیان را به شیرینی . (گلستان )
|| (اصطلاح فقهی ) کسی که نماز را به قضا میخواند. || وام گذار. مؤدی دین . دیان . (منتهی الارب ). اداکننده ٔ دین . (آنندراج ). || برآرنده و رواکننده ٔ حاجت : قاضی الحاجات یکی از نامهای خداست .

قاضی .(اِخ ) ابراهیم . (مولا...). رجوع به قاضی چلبی شود.


قاضی .(اِخ ) دهی است از دهستان سملقان بخش مانه ٔ شهرستان بجنورد در 24هزارگزی جنوب باختری مانه . در جلگه واقعو هوای آن گرمسیری است . 500 تن سکنه دارد. آب آن ازچشمه و محصول آن غلات و بن شن و تریاک و پنبه و برنج و میوه جات و شغل اهالی زراعت و مالداری است . راه مالرو و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


قاضی. ( ع ص ) قاض. نعت فاعلی از قضاء. داور. ( فرهنگ نظام ). حکم کننده. ( آنندراج ). حَکَم. فقیهی که مرافعات را موافق قوانین کلی شرع فیصله میکند. ( فرهنگ نظام ). در اصطلاح فقه کسی است که میان مردم حکومت کند و در مورد اختلاف و نزاع ، فصل خصومت نماید. قاضی باید مکلف و مؤمن و عادل و عالم و مرد و حلال زاده و ضابط باشد. ( یعنی نیروی حافظه داشته و فراموشکار نباشد ). فتوای علماء برای قاضی کفایت نمیکند. ( بلکه باید خود دارای ملکه اجتهاد باشد ). و در زمان حضور امام ( ع ) چاره ای جز رخصت از او نیست و با غیبت امام حکم فقیه جامع الشرائط نافذ است. ( از تبصره علامه حلی در مبحث قضاء و شهادات فصل اول در صفات قاضی ) : نشست در مجلس عالی به حضور اولیاء دولت و دعوت و زعیمان و بزرگان پنهانیها و آشکارها و اعیان و قاضیان. ( تاریخ بیهقی ص 311 ). چون کار عهد قرار گیرد قاضی... از خان در خواهد تا آن شرحها و سوگندان را که در عهدنامه نبشته آمده است به تمامی بر زبان براند. ( تاریخ بیهقی ).
نه سخن خوب و نه پند و نه علم
کس نه مزکی و نه قاضیستی.
ناصرخسرو.
گفت کسانی که کار ملک بی ایشان راست نتواند بود چنان که تخت بی چهارپایه نایستد. یکی از ایشان قاضی... ( کلیله و دمنه ).فردا چون قاضی بیاید گواهی چنانکه رسم است بده. ( کلیله و دمنه ). قاضی را از این سخن شگفت آمد. ( کلیله ودمنه ).
این مسخره با زن بسگالید و برفتند
تا جایگه قاضی با بانگ و علالا.
نجیبی.
خواهی به میان خلق قاضی باشی
باقی مانی گهی که ماضی باشی
بر خلق خدا حکم چنان کن که اگر
آن بر تو کند کسی تو راضی باشی.
مجدالدین نسفی.
ز گلپایگان رفت شخصی به اردو
که قاضی شود صدر راضی نمیشد.
میر عبدالحق.
سوی قاضی شد وکیل با نمک
گفت با قاضی شکایت یک بیک.
مولوی.
نه قاضیم نه مدرس نه محتسب نه فقیه
مرا چه کار که منع شرابخواره کنم.
حافظ.
- امثال :
تنها به قاضی رفته راضی برمیگردد :
هر آن کس کو رود تنها به قاضی
ز قاضی خرم آید گشته راضی.
عطار ( بلبل نامه ).
در خانه قاضی گردو بسیار است اما بشمار است .
ریش قاضی احترام دیگر دارد.
زن راضی ، مرد راضی ، گور پدر قاضی .
شراب مفت را قاضی هم میخورد.

قاضی . (اِخ ) ایاس بن معاویةبن مره یا قرةبن ایاس بن هلال مزنی ، مکنی به ابوواثله . در فقه و حدیث اعلم زمان خود و در خلافت عمربن عبدالعزیز به قضاوت بصره منصوب و در فطانت و فراست و هوش و ذکاوت و فصاحت بی بدل بلکه ضرب المثل اذکی من ایاس از امثال دائره ٔ بین الناس بوده و نوادر بسیاری در این باب منقول است .گویند از سه زن که هیچکدام معروفش نبود خبر داد که یکی حامل و دیگری مرضع و سومی بکر است و موافق واقع بود. و نیز جمع کثیری استهلال میکردند پس انس اظهار رؤیت نمود و هر چه سعی میکرد دیگران نمیدیدند. ایاس ملتفت شد که موی ابروی انس بر چشم او افتاده بفراست دریافت که انس آن موی را هلال می پندارد پس آن موی را از جلو چشم وی رد کرده و به انس گفت که جای هلال را بنمایاند. انس هرچه نگریست دیگر چیزی ندید و نظائر این داستان بسیار است . وی به سال 122 هَ . ق . وفات یافت . جد عالی او ایاس بن هلال از اصحاب کبار حضرت رسول (ص ) بوده است . رجوع به ابن خلکان ج 1 ص 86 و قاموس الاعلام ترکی ج 5 ص 3559 و لغات تاریخیة و جغرافیه ٔ ترکی ج 5 ص 246 و ریحانة الادب ج 3 ص 262 و ابوواثلة و ایاس شود.


قاضی . (اِخ ) دهی است از دهستان گیفان بخش حومه ٔ شهرستان بجنورد. در 75هزارگزی شمال بجنورد و 2هزارگزی خاور شوسه ٔ عمومی بجنورد به حصارچه . موقع جغرافیائی آن کوهستانی و سردسیر است . 80 تن سکنه دارد.آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل مردم زراعت است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


فرهنگ عمید

۱. (فقه، حقوق ) کسی که از طرف قوۀ قضائیه یا حاکم وظیفۀ رسیدگی و حل وفصل دعاوی مردم را دارد، حاکم شرع، دادرس.
۲. رواکنندۀ حاجت.
* قاضی فلک (چرخ ): (نجوم ) [مجاز] ستارۀ مشتری.

۱. (فقه، حقوق) کسی که از طرف قوۀ قضائیه یا حاکم وظیفۀ رسیدگی و حل‌وفصل دعاوی مردم را دارد؛ حاکم شرع؛ دادرس.
۲. رواکنندۀ حاجت.
⟨ قاضی فلک (چرخ): (نجوم) [مجاز] ستارۀ مشتری.


دانشنامه عمومی

داور، قضاوت کننده. (لقمۀ درازِ با نان به هم پیچیده را غازی می نویسند.)


قاضی یا دادرس کسی یا شخصی است که به تنهایی یا به عنوان عضوی از هیئت قضات، مدیریت یا ریاست دادگاه را بر عهده دارد و به قضاوت می پردازد و مسئولیت صدور حکم با وی است.

دانشنامه آزاد فارسی

قاضی (تاریخ). از مناصب حکومتی ایران. از وظایف اولیۀ قاضی در همه ادوار تاریخ ایران، حل وفصل اختلافات و دعاوی مردم در امور شرعی، مدنی و عرفی بود. در دورۀ آل بویه حدود وظایف قضات، محدود به موارد مذکور بود. اما در عصر غزنویان اختیارات قاضی از سوی سلطان به وی تفویض می شد و ازجمله شرایط وی مسلمانی، استقلال، و تبحر در فقه بود. در زمان سلجوقیان قاضی به مثابۀ حلقۀ ارتباط میان نهاد سیاسی و مذهبی، و سلطان و رعایایش، نقش بسیار خطیری در حیات حکومت ایفا می کرد. در این دوره بر کارگزاران دولتی واجب بود که احکام و فتاوای قاضی را به اجرا درآورند. البته قاضی مانند سایر دست اندرکاران امور دینی با ورود به سلسله مراتب اداری نظیر دیگر مستخدمان دولت مستمری می گرفت و اداره نظارت اوقاف نیز با آنان بود. اکثر قضات مفتی نیز بودند و در مسائل کلامی و فقهی فتوا صادر می کردند. در زمان خوارزمشاهیان، قاضی علاوه بر قضاوت در امور مذهبی، صدور احکام شرعی رسیدگی به امور ارث و ازدواج گاهی نیز نقش خطیب می یافت. در عصر مغولان، قاضیان که ادارۀ املاک موقوفه را نیز برعهده داشتند، حاکمان ولایات نیز بودند و منصب شان اغلب موروثی بود. تیموریان دو منصب قاضی به وجود آوردند: قاضی اسلام، که عهده دار حل وفصل مسائل شرعی و امور حقوقی مربوط به آن و رسیدگی به دعاوی مختلف شرعی بود، و قاضی احداث، که بیشتر بر مسائل عرفی نظارت می کرد و در مواقع لزوم آن را به اطلاع سلطان نیز می رساند. در عهد صفویه قاضی پایتخت از مقام خاصی برخوردار بود و معمولاً به امور وصایا، ازدواج و طلاق و حفظ اموال غایبین و ایتام و سایر مسائل شرعی می پرداخت. در دورۀ افشاریان، هر شهر قاضی معیّنی داشت و وظایفش همانند گذشته بود. در دورۀ قاجار، قضاوت بر عهده حکام شرع بود که از مجتهدان معروف و معتبر شهرها بودند. آنان غالباً از سوی مردم انتخاب می شدند و گاه توأمان به تدریس و امامت جماعت نیز می پرداختند و دارای نفوذ مذهبی و سیاسی فراوانی بودند. برخی از این قضات در ولایات با والیان و حُکام ولایات درگیری داشتند و خانه های آن ها، محل بست نشستن مظلومان و ستمدیدگان و نیز افراد تحت تعقیب مأموران دولتی بود. در دورۀ سلطنت رضاشاه پهلوی (۱۳۰۴ـ۱۳۲۰ش)، منصب قضات جزئی از تشکیلات جدید دولتی دادگستری شد و از نهاد مذهبی جدا و به نهادی عرفی تبدیل گردید. از آن پس قضات نه براساس استنباط خود از احکام شرع بلکه براساس قوانین مدون و یکسان ـ که آمیزه ای از احکام شرعی و عرفی بود ـ به صدور حکم می پرداختند.

قاضی (حقوق). (یا: دادرس) شخصی با اختیار استماع (رسیدگی) و تصمیم گیری دربارۀ اختلافات و دعاوی قانونی. در همۀ کشورها متصدیان امر قضاوت اشخاص برجسته و باتجربه ای هستند که مراحل زیادی را پشت سر گذاشته اند. به موجب اصل ۱۵۶ قانون اساسی ایران، استخدام قضاتِ عادل و شایسته، که باید از میان مردان واجد شرایط انتخاب شوند، عزل و نصب آن ها و دیگر امور اداری مربوط به آن ها، برعهدۀ رئیس قوۀ قضائیه است. طبق اصل ۱۶۳ قانون اساسی، صفات و شرایط قاضی براساس موازین فقهی به وسیلۀ قانون معیّن می شود. اصل ۱۶۷ قانون اساسی قضات را موظف نموده است که حکمِ هر دعوی را در قوانین مدونه بیابند و اگر نیافتند، با استناد به منابع معتبر اسلامی یا فتاوی معتبر حکمِ قضیه را صادر کنند، و نمی توانند به بهانۀ سکوت یا نقص یا اجمال یا تعارض قوانین مدونه از رسیدگی به دعوا و صدور حکم امتناع ورزند. اصل ۱۷۱ قانون اساسی نیز در ادامه مقرر نموده است که چنانچه در اثر تقصیر یا اشتباه قاضی در موضوع یا در حکم یا تطبیق حکم بر مورد خاص، ضرر مادی یا معنوی متوجه کسی شود، طبق موازین اسلامی عمل شود. در اصطلاح به دادیار، بازپرس و دادستان که قاضی مأمور کشف و تعقیب جرایم هستند و از دادگاه درخواست اجرای قانون را دارند، قاضی ایستاده می گویند. قاضی نشسته به کسی می گویند که قاضی مطلق و یا دادرسِ رسیدگی به جرایم، دعاوی حقوقی و امور حسبی است. قاضی تحکیم نیز کسی است از مردم عادی، که طرفین دعوی یا طرفین قرارداد با رضایت یکدیگر به عنوان داور جهت رفع اختلافات انتخاب می کنند.

فرهنگ فارسی ساره

دادرس، دادور، داور


نقل قول ها

قاضی (فیلم ۲۰۱۴). قاضی (به انگلیسی: The Judge) فیلم آمریکایی، در سبک درام-کمدی است که توسط دیوید دابکین کارگردانی شد و در اکتبر ۲۰۱۴ منتشر شد.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] در اسلام نسبت به شرایط قاضی بسیار سخت گیری شده و این امر نشانگر اهمیتی است که اسلام برای قضاوت قائل است.
امیر مؤمنان علیه السلام در عهدنامه جاوید خود به مالک اشتر ویژگی های یک قاضی خوب را چنین بیان می فرماید:برای قضاوت در میان مردم بهترین را برگزین؛ کسی که از عهده قضاوت برآید و اصحاب دعوا نتوانند نظر خود را بر او تحمیل کنند و چون به خطای خود آگاه شود از آن بازگردد، نه آنکه بر اشتباه خود پافشاری نماید، طمع کار نباشد و در مواضع شک درنگ کند تا حقیقت برایش کشف شود، حجت و دلیل را بیش از همه فراگیرد و در کشف حقیقت از همه بردبارتر باشد و وقتی که حقیقت روشن شد از همه قاطع تر باشد. همین که موضوع را تشخیص داد در صدور حکم تأخیر نورزد و از ستایش دیگران گمراه نگردد. عده این گونه افراد اندک است.
صفات قاضی از نظر امام خمینی
امام خمینی قدس سره درباره صفات قاضی می فرماید:صفات قاضی عبارتند از: بلوغ، عقل، ایمان، عدالت، اجتهاد مطلق، مرد بودن(در حال حاضر در مورد وضعیت زنان برای امر قضا در قانون مقرّر شده است:« بانوانِ دارنده پایه قضایی واجد شرایط... می توانند در دادگاه های مدنی خاص و اداره سرپرستی صغار به عنوان مشاور خدمت نمایند و پایه قضایی خود را داشته باشند.» حلال زادگی، اعلمیت (نسبت به افراد شهر و محل خود) به احتیاط واجب و داشتن حافظه قابل اعتماد به احتیاط واجب.
شرایط قاضی طبق قانون اساسی جمهوری اسلامی
گفتنی است نخستین قانونی که بعد از حاکمیت قانون اساسی جمهوری اسلامی در خصوص شرایط قاضی تصویب شد ماده واحده و یک تبصره در اردیبهشت ۱۳۶۱ بود که به موجب آن قضات از میان مردان واجد شرایط ذیل انتخاب می شوند:۱- ایمان و عدالت و تعهد عملی نسبت به موازین اسلامی و وفاداری به نظام جمهوری اسلامی ایران.(گفتنی است که در عبارت قانون، شرط« بلوغ و عقل» به علت روشن بودن ذکر نشده است. از طرفی مفهوم« عدالت» متضمن تعهد عملی به موازین اسلامی و وفاداری به نظام هم هست و عدالت نمی تواند از این مفاهیم تفکیک شود. با وجود این، به دلیل آن که در نصب قاضی جهات ملموسی باشد که شورای عالی قضایی دچار تردید و شک نشود به آن اشاره شده است.)۲- طهارت مولد (حلال زادگی ).۳- تابعیت ایران و انجام خدمت وظیفه یا دارا بودن معافیت قانونی.۴- صحت مزاج و توانایی انجام کار و عدم اعتیاد به مواد مخدّر.۵- دارا بودن اجتهاد به تشخیص شورای عالی قضایی یا اجازه قضا از جانب شورای عالی قضایی.

[ویکی فقه] قاضی (ابهام زدایی).
...

[ویکی اهل البیت] قاضی (اسم الله). این صفحه مدخلی از فرهنگ قرآن است
قاضی از «قضا» و قضا به معنای حکم کردن، امر نمودن، اعلام کردن، ایجاد ابداعی و فارغ شدن از کاری، الزام نمودن و حتم است و آن از اسما و صفات الهیبوده، از آیات ذیل با توجه به معانی ذکر شده قابل استفاده است:
این صفت الهی به صورت اسمی نیز در ادعیه آمده است.
فرهنگ قرآن، جلد 22، صفحه 355.

[ویکی فقه] قاضی (فقه). در اسلام نسبت به شرایط قاضی بسیار سخت گیری شده و این امر نشانگر اهمیتی است که اسلام برای قضاوت قائل است.
امیر مؤمنان علیه السلام در عهدنامه جاوید خود به مالک اشتر ویژگی های یک قاضی خوب را چنین بیان می فرماید:برای قضاوت در میان مردم بهترین را برگزین؛ کسی که از عهده قضاوت برآید و اصحاب دعوا نتوانند نظر خود را بر او تحمیل کنند و چون به خطای خود آگاه شود از آن بازگردد، نه آنکه بر اشتباه خود پافشاری نماید، طمع کار نباشد و در مواضع شک درنگ کند تا حقیقت برایش کشف شود، حجت و دلیل را بیش از همه فراگیرد و در کشف حقیقت از همه بردبارتر باشد و وقتی که حقیقت روشن شد از همه قاطع تر باشد. همین که موضوع را تشخیص داد در صدور حکم تأخیر نورزد و از ستایش دیگران گمراه نگردد. عده این گونه افراد اندک است.
نهج البلاغه، فیض الاسلام، نامه ۵۳، ص ۱۰۰۹- ۱۰۱۰.
امام خمینی قدس سره درباره صفات قاضی می فرماید:صفات قاضی عبارتند از: بلوغ، عقل، ایمان، عدالت، اجتهاد مطلق، مرد بودن(در حال حاضر در مورد وضعیت زنان برای امر قضا در قانون مقرّر شده است:« بانوانِ دارنده پایه قضایی واجد شرایط... می توانند در دادگاه های مدنی خاص و اداره سرپرستی صغار به عنوان مشاور خدمت نمایند و پایه قضایی خود را داشته باشند.»
حقوق اساسی در جمهوری اسلامی ایران، ج۶، ص۲۷۶.
گفتنی است نخستین قانونی که بعد از حاکمیت قانون اساسی جمهوری اسلامی در خصوص شرایط قاضی تصویب شد ماده واحده و یک تبصره در اردیبهشت ۱۳۶۱ بود که به موجب آن قضات از میان مردان واجد شرایط ذیل انتخاب می شوند:۱- ایمان و عدالت و تعهد عملی نسبت به موازین اسلامی و وفاداری به نظام جمهوری اسلامی ایران.(گفتنی است که در عبارت قانون، شرط« بلوغ و عقل» به علت روشن بودن ذکر نشده است. از طرفی مفهوم« عدالت» متضمن تعهد عملی به موازین اسلامی و وفاداری به نظام هم هست و عدالت نمی تواند از این مفاهیم تفکیک شود. با وجود این، به دلیل آن که در نصب قاضی جهات ملموسی باشد که شورای عالی قضایی دچار تردید و شک نشود به آن اشاره شده است.)۲- طهارت مولد (حلال زادگی ).۳- تابعیت ایران و انجام خدمت وظیفه یا دارا بودن معافیت قانونی.۴- صحت مزاج و توانایی انجام کار و عدم اعتیاد به مواد مخدّر.۵- دارا بودن اجتهاد به تشخیص شورای عالی قضایی یا اجازه قضا از جانب شورای عالی قضایی.
حقوق اساسی در جمهوری اسلامی ایران، ج۶، ص۲۷۶- ۲۷۷.
...

واژه نامه بختیاریکا

از قرن 8 بزرگترین واحد ایل بختیاری از تیره تبدیل به طایفه گردید. چهارلنگ و هفت لنگ تعریف شد و از آن تاریخ تحولات زیادی در زمینه جغرافیا، تقسیمات بصورت مداوم بوجود آمد. بدین سبب هنوز اجماعی بر روی چارت بختیاری وجود ندارد. برآیند نظریات متعدد از میان کتب و ماخذ شفاهی بدین گونه می باشد. ( تش ) ( ت ) نصیر؛ شاخه بابادی باب
بَهد کُن؛ جر بُر

جدول کلمات

داور

پیشنهاد کاربران

قاضی دادگاه = دادوَر

برآورنده. مشکل گشا

این ( قاضی ) واژه در پارسی پهلوی به شکل کادیک آمده است! و نیز واژه ی قضاوت اربی نیست، در سانسکریت که خواهر زبان پارسی است و همریشه هستند به شکل कोशवत् kozavat و به مانای sword
شمشیر, تیغ, قداره و عدالت آمده است!


دادور

بگمانم کاربرد این واژه در زمینه ی جستارهای حقوقی، بهتر از سایر برابرهای یاد شده در بالا باشد. آنچه فرکیانی نوشته، شایان درنگ است؛ گرچه در زبان پارسی کنونی بگمانم نمی تواند کاربرد داشته باشد؛ چه آن را برگرفته از ریشه ی خود، �کادیک� بنامیم یا همان �قاضی� با بندواژه های �ق� و �ض� در آن را بپذیریم.

پارسی پهلوی: کادیک
زبان اربی: قاضی
در زبان پارسی پهلوی به داور و دادگر "کادیک" و "دادیک" گفته میشد و ارب ها این واژه را از ایرانیان آموختند و آن را به ریخت تازی درآوردند و "قاضی" گفتند. دگرگونی سدای ( ک ) به سدای ( ق ) در تراروی به زبان تازی بسیار رخ داده است:
پستک ( پسته ) >>> فستق
روستاک >>> رستاق
کندک >>> خندق
زندیک >>> زندیق
زنبک >>> زنبق
آبکاری >>> عبقری
کانا >>> قنات
کله >>> قلعه
کند >>> قند
لک لک >>> لق لق


واژه ی قاضی یک واژه سغدی است که بعدا وارد زبان عربی گردیده این واژه در پهلوی به شکل کادیک و در لغتنامه ی سغدی به شکل خاتوxətu به معنای قاضی و خاتیاک xətyāk به معنای قضاوت ثبت شده است. بدل شدن ت به ذ در واژه آتر - آذر نیز دیده می شود.
منبع : مقدمه ای بر ( لغات ) مانوی و سغدی ، تالیف دانشگاه هاروارد .


قاضی با داور یکسان نیستند و بهتر است برای قاضی واژه دادرس را به کار ببریم:
قاضی - >دادرس
حَکَم - >داور

میخ در گل

طلحک را پرسیدند که دیوثی چه باشد؟ گفت: این مساله را از قاضیان باید پرسید.

القاضی : آنکه همه او را نفرین کنند.

القاضی : میخ در گل

البدمعامله : قاضی

العزرائیل : قاضی با برادران

جاودانه عُبید زاکانی


قاضی یک کلمه ترکی است و از واژه" ak " که یک دسته از معانی آن بزرگ ، عظیم ، والا و. . . می باشد، گرفته شده است

مشتقات ترکی دیگر از این واژه بر پایه معنای بزرگ عبارتند از :
- آکاماک : بزرگی کردن ، سرکرده گی کردن ، ریاست کردن سروری کردن
- آکا : بزرگ ، سرور و. . . . که به اشکال آغا ، آقا و. . نیز در زبان های ترکی وجود دارد و به صورت " آقا" وارد فارسی شده است .
- آکان : بزرگ ، سرکرده که به شکل کان ، خان ، هان نیز در ترکی وجود دارد که به شکل "خان" وارد فارسی شده است
- آکاتون : در خطاب به بانوان با حذف " آ" به صورت کاتون که به شکل خاتون واردفارسی شده و در زبان های ترکی به اشکال کادئن ، قادئن و خاتون ، هاتون و . . . نیز به کار می رود

- آکارماک : برزگ شدن ، عظمت یافتن از آن مشتق " آکارا" شکل می گیرد که یکی از معانی آن بر پایه این فعل بزرگ ، عظیم ، وسیع و. . . می باشد که با حذف " آ " به شکل "کارا" به کار می رود و مثلا وقتی می گوییم "کارا دنیز" معنای آن می شود دریای بزرگ ولی چون یکی از معانی "کارا" سیاه می باشد به اشتباه در فارسی دریای سیاه ترجمه شده است.

- آکاکان : از دو بخش آکا و کان ( آکان ) تشکیل شده و به اشکالی چون آقاخان ، خاقان ، کاغان ، کآن ، هاکان در زبان های ترکی وجود دارد و به معنی سرکرده بزرگ ، خان اعظم و. . . میباشد که به شکل خاقان وارد فارسی شده است

- آکانوم : که به معنی بزرگوارم در خطاب به بانوان گفته می شود با حذف " آ " به اشکال کانوم ، کانئم ، خانوم ، خانئم ، هانئم و. . . نیز در گویش و لهجه های مختلف ترکی وجود دارد
که به صورت " خانم" وارد فارسی شده است .
و. . . . .
اما واژه قاضی . . .

- آکاذئ : که در عموم به شخص بزرگ و معتمد که دارای نفوذ و ارج در بین مردم بوده و حرف و نظر او به عنوان قضاوت و حکم تلقی می شود و افراد برای حل مسائل به نظر و قضاوت او رجوع می کنند ، گفته می شود و به صورت رسمی به یک مقام دولتی که شغل قضاوت و داوری در مسائل و اختلافات مردم را بر عهده دارد گفته می شود

که به اشکال آکادئ ، کادئ ، کاذئ ، قازی ، آقاسئ یا همان آقاسی ، آکادئک ، کادئلئک و . . . . در زبان های ترکی به کار میرود

که به صورت - - - قاضی - - - وارد عربی شده است و به صورت - - - کادیک - - - وارد فارسی شده است.

از دیگر مشتقات آن " آقاسئم" می باشد با حذف " آ " به شکل "قاسئم" در آمده و به صورت " قاسم" وارد عربی شده که در اصل به شخص بزرگ و معتمد که مورد تایید مردم بوده در مسائلی چون تقسیم مال ، اموال ، زمین ، توزیع عدالت و غیره مردم به وی رجوع می کنند ، گفته می شود که به معنی تقسیم گر ، توزیع کننده و. . . در عربی مورد استفاده قرار گرفته است

و با توجه به این که در جوامع و اجتماعات کهن امر حاکمیت ، ، قضاوت ، حکم کردن ، توزیع و پخش مال و اموال ، زمین و. . . و برقراری عدالت و مساوات بر عهده بزرگان جوامع که افراد نامدار ، معتمد ، با نفوذ و دارای ارج و منزلتی در میان مردم بوده اند ، بوده است در ترکی از معنی بزرگ به معانی چون قضاوت ، قاضی ، قاسم و. . . رسیده شده است .

یعنی پیش زمینه و پشتوانه معنایی معانی چون قضاوت ، قاسم، خانم ، خاتون ، خاقان ، خان ، آقا و. . . . در ترکی معنی بزرگ می باشد.

این هم از پهلوی گرفته شده . . . کادیک

هم خانواده قاضی : قضاوت. معنی قاضی: داور.

هم خانواده راه: راهیان ، راهنما


کلمات دیگر: