کلمه جو
صفحه اصلی

شخص


مترادف شخص : بابا، تن، فرد، کس، نفر، آدمی، انسان، بشر، ذات، وجه

متضاد شخص : شی ء

برابر پارسی : کس، تن، خود

فارسی به انگلیسی

character, figure, individual, jackman, one, person, you, bod, jack-, life, man _, person _, soul, spirit, thing, guy, number, party, baby, body

bod, character, figure, individual, jack-, life, man, man _, one, person, person _, soul, spirit, thing, you, figure


person, individual


فارسی به عربی

رجل , زمیل , شخص , واحد

عربی به فارسی

دخشه , شخص , فرد , تک , منحصر بفرد , متعلق بفرد , نفر , ادم , کس , وجود , ذات , هيکل , سفت , شق , سيخ , مستقيم , چوب شده , مغلق , سفت کردن , شق کردن


تشخيص دادن , برشناخت کردن , داراي شخصيت کردن , شخصيت دادن به , رل ديگري بازي کردن


مترادف و متضاد

۱. بابا، تن، فرد، کس، نفر
۲. آدمی، انسان، بشر
۳. ذات
۴. وجه ≠ شیء


subject (اسم)
نهاد، فاعل، مطلب، مبتدا، شخص، در معرض، موضوع، شیی، تحت، مبحث، موضوع مطالعه، زیرموضوع، موکول به

figure (اسم)
ظاهر، فرم، صورت، طرح، پیکر، رقم، شکل، شخص، نقش، عدد

man (اسم)
آدم، رفیق، مرد، شخص، نوکر، انسان، شوهر، فرد، مردی، بشر، نفر، ادمی، مهره شطرنج

person (اسم)
آدم، وجود، تن، شخص، ذات، هیکل، کس، نفر

one (اسم)
آدم، شخص، واحد، یک عدد، یک واحد، شخصی، شماره یک، عدد یک، یکی از همان

fellow (اسم)
آدم، یار، دوست، رفیق، بچه، یارو، مرد، شخص

cove (اسم)
آدم، خلیج کوچک، خور، یارو، پناهگاه ساحلی دامنه کوه، شخص

gink (اسم)
آدم، گریز، وجود، یارو، مرد، شخص، ذات، هیکل، کس

wight (اسم)
موجود زنده، شخص، بشر

guy (اسم)
گریز، یارو، فرار، مرد، شخص

varmint (اسم)
یارو، شخص، انسان یا حیوان مزاحم

specimen (اسم)
نمونه، شخص، مدل، مسطوره، نمونه آزمایش

dude (اسم)
شخص، ادم شیک پوش

individual (اسم)
شخص، فرد

geezer (اسم)
شخص، ادم عجیب و منزوی

human (اسم)
شخص

بابا، تن، فرد، کس، نفر ≠ شی‌ء


آدمی، انسان، بشر


ذات


وجه


فرهنگ فارسی

سیاهی انسان که ا دوردیده شود، کالبدمردم، تن، بدن انسان، آدمی، انسان، اشخاص، ذات هرشخص، خلق و، خوی، شرافت وبزرگواری
( اسم ) ۱ - سیاهی آدمی از دور ( کم ) . ۲ - کالبد مردم تن بدن . ۳ - آدمی انسان . ۴ - جسد لاشه . ۵ - ذات . ۶ - کسی که در نمایشنامه یا استان نقشی دارد و با خصوصیات خود ظاهر می شود جمع : اشخاص شخوص . یا شخص اول . برجستهترین شخص ارجمندترین فرد . یا شخص اول کشور ( مملکت ) . رئیس حکومت رئیس دولت . یا شخص ثالث ( سوم ). کسی که خود یا نماینده اش در مرحله دادرسی - که به صدور حکم یا قرار منجر گردیده - به عنوان یکی از اصحاب دعوی حاضر شود .
تناور شدن یا یوسف بن مانع در شرح نصاب نوشته که ماخوذ از شخوص است که بمعنی پدید آمدن چیزی است .

فرهنگ معین

(شَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - تن ، کالبد انسان . ۲ - آدمی ، انسان .

لغت نامه دهخدا

شخص . [ ش َ ] (ع مص ) تناور شدن . (منتهی الارب ). || یوسف بن مانع در شرح نصاب نوشته که : مأخوذ از شخوص است که به معنی پدید آمدن چیزی است . (غیاث اللغات ).


شخص . [ ش َ ](اِخ ) دهی از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه . دارای 72 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول آن غلات ، نخود و بزرک است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


شخص. [ ش َ ] ( ع اِ ) کالبد مردم و جز آن و تن او. ( منتهی الارب ). در لغت فقط بر جسم اطلاق گردد. ( از اقرب الموارد ). جسم. هیکل. اندامهای آدمی بتمامه :
غذای روح سماع است و آن شخص نبید
خوشا نبید کهن به اسماع طبعگشای.
فرخی.
تاجی شدست شخص من از بس که تو بر او
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری.
فرخی.
جمله میان دو کوه از شخص او پر شده بود.( اسرارالتوحید ص 81 ).
ز هر نوع و هر شخص ازاشخاص وی
نهادست زی تو نوادر سؤال.
ناصرخسرو.
لفظ بی معنی چه باشد شخص بی جان از قیاس
اهل بیت شخص دین را پاک جانند ای رسول.
ناصرخسرو.
وگر به شخص ز جاهل نهان شدیم ، به علم
چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم.
ناصرخسرو.
سرخ است و قوی روی شخص دولت
تا اوتن زرد و نزار دارد.
مسعودسعد.
ناجانور بدیع یکی شخص پرهنر
گه خامش است و گاهی گویا چو جانور.
مسعودسعد.
یک شخص بیش نیست به دیدار شخص او
با هشت چشم لیکن هر هشت بی بصر.
مسعودسعد.
چو شخصی است در وی نفسهاروان
چوشاخی است زو شادمانی ثمر.
مسعودسعد.
همی گذشت به میدان شاه کشور
عظیم شخصی قلعه ستان و صفدر.
مسعودسعد.
آن پادشا تویی که برای تو
در شخص پادشاهی جان باشد.
مسعودسعد.
باد رایت بی تباهی باد شخصت بی حدوث
باد جاهت بی تناهی باد جانت بی ضرر.
سنایی.
یک رویه کرد خواهد گیتی ترا از آن
دورو از این جهت شده شخص نزار تیغ.
سنایی.
مخور باده که آن خونی است کز شخص جوانمردان
زمین خوردست و بیرون داده از تاک رزستانش.
خاقانی.
چگونه ساخت از گل مرغ عیسی
چگونه کرد شخص عازر احیا.
خاقانی.
از آنم به ماتم که زنده است شخصم
چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم.
خاقانی.
چون ماه در ظلمت نهفته شخص گرامی را بسمل کردمی. ( سندبادنامه ص 150 ).
به شخص کوه پیکر کوه میکند
غمی در پیش چون کوه دماوند.
نظامی.
مکن دلتنگی ای شخصت گلی تنگ
که بد باشد دلی تنگ و گلی تنگ.
نظامی.
همی تا زو خط فرمان نیاید

شخص . [ ش َ ] (ع اِ) کالبد مردم و جز آن و تن او. (منتهی الارب ). در لغت فقط بر جسم اطلاق گردد. (از اقرب الموارد). جسم . هیکل . اندامهای آدمی بتمامه :
غذای روح سماع است و آن شخص نبید
خوشا نبید کهن به اسماع طبعگشای .

فرخی .


تاجی شدست شخص من از بس که تو بر او
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری .

فرخی .


جمله ٔ میان دو کوه از شخص او پر شده بود.(اسرارالتوحید ص 81).
ز هر نوع و هر شخص ازاشخاص وی
نهادست زی تو نوادر سؤال .

ناصرخسرو.


لفظ بی معنی چه باشد شخص بی جان از قیاس
اهل بیت شخص دین را پاک جانند ای رسول .

ناصرخسرو.


وگر به شخص ز جاهل نهان شدیم ، به علم
چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم .

ناصرخسرو.


سرخ است و قوی روی شخص دولت
تا اوتن زرد و نزار دارد.

مسعودسعد.


ناجانور بدیع یکی شخص پرهنر
گه خامش است و گاهی گویا چو جانور.

مسعودسعد.


یک شخص بیش نیست به دیدار شخص او
با هشت چشم لیکن هر هشت بی بصر.

مسعودسعد.


چو شخصی است در وی نفسهاروان
چوشاخی است زو شادمانی ثمر.

مسعودسعد.


همی گذشت به میدان شاه کشور
عظیم شخصی قلعه ستان و صفدر.

مسعودسعد.


آن پادشا تویی که برای تو
در شخص پادشاهی جان باشد.

مسعودسعد.


باد رایت بی تباهی باد شخصت بی حدوث
باد جاهت بی تناهی باد جانت بی ضرر.

سنایی .


یک رویه کرد خواهد گیتی ترا از آن
دورو از این جهت شده شخص نزار تیغ.

سنایی .


مخور باده که آن خونی است کز شخص جوانمردان
زمین خوردست و بیرون داده از تاک رزستانش .

خاقانی .


چگونه ساخت از گل مرغ عیسی
چگونه کرد شخص عازر احیا.

خاقانی .


از آنم به ماتم که زنده است شخصم
چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم .

خاقانی .


چون ماه در ظلمت نهفته شخص گرامی را بسمل کردمی . (سندبادنامه ص 150).
به شخص کوه پیکر کوه میکند
غمی در پیش چون کوه دماوند.

نظامی .


مکن دلتنگی ای شخصت گلی تنگ
که بد باشد دلی تنگ و گلی تنگ .

نظامی .


همی تا زو خط فرمان نیاید
به شخص هیچ پیکرجان نیاید.

نظامی .


آنکه شخص آفرید و بازوی سخت
یا فضیلت همی دهد یا بخت .

سعدی .


|| گاهی از این کلمه ذات مخصوص اراده شود. (از اقرب الموارد). در عرف علما فرد مشخص معین است . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || گاهی از آن انسان را اراده کنند خواه مذکر باشد خواه مؤنث و چه بسا به زن اختصاص پیدا کند. ج ، شُخوص ، اَشخاص ، اَشخُص . (از اقرب الموارد) :
چنان به نظره ٔ اول زشخص می ببری دل
که باز می نتواند گرفت نظره ٔ ثانی .

سعدی .


|| خود. مأخوذ از عربی . (ناظم الاطباء). وجود : اگر... وی را مشغول گردانند شخص امیر ماضی ... را در پیش دل و چشم نهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333). امیر احمد را گفت : به شادی خرام و هشیار باش و قدر این نعمت بشناس و شخص ما را پیش چشم دار. (تاریخ چ ادیب بیهقی ص 272). در این بلیه ... دیده ٔ امام مسفوح و چشم شخص اسلام مقروح و مجروح و شخص بکاء و خشوع را سزا آنکه گامی در این ماتم سرای نزدیک سازد وآهی از سر شکوی به اغراق چنان برکشد که از آن هر دیده گریان و هر اشک ناروان روان گردد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 444). || کس . فرد غیرمعلوم . آدم ناشناس . فرد. (از ناظم الاطباء) : شنیدم که شخصی بود در بلخ . (روضة العقول ).
شخصی نه چنان کریه منظر
کز زشتی او خبر توان داد.

سعدی .


چنان خواندم که چون پیغامبر را غسل همی کردند آوازی شنیدند در آن خانه از شخصی ناپیدا، السلام و رحمةاﷲ و برکاته علیکم اهل البیت . (مجمل التواریخ و القصص ). || (اصطلاح منطق ) عبارت است از ماهیتی که معروض تشخص قرار میگیرد نه به این صورت که معروض بودن قید آن باشد بلکه متقید به آن است و به عبارت دیگر فرق میان شخص و تشخص به اعتبار است . یعنی ماهیت کلی همان حقیقت اشخاص است و اختلاف آنها اعتباری است .توضیح آنکه تشخص که بر اثر عروض آن شخص تحقق می یابددو اصطلاح دارد: اصطلاح منطقی و اصطلاح فلسفی . در منطق مراد از تشخص ، بودن شی ٔ است بنحوی که فرض اشتراک آن بین افراد کثیر ممتنع باشد و آن مساوی با جزئیت است . و اما تشخص در اصطلاح فلسفی بودن شی ٔ است به صورتی که از هرچه غیر از آن است ممتاز و جدا باشد و آن با وجود خارجی شی ٔ حاصل میشود. و به عبارت دیگر تشخص درفلسفه مساوی است با وجود جزئی اشیاء و آن چیزی است که هر شی ٔ را از غیر خود ممتاز میسازد. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و شفا ج 2 ص 502 و اسفار ج 1 ص 24 و شرح منظومه ٔ سبزواری ص 102 شود. || (اصطلاح حقوق ) آن کسی است که برای به دست آوردن حق و عمل به واجبات صلاحیت داشته باشد و موجودی است که از نظر قانونی می تواند موضوع حق قرار بگیرد. بنابراین عمل هم شخص است اگر از حقوقی متمتع شود و شخص حقوقی هم شخص است چونکه موضوع حق قرار می گیرد.
- شخص ادعائی ؛ از مخترعات علامه ٔ تفتازانی در مجاز عقلی است که گوید شی ٔ از نظر ذات خود غیرمتعدد است و به اعتبار مقایسه ٔ آن با اموری دیگر تعدد پیدا میکندمانند قرآن که از نظر ذات کلام خدا بودن یکی است و از نظر محل نزول و موضوع متعدد است . (از دستورالعلماء).
- شخص اعتباری ؛ شخص حقوقی ، در اصطلاح حقوقی مؤسسه یا شرکت یا انجمن که قانون مانند افراد طبیعی برای آن شخصیت حقوقی مستقل قائل شده است . (از الموسوعة العربیة المیسرة).
- شخص اول ؛ برجسته ترین و ارجمندترین فرد.
- شخص اول مملکت ؛ رئیس حکومت . رئیس دولت .
- شخص ثالث ؛ در دعاوی فرد سومی است جز از طرفین دعوی . در آئین دادرسی کسی را گویند که خود یا نماینده اش در مرحله ٔ دادرسی که منتهی به صدور حکم یا قرار شده است به عنوان احد از اصحاب دعوی دخالت نداشته باشد. این اصطلاح در مورد «اعتراض شخص ثالث » و «قاعده ٔ نسبی بودن احکام » بسیار قابل توجه است . (از فرهنگ حقوقی لنگرودی ).
- شخص حقوقی ؛ شخص اعتباری . در اصطلاح حقوقی مؤسسه یا انجمن یا گروهی از افراد ناس (جدا از شخصیت خودشان ) که موضوع حق و تکلیف قرار گرفته باشند. به عبارت دیگر هرگاه دو تن یا بیشتر از افراد انسانی بطور جمعی موضوع حق (یا حق و تکلیف ) قرار گیرند. بدانها اصطلاحاً اطلاق شخص حقوقی میشود. (از فرهنگ حقوقی لنگرودی ).
- شخص حقیقی ؛ شخص طبیعی . رجوع به شخص در معنی کلی شود.
- شخص خصوصی ؛ آن شخص حقوقی است که اساساً موضوع «حقوق خصوصی » واقع شود مانند شرکتهای تجارتی و انجمنها. (فرهنگ حقوقی لنگرودی ).
- شخص طبیعی ؛ شخص حقیقی . رجوع به شخص در معنی کلی شود.
|| سیاهی چیزی که از دور پیدا شود. (مقدمه ٔ ترجمان القرآن جرجانی ). || سایه ٔ انسان و غیره .(از اقرب الموارد).

فرهنگ عمید

۱. سیاهی انسان که از دور دیده شود.
۲. آدمی، انسان.
۳. خود (برای تٲکید ): شخص شما.
۴. (حقوق ) آن که دارای حق و وظیفه است: شخص حقیقی.
۵. [قدیمی] بدن انسان، کالبد مردم، تن.
* شخص اول مملکت: [مجاز] ارجمندترین و گرامی ترین شخص که در مملکت مقامش از همه بالاتر باشد، پادشاه، رئیس دولت.
* شخص ثالث: (حقوق ) شخصی غیر از مدعی و مدعیٌ علیه که در مرحلۀ دادرسی وارد دعوی شود، سوم کس.

۱. سیاهی انسان که از دور دیده شود.
۲. آدمی؛ انسان.
۳. خود (برای تٲکید): شخص شما.
۴. (حقوق) آن‌که دارای حق و وظیفه است: شخص حقیقی.
۵. [قدیمی] بدن انسان؛ کالبد مردم؛ تن.
⟨ شخص اول مملکت: [مجاز] ارجمندترین و گرامی‌ترین شخص که در مملکت مقامش از همه بالاتر باشد؛ پادشاه؛ رئیس دولت.
⟨ شخص ثالث: (حقوق) شخصی غیر از مدعی و مدعیٌ‌علیه که در مرحلۀ دادرسی وارد دعوی شود؛ سوم‌کس.


دانشنامه عمومی

ذات هر انسان که دارای ویژگی های معلوم باشد


شخص (به انگلیسی: Person) موجودیست، مثلاً انسان، که قابلیت ها یا ویژگی های خاصی دارد که تشخص او را تشکیل می دهد، و تعریف دقیق آن موضوع اختلاف بسیار است. شکل جمع رایج برای شخص، «مردم» است که اغلب برای اشاره به کل یک ملت یا قومیت استفاده می شود، بنابراین حالت جمع «اشخاص» اغلب در زمینه هایی که نیاز به دقت بیشتر دارند همچون نوشته های فلسفی یا حقوقی استفاده می شود.
هویت شخصی، هویت عددی منحصربه فرد اشخاص در طول زمان است. بهتر است بگوییم، شرایط لازم و کافی که یک شخص تحت آن در یک زمان و شخصی دیگر در زمانی دیگر را می توان یک شخص در نظر گرفت، را هویت شخصی می گویند که در طول زمان تداوم یافته است.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مَرْءُ: شخص
معنی ﭐمْرَأَ: مرد -شخص
معنی مَرْحَباً: تحیتی است که به شخص وارد شونده می گویند ، و در حقیقت رحب ( وسعت ) خانه را تقدیم آن شخص میکنند
معنی بُهْتَانٌ: افتراء ( آن را بهتان نامیدهاند ، چون شخص مورد افتراء را مبهوت میکند )
معنی تَشْخَصُ: خیره می شود (از شخص به معنی باز ایستادن حدقه چشم از حرکت)
معنی خُرْطُومِ: بینی فیل وخوک (اطلاق خرطوم بر بینی آن شخص کافر ، با اینکه خرطوم تنها بینی فیل و خوک است ، در حقیقت نوعی توبیخ و ملامت است ، و در این آیه تهدیدی است به آن شخص ، به خاطر عداوت شدیدی که با خدا و رسول او و دینی که بر رسولش نازل کرده ، میورزیده است )
معنی حَفَدَةً: حفده جمع حافد است که به معنای متحرک سریع و کسی است که در خدمت ، جنب و جوش سریع دارد کنایه از نوه ها چون آنها نیز در خدمت به شخص کوشاتر از دیگران هستند
معنی مُتَشَاکِسُونَ: افرادی که از بد خلقی همیشه با هم مشاجره داشته باشند (ازکلمه شکس - به فتح حرف اول و کسر حرف دوم - به معنای شخص بد اخلاق است .)
معنی مُلْتَحَداً: پناهگاه (اسم مکان و به معنای محلی که شخص مورد آسیب ،خود را به آن محل کنار بکشد ، تا از شری که متوجه او است ایمان بماند)
معنی عُتُلٍّ: سخن خشن و درشت (در عبارت "عُتُلٍّ بَعْدَ ذَ ٰلِکَ زَنِیمٍ "منظور شخص بد دهن وخشن است)
معنی فِدْیَةٌ: عَوَض - جایگزین (فداء و فدیة عبارت جایگزینی مال یا شخص دیگری به جای خود برای رهایی از کیفرعملی یا رفع اسارت در جنگ )
معنی مُکْرَمِینَ: محترمین - اکرام شدگان - تکریم شدگان (معنای تکریم با تفضیل متفاوت است، چون تکریم معنائی است نفسی و در تکریم کاری به غیر نیست ، بلکه تنها شخص مورد تکریم مورد نظر است که دارای شرافتی و کرامتی بشود ، به خلاف تفضیل که منظور از آن این است که شخص مورد تفضیل...
معنی کَرَّمْتَ: برتری دادی - تکریم کردی(معنای تکریم با تفضیل متفاوت است، چون تکریم معنائی است نفسی و در تکریم کاری به غیر نیست ، بلکه تنها شخص مورد تکریم مورد نظر است که دارای شرافتی و کرامتی بشود ، به خلاف تفضیل که منظور از آن این است که شخص مورد تفضیل از دیگران بر...
معنی کَرَّمْنَا: برتری دادیم - تکریم کردیم(معنای تکریم با تفضیل متفاوت است، چون تکریم معنائی است نفسی و در تکریم کاری به غیر نیست ، بلکه تنها شخص مورد تکریم مورد نظر است که دارای شرافتی و کرامتی بشود ، به خلاف تفضیل که منظور از آن این است که شخص مورد تفضیل از دیگران ...
تکرار در قرآن: ۲(بار)
شخوص چشم، خیره شدن آن است. و آن این است که چشم گشاده بماند و بر هم نیاید . آنهارا برای روزیکه چشمها خیره می‏شود به تأخیر میاندازد و آن کنایه است از هول و شدّت آن روز . شخوص به معنی رفتن و اشخاص به معنی فرستادن نیز آمده است.

جدول کلمات

کس

پیشنهاد کاربران

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
یانْس ( اوستایی )
پْرانْت prãnt ( سنسکریت: پْرانَبهْرْت )

واژه ی شخص باید در دیگر زبان های ایرانی مانند سنسکریت، پارسی پهلوی و. . . ریشه یابی شود

خنگا وقتی یکی مینویسه هم خانواده های شخص چرا اینا میآیند مثلا باید بباد شخص شخصیت شخصی شایسته شایستگی



یک فرد

شخص:[اصطلاح حقوق] کسی که موضع حق قرار گیرد مانند انسان و شرکت تجاری

شخص
اگر به این شکل وات "ش" را جدا بنویسیم : شَ - خص
می بینیم که خص همانند : کَس پارسی است ، آیا وات "شَ" پیش وند است؟
گُمانه : پیش وند "ش" سورتی دیگر از : اَز ، زُ ، سِ به مینه به سوی بیرون ، و مینهء مَگاشی : اَبَر است.
کَس می تواند خَس به مینهء کوچک ، خُرد و مینهء مگاشی بی مهند ( بی اهمیت ) باشد ، با اَفزودن پیش وند "ش" : دیگر کوچک و خُرد و بی مهند نیست بَسکه بزرگ ، کَلان و مهند است : شَکس < شَخس< شَخص


کلمات دیگر: