مترادف شرط : پیمان، عهد، قرار، نذر
برابر پارسی : گرو، سامه، پیمان، گروکان، بایسته
condition, term, stipulation, wager, bet, protasis
bet, condition, covenant, precondition, provision, stipulation
اذا , اقرر , تعبير , تقييد , حجز , حصة , شرط , مقالة , موهل , وعد
حالت , وضعيت , چگونگي , شرط , مقيد کردن , شرط نمودن , ناف , سره () ميان , وسط
پیمان، عهد، قرار، نذر
شرط. [ ش َ ] (ع مص ) لازم گرفتن چیزی را در بیع و مانند آن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).گرو بستن . ج ، شروط. (یادداشت مؤلف ). || لازم گردانیدن . (غیاث اللغات ). لازم گردانیدن چیزی را در بیع. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || پیمان کردن . (دهار) (المصادر زوزنی ) (یادداشت مؤلف ). اشتراط. (تاج المصادر بیهقی ). || تعلیق کردن کاری را بکاری . (غیاث اللغات ). تعلیق کردن چیزی را بچیزی . (منتهی الارب ) (کنزاللغات ) (از کشاف اصطلاحات الفنون ). معلق کردن چیزی بچیزی دیگر بطوری که تحقق جزء اول بستگی بتحقق جزء دوم داشته باشد. (از تعریفات جرجانی ). || نشتر زدن . (دهار) (المصادر زوزنی ) (غیاث اللغات ) (منتهی الارب ). نیش درزدن .(تاج المصادر بیهقی ). تیغ زدن ، چنانکه برای بیرون کردن خون به حجامت . (یادداشت مؤلف ). نیشتر زدن . (مقدمه ٔ لغت جرجانی ). نیشتر زدن حجام . (از اقرب الموارد). ج ، شروط. (یادداشت مؤلف ). || در کار سخت و بزرگ افتادن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
شرط. [ ش َ رَ ] (ع اِ) در لغت بمعنی علامت است و اشراط الساعة (علامتهای قیامت ) از همین معنی است . (از تعریفات جرجانی ). علامت . ج ، اشراط. (اقرب الموارد). نشان . (منتهی الارب ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). || مردم سفله و ناکس . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || مهتر و شریف قوم . از لغات اضداد است . (منتهی الارب ). اشراف . ضد است . (از اقرب الموارد). || ستور ریزه و بلایه . (منتهی الارب ). رذال مال و خرد آن . (از اقرب الموارد). || هر آبراهه ٔ خرد که از مقدار ده گزآید. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || اول هر چیزی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
شرط. [ ش ُ ] (ع اِ) نشانی و علامت . (از غیاث اللغات ). در اصل بمعنی علامت است . (از سروری ) . || باد موافق و این عربی است بمعنی علامت ، چون این باد علامت نجات کشتی است بدان موسوم شد. (از سروری ). این باد موافق را شرط از همین جهت گویند که علامت روان شدن جهاز و دور شدن طوفان است . (از غیاث اللغات ). || (مص ) نشتر زدن حجام . (از غیاث بنقل از میر نور اﷲ شارح گلستان ).
شرط. [ ش ُ رَ ] (ع اِ) ج ِ شُرطَة. سرهنگ و پیاده ٔ شحنه . (آنندراج ). ج ِ شرطه به معنی چاوش شحنه و سرهنگ آن . (از منتهی الارب ). || گروهی از برگزیدگان اعوان ولات و ایشان در روزگارما رؤسای ضابطه «پلیس »اند و مفرد آن شرطی به سکون «راء» و فتح آن غلط است . (از اقرب الموارد) : لوا فرستاد بولایت فارس و کرمان و خراسان و زابلستان و کابل و شرط بغداد [ معتضد باﷲ ولایت این ممالک را با شرط بغداد برای عمر و لیث ]. (تاریخ سیستان ).
- امیر شرط ؛ فرمانده و رئیس شرطه ها:
یزید بشرالحواری را امیر شرط کردند. (تاریخ سیستان ).
- صاحب شرط ؛ همان والی شرط است . رجوع به والی شرط شود.
- والی شرط ؛ فرمانروا و حاکم شرطه ها : پس عمر یزیدبن بسطام را فرمان دادکه والی شرط او بود تا منادی کرد... و یزید بسطام که والی شرط بود کشته شد. (تاریخ سیستان ).
|| نخستین دسته ای که در جنگ حاضر شوند و آماده ٔ مرگ باشند. (از اقرب الموارد).
شرط. [ ش ُ رُ ] (ع اِ) ج ِ شریط. (اقرب الموارد). رجوع به شریط شود.
فردوسی .
فردوسی .
خاقانی .
خاقانی .
سعدی .
سعدی .
نظامی (لیلی و مجنون ص 22).
خاقانی .
نظامی .
نظامی .
سعدی .
سعدی .
سعدی .
حافظ.
صائب .
نظامی .
فرخی .
بوالحر.
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 446).
نظامی .
مولوی .
مولوی .
مولوی .
مولوی .
مولوی .
سامه، بایسته