فعل . [ ف ِ ] (ع اِ) حرکت مردم . (منتهی الارب ). اسم حدث و آن کنایت از حرکت انسان است . (از اقرب الموارد). کردار یا کنایت از عملی است متعدی . ج ، فِعال . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، فعال ، افعال . جج ، افاعیل . (فرهنگ فارسی معین ). علم ، مقابل قول . (یادداشت مؤلف )
: گر از جهل یک فعل خوب آیدی
مر او را ستاینده بستایدی .
بوشکور.
سفله فعل مار دارد بی خلاف
جهد کن تا روی سفله ننگری .
بوشکور.
هم بدان رو کاشتقاق فعل از فاعل بود
چرخ و سعد از کنیت و نام تو گیرند اشتقاق .
منوچهری .
آن فعل بد او در سر وی پیچید. (تاریخ بیهقی ).
نخست فاعل ، پس فعل وآنگهی مفعول
تو را از این سه ز مفعول نیست بیرون کار.
ناصرخسرو.
فعل علی و محمد ار نکنی
خیره چه گویی محمدی و علی .
ناصرخسرو.
تابگفتاری هر باریکی نخلی
چون بفعل آئی پرخار مغیلانی .
ناصرخسرو.
به نورش خورد مؤمن از فعل خود بر
به نارش برد کافراز کرده کیفر.
ناصرخسرو.
ندارد فعل من آن زور بازو
که با عدل تو باشد هم ترازو.
نظامی .
فعل بد کار بی خرد باشد
هرچه عاقل کند نه بد باشد.
مکتبی نیشابوری .
فعل را در غیب صورت میکنند
فعل دزدی را نه داری میزنند.
مولوی .
هرچه از فعل ایشان در نظرم ناپسند آمد از آن پرهیز کردم . (گلستان ).
درآن روز کز فعل پرسند و قول
اولوالعزم را تن بلرزد ز هول .
سعدی .
در عفو باز است و طاعت ولیک
نه هر کس تواناست بر فعل نیک .
سعدی .
هرگز نباشدت به بد دیگران نظر
در فعل خویشتن تو اگر نیک بنگری .
اوحدی .
-
بدفعل ؛ بدکار. بدکردار.
-
زهره فعل ؛ مبارک . خجسته . شادی آور و یا به کنایت زیبا
: ز تیمار آن لعبت زهره فعل
ز هجران آن روی خورشیدفر.
مسعودسعد.
-
نکوفعل ؛ مقابل بدفعل . نیکوکردار. خوب کردار
: نام نیکو را بگستر، شو بفعل خویش نیک
تات گوید این نکوفعل آنکه او آوا کند.
ناصرخسرو.
-
نیک فعل ؛ نکوفعل . خوب کردار
: مرد دانا نیک فعل و چرخ نادان بدکنش
نزد یکدیگر هگرز این هر دو را بازار نیست .
ناصرخسرو.
|| فرج شتر ماده . || فرج هر ماده عموماً. (منتهی الارب ). || کردن کاری . انجام دادن . (فرهنگ فارسی معین ). || در دستور زبان یکی از اقسام کلمات است . (یادداشت مؤلف ). کلمه ای است که دلالت کند بر معنائی مستقل مقرون به یکی از ازمنه ٔ ماضی و
حال و مستقبل . (یادداشت مؤلف ). کلمه ای است که دلالت بر حالت یا وقوع امری در
زمان گذشته ، حال یا
آینده کند. ج ، افعال . (فرهنگ فارسی معین ).
-
فعل امر . رجوع به امر شود.
-
فعل خاص ؛ فعلی است که بر کار و عمل مخصوصی دلالت کند، مانند: گفتن . شنودن . نشستن . برخاستن . (فرهنگ فارسی معین ).
-
فعل ربطی . رجوع به ترکیب فعل عام شود.
-
فعل سماعی ؛ فعلی است که صرف آن موقوف بر سماع باشد. مقابل فعل قیاسی . فعل سماعی بر دو قسم است : تام و غیرتام . فعل سماعی تام ، آن است که مشتقاتش از ریشه ٔ واحد گرفته نشده باشد، لیکن در حروف اصلی آن حذف و تبدیل راه یافته باشد و ماضی و مصدرش با امر و مضارع متفاوت باشد و نتوان از روی قیاس فعلی جدید بنا کرد، چون سوختن از سوز، جستن از جوی ، فرسودن از فرسای ، گفتن از گوی ، خواستن از خواه ، داشتن از دار و غیره . فعل سماعی غیرتام ، آن است که مشتقاتش از دو ریشه آمده باشد، چون سفت و سنبد که از دو ریشه ٔ «سفت » و «سنب » آمده ، و دید و بیند که از دو ریشه ٔ دائی یا دای و وئنه آمده . (فرهنگ فارسی معین ).
-
فعل عام ؛ هرگاه فعل دلالت بر وجود وقوع مطلق کند و بر کار و عمل مخصوصی دلالت نداشته باشد آن را فعل عام یا فعل ربطی نامند، مانند: بودن ، استن و شدن . مقابل فعل خاص . (فرهنگ فارسی معین ).
-
فعل قیاسی ؛ فعلی است که صرف آن مطابق قیاس باشد. مقابل فعل سماعی و آن بر دو قسم است : تام و غیرتام . فعل قیاسی تام ، آن است که همه ٔ صیغه های آن بدون حذف و تبدیل بر طبق قاعده ٔ معینی که در
زبان فارسی جاری است از ریشه ٔ آن فعل مشتق گردیده باشد و همیشه بتوان مطابق آن قاعده فعل تازه ای بنا کرد، چون : جنگیدن از جنگ ، کوشیدن از کوش ، دریدن از در،کشیدن از کش و غیره . فعل قیاسی غیرتام ، آن است که صیغه های آن بدون حذف یا تبدیل از ریشه ٔ واحدی مشتق گردیده باشد، لیکن در هیئت
مصدر و ماضی آن تغییری مختصر راه یافته و از قاعده ٔ جاری - که در افعال قیاسی تام موجود است - تجاوز شده باشد، چون : کشتن از کش ، گزاردن از گزار، دانستن از دان ، درودن از درو و غیره . (فرهنگ فارسی معین از دستور پنج استاد).
-
فعل لازم . رجوع به لازم شود.
-
فعل ماضی . رجوع به ماضی شود.
-
فعل متعدی . رجوع به متعدی شود.
-
فعل مثبت ؛ آن است که دلالت بر وقوع کاری بطریق اثبات کند، مانند: حسن به مدرسه رفت یا علی به خانه آمد. مقابل فعل منفی . (فرهنگ فارسی معین ).
-
فعل مستقبل . رجوع به مستقبل شود.
-
فعل مضارع . رجوع به مضارع شود.
-
فعل معین ؛ فعلی است که افعال دیگر به همراهی و معاونت آن صرف شود و آن شامل افعال ذیل است : استن ،بودن ، شدن و خواستن . (فرهنگ فارسی معین ). توانستن ، بایستن و شایستن نیز بصورت فعل معین به کار روند.
-
فعل منفی ؛ آن است که عملی را بطریق نفی بیان کند: علی درس نخواند و چیزی نشد. مقابل فعل مثبت . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به فعل مثبت شود.
-
فعل وصفی ؛ هرگاه دو فعل متوالی در فاعل و زمان یکی باشند، جایز است که فعل اول را به
وجه وصفی بیاورند و آن را عطف کنند: انوشروان برنشسته به شکار رفت . (فرهنگ فارسی معین ). آوردن واو عطف بعد از وجه وصفی درست نیست ، زیرا استعمال این وجه دو جمله را تبدیل به یک جمله میکند. فقط در صورتی که فعل جمله ٔ دوم ماضی نقلی یا بعید باشد و صیغه ٔ فعل بودن از جمله ٔاول حذف شود، ذکر حرف واو لازم است ، مانند: من به مدرسه رفته و درس خوانده ام . (از یادداشتهای مؤلف ).
|| تأثیر. اثر
: ... معده را سست کند و قی آرد. روغن او این فعل کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
فعل توست این غصه های دم بدم
این بود معنی قد جف القلم .
مولوی .
|| یکی از مقولات نه گانه ٔ عرض است و عبارت است از تحریک در کیف ، و امر متکیف را مقوله ٔ انفعال یا ان ینفعل گویند. بعبارت دیگر حالت مؤثریت شی ٔرا از شی ٔ دیگر مقوله ٔ انفعال یا ان ینفعل نامند. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ اصطلاحات فلسفی تألیف جعفر سجادی ). || خروج از قوه به فعل که گاه فعلی است و به نام فساد و کون خوانده می شود و گاه تدریجی است و استحاله نامیده میشود، انتقال تدریجی را حرکت هم نامند. (فرهنگ فارسی معین ). || جنبه ٔ شیئیت و تحصیل اشیاء است . مقابل قوه ، چنانکه گویند موجودات از لحاظ قوه و فعل بر سه قسم اند: آنچه از هر جهت بالفعل باشد، آنچه از هر جهت بالقوه باشد، آنچه از جهتی بالفعل و از جهتی بالقوه است . قسم اول مانند مفارقات نوعیه از عقول و نفوس کلیه . قسم دوم مانند کلیه ٔ موجودات مادی و مادیات جهان ناسوت . قسم سوم مانند هیولای محض بنابر آنکه قوه ٔ محض باشد و شایبه ٔفعلیت نداشته باشد. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ فلسفی جعفر سجادی ).
-
به فعل آمدن ؛ از حالت قوه بحالت فعل درآمدن . (فرهنگ فارسی معین ).
-
به فعل بودن ؛ در عمل بودن . در کار بودن . (فرهنگ فارسی معین ).
-
به فعل درآوردن ؛ عمل کردن . اجرا کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
- || تحقق بخشیدن . (فرهنگ فارسی معین ).