کلمه جو
صفحه اصلی

شدن


مترادف شدن : صیرورت، گردیدن، گشتن، رفتن، روان شدن، عازم شدن، گذشتن، منقضی شدن

متضاد شدن : اتیان، رسیدن، فرارسیدن

فارسی به انگلیسی

to become, to get, to grow, to be possible or feasible, to happen, to go, ate _, due, en _, enter, escence _, fy _, ize _, wax

to become, to get, to grow, to happen, to go


ate _, become, come, due, en _, enter, escence _, fy _, get, go, grow, happen, ize _, wax


فارسی به عربی

اصبح , انم , یکون

مترادف و متضاد

صیرورت، گردیدن، گشتن ≠ اتیان، رسیدن، فرارسیدن


رفتن، روان‌شدن، عازم‌شدن


گذشتن، منقضی‌شدن


۱. صیرورت، گردیدن، گشتن
۲. رفتن، روانشدن، عازمشدن
۳. گذشتن، منقضیشدن ≠ اتیان، رسیدن، فرارسیدن


leave (فعل)
رها کردن، ترک کردن، گذاشتن، شدن، عازم شدن، رفتن، عزیمت کردن، ول کردن، دست کشیدن از، برگ دادن، رهسپار شدن، باقی گذاردن، متارکه کردن

be (فعل)
ماندن، بودن، شدن، زیستن، وجود داشتن، امر فعل بودن

go (فعل)
کار کردن، راه رفتن، شدن، روی دادن، رفتن، گذشتن، سیر کردن، پا زدن، راهی شدن، تمام شدن، در صدد بودن، روانه ساختن، گشتن، رهسپار شدن، رواج داشتن، بران بودن

grow (فعل)
بزرگ شدن، زیاد شدن، شدن، عمل امدن، بالیدن، ترقی کردن، کاشتن، رستن، رشد کردن، سبز شدن، سبز کردن، گشتن، روییدن، رویانیدن، برزگ شدن

happen (فعل)
رخ دادن، شدن، صورت گرفتن، روی دادن، اتفاق افتادن، واقع شدن، تصادفا برخورد کردن، پیشامدکردن، ناگهان رخ دادن، رخ دادن، اتفاق افتادن

become (فعل)
مناسب بودن، شدن، درخور بودن، برازیدن، امدن به، زیبنده بودن، تحویل یافتن

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ( شد شود خواهد شود بشو شونده شده ) ۱ - گشتن گردیدن . ۲ - از حالی به حالی در آمدن . ۳ - انجام یافتن اجرا گشتن . ۴ - منقضی گشتن . ۵ - رفتن روان گشتن گذشتن . ۶ - گراییدن میل کردن . ۷ - تجاوز کردن : دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنیم . ( حافظ ۸ ) ۲۳۸ - محو گشتن زایل گردیدن : قوتش بشود ( الابنیه سبک شناسی ۹ . ) ۲۷ : ۲ - حصول یافتن . یا بر کسی شدن چیزی . خراب و تلف شدن آن چیز در راه آن کس : خراسان به حقیقت بسر سوری شد . یا من شدم ( فلان ) . در موردی گویند که از بحث و گفتگو و استدلال با کسی نتیجهای عاید نشود
درختی است شکوفه آن مانند شکوفه یاسمین

فرهنگ معین

(شُ دَ ) [ په . ] (مص ل . ) ۱ - گردیدن ، گشتن . ۲ - انجام یافتن . ۳ - دگرگون شدن . ۴ - به پایان رسیدن . ۵ - رفتن ، گذشتن . ۶ - گراییدن ، میل کردن . ۷ - تجاوز کردن . ۸ - محو گشتن ، زایل گردیدن . ۹ - حصول یافتن .
(شَ دَ ) [ ع . ] (اِ. ) مخفف شادن ، آهوبره .

(شُ دَ) [ په . ] (مص ل .) 1 - گردیدن ، گشتن . 2 - انجام یافتن . 3 - دگرگون شدن . 4 - به پایان رسیدن . 5 - رفتن ، گذشتن . 6 - گراییدن ، میل کردن . 7 - تجاوز کردن . 8 - محو گشتن ، زایل گردیدن . 9 - حصول یافتن .


(شَ دَ) [ ع . ] (اِ.) مخفف شادن ، آهوبره .


لغت نامه دهخدا

شدن . [ ش َ ] (ع اِ) درختی است شکوفه ٔ آن مانند شکوفه ٔ یاسمین . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص ) گذشتن. مضی. سپری شدن. مصدر دیگرغیرمستعمل آن شوش. ( از یادداشت مؤلف ) :
شد آن تخت شاهی و آن دستگاه
زمانه ربودش چو بیجاده کاه.
فردوسی.
گر از کیقباد اندر آری شمار
بر این تخمه بر سالیان شد هزار.
فردوسی.
آن روزگار شد که توانست آنکه بود
بیچاره ای به دست ستمکاره ای اسیر.
فرخی.
نتوان کرد از این بیش صبوری نتوان
کار زان شد که توان داشتن این راز نهان.
فرخی.
آمد بهار و نوبت سرما شد
وین سالخورده گیتی برنا شد.
ناصرخسرو.
وصل تو روزی نشد و روز شد
سود نه و مایه زیان خوشتر است.
انوری.
چه خوش گفت با کودک آموزگار
که کاری نکردیم و شد روزگار.
سعدی.
شد آنکه اهل نظر بر کناره میرفتند
هزارگونه سخن بر دهان و لب خاموش.
حافظ.
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد.
حافظ.
لیک عاید نگشت دیناری
گرچه از وعده روز شد هشتاد.
محیط.
|| رفتن. ذهاب. انتقال. ارتحال. بدر شدن. عزیمت کردن :
آن کن که بدین وقت همی کردی هر سال
خز پوش و به کاشانه شو از صفه و فروار.
فرالاوی.
شد به گرمابه درون یک روز غوشت
بود فربی و کلان بسیارگوشت.
رودکی.
شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجیست بیرون شو بدوی.
رودکی.
چنانکه اشتر ابله سوی کنام شود
ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بی خبرا.
رودکی.
چون بچه کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیوکند موی زرد
کابوک را نشاید شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گردگرد.
بوشکور.
ارتاب ، شهری است که چون غریب اندر وی شود بکشند. ( حدود العالم ).
هر که را بخت یارمند بود
گو بشو مرده را ز گور انگیز.
خسروی.
یاد نیاری به هر بهاری جدت
توبره برداشتی شدی به سماروغ.
منجیک.
بدو گفت بشتاب و برکش سپاه
نگه کن که لشکر کجا شد ز راه.
فردوسی.
وز آن جایگه شد سوی میمنه
پس پشت آزادگان و بنه.
فردوسی.
به نزدیک بهرام باید شدن

شدن . [ ش َ دَ ] (اِ) بره ٔ آهو. (یادداشت مؤلف ) :
ز عدل و ز انصاف تو در جهان
نیندیشد از شیر شرزه شدن .

فرخی .



شدن . [ ش َ/ ش َ دَ ] (اِخ ) موضعی است به یمن . (منتهی الارب ).


شدن . [ ش ُ دَ ] (مص ) گذشتن . مضی . سپری شدن . مصدر دیگرغیرمستعمل آن شوش . (از یادداشت مؤلف ) :
شد آن تخت شاهی و آن دستگاه
زمانه ربودش چو بیجاده کاه .

فردوسی .


گر از کیقباد اندر آری شمار
بر این تخمه بر سالیان شد هزار.

فردوسی .


آن روزگار شد که توانست آنکه بود
بیچاره ای به دست ستمکاره ای اسیر.

فرخی .


نتوان کرد از این بیش صبوری نتوان
کار زان شد که توان داشتن این راز نهان .

فرخی .


آمد بهار و نوبت سرما شد
وین سالخورده گیتی برنا شد.

ناصرخسرو.


وصل تو روزی نشد و روز شد
سود نه و مایه زیان خوشتر است .

انوری .


چه خوش گفت با کودک آموزگار
که کاری نکردیم و شد روزگار.

سعدی .


شد آنکه اهل نظر بر کناره میرفتند
هزارگونه سخن بر دهان و لب خاموش .

حافظ.


آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد.

حافظ.


لیک عاید نگشت دیناری
گرچه از وعده روز شد هشتاد.

محیط.


|| رفتن . ذهاب . انتقال . ارتحال . بدر شدن . عزیمت کردن :
آن کن که بدین وقت همی کردی هر سال
خز پوش و به کاشانه شو از صفه و فروار.

فرالاوی .


شد به گرمابه درون یک روز غوشت
بود فربی و کلان بسیارگوشت .

رودکی .


شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجیست بیرون شو بدوی .

رودکی .


چنانکه اشتر ابله سوی کنام شود
ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بی خبرا.

رودکی .


چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیوکند موی زرد
کابوک را نشاید شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گردگرد.

بوشکور.


ارتاب ، شهری است که چون غریب اندر وی شود بکشند. (حدود العالم ).
هر که را بخت یارمند بود
گو بشو مرده را ز گور انگیز.

خسروی .


یاد نیاری به هر بهاری جدت
توبره برداشتی شدی به سماروغ .

منجیک .


بدو گفت بشتاب و برکش سپاه
نگه کن که لشکر کجا شد ز راه .

فردوسی .


وز آن جایگه شد سوی میمنه
پس پشت آزادگان و بنه .

فردوسی .


به نزدیک بهرام باید شدن
به مروت فراوان بباید بدن .

فردوسی .


به خاکش سپردند و شد نوشزاد
ز باد آمد و ناگهان شد به باد.

فردوسی .


سوی باغ گل باید اکنون شدن
چه بینیم از بام و از پنجره .

بونصر.


ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ
کجا شد آن همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ.

لبیبی .


به هیچ گونه سخن در محل تو نرسد
هرآینه نتوان شد به آسمان به رسن .

عنصری .


بوستانبانا امروز به بستان بده ای
زیر آن گلبن چون سبزعماری شده ای .

منوچهری .


تا من بشدم خانه در اینجا که رسیدست
گردید بکردار و بکوشید بگفتار.

منوچهری .


بدان خانه ٔ باستانی شدم
بهنجار چون آزمایشگری .

منوچهری .


باز هم رستم به ترکستان شد. (تاریخ سیستان ).
بیرون شدند که به خراسان شویم . (تاریخ سیستان ).
روز نخست که مرا خوارزمشاه کدخدایی داد... پیش او شدمی و بنشستمی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 336).
بدو گفت پیش از شدن هوش دار
نگر تا چه گویم به دل گوش دار.

گرشاسب نامه .


بسی خسرو نامور پیش از او
شدستند زی ساری و ساریان .

دیباجی .


من میوه ٔ دین همی خورم شعر
چون گاو تو خاروخس همی خور
شو پنبه ٔ جهل برکش از گوش
بشنو سخنی به طعم شکر.

ناصرخسرو.


آن نه مال است که چون دادیش از توبشود
زو ستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر.

ناصرخسرو.


در حال درخواب شدند و جان ایشان از تن مفارقت کرد. (قصص الانبیاء ص 200).
و میان ایشان رسولان می آمدو میشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 98). گویند سلطان محمود روزی به تماشا شده بود. (نوروزنامه ).
چیست حاصل سوی شراب شدن
اولش شر و آخر آب شدن .

سنائی .


با وی بشدم تا به سرای وزیر و بنزدیک امیرالمؤمنین شود. (تاریخ بیهق ).
من از کار شدن غافل نبودم
که مهمانی چنان بددل نبودم .

نظامی .


شدند آن روضه ٔ حوران دلکش
به صحرای چو مینو خرم و خوش .

نظامی .


احمد و بوجهل در بتخانه رفت
زین شدن تا آن شدن فرقی است زفت .

مولوی .


چونکه شد خورشید و ما را کرد داغ
چاره نبود بر مقامش از چراغ .

مولوی .


یقین دیده ٔ مرد بیننده کرد
شد و تکیه بر آفریننده کرد.

سعدی .


نه بعد از شدن بازگردد زمان
نه تیری که بیرون جهد از کمان .

امیرخسرو دهلوی .


زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان گذشت بر سر پیمانه شد.

حافظ.


این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده ٔ گل نعره زنان خواهد شد.

حافظ.


گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ درازست و زمان خواهد شد.

حافظ.


- به سر شدن ؛ با سر رفتن . مقابل با پا رفتن به نشانه ٔ نهایت تعظیم و احترام :
هرچند کس به سر نشود پیش هیچ کس
پیشش به سر شوید و مگویید کاین خطاست .

فرخی .


- پیش شدن ؛ پذیره شدن . به استقبال رفتن . پیشواز رفتن . مقابل کسی رفتن احترام را : همه ٔ لشکر برنشستند و پیش شدند با کوکبه ٔ بزرگ . (تاریخ بیهقی ).
- بشدن شکم ؛ به اسهال و پیچاک و شکم روش مبتلی گشتن : یک روز علی بن موسی الرضا(ع ) انگور بخورد و خوش آمدش ... و آن شب شکمش بشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
|| رفتن . مراجعه کردن : هر روز به تقاضای معاملان خود شدی اگر سیمی نیافتی پای مزد طلب کردی . (تذکرةالاولیاء عطار). || پیش آمدن . روی دادن .اتفاق افتادن . حادث شدن : کار یک بار می شود؛ کار یکبار اتفاق می افتد :
یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد و یاران را چه شد؟
صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد.

حافظ.


وقوع . حدوث . اتفاق افتادن . حادث شدن . (یادداشت مؤلف ) :
مجال من بدین باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد.

حافظ.


|| گشتن . گردیدن . صیرورت . از حالی به حالی درآمدن . مبدل شدن :
شدم پیر بدین سان و تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی .

رودکی .


چه مایه زاهد پرهیزگار صومعگی
که نسک خوان شد بر عشقش و ایارده گوی .

خسروانی .


و آن مردگان در چهار دیوار بماندندسالیان بسیار و جمله بریزیدند و خاک شدند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
هر چه ورزیدند ما را سالیان
شد به دشت اندر بساعت تند و خند.

آغاجی .


شد مژه گرد چشم او ز آتش
نیش و دندان کژدم و کربش .

عنصری .


نهال او را دید درخت شده و آن خوشه ها از او درآویخته . (نوروزنامه ). || گشتن . گردیدن :
روز شدن را نشان دهند به خورشید
باز مر او را به تو دهند نشانی .

رودکی .


کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگویی کز چه شدست شادی سوک .

رودکی .


از عجائب تبت آن است که هر که اندر تبت شود خندان و شاددل شود. (حدود العالم ).
سوی زابلستان نهادند روی
جهان شد سراسر پر از گفتگوی .

فردوسی .


در و دشت برسان دیبا شدی
یکی تخت پیروزه پیدا شدی .

فردوسی .


ای بچه ٔ حمدونه بترسم که غلیواج
ناگه بربایدت در این خانه نهان شو.

لبیبی .


کردم تهی دو دیده بر او من چنانک رسم
تا شد ز اشکم آن زمی خشک چون لژن .

عسجدی .


ز هامون به چرخ برین شد سوار
سخن گفت بر عرش با کردگار.

اسدی .


وز تپانچه زدن این دو رخ زراندودم
آسمان گون شد و اشکم شده چون پروین .

عروضی .


مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آنجا رفت از آن افزون نخواهد شد.

حافظ.


صوفی مجلس که دی جام و قدح می شکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد.

حافظ.


گداخت جان که شودکار دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد.

حافظ.


پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد.

حافظ.


بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچوجام و نشد.

حافظ.


- بازشدن ؛ بازگردیدن . برگشتن . به صورت اول یا به حالت اول درآمدن : به همان حال دیوانگی بازشد. (نوروزنامه ).
- || بازگشتن . مراجعت کردن :
بفرمود تا قارن نیکخواه
شود باز و پاسخ گذارد ز شاه .

فردوسی .


- بازشدن نسب به کسی ؛ بدو رسیدن نسب . بدو پیوستن نژاد : نسب پادشاهان عجم به ایرج بازشود. (مجمل التواریخ و القصص ).
- با سر چیزی شدن ؛ بار دیگر بدو پرداختن : شیخ قبول نکرد و با سر خرقه نشد. (اسرارالتوحید ص 184).
- بر یا به سر چیزی بازشدن ؛ بار دگر بدان پرداختن : چون از این فارغ شدم آنگاه به سر آن بازشوم که امیر مسعود از هرات حرکت کرد. (از تاریخ بیهقی ). آخر بیازردند و به سر عادت خویش که غارت بود بازشدند. (تاریخ بیهقی ).
- به حق شدن ؛ به حق گراییدن . (التفهیم ).
- تمام شدن ؛ به اتمام رسیدن . برسیدن . آخر شدن :
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد.

حافظ.


- در خشم شدن ؛ در خشم رفتن . خشمگین گردیدن : کسری چنان در خشم شد که به هیچوقت نشده بود. (تاریخ بیهقی ).
|| ممکن گشتن . میسر آمدن . حاصل گردیدن :
به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد.

حافظ.


|| حاصل آمدن . پیدا شدن . گرد آمدن . دست دادن : به حرب خوارج فرستاد و مالی عظیم با ایشان از درم و دینارکه از سیستان هیچ دخل نمی شد. (تاریخ سیستان ). بنفس خویش رشید بیامد... به حرب حمزه که او را شوکت و قوت شد. (تاریخ سیستان ).
یهودای مسکین هم از من شده است
که در جمع ده گانه او به ْ بده است .

شمسی (یوسف وزلیخا).


- از کسی شدن ؛ از او گردیدن . با او متفق شدن .
- || از او برگشتن . از او بریدن .
- انجمن شدن ؛ گرد هم آمدن . مجتمع شدن :
همه پهلوانان شدند انجمن
بزرگان فرزانه و رای زن .

فردوسی .


- به هم شدن ؛ فراهم شدن . گرد آمدن :
اندک اندک به هم شود بسیار
دانه دانه است غله در انبار.

سعدی .


|| نشو و نما کردن . زیست کردن . تولید گردیدن : نه ، شهرکی است آبادان ... و پشه اندر وی نشود. (حدودالعالم ).
|| متغیر شدن . متغیر گشتن . تغییر کردن . مبدل گشتن . از حالی به حال دیگر درآمدن .تغییر وضع دادن . بگردیدن :
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
سیاوش از آن شد که دیدی تو پار.

فردوسی .


شهری به فتنه شد که فلانی از آن ماست
ما عشق باز صادق و او عشقدان ماست .

خاقانی .


- در خط شدن ؛ متغیر و آزرده شدن :
خط بر خط عالم کش و در خط مشو از کس
دل طاق کن از هستی و بر طاق نِه ْ اسباب .

خاقانی .


- در هم شدن ؛ متغیر شدن :
گر خردمندی از اوباش جفایی بیند
تا دل خویش نیازارد و در هم نشود.

سعدی .


|| زائل گردیدن . رفتن . محو گشتن . زائل شدن . از دست رفتن :
گرچه نامردم است مهر و وفاش
نشود هیچ از این دلم پرگس .

رودکی .


ازیشان بشد خورد و آرام و خواب
پر از ترس گشتند از افراسیاب .

فردوسی .


پستانک تان شیر به خروار گرفته
آورده شکم پیش و ز گونه شده رخسار.

منوچهری .


هوش از وی بشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354).
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد.

سعدی .


روزگارم بشد به نادانی .

سعدی .


مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینه ٔ حافظ
که زخمم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد.

حافظ.


- از دست شدن ؛ از دست رفتن :
دور جوانی بشد از دست من .

سعدی .


- از میان شدن ؛ از میان رفتن :
یوسفی از برادران گم شد
آفتاب از میان انجم شد.

خاقانی .


- در سر کسی شدن ؛ نابود او شدن . تباه و هلاک او گردیدن : و آخر بیازردند [ترکمانان ] و به سرعادت خویش که غارت بود بازشدند...تا سالاری چون تاش فراش ... در سر ایشان شد. (تاریخ بیهقی ). کار به دو جوان رسید و در سر یکدیگر شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362).
|| گم گشتن . تباه گشتن . از میان رفتن . معدوم شدن . گم شدن . از بین رفتن : در میان دیگر نسخه ها بشده و زان مرا یک بیت به یاد بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 371). نسخت این نامه من داشتم به خط خواجه و بشد چنانکه چند جای در این کتاب این حال بگفتم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 465). نسخت کرده بودم اما از دست من بشده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121). || معدوم گشتن . از دست رفتن .نیست شدن . تلف گردیدن . فانی گردیدن . از بین رفتن . از میان رفتن . منقرض شدن . منقضی گشتن . به اتمام آمدن :
عمر خلقان گر بشد شاید که منصور عمر
لوطیان را تازید هم تاز و هم مکیاز بس .

کسائی .


چه حدیث است من این بوسه شماری بنهم
بشود عیش چو معشوق شود بوسه شمر.

فرخی .


هرچه به دیناری خریدی به درمی به بازار بفروختندی چندین غبن بودی تا آن همه مالها و گنجها بر این جمله بشد. (تاریخ سیستان ). و می بایست که این مملکت بشود و اتفاقهای بد همی افتاد. (تاریخ سیستان ). خراسان در سر کار خوارزمشاه شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320).
|| مردن . درگذشتن :
زمانه ندادش زمانی درنگ
شد آن شاه هوشنگ با هوش و سنگ .

فردوسی .


به فرجام شیرین ورا زهر داد
شد آن دختر خوب قیصرنژاد.

فردوسی .


بگفت این و لبها به هم بر نهاد
شد آن نامور شیردل نوشزاد.

فردوسی .


بخاکش سپردند و شد نوشزاد
ز باد آمد و ناگهان شد بباد.

فردوسی .


سر تنگ تابوت کردند سخت
شد آن سایه گستر دلاور درخت .

فردوسی .


به ملک داری تا بود بود و وقت شدن
بماند ازو به جهان چون تو یادگار پسر.

فرخی .


|| رسیدن . آمدن . واصل گردیدن . بالغ شدن :
یکی پیر بد نام او ماهیار
شده سال او بر صدوشصت وچار.

فردوسی .


خبر بنزدیک ابرهه شد که بزرگان قریش بیامدند و بازگشتند و او خشمناک شد. (تاریخ سیستان ). چون خبر به غزنین شد. (تاریخ سیستان ). یزید مزید را بیعت کردند خبر به مهدی شد. (از تاریخ سیستان ).
- خبرشدن ؛ خبر رسیدن :
خبر شد به ضحاک بدروزگار
از آن بیشه و گاو و آن مرغزار.

فردوسی .


|| آخر شدن . به آخر رسیدن . به انتهاء و به نهایت و به پایان رسیدن . بگذشتن :
چو یک ماه شد نامه پاسخ نوشت
سخنهای با مغز و فرخ نوشت .

فردوسی .


- آخر شدن ؛ به پایان رسیدن :
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد.

حافظ.


- به سر شدن کار ؛ به پایان رسیدن آن . فیصله یافتن آن : این نه کاری است که به سخن به سر شود تا نبری خون ندود. (اسرارالتوحید ص 250).
- به بن شدن سخن ؛ تمام شدن . به انتها رسیدن . به پایان آمدن :
ز خوی بد شاه چندین سخن
همی رفت تا شد سخنشان به بن .

فردوسی .


- در سر شدن عمر ؛ به پایان رسیدن آن :
مشکل حال چنان نیست که سر باز کنم
عمردرسرشده بینم چو نظر بازکنم .

خاقانی .


- کار کسی شدن ؛ کاراو ساخته شدن . کار او تمام شدن . به نیستی و مرگ نزدیک شدن او : احمد را بخواند و گفت کار من شد کار رسول را زودتر بگذارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 356).
|| داخل شدن . به درون رفتن . داخل گردیدن . درآمدن . دررفتن : گفت برو به خانه شو. (تاریخ سیستان ). با او برفت و به سرای او شد. (تاریخ سیستان ). تا خبر ایشان به ملک رسید کسی فرستاد و ایشان در آن غارشدند. (قصص ص 201).
در شدن خرگوش بس تأخیر کرد
مکر را با خویشتن تقریر کرد.

مولوی .


- درشدن ؛ داخل شدن . دررفتن . به درون رفتن :
خط خدای زود بیاموزی
گر درشوی به خانه ٔ پیغمبر
گر درشوی به خانه اش برخاکت
شمشاد و لاله روید و سیسنبر.

ناصرخسرو.


به دروازه ٔ مرگ چون درشوند
به یک لحظه با هم برابر شوند.

سعدی .


|| بیرون رفتن :
ببین و بدان کز کجا آمدی
کجا رفت باید چو زی درشدی .

اسدی .


- فروشدن ؛ داخل شدن . درون رفتن . در چیزی درشدن :
در این ورطه کشتی فروشد هزار.

سعدی .


- || به پایان رسیدن . سپری شدن :
اگر روزم فروشد در غم تو
فروشو گو قیامت برنیاید.

خاقانی .


- || باز بسته شدن . متوقف ماندن :
در زلف تو فروشد کار دل جهانی
لب را اشارتی کن تا کارشان برآید.

خاقانی .


- || محو شدن . نیست شدن . فانی شدن :
هزاران نرگس از چرخ جهانگرد
فروشد تا برآمد یگ گل زرد.

نظامی .


- || غروب کردن . پنهان شدن . فرورفتن : گویند که چون آفتاب برآمدی ، در دست راست غار تافتی و چون فروشدی از دست چپ غار فروشدی . (قصص الانبیاء ص 200).
بسی برآید و بی ما فروشود خورشید
بهار گاه خزان باشدو گهی مرداد.

سعدی .


ولیک عذر توان گفت پای سعدی را
در این لجن که فروشد نه اولین پائیست .

سعدی .


- || مردن :
جهان را آه آه از دل برآمد
چو عزالدین بوعمران فروشد.

خاقانی .


- || فروافتادن . خارج شدن . بیرون شدن : من گفتم که ازارپای از پای من فروشد. (اسرارالتوحید ص 302).
- || سرزدن . صادر شدن : بد آمد که این خرده از ما فروشد که خواب چنان عزیزی بشولیدیم . (اسرارالتوحید ص 183).
|| بیرون رفتن . به در شدن :
سرایی است بر وی گشاده دو در
یکی آمدن را شدن زان به در.

اسدی .


- از کار شدن دست ؛ بازماندن دست از حرکت . واماندن . از نیرو بشدن :
همه دست و شمشیر از کار شد
جهان و شهی بر دلش خوار شد.

فردوسی .


شد از تشنگی دست گردان ز کار
هم اسب گرانمایه از کارزار.

فردوسی .


- از آن شدن ؛ کارش از آن گذشتن :
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم .

حافظ.


|| به دست آمدن (شغل ).
- شغل به دست کسی شدن ؛ صاحب شغل گشتن او. مقام به دست کسی افتادن : چون شغل به دست وی شد فریقین را بنواخت و نیکوئی گفت . (تاریخ سیستان ).
|| نشستن . بررفتن :
چو کیخسرو شاه بر گاه شد
جهان یکسر از کارش آگاه شد.

فردوسی .


ببوسید و بر سرش بنهاد تاج
به کرسی شد از مایه ور تخت عاج .

فردوسی .


|| برگشتن . روی برگرداندن :
چو او را فرود آوریدی ز تخت
شد از تخم ساسان بیکبار بخت .

فردوسی .


|| به کار رفتن . امکان داشتن . میسر بودن :
در وجوه معاش می نشود
مهر بوبکر و دوستی عمر.

ظهیر فاریابی .


|| فرورفتن . داخل شدن :
ز باروش پیکان چو پران شدی
همه در دل سنگ و سندان شدی .

فردوسی .


|| ریختن . زائل شدن . محو شدن . از میان رفتن :
چون بچه ٔکبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و شدش مویکان زرد
کابوک را نشاید و شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گرد گرد.

بوشکور.


ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
به سزاوار کن آیفت که جاهت دارد.

دقیقی .


|| به تملک درآمدن . مسلم شدن . به تصرف درآمدن :
نوشتند نامه به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
که شد ترک و چین شاه را یکسره
به آبشخور آمد پلنگ و بره .

فردوسی .


چو رنج دشمنانش بود بی بر
جهان او را شد از چین تا به بربر.

(ویس و رامین ).


- از یا«ز» جای شدن یا بشدن ؛ از جای برخاستن . رفتن از جایی :
بفرمود تا جهن رزم آزمای
شود با بزرگان لشکر ز جای .

فردوسی .


- || متغیر گشتن . از کوره دررفتن :
طاهر... از جای بشد به دیوان بازآمدیم .(تاریخ بیهقی ).
- راست شدن کار بر کسی ؛ بر او قرار گرفتن . او را مسلم و استوار شدن :
چنان پادشاهی بر او راست شد
که گاهش بر ماه میخواست شد.

گرشاسب نامه .


|| بالا رفتن . بررفتن . برشدن :
بامها را فرسب خرد کنی
از گرانیت گر شوی بر بام .

رودکی .


و اگر اسب در کشت زاری شود
کسی نیز بر میوه داری شود.

فردوسی .


بدان سرو شد بربط اندر کنار
زمانی همی بود تا شهریار.

فردوسی .


- برشدن ؛ بالا رفتن . صعود. عروج . به بالا برآمدن :
چو برشد نگون اندر آمد به خاک
ببخشود بر جانش یزدان پاک .

فردوسی .


اگر بر درخت برومند جای
نیابم که از برشدن نیست رای .

فردوسی .


قلعه ای دیدم سخت بلند... چنانکه بسیار رنج رسیدی تا کسی بر توانستی شد. (تاریخ بیهقی ).
از بهر برشدن سوی علییین
از علم بال ساز و ز طاعت پر.

ناصرخسرو.


بیال و گردن اوبرشدند و بازپرید
بسی ادیم گران در میان کوی تمیم .

سوزنی .


دود دلم گر به فلک برشود
هفت فلک هشت شوددر زمان .

خاقانی .


گر به فلک برشود از زر و زور
گور بود بهره ٔ بهرام گور.

نظامی .


- بلند شدن آتش ؛ شعله ور شدن آتش . برافروختن و شراره کشیدن آن :
امروز بکش چو میتوان کشت
کآتش چو بلند شد جهان سوخت .

سعدی .


- به تخت برشدن ؛ بر تخت نشستن . بالای تخت قرار گرفتن :
به فرخندگی شاه فیروزبخت
یکی روز برشد به فیروزه تخت .

نظامی .


- فرازشدن ؛ برشدن . بالا رفتن . مقابل رفتن : کسی در خانقاه بزد، فراز شدم و در بازکردم . (اسرارالتوحید ص 299).
|| پریدن . جستن . بررفتن . برشدن :
خون طنبوره تو گوئی زند و لاسکوی
از درختی به درختی شود و گوید آه .

منوچهری .


|| جاری گردیدن . جاری و سرازیر شدن :
بگفت این و شد بر رخش اشک درد
چو دُرّ گدازنده بر زر زرد.

فردوسی .


خشمی و دلتنگی سوی من شتافت چنانکه خوی از من بشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172).
|| گریختن :
همی شدند به بیچارگی هزیمتیان
شکسته پشت و گرفته گریغ را هنجار.

عنصری .


|| پدید آمدن .
- آبله شدن ؛ آبله برآوردن .آبله برزدن . آبله کردن . تاول زدن :
پا به کفش اندر بکفت و آبله شد کابلیج
از بسی غمها به بسته عمر کل پا را بپا [کذا].

عسجدی (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن ).


|| روی بازآوردن .
- با گوهر خود شدن هر چیز ؛ به اصل خود بازگردیدن هر چیز. (از یادداشت مؤلف ) :
همه چیز با گوهر خود شود
گر نیک گردد و گر بد شود.

فرخی .


|| تغییر و دگرگونی یافتن .
- از خود بشدن ؛ بیهوش گشتن :
احمد گفت نگه کردم جمله آن زمین و کوه زر شده بود از خود بشدم . (تذکرةالاولیاء عطار).
- درست شدن ؛ بهبود یافتن . به ْ گشتن . التیام پذیرفتن : دروغ گفتن به ضربت لازم ماند که اگر نیز جراحت درست شود نشان بماند. (گلستان ).
- شدن دل ؛ آمدن نگرانی و اضطراب : لشکری که دلهای ایشان بشده بود یکدست کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385).
- موی شدن ؛ لاغر و نحیف گشتن :
موی شکافم به شعر موی شدستم ز غم
لیک نگنجم همی در حرم مقتدا.

خاقانی .


- همراه شدن ؛ همسفر گشتن : سالی ازبلخ با بامیانم سفر بود... جوانی به بدرقه همراه من شد. (گلستان چ فروغی ص 162).
|| دخالت کردن . موجب گشتن .
- در خون کسی شدن ؛ سبب کشته شدن او گردیدن : امیر [مسعود] گفت : پس ازحسنک در این باب چه گناه بوده است که اگر به راه بادیه آمدی در خون آن همه خلق شدی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 179).

فرهنگ عمید

۱. انجام یافتن؛ گشتن؛ گردیدن.
۲. [قدیمی] رفتن.
۳. [قدیمی] گذشتن.
۴. [قدیمی] روان گشتن.


درخت گلی شبیه یاسمین.
۱. انجام یافتن، گشتن، گردیدن.
۲. [قدیمی] رفتن.
۳. [قدیمی] گذشتن.
۴. [قدیمی] روان گشتن.

درخت گلی شبیه یاسمین.


دانشنامه عمومی

شِدِن (به آلمانی: Scheden) یک شهر در آلمان است که در گوتینگن (شهرستان) واقع شده است. شدن ۳٬۱۸۲ نفر جمعیت دارد.

گویش اصفهانی

تکیه ای: bebi
طاری: boy(mun)
طامه ای: boɂan / beɂan
طرقی: boymun
کشه ای: boymun
نطنزی: boɂan


واژه نامه بختیاریکا

بوِستِن؛ آبیدِن؛ وابیدِن؛ آویدِن؛ واویدِن؛ آویدن؛ سر گِریدِن؛ کِردن؛ شاهستِن

پیشنهاد کاربران

turn, get, grow, become البته turn معنی گشتن هم می دهد

زمان حال become. گذشتهbecame

یکی دیگر از معنی های "شدن " پذیرفتن و قبول کردن می باشد.

به عمل آمدن

افتادن =

شدن چنانکه گویند چه افتاده یا چنین افتاد یعنی چه شد و چنین شد. ( آنندراج ) ( انجمن آرای ناصری ) . آمدن. گردیدن. گشتن. ( از یادداشتهای مؤلف ) :
سر نیزه و گرز خم داده بود
همه دشت پر کشته افتاده بود.
فردوسی.
و برده خزری که سلیمانی افتد بیشتر از اینجا [ از ناحیت بجناک ] خزر باشد. ( حدود العالم ) . تا روز یکشنبه برابر افتادند هر دو سپاه. ( تاریخ سیستان ) . سپاه امیر طاهر و امیر خلف بلب هیرمند هر دو برابر افتادند. ( تاریخ سیستان ) .
و دیگر چو بیمار افتد کسی
در آن دردمندی بماندبسی.
( گرشاسبنامه ) .
زمین تا بجائی نیفتدمغاک
دگر جای بالا نگیرد ز خاک.
( گرشاسبنامه ) .
که گر بینمش چهره و افتد خوشم
کمان را به انگشت کوچک کشم.
( گرشاسبنامه ) .
نام آن بود که تو بهنر بر خویشتن نهی ، تا از نام زید و جعفرعم و خال به استاد فاضل و فقیه و حکیم افتی. ( منتخب قابوسنامه ص 28 ) . شکل و ارکان پارس و شکل ولایت پارس چنان افتاده ست کی قسمت حدود شرقی و غربی و شمالی و جنوبی بر چهار رکن می افتد. . . و در شکل پارس کی برزده شده است ، تأمل افتد تحقیق این معنی معلوم گردد. ( فارسنامه ابن البلخی صص 120 - 121 ) . قرار بدان افتاد کی تاج میان دو شیر بنهند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 77 ) . و این سوار را شهرک مرزبان برابر افتاد و نیزه ای بر سینه او زد و بکشت. ( فارسنامه ابن البلخی ص 114 ) . تا آنگاه کی صافی شد و خرابی و خلل کی راه یافته بود، بروزگار تلافی افتاد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 170 ) . و تا از کار دین فارغ نیفتد بهیچ کار دیگر التفات نتوان کردن. ( فارسنامه ابن البلخی ص 89 ) . و ثفلی همچون دردی روغن زیت به اسهال دفع افتد. ( ذخیره خوارزمشاهی ) . مردم را گمان افتاد که وی بهتر گشت از دیوانگی. ( نوروزنامه ) . تا بر آخر اسیر افتاد و پیش ضحاک آوردند. ( مجمل التواریخ ) . و سرخاب اسیر افتاد بقلعه تکریت بازداشتند. ( مجمل التواریخ ) . خدای تعالی رابدان نام بخوانیم و ما را اجابت افتد. ( مجمل التواریخ ) . و هر مرد از بزرگان عرب با او حرب کردند و اسیرافتادند. ( مجمل التواریخ ) . و هرگاه که در آن اشتباهی افتاد ادراک معانی ممکن نگردد. ( کلیله و دمنه ) .
هیچ افتدت آخر که ببیچارگی من
رحم آری و بر کاهش جانم نفزائی.
خاقانی ( از آنندراج ) .
این مقدمات از بهر آن تقریر افتاد تا پادشاه تعجیل را. . . بسیرت مرضیه و عادت حمیده خود راه ندهد. ( سندبادنامه ص 154 ) . ناگاه خبر وفات او از اندرون بیرون آمد و حقیقت حال او معلوم نشد که چگونه افتاد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 404 ) .
کار من اگر چنین بد افتاد
این کار مرا نه از خود افتاد.
نظامی.
بعذری کان قبول افتاد در راه
برون آمد ز خلوتخانه شاه.
نظامی.
پیر بدو گفت چه افتاد رای
کان همه رفتند و تو ماندی بجای.
نظامی.
دعا کردم که یارب العزه مرا فریاد رس اگر محبت او مرا از محبت تو مشغول خواهد کرد یا جان او برداریا جان من ، در حق او اجابت افتاد. ( تذکرةالاولیاء عطار ) .
گوش آن کس نوشد اسرار جلال
کو چو سوسن ده زبان افتاد و لال.
مولوی.
نیفتاده در دست دشمن اسیر.
سعدی.
سیه گوش را گفتند ترا ملازمت صحبت شیربچه به چه وجه اختیار افتاد. ( گلستان ) . زاهد را این سخن قبول نیفتاد. ( گلستان ) .
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
حافظ.
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد.
حافظ.


کلمات دیگر: