کلمه جو
صفحه اصلی

شرط


مترادف شرط : پیمان، عهد، قرار، نذر

برابر پارسی : گرو، سامه، پیمان، گروکان، بایسته

فارسی به انگلیسی

bet, condition, covenant, precondition, provision, stipulation, clause, term, wager, protasis, string

condition, term, stipulation, wager, bet, protasis


bet, condition, covenant, precondition, provision, stipulation


فارسی به عربی

اذا , اقرر , تعبیر , تقیید , حجز , حصة , شرط , مقالة , موهل , وعد
( شرط (بندی ) ) رهان

اذا , اقرر , تعبير , تقييد , حجز , حصة , شرط , مقالة , موهل , وعد


عربی به فارسی

حالت , وضعيت , چگونگي , شرط , مقيد کردن , شرط نمودن , ناف , سره () ميان , وسط


مترادف و متضاد

qualification (اسم)
صلاحیت، صفت، شرط، قید، وضعیت، توصیف، شرایط

article (اسم)
ماده، عمل، شرط، اسباب، مقاله، بند، گفتار، فقره، فصل، حرف تعریف، متاع، کالا، چیز

agreement (اسم)
توافق، پیمان، سازش، موافقت، قرار، قبول، عهد، قرارداد، معاهده، عقد، مطابقهء نحوی، معاهده و مقاطعهء، شرط، عهدنامه

vow (اسم)
پیمان، عهد، شرط، قول، نذر، سوگند، میثاق، سوگند ملایم، میعاد

term (اسم)
دوره، شرط، لفظ، مهلت، مدت، هنگام، اصطلاح، شرایط، نیمسال، جمله، روابط، میعاد، دوره انتصاب، ثلث تحصیلی

condition (اسم)
شرط، حالت، وضعیت، چگونگی، حال، روزگار

bet (اسم)
شرط، موضوع شرط بندی، نذر

if (اسم)
شرط، تصور

clause (اسم)
ماده، شرط، جزء، بند، فصل، قضیه، جزئی از جمله

provision (اسم)
ماده، شرط، بند، قید، اغذیه، علوفه، توشه، تهیه، قوانین، تدارک، شرط کردن

stake (اسم)
شرط، سندان، گرو، میخ چوبی، ستون چوبی یا سنگی تزئینی

reservation (اسم)
ذخیره، شرط، قید، احتیاط، ملاحظه، استثناء، کتمان، تقیه، قطعه زمین اختصاصی

limitation (اسم)
شرط، سابقه، محدودیت، تحدید، محدود سازی

modality (اسم)
شرط، قید، چگونگی، ماهیت، کیفیت، عرضیت

proviso (اسم)
شرط، بند، قید، جمله شرطی

پیمان، عهد، قرار، نذر


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - قرار پیمان عهد . ۲ - تعلق امری به امر دیگر . ۳ - لازمه امری : شر خدمت به جای آورد . ۴ - تعلیق عملی قضایی به آینده . یا خیار شرط . اختیاری که در ضمن عقد برای یکی از طرفین معامله یا هر دو و یا شخصی ثالث تعیین شود تا بتواند در ظرف مدتی معین معامله را فسخ کند . ۵ - چیزیست که از عدم آن عدم مشروط لازم نیاید جمع : شروط . یا بشرطی که . در صورتی که .
پیمان عهد و پیمان

فرهنگ معین

(شَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - قرار، پیمان . ۲ - الزام و تعلق امری به امر دیگر.

لغت نامه دهخدا

شرط. [ ش ُ ] ( ع اِ ) نشانی و علامت. ( از غیاث اللغات ). در اصل بمعنی علامت است. ( از سروری ) . || باد موافق و این عربی است بمعنی علامت ، چون این باد علامت نجات کشتی است بدان موسوم شد. ( از سروری ). این باد موافق را شرط از همین جهت گویند که علامت روان شدن جهاز و دور شدن طوفان است. ( از غیاث اللغات ). || ( مص ) نشتر زدن حجام. ( از غیاث بنقل از میر نور اﷲ شارح گلستان ).

شرط. [ ش ُ رَ ] ( ع اِ ) ج ِ شُرطَة. سرهنگ و پیاده شحنه. ( آنندراج ). ج ِ شرطه به معنی چاوش شحنه و سرهنگ آن. ( از منتهی الارب ). || گروهی از برگزیدگان اعوان ولات و ایشان در روزگارما رؤسای ضابطه «پلیس »اند و مفرد آن شرطی به سکون «راء» و فتح آن غلط است. ( از اقرب الموارد ) : لوا فرستاد بولایت فارس و کرمان و خراسان و زابلستان و کابل و شرط بغداد [ معتضد باﷲ ولایت این ممالک را با شرط بغداد برای عمر و لیث ]. ( تاریخ سیستان ).
- امیر شرط ؛ فرمانده و رئیس شرطه ها:
یزید بشرالحواری را امیر شرط کردند. ( تاریخ سیستان ).
- صاحب شرط ؛ همان والی شرط است. رجوع به والی شرط شود.
- والی شرط ؛ فرمانروا و حاکم شرطه ها : پس عمر یزیدبن بسطام را فرمان دادکه والی شرط او بود تا منادی کرد... و یزید بسطام که والی شرط بود کشته شد. ( تاریخ سیستان ).
|| نخستین دسته ای که در جنگ حاضر شوند و آماده مرگ باشند. ( از اقرب الموارد ).

شرط. [ ش ُ رُ ] ( ع اِ ) ج ِ شریط. ( اقرب الموارد ). رجوع به شریط شود.

شرط. [ ش َ رَ ] ( ع اِ ) در لغت بمعنی علامت است و اشراط الساعة ( علامتهای قیامت ) از همین معنی است. ( از تعریفات جرجانی ). علامت. ج ، اشراط. ( اقرب الموارد ). نشان. ( منتهی الارب ) ( ترجمان علامه جرجانی ). || مردم سفله و ناکس. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || مهتر و شریف قوم. از لغات اضداد است. ( منتهی الارب ). اشراف. ضد است. ( از اقرب الموارد ). || ستور ریزه و بلایه. ( منتهی الارب ). رذال مال و خرد آن. ( از اقرب الموارد ). || هر آبراهه خرد که از مقدار ده گزآید. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || اول هر چیزی. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

شرط. [ ش َ ] ( ع مص ) لازم گرفتن چیزی را در بیع و مانند آن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).گرو بستن. ج ، شروط. ( یادداشت مؤلف ). || لازم گردانیدن. ( غیاث اللغات ). لازم گردانیدن چیزی را در بیع. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || پیمان کردن. ( دهار ) ( المصادر زوزنی ) ( یادداشت مؤلف ). اشتراط. ( تاج المصادر بیهقی ). || تعلیق کردن کاری را بکاری. ( غیاث اللغات ). تعلیق کردن چیزی را بچیزی. ( منتهی الارب ) ( کنزاللغات ) ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). معلق کردن چیزی بچیزی دیگر بطوری که تحقق جزء اول بستگی بتحقق جزء دوم داشته باشد. ( از تعریفات جرجانی ). || نشتر زدن. ( دهار ) ( المصادر زوزنی ) ( غیاث اللغات ) ( منتهی الارب ). نیش درزدن.( تاج المصادر بیهقی ). تیغ زدن ، چنانکه برای بیرون کردن خون به حجامت. ( یادداشت مؤلف ). نیشتر زدن. ( مقدمه لغت جرجانی ). نیشتر زدن حجام. ( از اقرب الموارد ). ج ، شروط. ( یادداشت مؤلف ). || در کار سخت و بزرگ افتادن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

شرط. [ ش َ ] (ع مص ) لازم گرفتن چیزی را در بیع و مانند آن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).گرو بستن . ج ، شروط. (یادداشت مؤلف ). || لازم گردانیدن . (غیاث اللغات ). لازم گردانیدن چیزی را در بیع. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || پیمان کردن . (دهار) (المصادر زوزنی ) (یادداشت مؤلف ). اشتراط. (تاج المصادر بیهقی ). || تعلیق کردن کاری را بکاری . (غیاث اللغات ). تعلیق کردن چیزی را بچیزی . (منتهی الارب ) (کنزاللغات ) (از کشاف اصطلاحات الفنون ). معلق کردن چیزی بچیزی دیگر بطوری که تحقق جزء اول بستگی بتحقق جزء دوم داشته باشد. (از تعریفات جرجانی ). || نشتر زدن . (دهار) (المصادر زوزنی ) (غیاث اللغات ) (منتهی الارب ). نیش درزدن .(تاج المصادر بیهقی ). تیغ زدن ، چنانکه برای بیرون کردن خون به حجامت . (یادداشت مؤلف ). نیشتر زدن . (مقدمه ٔ لغت جرجانی ). نیشتر زدن حجام . (از اقرب الموارد). ج ، شروط. (یادداشت مؤلف ). || در کار سخت و بزرگ افتادن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


شرط. [ ش َ رَ ] (ع اِ) در لغت بمعنی علامت است و اشراط الساعة (علامتهای قیامت ) از همین معنی است . (از تعریفات جرجانی ). علامت . ج ، اشراط. (اقرب الموارد). نشان . (منتهی الارب ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). || مردم سفله و ناکس . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || مهتر و شریف قوم . از لغات اضداد است . (منتهی الارب ). اشراف . ضد است . (از اقرب الموارد). || ستور ریزه و بلایه . (منتهی الارب ). رذال مال و خرد آن . (از اقرب الموارد). || هر آبراهه ٔ خرد که از مقدار ده گزآید. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || اول هر چیزی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


شرط. [ ش ُ ] (ع اِ) نشانی و علامت . (از غیاث اللغات ). در اصل بمعنی علامت است . (از سروری ) . || باد موافق و این عربی است بمعنی علامت ، چون این باد علامت نجات کشتی است بدان موسوم شد. (از سروری ). این باد موافق را شرط از همین جهت گویند که علامت روان شدن جهاز و دور شدن طوفان است . (از غیاث اللغات ). || (مص ) نشتر زدن حجام . (از غیاث بنقل از میر نور اﷲ شارح گلستان ).


شرط. [ ش ُ رَ ] (ع اِ) ج ِ شُرطَة. سرهنگ و پیاده ٔ شحنه . (آنندراج ). ج ِ شرطه به معنی چاوش شحنه و سرهنگ آن . (از منتهی الارب ). || گروهی از برگزیدگان اعوان ولات و ایشان در روزگارما رؤسای ضابطه «پلیس »اند و مفرد آن شرطی به سکون «راء» و فتح آن غلط است . (از اقرب الموارد) : لوا فرستاد بولایت فارس و کرمان و خراسان و زابلستان و کابل و شرط بغداد [ معتضد باﷲ ولایت این ممالک را با شرط بغداد برای عمر و لیث ]. (تاریخ سیستان ).
- امیر شرط ؛ فرمانده و رئیس شرطه ها:
یزید بشرالحواری را امیر شرط کردند. (تاریخ سیستان ).
- صاحب شرط ؛ همان والی شرط است . رجوع به والی شرط شود.
- والی شرط ؛ فرمانروا و حاکم شرطه ها : پس عمر یزیدبن بسطام را فرمان دادکه والی شرط او بود تا منادی کرد... و یزید بسطام که والی شرط بود کشته شد. (تاریخ سیستان ).
|| نخستین دسته ای که در جنگ حاضر شوند و آماده ٔ مرگ باشند. (از اقرب الموارد).


شرط. [ ش ُ رُ ] (ع اِ) ج ِ شریط. (اقرب الموارد). رجوع به شریط شود.


شرط. [ ش َ ] (ع اِ) پیمان . (منتهی الارب ) (مجمل اللغة) (از کشاف اصطلاحات الفنون ). عهد و پیمان . (غیاث اللغات ). در فارسی با لفظ کردن مستعمل است . (آنندراج ) :
به پیوستگی بر گوا ساختند
چو زین شرط و پیمان بپرداختند.

فردوسی .


بدو دادی آن گاه رخ را پدر
از این شرط و پیمان نرفتی بدر.

فردوسی .


امیر برنسختی که آورده آمده است عهد بندد بر آن شرط چون به بغداد باز رسد امیرالمؤمنین منشوری تازه فرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 293). و آنچه شرط شده بر من از این بیعت از وفا و دوستی ... عهد خداست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). چند کار سلطان مسعود برگذارد همه با نام آنها را نیز بباید نبشت که شرط و رسم تاریخ این است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344).
بر آن شرطی فروشد دل به کویت
که تا جان برنیاید برنیاید.

خاقانی .


شرطی کز اول داشتی با عشق خوبان تازه کن
با یوسفان گرگ آشتی پیش آر و پیمان تازه کن .

خاقانی .


- شرط شکستن ؛ نقض عهد و پیمان کردن : هرگاه بشکنم شرطی از شرایط این بیعت را... لازم باد بر من زیارت خانه ٔ خدا که در میان مکه است سی بار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
- شرط عقل ؛ حکم عقل . آنچه با عقل منطبق باشد. آنچه عقل حکم کند :
رزق هر چند بیگمان برسد
شرط عقل است جستن از درها.

سعدی .


شرط عقل است صبر تیرانداز
که چو رفت از کمان نیاید باز.

سعدی .


- شرط لغوی ؛ مانند: «ان دخلت الدار» در عبارت «انت طالق ان دخلت الدار» اهل لغت این ترکیب را وضع کرده اند تا نشان دهند جمله ای که «اِن » بر آن داخل گردید شرط است و جمله ٔ دومی که معلق بدان باشد جزاء است . و بیشتر شرط لغوی در معنای سببیت بکار میرود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
|| در استعمال فارسیان بمعنی طور و طرز بکار رود. (از آنندراج ) :
هریک به میانه ٔ دگر شرط
افتاده به شکل گوی در خرط.

نظامی (لیلی و مجنون ص 22).


|| خوب . صحیح . درست . (یادداشت مؤلف ). رسم . لازمه ٔ امری بر. متناسب با. واجب . ضرور. لازم : جوانان را شرط است که چنین و مانند این بکنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 619).بیارند آنچه شرط و رسم آن است بسزای با هر دو جانب با مهدها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 213). حال این ابوالقاسم یکجای بازنمودم در این تاریخ دیگر بار گفتن شرطنیست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 576). اکنون تاریخ که در آن بودیم بر سیاقت خویش برانیم و آنچه شرط است بجای آریم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). ملوک روزگار... لطف را بدان حال منزلت رسانند که دیدار کنند دیدار کردنی بسزا و اندر آن دیدار کردن شرط ممالحت را بجای آرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 305). زندگانی خداوند دراز باد شرط آن است که وقت گل ساتگینی خورند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346). برزویه شرط خدمت و زمین بوسی بجای آورد. (کلیله و دمنه ).
در دل مدارنقش امانی که شرط نیست
بتخانه ساختن به نظرگاه پادشا.

خاقانی .


تا تو به خاک اندری ای گنج پاک
شرط بود گنج سپردن به خاک .

نظامی .


مهین بانو به درگاه جهانگیر
نکرد از شرط خدمت هیچ تقصیر.

نظامی .


نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
که بدوستان یکدل سر دست برفشانی .

سعدی .


گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح خوان و من خاموش .

سعدی .


سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چراخدمتی نکردی و شرط ادب بجای نیاوردی .

سعدی .


بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش .

حافظ.


حکیم گفت : ... دو کار بباید کردن یا بر باید گشتن ... یا بزیر خواندن و جنگ کردن ، شاه گفت : برگشتن شرط نیست . (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ). گفت : در شب با دیوان پیکار کردن شرط نباشد. (اسکندرنامه نسخه ٔنفیسی ).
اول سیاست است که شرط ریاست است
او را ریاست است که یکسر سیاست است .

صائب .


و نیز بگویم که مرا از آنچه روند و سازند خبر ده که این شرط نیست و روا ندارم که معتمدان مجلس خاصه این چنین کنند. (آثار الوزراء عقیلی ). آن درویش درخواست کرد که از درازگوش فرودآمدن شرط نیست . (بخاری ).
- بشرط ؛ برسم :
میبرد بشرط سوگواری
بر هفت فلک خروش و زاری .

نظامی .


- || مشروط :
ناز اگر خوب را سزا است بشرط
نسزدجز ترا کرشمه و ناز.

فرخی .


- بشرطها و شروطها ؛ در تداول مردم بجای این جمله ٔ جوابی بکار رود: در صورتی که موافق شرایط باشد. در حالیکه مطابق همه ٔ قرارها و قواعد باشد.
- در شرط بودن ؛ درست بودن . مطابق مواد و قیود چیزی بودن : هلاک ایشان بسبب استشعاری که ترا می باشد در شرط نیست . تباه کردن صورتها و آفریده ها در شرع و در حکمت محظور است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 58).
|| (مص ) بچیزی وابستن قول و فعل . (مقدمه ٔ لغت میرسید شریف ). وابستن قول یا فعل و آنچه به او خواسته باشد بچیزی . (از کشاف اصطلاحات الفنون بنقل از کنز). مقید کردن کاری به کاری . تعلیق کردن و بستن چیزی بر چیزی :
شرطم نه آنکه تیر و کمان خواهد
شرط آنکه سرمه خواهد با غازه .

بوالحر.


در جهان آنچه بکار آید... ما را گردد. اما شرط آن است که ... پنجهزار اشتر بار سلاح ... نزدیک ما فرستاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 913). پس اگر بشکنم این بیعت را یا چیزی را از آن یا بگردانم شرطی از شرطهای آن ... ایمان نیاورده ام به قرآن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). اول شرطی طالبان این کتاب را حسن قرائت است . (کلیله و دمنه ).
بر تو مرا اختیار نیست که شرط است
کآنکه ترا دارد اختیار ندارد.

خاقانی .


بازپرسی شرط باشد تا بگویم کاین فتوح
در فلان مدت ز درگاه فلان آورده ام .

خاقانی .


به راه عاشقی شرط است راه عقل نارفتن
چو درد عشق پیش آید به صد جان پیشوا رفتن .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 446).


بشرطی کنم جان خود جای او
که هرگز نتابم سر از رای او.

نظامی .


شرط روز بعث اول مردن است
زآنکه بعث از مرده زنده کردن است .

مولوی .


طبل خواری در میانه شرط نیست
راه سنت راه مکسب کردنی است .

مولوی .


جمعه شرط است وجماعت در نماز
امر معروف و ز منکر احتراز.

مولوی .


پس قیامت شو قیامت را ببین
دیدن هر چیز را شرط است این .

مولوی .


- شرط عادی ؛ مانند نطفه ٔ در رحم برای تحقق ولادت . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
|| (اِ) در اصطلاح حکما بر نوعی از علت اطلاق گردد و آن امری وجودی است که شی ٔ خارج از آن بر آن متوقف باشد نه محل آن شی ٔ تصور شود و نه وجوه آن شی ٔ از آن و نه بخاطر آن باشد و آن را آلت نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || در عرف و اصطلاح عامه ، چیزی است که وجود شی ٔ بر آن متوقف باشد. و این شامل رکن و علت می گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || در تداول نحویان شرط لفظی است که ادات شرط بر آن داخل شود مانند: ان ، اذما، حیث و دیگر جوازم دو فعل که جمله ٔ نخست را شرط و دوم را جزا نامند :
حبذا آن شرط و شادا آن جزا
آن جزای دلنواز جانفزا.

مولوی .


|| در اصطلاح فقه و اصول فقه شرط امر خارج شی ٔ است که شی ٔ بر آن متوقف و غیر مؤثر در وجود آن باشد مانند وضوء نسبت به نماز گزاردن زیرا صحت صلوة متوقف برداشتن وضوء است اما وجوب صلوة متوقف برداشتن وضوء نیست . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- شرط شرعی ؛ مانند داشتن طهارت برای نماز گزاردن زیرا این شرط را شرع و دستور خدا مقرر کرده است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
|| در اصطلاح متکلمان متوقف بودن شی ٔ بر شی ٔ دیگر است بی آنکه آن شی ٔجزء ماهیت آن و یا مؤثر در آن باشد. مانند علامت و نشانه که دلالت بر شی ٔ میکند ولی تأثیری در وجود آن ندارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (از تعریفات جرحانی ). || گرو. مال که بر آن شرط بندند: شرطبندی . گروبندی . (یادداشت مؤلف ). || (ص ) ناکس و لئیم و فرومایه . (منتهی الارب ). ج ، اشراط. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).

فرهنگ عمید

۱. الزام و تعلیق چیزی به چیز دیگر.
۲. قرار، پیمان.

دانشنامه عمومی

شرط (برنامه نویسی). یکی از قابلیت های بسیار مهم در زبان های برنامه نویسی، افزودن قابلیت تصمیم گیری به برنامه هاست، اینکه برنامه بتواند در شرایط تصمیم گیری کند و روند اجرا را تغییر دهد. البته برنامه های ساده کامپیوتری آنقدر هوشمند نیستند که خود بتوانند تصمیم گیری کنند و این تصمیم گیری از قبل می بایست توسط برنامه نویس در برنامه گنجانده شود. این گونه تصمیم گیری ها در زبان های برنامه نویسی با عنوان شرط مورد استفاده قرار می گیرند. الگوریتم کلی شرط در همه زبان ها یکی است ولی کد برنامه ممکن است متفاوت باشد.
کوبول
پیش بینی انشعاب
ساختار شرطی
می توان با استفاده از دستور if-else و یک شرط خاص که باعث ایجاد یک کد می شود یک منطق به برنامه اضافه کرد. دستور if-else ساده ترین دستور شرطی است که برنامه میگوید اگر شرطی برقرار است کد معینی را انجام بده. ساختار دستور if-else به صورت زیر است:
If (شرط مورد نظر) (دستورات)Else (دستورهای جایگزین)قبل از اجرای دستور if، ابتدا شرط بررسی می شود. اگر شرط برقرار باشد یعنی درست باشد سپس کد اجرا می شود. در غیر اینصورت دستورهای جایگزین (else) اجرا خواهند شد.

دانشنامه آزاد فارسی

(در لغت به معنی عهد و پیمان) در اصطلاح حقوق، در دو معنی به کار می رود: در معنای اوّل، امر محتمل الوقوعی است در آینده که اگر محقق شود، حقی به نفع مشروط ٌلَه برقرار و ایجاد می شود؛ در این معنی، شرط، در فقه این گونه تعریف شده است: چیزی که اگر به وجود نیاید و محقق نشود، اَمر مَشروط هم به وجود نمی آید، ولی اگر محقق شود، برای تحقق امر مشروط، به تنهایی کافی نیست. شرط، در معنای دوم به معنای تَعهُّد، و همواره در پیوند با یک قرارداد یا معامله است. مطابق مادۀ ۲۳۴ قانون مدنی، شرط در این معنی به اعتبار موضوع سه نوع است: شرط صفت، شرط فعل، و شرط نتیجه؛ شرط صفت ناظر به اوصاف و مشخصات یا کمیت یا وزن و رنگ مال مورد معامله است، مطابق مادۀ ۲۲۴ قانون مدنی، شرط فعل، عبارت است از این که یکی از طرفین معامله یا شخص ثالثی، تعهد کند کاری را انجام دهد یا آن را ترک کند. براساس مادۀ ۲۳۶ قانون مدنی، شرط نتیجه، آن است که در متن معامله، تحقق امری یا اثری به طور خودبه خود در خارج شرط شود، بدون آن که موقوف به امر دیگری باشد یا نیاز به اقدام جدید یا قرارداد جدیدی باشد. احکام شرط به معنای دوم از فقه امامیه اخذ شده و در مواد ۲۳۲ تا ۲۴۶ قانون مدنی آمده است. شرط به این معنی بر دو نوع است: شرط صحیح، و شرط فاسد. شرط فاسد نیز خود دو گونه است، بعضی شروط فاسد و باطل است و به علت فاسد بودن قابل اجرا نیست، لکن اثری در معامله یا عقد مربوط ندارد و فساد یا بطلان شرط به معاملۀ اصلی سرایت نمی کند، اما بعضی شروط فاسد، معامله یا عقد اصلی را نیز فاسد و بلا اثر می کند. مهم ترین احکام مربوط به شرط را می توان به شرح زیر خلاصه کرد: شرط صحیح، ممکن است به صورت شرط صفت یا فعل یا نتیجه باشد. در مورد شرط صفت: هرگاه پس از معامله، معلوم شود موضوع مورد معامله فاقد اوصاف و مشخصات شرط شده است، ذینفع (مشروطٌ له) می تواند معامله را فسخ، یا با همان وضعیت قبول کند. در صورتی که مالی به شرط داشتن کَمیّت معیّنی معامله شده باشد و بعد معلوم شود کمتر از آن است، مشتری حق فسخ دارد و اگر بیشتر از مقدار ذکر شده باشد، فروشنده حق فسخ دارد؛ در مورد شرط فعل: کسی که مُلزم به انجام کار یا ترک کاری شده، باید آن را انجام دهد و در صورتی که امتناع ورزد، ذینفع (مشروطٌ له) می تواند به دادگاه مراجعه کند و مجبور بودن او را به انجام شرط درخواست نماید. اگر انجام شرط، توسط شخص متعهد مقدور نباشد، و شخص دیگری بتواند آن را انجام دهد، شرط مذکور به خرج متعهد اجرا می شود. هرگاه شخص دیگری هم نتواند شرط را انجام دهد، مانند کشیدن تابلوی نقاشی توسط نقاش خاص یا انجام کارهای مهندسی توسط کارشناس خاص، ذینفع می تواند معامله را فسخ کند. هرگاه بعد از معامله، معلوم شود که انجام کارِ موضوع شرط، از اول، فسخ بوده یا بعداً فسخ شده، ذینفع می تواند معامله را فسخ کند، اما اگر فسخ شدن انجام شرط، ناشی از عمل خود ذینفع باشد، حق فسخ ندارد. ذینفع (مشروطٌ له) شرطِ فعل می تواند هر زمان آن را ساقط کند و از انجام آن صرف نظر نماید؛ در مورد شرط نتیجه: به کمک شرط نتیجه، ضمن معامله، می توان تحقق و ایجاد بعضی عقود و قراردادها را به صورت شرط نتیجه درج کرد مانند وکالت یا وصایت، اما تحقق و انعقاد برخی عقود به صورت شرط نتیجه ممکن نیست، زیرا محتاج مقدمات و قصد خاص است، مثلاً نمی توان ضمن قرارداد خرید و فروش یا سایر عقود شرط کرد که به محض انجام معامله، رابطۀ زوجیت بین دو نفر برقرار شود، یا طلاق انجام شود، زیرا نکاح و طلاق و امثال آن ها محتاج تشریفات و مقدماتی است. در کلیۀ شروط ضمن عقد، در صورتی که معامله یا عقد اصلی به هم بخورد یا فسخ شود یا معلوم شود از اساس باطل بوده، شرط ضمن عقد نیز بی اثر می شود. شروط محدودکننده شرطی است که به موجب آن حقوق اَحَد از طرفین محدود می شود مانند آن که در عقد اجاره، شرط شود که مستأجر حق استفاده تجاری از مورد اجاره را ندارد، این شرط صحیح بوده و بین طرفین لازم الاجراست.

فرهنگ فارسی ساره

سامه، بایسته


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] شرط امری محتمل الوقوع در آینده که طرفین حدوث اثر حقوقی را متوقف بر حدوث آن امر محتمل الوقوع می نمایند. شرط در علم اصول به معنای هر امری که وجود آن برای تحقق امر دیگری لازم است و در اصطلاح حقوق و فقه به معنی مطلق تعهد است اعم از اینکه در ضمن عقد باشد یا مستقل از عقد. به طور کلی در تعریف شرط به معنای حقوقی و نه معنای منطقی و اصولی در فقه چنین آمده است " الشرط امر زاید علی الثمن و المثمن علی وجه التزام دون التعلیق.... "
در فقه شرط را به دو قسم تقسیم می کنند: شرط ابتدایی و شرط ضمن عقد.
← شرط ابتدایی
شرطی که در ضمن یک عقد آورده می شود می تواند یکی از اقسام زیر را داشته باشد:- ش روط صحیح.- شروط باطل.- شروط باطل و مبطل.
← شروط صحیح
بطلان شرط موجب بطلان عقد نمی شود. چون شرط از ارکان عقد نیست که بطلان آن، موجب بطلان عقد شود. اما قانون مدنی در ماده ۲۳۳ شروطی را ذکر کرده است که نه تنها خود باطل هستند بلکه موجب بطلان عقد نیز می شوند
← شرط خلاف مقتضای عقد
...

پیشنهاد کاربران

شرط : رسم و آیین
( ( شرط مردان نیست در دل عشق ِجانان داشتن
پس دل اندر بند ِوصل و بند ِهجران داشتن ) )
( تازیانه های سلوک، نقد و تحلیل قصاید سنائی، دکتر شفیعی کدکنی، زمستان ۱۳۸۳، ص 412. )


نهش، گرو، پیش نیاز، گروگان، پیمان، سامه ( آنندراج ) ، غُنوَند ( برهان ) پیغان ( برهان ) ، داو ( فرهنگ کوچک ) ‏

این واژه تازى ( اربى ) است و سپارش مى گردد بجاى آن از واژه هاى مَرْجMarj ( کردى:شرط ) و بَسَّهْ Bassah ( گیلکى:شرط ) نهشNahesh ( از کنشِ نهادن : شرط ، مقررسازى ) سامه Sameh ( پارسى: عهد ، پیمان ، شرط و پناه ) غُنوَند Qonvand ( پارسى: شرط و عهد و پیمان ) پیغان Pighan
( پارسى: شرط و عهد و پیمان ) ، داو Dav ( پارسى: نوبت ، ادعا ، شرط ) بهره بجویید.

کسی باید پیشنهاد بده که زبانشناس باشه، چون :
واژه آریایی ژرت یا شرت یا چرت čart که عرب آنرا شرط مینویسد در اصل به معنای اطمینان داشتن خاطرجمع بودن است که در لاتین به شکلcertus در ایتالیایی به شکل certo و در انگلیسی به شکل sure به معنای مطمئن و در سنسکریت به شکل dhRta धृत و به معنای deposited as surety آمده است. در ایران واژه چرت همخانواده دیگری دارد که آن واژه چرا نه به معنای پرسش بلکه به معنای اطمینان داشتن است. به این مثال از کاربرد چرا در معنای اطمینان بنگرید؛ اولی: اونا امروز نمیان. دومی: چرا، میان. میدونم که میان

پیمان

اگر و مگر

برای باره ای چون �پیش شرط� نیز می توان گفت و نوشت: �اگر و مگری از پیش�

برابر شرط گرا و گرو و شرط بندی میشه گروبندی

پیش نیاز چیزی

پیش نیاز تحقق چیزی

شرط ( Wager ) :[اصطلاح کازینو]هر شرطی که در یک کازینو آنلاین یا سنتی ارائه شود.

قمار ، مراهنه

تفاوت شرط با قید چیست ؟
قید محکم تر از شرط است . و در واقع لازمه قطعی یک شی است . و با انتفای آن مقید هم از بین میرود . یعنی عقد منفسخ نیشود . اما عدم اجرای شرط نهایتا حق فسخ را ایجاد میکند .

شرط = پیغام
مشروط = پیغانوند
پادشاهی مشروطه = پادشاهی پیغانوند


کلمات دیگر: