کلمه جو
صفحه اصلی

وجه


مترادف وجه : چهره، رخ، رخسار، روی، صورت، جور، روش، شکل، طریق، طریقه، طور، منوال، نمط، وضع، بودجه، پول، دینار، سرمایه، مبلغ، نقدینه، جانب، سمت، سو، طرف، حالت، دلیل، سبب، علت

برابر پارسی : روی، رویه، زمینه، پول، سویه

فارسی به انگلیسی

disbursement, money, remittance, fund, payment, fee, cause, figure, mode, side, way, means, (sum of) money, phase, manner, justification, [gram.] mood, surface, [o.s.] face, hedron _, sum, form, voice

(sum of) money, payment, fee, phase, manner, way, justification, cause, [gram.] mood, surface, [o.s.] face


disbursement, figure, hedron _, mode, remittance, side, sum, way, fund


فارسی به عربی

دفعة , شکل , مزاج , نمط

عربی به فارسی

سفارش کردن به , امرکردن , مقررداشتن , بهم متصل کردن , جهت يابي , راهنمايي , توجه بسوي خاور , اشناسازي


شماره گرفتن , صفحه شماره گير , صورت , نما , روبه , مواجه شدن


مترادف و متضاد

چهره، رخ، رخسار، روی، صورت


جور، روش، شکل، طریق، طریقه، طور، منوال، نمط، وضع


بودجه، پول، دینار، سرمایه، مبلغ، نقدینه


جانب، سمت، سو، طرف


حالت


face (اسم)
نما، منظر، سطح، صورت، رخ، لقاء، قیافه، چهره، رو، وجه، قبال، رخسار

mode (اسم)
طرز عمل، فن، مقام، سبک، رسم، وجه، طرز، اسلوب، طریقه، طریق، طور

form (اسم)
ترکیب، ظرف، ظاهر، فرم، سیاق، صورت، برگه، گونه، شکل، روش، تصویر، وجه، طرز، ریخت، ورقه، فورم، دیس

mood (اسم)
حالت، مزاج، حال، مشرب، وجه، خاطر، حوصله، قلق

payment (اسم)
پرداخت، پول، وجه، قسط، تادیه، کارسازی

دلیل، سبب، علت


۱. چهره، رخ، رخسار، روی، صورت
۲. جور، روش، شکل، طریق، طریقه، طور، منوال، نمط، وضع
۳. بودجه، پول، دینار، سرمایه، مبلغ، نقدینه
۴. جانب، سمت، سو، طرف
۵. حالت
۶. دلیل، سبب، علت


فرهنگ فارسی

تمایز دستوری در صورت افعال که دیدگاه و نظر گوینده یا نویسنده را نسبت ‌‌به وضعیت توصیف‌شده در پاره‌گفتار نشان می‌دهد


روی، چهره، روی چیزی، طریقه، جهت، قصد، نیت، بزرگ
( اسم ) ۱ - روی چهره صورت . ۲ - راه طریق . ۳ - طریقه روشن طور . ۴- جهت جانب سوی . ۵- ذات شخص . ۶- قصد نیت آهنگ .۷- صحیفه صفحه (( جزروی تو دروجهدلم می نشود جز قد توراست نیست بر کادلم . ) ) ( المعجم ) ۸ - آنچه بدان معاش کرده شود مانند زمین و مشاهره. ۹ - وجه ثلث از هر برج سه بهر( شامل ده درجه ) . توضیح خداوند وجه نخستین از حمل مریخ است و خداوند وجه دوم شمس است و سوم زهره و نخستین از ثور عطارد و همجنس همی رود بترتیب فلکها برسو تا آخر حوت . ۱٠ - بمعنی پول که حالیه معمول است قطعا منشاش تعبیر ( وجوهالاموال ) بوده . ۱۱ - درافعال فارسی پنج وجه است . یا وجهاخباری . آنست که وقوع کاری را بطریق خبر بیان کند: رفتم زدم خواهم رفتن تو رفتهیی . او آمده بود. یاوجه التزامی . آنست که کار را بطریق شک و دودلی و آرزو و خواهش و مانند آن بیان کند و چون پیرو جمله و کلمه دیگراست آنرا وجه مطیعی نیز گویند : میخواهم بروم شاید بیایم گمان میکنم محمود آمدهباشد: (( خرم آن روز کزین منزل ویران بروم راحت جان طلبم و ز پی جانان بروم ) ). (حافظ ) یا وجه شرطی . آنست که کار را بطور شرط بیان نماید: اگر رفتی بردی و اگر خفتی مردی اگرنیایی من خواهم رفت . توضیح از برای وجه شرطی در زبان فارسی اکنون صیغه مخصوصی نیست بلکه بیشتر بصورت فعل التزامی گفته شود : اگر خواهی که بمقصود برسی کوشا و ساعی باش . قدیم صیغه های شرطی را با یائ می آورده اند : (( اگر مملکت را زبان باشدی ثناگوی شاه جهان باشدی . ) ) توضیح ۲ - گاهی در نظم و نثر علامت جمله شرطی مانند اگر هر گاه و غیره را حذف کنند : ((نباشد خرد جان نباشد رواست خرد جان جانست ویزدان گواست . ) ) ( یعنی .اگر نباشد ) بدو بگروی کام دلی یافتی رسیدی بجایی که بشتافتی (یعنی اگر بدو بگروی ) . یاوجه مصدری . فعلی است که بصورت اسم ( یعنی مصدر ) در آمده باید رفتن نشاید گفتن نیارم شیندن . توضیح در قدیم وجه مصدری را با ((ن ) ) علامت مصدراستعمال می کردند ولی بمرور زمان مصدر را مخف کردند و گویند خواهم گفت نشاید رفت : (( اشک حافظ خرد و صبربدریاانداخت چه کند سزغم عشق نیارست نهفت . ) ) ( حافظ ) یا وجه وصفی . آنست که فعل بصورت صفت و در معنی فعل باشد. فعل وصفی بافاعلی مطابقه نمی کند و همیشه مفرداست یوسف برخاسته بمنزل رفت . جمشیدوفریدون بشکار رفته آهویی صیدکردند. توضیح پس از فعل وصف آوردن ((و ) ) عطف - که امروزه بسیار متداول است - خطاست . توضیح در کتابهای دستور وجوهافعال راشش دانستهاند و ((وجه امری ) ) راهم جزو آنها آورده اند اما همچنانکه در زبانهای اروپایی معمول است بهتر است امر را جزو سه قسم فعل (ماضی مضارع امر ) محسوب داریم نه وجهی در ردیف اخباری التزامی و غیره . ۱۲ - دلیل سبب علت . ۱۳ - پول مبلغ :(( نظام الملک وجهاجرت ... برانطاکیه نوشت . ) ) ((ملتزم شد وجه بخزانه عامره رساند. ) ) جمع : وجوه جج . وجوهات .یا از آن پ زان ) وجه از آنرو بدان دلیل : (( گویی که بوی یارمن است این بوقت صبح زان وجه میشود دل دیانه بی قرار. ) ) (سمک عیار. ۵۴ : ۱ ) یا ازین (زین ) وجه . ازاین رو بدین سبب . یا از وجهی . بطریقی بوجهی : (( و طیارات دیوان و توفیرات خزانه الابرخصتی شرعی ازوجهی مرضی بخود راه نمیدهد. ) ) یا بر وجهی که. بطریقی که : (( ... بر وجهی که همهامت را بر آن اجماع باشد بیان فرموده است . ) ) یا بوجهی . بطریقی بطرزی : ((هرکسی با شمع رخسارت بوجهی عشق باخت زان میان پروانه را در اضطراب انداختی . ) ) (حافظ ) یا وجه تسمه . علت نام گذاری . یا وجه تشبیه . علت تشبیه سبب مانند کردن : (( و وجه تشبیه این رکن به وتد آنست که میخ هر کجا فرو کوبند ثابت و استوار ماند. ) ) یا وجه جامع . امر مشترک میان دو چیز را که موجب می شود حکم یکی از آن دو بر دیگر بقیاس تمثیلی بار شود وجه جامع گویند . این نوع قیاس بیشتر درفقه بکار می رود و آنرا قیاس مستنبط العله گویند و از چهار امر : مشبه مشبه به وجه اشتراک و حکم تشکیل می یابد . و همان وجه اشتراک را علت و سبب حکم و وجه جامع و امر مشترک گویند. یا وجه جمیل (نیکو ) . بطریقی نیک بطرزی نیکو: (( پس آنچه گفته بودی بوجهی جمیل پیش وی بگفتم ... ) ) یا وجه خلاص . طریق رهایی و نجات : (( ... چه بهیچ حال از آن شدت و محنت وجه خلاصی و از آن شدت و محنت وجه خلاصی و از آن اذیت و بلیت مفر ومحیصی نمیدانست . ) ) یا وجه صواب . راه درست :(( ادیب عروضب بثوت مفرفت اوزان و دانستن اصول اجزائ بحور وجه صواب آن باز تواند یافت . ) ) یا وجه معاش . پولی که با آن زندگی گذرانند: (( لهذا این چند عزیز که اسم آنها نوشته میشود از کاسبی وجه معاش حاصل می نمودند. ) )
جانب و ناحیه

فرهنگ معین

(وَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - روی ، چهره . ۲ - طریقه ، جهت . ۳ - پول . ج . وجوه . ۴ - ذات ، شخص . ۵ - قصد، نیت . ۶ - دلیل ، سبب . ، ~ ضمان پول (یا مالی ) که برای ضمانت می سپارند. ،~ ِ مصالحه آن چه برای برقراری صلح میان دو طرف مورد معامله قرار می گیرد.

لغت نامه دهخدا

وجه. [ وَج ْه ْ ] ( ع اِ ) رو و چهره. ( غیاث اللغات ). روی و چهره. روی و صورت و هیأت و پیکر و سیما و دیدار و شکل و نمایش. ( ناظم الاطباء ). روی مردم و هرچیزی. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). ج ، اَوجُه ْ، وجوه ، اُجوه با قلب واو به همزه. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
- وجه ارض ؛ روی زمین.
|| کیفیت. چگونگی. || طریق. راه : یارگی را بشکافد یا بوجهی دیگر دفع کند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || عین چیزی. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). عین چیزی و خود چیزی. ( ناظم الاطباء ): هذا وجه الرأی ؛ یعنی هو الرأی نفسه. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). ذات و حقیقت چیزی. ( غیاث اللغات ): و یبقی وجه ربک ذوالجلال والاکرام. ( قرآن 27/55 ). || آنچه انسان بدان توجه کند از عمل و غیر آن. ( از اقرب الموارد ). هر چیزی که انسان بدان روی آورد از کار و عمل و جز آن. ( ناظم الاطباء ). و به همین معنی است : وجهت وجهی للذی فطر السموات و الارض و گویند وجه در اینجا به معنی عمل است. ( منتهی الارب ). || مستقبل هرچیزی. گویند: هذا وجه الثوب. ( از اقرب الموارد ). || حال. هو احسن القوم وجهاً؛ ای حالاً. ( ناظم الاطباء ). || اول روزگار. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ).
- وجه دهر ؛ اول آن. ( اقرب الموارد ).
- وجه نهار ؛ اول روز. ( ترجمان علامه جرجانی ).
|| آنقدر از سیاره که پیدا و ظاهر گردد ترا. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ): وجه نجم ؛ آن مقدار از ستاره که پیدا شود برای تو. ( از اقرب الموارد ). || مقصود سخن. ( منتهی الارب ).
- وجه کلام ؛ طریق مقصود از آن. ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ).
|| رضاو خوشنودی. ( منتهی الارب ) : انما نطعمکم لوجه اﷲ. ( قرآن 9/76 )؛ ای لرضاه. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) :
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زین پس شکی نماند که صاحب نظرشوی.
حافظ.
|| مهتر قوم. ( منتهی الارب ). سید قوم. ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). شریف قوم و شریف شهر. ( ناظم الاطباء ). ج ، وجوه. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || بزرگی. ( منتهی الارب ). جاه. ( از اقرب الموارد ). بزرگی و منزلت. || وَجَه ؛ آب اندک. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || سوی و کرانه. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). جهت. ( اقرب الموارد ). || قبله. ( مهذب الاسماء ) : فثم وجه اﷲ. ( قرآن 115/2 )؛ ای قبلته. ( مهذب الاسماء ). || قصد و نیت : وجهت وجهی للذی فطر السموات والارض.( قرآن 79/6 )؛ ای قصدی و نیتی. ( اقرب الموارد ). || پول نقد. مال. زر. ( ناظم الاطباء ). دینار و درهم. تنخواه : مبلغ یکصدتومان وجه رایج مملکتی :

وجه . [ وَ ج َه ْ ] (ع اِ) وَجْه ْ. آب اندک . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).


وجه . [ وَ ج ُه ْ ] (ع ص ) صاحب جاه . باقدر. وَجِه ْ. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).


وجه . [ وَج ْه ْ ] (ع اِ) رو و چهره . (غیاث اللغات ). روی و چهره . روی و صورت و هیأت و پیکر و سیما و دیدار و شکل و نمایش . (ناظم الاطباء). روی مردم و هرچیزی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ، اَوجُه ْ، وجوه ، اُجوه با قلب واو به همزه . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
- وجه ارض ؛ روی زمین .
|| کیفیت . چگونگی . || طریق . راه : یارگی را بشکافد یا بوجهی دیگر دفع کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || عین چیزی . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). عین چیزی و خود چیزی . (ناظم الاطباء): هذا وجه الرأی ؛ یعنی هو الرأی نفسه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ذات و حقیقت چیزی . (غیاث اللغات ): و یبقی وجه ربک ذوالجلال والاکرام . (قرآن 27/55). || آنچه انسان بدان توجه کند از عمل و غیر آن . (از اقرب الموارد). هر چیزی که انسان بدان روی آورد از کار و عمل و جز آن . (ناظم الاطباء). و به همین معنی است : وجهت وجهی للذی فطر السموات و الارض و گویند وجه در اینجا به معنی عمل است . (منتهی الارب ). || مستقبل هرچیزی . گویند: هذا وجه الثوب . (از اقرب الموارد). || حال . هو احسن القوم وجهاً؛ ای حالاً. (ناظم الاطباء). || اول روزگار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
- وجه دهر ؛ اول آن . (اقرب الموارد).
- وجه نهار ؛ اول روز. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ).
|| آنقدر از سیاره که پیدا و ظاهر گردد ترا. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ): وجه نجم ؛ آن مقدار از ستاره که پیدا شود برای تو. (از اقرب الموارد). || مقصود سخن . (منتهی الارب ).
- وجه کلام ؛ طریق مقصود از آن . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
|| رضاو خوشنودی . (منتهی الارب ) : انما نطعمکم لوجه اﷲ. (قرآن 9/76)؛ ای لرضاه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) :
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زین پس شکی نماند که صاحب نظرشوی .

حافظ.


|| مهتر قوم . (منتهی الارب ). سید قوم . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شریف قوم و شریف شهر. (ناظم الاطباء). ج ، وجوه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || بزرگی . (منتهی الارب ). جاه . (از اقرب الموارد). بزرگی و منزلت . || وَجَه ؛ آب اندک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || سوی و کرانه . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). جهت . (اقرب الموارد). || قبله . (مهذب الاسماء) : فثم وجه اﷲ. (قرآن 115/2)؛ ای قبلته . (مهذب الاسماء). || قصد و نیت : وجهت وجهی للذی فطر السموات والارض .(قرآن 79/6)؛ ای قصدی و نیتی . (اقرب الموارد). || پول نقد. مال . زر. (ناظم الاطباء). دینار و درهم . تنخواه : مبلغ یکصدتومان وجه رایج مملکتی :
ساقی بهار میرسد و وجه می نماند
فکری بکن که خون دل آمد ز غم به جوش .

حافظ.


- وجه کرایه ؛ مال الاجاره و پولی که از بابت کرایه داده میشود. (ناظم الاطباء).
|| طور و روش و وضع و طریقه و طرز. || طریق . سبیل . راه . (ناظم الاطباء) :
به وجه مرحمت ای ساکنان صدر جلال
ز روی حافظ و این آستانه یاد آرید.

حافظ.


- به وجه اجمال ؛ به طریق اجمال .
- به وجه بودن و به وجه نبودن ؛ مشروع و حلال بودن یا نبودن :
گرچه از مال و گندم نه به وجه
هم خزانت پر است و هم انبار
بس تفاخر مکن که اندر حشر
گندمت کژدم است و مالت مار.

سنایی .


و عنایت حق تعالی در حفظ او چندان بودی که چون دست به طعامی بردی که شبهت درو بودی رگی درپشت انگشت او کشیده شدی چنانکه انگشت فرمان او نبردی او بدانستی که آن لقمه به وجه نیست . (تذکرة الاولیاء شیخ عطار).
- به وجه شرعی ؛ به طریق شرعی .
- وجه احسن ؛ طریق نیکو. (ناظم الاطباء).
|| روی وسطح چیزی . || پیشگاه چیزی . جزء پیشین چیزی . || دستور. قاعده . رسم . || نوع و قسم . (ناظم الاطباء).
- بوجه من الوجوه ؛ به هر نوع . به همه جهت . (ناظم الاطباء).
|| مقدار و اندازه . (ناظم الاطباء).
- وجه معاش ؛ به اندازه ٔ گذران زندگانی و راه معیشت . (ناظم الاطباء).
|| دلیل . سبب و جهت . باعث و موجب . (ناظم الاطباء) : و اگر کسی روا دارد جواز آن را وجهی توان نهاد. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ).
- وجه تسمیه ؛ سبب تعیین اسم . (ناظم الاطباء). || وظیفه و مواجب و سالیانه . || بکارت و دوشیزگی . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح صوفیه ) نزد اهل تصوف وجود را گویند چنانکه در کتاب العقد المنفرد فی علم التصوف آمده است . || (اصطلاح ادبی ) وجه نزد بعضی از قراء اطلاق شود بر قسمتی از احوال اسناد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || (مص ) بر روی زدن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). بر روی کسی زدن و رد کردن او. (اقرب الموارد). || روی آوردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || وجیه و باقدر گردیدن پیش مردم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).

وجه . [ وُج ْه ْ/ وِج ْه ْ ] (ع اِ) جانب و ناحیه . (اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

۱. طریقه، روش.
۲. پول.
۳. علت، سبب.
۴. [قدیمی] روی، چهره.
۵. [قدیمی] امکان، توان.
۶. [قدیمی] صفحه.
۷. [قدیمی] وجود، ذات.
* وجه معاش: پولی که با آن زندگانی را می گذرانند.

۱. طریقه؛ روش.
۲. پول.
۳. علت؛ سبب.
۴. [قدیمی] روی؛ چهره.
۵. [قدیمی] امکان؛ توان.
۶. [قدیمی] صفحه.
۷. [قدیمی] وجود؛ ذات.
⟨ وجه ‌معاش: پولی که با آن زندگانی را می‌گذرانند.


دانشنامه عمومی

وجه نقد، دارایی جاری
وجه دستوری، مفهومی در دستور زبان شامل وجه امری، وجه اخباری، وجه پرسشی و ...
وجه دین، کتابی از ناصر خسرو
وجه (هندسه)، صفحه تخت و بدون انحنایی که بخشی از مرز یک شیء جامد را تشکیل می دهد.
وجه تسمیه یا ریشه شناسی
وجه (عربستان)، شهری در کشور پادشاهی عربستان سعودی

دانشنامه آزاد فارسی

وَجْه (face)
در هندسه، هر یک از سطوح چندوجهی، محصور در یال ها. مکعب شش وجه مربع شکل، مکعب مستطیل شش وجه مستطیل شکل، و چهاروجهی چهار وجه مثلث شکل دارد.

فرهنگ فارسی ساره

سویه


فرهنگستان زبان و ادب

{mood} [زبان شناسی] تمایز دستوری در صورت افعال که دیدگاه و نظر گوینده یا نویسنده را نسبت به وضعیت توصیف شده در پاره گفتار نشان می دهد

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی وَجْهِ: رو- صورت - خودِ (ﭐبْتِغَاءَ وَجْهِ یعنی طلب خشنودی از آن جهت که رضایت از کسی به منزله ی رو کردن به او و عدم رضایت مانند پشت کردن به اوست .وجه هر چیزی به معنای ناحیهای از آن چیز است که با آن با غیر روبرو میشود و ارتباطی با آن دارد ، همچنان که وجه هر ج...
معنی لَا تَکُونَنَّ: حتماً نباش - به هیچ وجه نباش
معنی جَنَّةِ: باغ (وجه تسمیه اش این است که پوشش درختان مانع از دیدن زمین می شود)-بهشت
معنی وُجُوهِ: چهره ها (وجه هر چیزی به معنای ناحیهای از آن چیز است که با آن با غیر روبرو میشود و ارتباطی با آن دارد ، همچنان که وجه هر جسمی سطح بیرون آن است ، و وجه انسان نیم پیشین سر و صورتش میباشد ، یعنی آن طرفی که با آن با مردم روبرو میشود ، و وجه خدا چیزی است ک...
معنی وُجُوهَکُمْ: چهره هایتان -رویتان (وجه هر چیزی به معنای ناحیهای از آن چیز است که با آن با غیر روبرو میشود و ارتباطی با آن دارد ، همچنان که وجه هر جسمی سطح بیرون آن است ، و وجه انسان نیم پیشین سر و صورتش میباشد ، یعنی آن طرفی که با آن با مردم روبرو میشود ، و وجه خد...
معنی وَجْهَکَ: چهره ات -رویت (وجه هر چیزی به معنای ناحیهای از آن چیز است که با آن با غیر روبرو میشود و ارتباطی با آن دارد ، همچنان که وجه هر جسمی سطح بیرون آن است ، و وجه انسان نیم پیشین سر و صورتش میباشد ، یعنی آن طرفی که با آن با مردم روبرو میشود ، و وجه خدا چیزی...
معنی وَجْهِیَ: چهره ام -رویم - صورتم (وجه هر چیزی به معنای ناحیهای از آن چیز است که با آن با غیر روبرو میشود و ارتباطی با آن دارد ، همچنان که وجه هر جسمی سطح بیرون آن است ، و وجه انسان نیم پیشین سر و صورتش میباشد ، یعنی آن طرفی که با آن با مردم روبرو میشود ، و وجه ...
معنی مُسْوَدّاً: سیاه شده (مقصود از اسوداد وجه در عبارت" وَإِذَا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِـﭑلْأُنثَیٰ ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدّاً "سیاه شدن روی ، بطور کنایه خشمناک شدن است و در عبارت "وَیَوْمَ ﭐلْقِیَامَةِ تَرَی ﭐلَّذِینَ کَذَبُواْ عَلَی ﭐللَّهِ وُجُوهُهُم مُّسْوَدَّةٌ "س...
معنی مُّسْوَدَّةٌ: سیاه شده (مقصود از اسوداد وجه در عبارت" وَإِذَا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِـﭑلْأُنثَیٰ ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدّاً "سیاه شدن روی ، بطور کنایه خشمناک شدن است و در عبارت "وَیَوْمَ ﭐلْقِیَامَةِ تَرَی ﭐلَّذِینَ کَذَبُواْ عَلَی ﭐللَّهِ وُجُوهُهُم مُّسْوَدَّةٌ "س...
معنی وُجُوهَهُمْ: چهره هایشان -روهایشان (وجه هر چیزی به معنای ناحیهای از آن چیز است که با آن با غیر روبرو میشود و ارتباطی با آن دارد ، همچنان که وجه هر جسمی سطح بیرون آن است ، و وجه انسان نیم پیشین سر و صورتش میباشد ، یعنی آن طرفی که با آن با مردم روبرو میشود ، و وجه ...
معنی وُجُوهَهُمُ: چهره هایشان -روهایشان (حرف میم به دلیل تقارن با حرف ساکن یا تشدید دار کلمه بعد حرکت گرفته است .وجه هر چیزی به معنای ناحیهای از آن چیز است که با آن با غیر روبرو میشود و ارتباطی با آن دارد ، همچنان که وجه هر جسمی سطح بیرون آن است ، و وجه انسان نیم پیشی...
معنی وَجْهَهُ: چهره اش -رویش (وجه هر چیزی به معنای ناحیهای از آن چیز است که با آن با غیر روبرو میشود و ارتباطی با آن دارد ، همچنان که وجه هر جسمی سطح بیرون آن است ، و وجه انسان نیم پیشین سر و صورتش میباشد ، یعنی آن طرفی که با آن با مردم روبرو میشود ، و وجه خدا چیزی...
ریشه کلمه:
وجه (۷۸ بار)

«وَجْه» در لغت به معنای «صورت» است و گاهی به معنای «ذات» به کار برده می شود. بنابراین «وجه اللّه» یعنی ذات خدا. یعنی از آنجا که صورت آئینه روح و دل آدمی است، و حواسی که انسان را با خارج مربوط می کند، تقریباً همه در آن قرار دارد، گاهی به معنای روح، یا به معنای ذات نیز آمده است.
و در سوره «روم» منظور صورت باطنی و روی دل می باشد، بنابراین، منظور تنها توجّه با صورت نیست، بلکه توجّه با تمام وجود است، زیرا وجه و صورت، مهمترین عضو بدن و سنبل آن است.
درست است که «وَجْه» از نظر لغت، به معنای صورت است که، به هنگام مقابله با کسی با آن مواجه و روبرو می شویم، ولی هنگامی که در مورد خداوند به کار می رود، منظور ذات پاک او است. بعضی نیز «وَجْهُ رَبِّک» را در سوره «رحمان» به معنای صفات پروردگار دانسته اند که از طریق آن، برکات و نعمت ها بر انسان ها نازل می شود، همچون علم و قدرت و رحمت و مغفرت.
این احتمال نیز داده شده: منظور اعمالی است که به خاطر خدا انجام داده می شود، بنابراین، همه فانی می شوند، تنها چیزی که باقی می ماند اعمالی است که از روی خلوص نیت و برای رضای او انجام گرفته است. ولی معنای اول از همه مناسب تر به نظر می رسد.
«وجه» در سوره «لیل» به معنای «ذات» است، و منظور رضایت و خشنودی ذات پاک او است.

گویش مازنی

/veje/ وجب & گنجایش

وجب


گنجایش


جدول کلمات

روی, صورت, گونه,قصد, نیت

پیشنهاد کاربران

در ریاضی ، پهلو . ( وجه های جانبی = پهلوهای کناری )

نیت

ذات _ وجود

هوالعلیم

وجه : چهره ؛ رو ؛ صورت ؛ سمت وسو ؛ جور ؛ جهت ؛ روش ؛ شیوه ؛ شکل ؛ مبلغ ؛ پول. . .
وجه اللّه: ذات خداوند ؛ خشنودی و رضایت باری تعالی. . . .

چهره، رخ، رخسار، روی، صورت، جور، روش، شکل، طریق، طریقه، طور، منوال، نمط، وضع، بودجه، پول، دینار، سرمایه، مبلغ، نقدینه، جانب، سمت، سو، طرف، حالت، دلیل، سبب، علت

وجه ناقابلی جوف پاکت

طلعت

شوند ( وجه ، سبب )

شیوه
طُرُق

قصد

وجه:
بمعنی ارزش و بها، . . .
خطی ز مشک سوده در اثبات دلبری
وجهی نوشته بر ورق روی چون خورش
. . . . . .
بمعنی دلیل، نحوه
خواجو گوید:
ای بصد ( وجه ) رخ خوب تو وجهی ز بهشت
وی بصد باب سرکوی تو بابی زارم
و
گنج قارون چو درین ره به پشیزی نخرند
رخ زردم بچه ( وجه ) اینهمه زر گرد آورد
. . . . .
بمعنی دست آورد :
سیمی که مرا باید از دیده شود حاصل
وجهم به از این چبود کز چهره برانگیزد . . خواجو
. . . . .
تناسب و دلیل
مرا ماهیت رویش چو شد روشن بدانستم
که بی ( وجهست ) تشبیهش به ماه آسمان کردن
. . . .
بمعنی راه طریق و روش، نحوه
سعدی:
بگفت از اینچه تو بینی حلال ملک منست
نیامدست به دستم به وجه آزاری
بمعنی جایگزین ، تعویض
حافظ:
غبوس زهد بوجه خمار ننشیند
مرید خرقه دردی کشان خوش خویم


کلمات دیگر: