کلمه جو
صفحه اصلی

دبوس

عربی به فارسی

سنجاق سينه , گل سينه , باسنجاق سينه مزين کردن , باسنجاق اراستن , برش , موزني , پشم چيني , شانه فشنگ , گيره کاغذ , گيره ياپنس , چيدن , بغل گرفتن , محکم گرفتن , سنجاق , پايه سنجاقي


فرهنگ فارسی

گرز، گرز آهنی، چوبدستی ستبرکه سر آن کلفت است
( اسم ) عمود آهنین گرز آهنین چوبدستی ستبر که سر آن کلفت و گره دار باشد جمع دبابیس .

فرهنگ معین

(دَ ) (اِ. ) گرز آهنی ، در عربی با تشدید «ب » خوانده می شود.

لغت نامه دهخدا

دبوس . [ دَ ] (اِ) دَبّوس . مرذم . مِقمع. (دهار). مقمعة. (ترجمان القرآن جرجانی ). عمود. لخت . تُپوز. تُپز. گرز آهنی . (برهان ) (غیاث ). گرز. (جهانگیری ). سرپاس . قلقشندی آرد که از آلات جنگ و سلاحهاست و آنرا عامود نیز گویند و از آهن سازند و اضلاعی دارد و در جنگ با مردمی که به خود و جوشن و نظایر آن وسر و تن پوشیده اند بکار برند و گویند خالدبن ولید بدان کارزار کردی . (صبح الاعشی ج 2 ص 135) :
از گراز و تش و انگشته و بهمان و فلان
تا تبرزین و دبوسی و رکاب و کمری .

کسائی .


ز باددبوس تو کوه بلند
شود خاک نعل سرافشان سمند.

فردوسی .


سر عدو بتن اندر فروبرد به دبوس
چنانکه پتک زن اندرزمین برد سندان .

فرخی .


دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش به گاز و دیده بانگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه .

لبیبی .


با مهره ٔ آهنین دبوس او
بر مهره ٔ پشت شیر نر بگری .

منوچهری .


چون زند بر مهره ٔ شیران دبوس شصت من
چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار
این کند بر دوش گردان گردن گردان چوگرد
وان کند بر پشت شیران مهره ٔ شیران شیار.

منوچهری .


خیلتاش میرفت تا به در آن خانه و دبوس درنهاد و هردو قفل را بشکست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 119). چون هارون از خوارزم برفت دوازده غلام که کشتن ویرا ساخته بودند بر چهار فرسنگی از شهر که فرود خواست آمد شمشیر و ناچخ و دبوس در نهادند و آن سگ کافرنعمت را پاره پاره کردند. (تاریخ بیهقی ص 475). خیلتاش در رسید... و دبوس در کش گرفت و اسب بگذاشت .. (تاریخ بیهقی ص 118).
خرد شکستی به دبوس طمع
در طلب تاو مگر تار خویش .

ناصرخسرو.


از علم و خرد سپر کن و خود
وز فضل و ادب دبوس و ساطور.

ناصرخسرو.


سؤال منکر را پاسخ آنچنان دادم
که خرد شد ز دبوسش ز پای تا تارم .

سوزنی .


سلاحها از تیغ و دبوس در دست دارند. (انیس الطالبین بخاری ص 205).
دست آن کس کو بکردت دستبوس
وقت خشم آن دست میگردد دبوس .

مولوی .


|| شمشیر. (ناظم الاطباء). || عصا و چوب دستی . (ناظم الاطباء). چوگان سلطنت . (ایران باستان ج 2 ص 1805 ح ). || شش پر. هراوه . (یادداشت بخط مؤلف ).
- دبوس تیر ؛ سر تیر. کُثاب . و نیز رجوع به شعوری ج 1 ص 412 شود.
|| به کنایه و استعاره قضیب را گویند. (آنندراج ). اندام فرودین آدمی . اسافل شخص . مجازاً از باب مشابهت ظاهراً شرم مرد را گویند :
گرد او [گرگ ] گشت و [سگ ] و گرد افشاند
گه دم و گه دبوس می جنباند.

نظامی .


|| مردم پست نژاد. (ناظم الاطباء). || دبوسه ٔ کشتی و آن خانه ای است در پس کشتی . (برهان ). خانه ٔ پس کشتی . (ناظم الاطباء). نام منزلیست که در جهاز کشتی باشد و آنرا دبوسه نیز گویند. (جهانگیری ). موضعی است از کشتی . (آنندراج ) (انجمن آرا).

دبوس. [ دَ ] ( اِ ) دَبّوس. مرذم. مِقمع. ( دهار ). مقمعة. ( ترجمان القرآن جرجانی ). عمود. لخت. تُپوز. تُپز. گرز آهنی. ( برهان ) ( غیاث ). گرز. ( جهانگیری ). سرپاس. قلقشندی آرد که از آلات جنگ و سلاحهاست و آنرا عامود نیز گویند و از آهن سازند و اضلاعی دارد و در جنگ با مردمی که به خود و جوشن و نظایر آن وسر و تن پوشیده اند بکار برند و گویند خالدبن ولید بدان کارزار کردی. ( صبح الاعشی ج 2 ص 135 ) :
از گراز و تش و انگشته و بهمان و فلان
تا تبرزین و دبوسی و رکاب و کمری.
کسائی.
ز باددبوس تو کوه بلند
شود خاک نعل سرافشان سمند.
فردوسی.
سر عدو بتن اندر فروبرد به دبوس
چنانکه پتک زن اندرزمین برد سندان.
فرخی.
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش به گاز و دیده بانگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه.
لبیبی.
با مهره آهنین دبوس او
بر مهره پشت شیر نر بگری.
منوچهری.
چون زند بر مهره شیران دبوس شصت من
چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار
این کند بر دوش گردان گردن گردان چوگرد
وان کند بر پشت شیران مهره شیران شیار.
منوچهری.
خیلتاش میرفت تا به در آن خانه و دبوس درنهاد و هردو قفل را بشکست. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 119 ). چون هارون از خوارزم برفت دوازده غلام که کشتن ویرا ساخته بودند بر چهار فرسنگی از شهر که فرود خواست آمد شمشیر و ناچخ و دبوس در نهادند و آن سگ کافرنعمت را پاره پاره کردند. ( تاریخ بیهقی ص 475 ). خیلتاش در رسید... و دبوس در کش گرفت و اسب بگذاشت.. ( تاریخ بیهقی ص 118 ).
خرد شکستی به دبوس طمع
در طلب تاو مگر تار خویش.
ناصرخسرو.
از علم و خرد سپر کن و خود
وز فضل و ادب دبوس و ساطور.
ناصرخسرو.
سؤال منکر را پاسخ آنچنان دادم
که خرد شد ز دبوسش ز پای تا تارم.
سوزنی.
سلاحها از تیغ و دبوس در دست دارند. ( انیس الطالبین بخاری ص 205 ).
دست آن کس کو بکردت دستبوس
وقت خشم آن دست میگردد دبوس.
مولوی.
|| شمشیر. ( ناظم الاطباء ). || عصا و چوب دستی. ( ناظم الاطباء ). چوگان سلطنت . ( ایران باستان ج 2 ص 1805 ح ). || شش پر. هراوه. ( یادداشت بخط مؤلف ).

دبوس . [ دَ ] (اِخ ) دبوسه . دبوسیه . نام قلعه ای است در مابین بخارا و سمرقند. (ناظم الاطباء). نام شهرکی میان بخارا وسمرقند. قلعه ای است در وسط میانکال که ولایتی است ازماوراءالنهر واقع شده است و بیک فاصله از سمرقند و بخارا است . (جهانگیری ) : و شصت مرد را گزین کردند و در مصاحبت پسر امیر نور ایل خواجه بر سبیل مدد چنانکه متعارف بود بجانب دبوس فرستادند. (جهانگشای جوینی چ اروپا ج 1 ص 79). نیز رجوع به دبوسه و دبوسی و دبوسیه شود. || نام بانی قلعه ٔ دبوس . (جهانگیری ). نام معمار این قلعه . (ناظم الاطباء).


دبوس . [ دَ ] (ع اِ) رُب خرما که در روغن داغ اندازند تا گداخته شود و روغن را بگرداند. (منتهی الارب ).


دبوس . [ دَب ْ بو ] (معرب اِ) دبوس . معرب دبوس است به معنی گرز آهنی . ج ، دبابیس . (منتهی الارب ). در شواهد ذیل از مولوی دبوس با باء مشدد آمده است :
چونکه از عقلش فراوان بد مدد
چند دبوس قوی بر خفته زد.

مولوی .


خفته از خواب گران چون برجهید
یکسوار ترک با دبوس دید.

مولوی .


پس چو دانستی که قهرت میکنند
بر سرت دبوس محنت میزنند.

مولوی .


میربیرون جست و دبوسی بدست
نیمشب آمد بزاهد نیم مست .

مولوی .


مطرب آغازید نزد ترک مست
در حجاب نغمه اسرار الست
می ندانم تا چه خدمت آرمت
تن زنم یا در عبادت آرمت
می ندانم که تو ماهی یا وثن
می ندانم تا چه می خواهی ز من
ای عجب که نیستی از من جدا
می ندانم من کجایم تو کجا
چون ز حد میشد ندانم از شگفت
ترک ما را زین حراره دل گرفت
برجهید آن ترک دبوسی کشید
با علیها بر سر مطرب دوید.

مولوی .


(در حاشیه ٔ مثنوی درباره ٔ «علیها»ی مذکور در مصرع اخیر توضیحی داده اند و هدایت در انجمن آرا و بتبع او صاحب آنندراج بر نقد آن شروح پرداخته و نوشته اند: «در تمام نسخ مثنوی با علیها با عین مهمله نوشته اند و شرحی در حواشی بیان کرده اند که با ترک مست که شعر فارسی نمیدانست مناسبتی ندارد و اگر «باعلالا بر سر مطرب دوید» خوانندمعنی آن درست آید و ظن غالب مؤلف اینست که چون ترک مست متغیر بوده و دبوسی کشیده است که او را فروکوبدبترکی با چاکران خود گفته است «باغلی ها» یعنی ببندید او را و «ها» از برای تأکید در خطاب است ، شاید تصحیف خوانی شده «باغلی ها» را که «ها» جدا بوده متصل کرده با علیها نوشته اند واﷲاعلم ». انتهی . اما توجیه اخیر بر اساسی نیست و همان «علالا» موجه است بمعنی بانگ و فریاد و هلالوش .

فرهنگ عمید

۱. گرزی آهنین که در جنگ ها به کار می رفته: ز باد دبوس تو کوه بلند / شود خاک نعل سرافشان سمند (فردوسی: ۱/۲۳۱ )
۲. چوب دستی ستبری که سر آن کلفت و گره دار باشد.

دانشنامه عمومی


دانشنامه آزاد فارسی

دَبّوس
نوعی گرز از جنس آهن یا چوب. برای گرز نام های متعددی ذکر شده که یکی از آن ها دَبّوس است. این نوع گرز را سواران و جنگ جویان سواره نظام کنار زین می آویختند (پنهان می کردند) و برای از بین بردن حریفان جوشن پوش و کلاه خود بر سر، پس از نبرد با شمشیر و نیزه به کار می بردند. شکل آن مانند چوب دستی است که سر آن کلفت و گره دار است. در زبان عامیانه پتوز به همین معناست. عرب های بدوی عراق و سوریه دبّوس دسته کوتاهی که سرش قیراندود و محکم است داشته اند که آن را «واحد یموت» نیز می خوانند. این نام بدان معناست که با یک ضربه می میراند. عنوان واحد یموت یادآور گرز «یک زخم» سام، پهلوانی ایرانی، است. کسی که دبّوس دارد در عربی جَمقدار نامیده می شود؛ جمق معرب چمق یا چماق است به معنی چماق دار. دبّوس در بعضی متون به معنای شمشیر نیز به کار رفته است.


کلمات دیگر: