کلمه جو
صفحه اصلی

تنه


مترادف تنه : اندام، بدن، بدنه، تن، تنه، جسم، هیکل ، ساقه، ساقه اصلی درخت، کنده، نون

متضاد تنه : سر

فارسی به انگلیسی

body, form, frame, stock, torso


trunk, [plane] fuselage


فارسی به عربی

جزع , جسم , دفعة , زحمة , معظم

مترادف و متضاد

۱. اندام، بدن، بدنه، تن، تنه، جسم، هیکل ≠ سر
۲. ساقه، ساقه اصلی درخت، کنده، نون


stock (اسم)
ذخیره، سهم، مایه، نیا، پایه، کنده، تخته، تنه، قنداق تفنگ، سرمایه، موجودی، یدکی، سهمیه، در انبار، قنداق، موجودی کالا، مواشی، پیوندگیر، ته ساقه، دسته ریشه

bulk (اسم)
توده، میزان، جسم، تنه، حجم، اکثریت، اندازه، جثه، جسامت

frame (اسم)
ساختمان، بدن، تنه، قاب، اسکلت، چهارچوب، قاعده، چارچوب، سفت کاری

stem (اسم)
ریشه، دودمان، دنباله، میله، دسته، اصل، تنه، گردنه، ساقه

body (اسم)
جسد، لاشه، بدن، بدنه، اندام، جسم، تن، تنه، پیکر، جرم، بالاتنه، اطاق ماشین، جرم سماوی

trunk (اسم)
صندوق، بدنه، تنه، شاه سیم، کنده درخت، صندوق عقب، خرطوم فیل، خرطوم بینی انسان، چمدان بزرگ، بدنه ستون

corpus (اسم)
جسم، تن، تنه، مجموعه ای از نوشتجات

jostle (اسم)
تنه، هل، تکان

push (اسم)
تنه، هل، فشار، زور، فشار با سر، فشار به جلو

shove (اسم)
تنه، هل، پرتاب

اندام، بدن، بدنه، تن، تنه، جسم، هیکل ≠ سر


فرهنگ فارسی

بخش اصلی پیکر هواگَرد به‌جز بال‌ها و دم و مخروط دماغه


تن مانند، تن وبدن انسان، جسم درخت اززمین تاشاخه، تنیده عنکبوت، تارعنکبوت
( اسم ) تنید. عنکبوت .
یک نوع ماهی که تن نیز می گویند .

فرهنگ معین

( ~.) (اِ.) تار عنکبوت .


(تَ نِ) (اِ.) 1 - تن ، بدن . 2 - ساقة درخت .


( ~. ) (اِ. ) تار عنکبوت .
(تَ نِ ) (اِ. ) ۱ - تن ، بدن . ۲ - ساقة درخت .

لغت نامه دهخدا

تنه . [ ت ُن ْ ن َ / ن ِ ](اِ) یک نوع ماهی که تُن نیز گویند. (ناظم الاطباء).اوماطاریخن . تُن . قسمی ماهی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تُن شود.


تنه .[ ت َ ن َ / ن ِ ] (اِ) جثه را گویند. (برهان ) (فرهنگ رشیدی ). تن و ترکیب و جثه . (انجمن آرا) (آنندراج ). بدن و تن و جسم و جثه . (ناظم الاطباء). از: تن + ه (پسوند نسبت و مانندگی ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). تن . بدن (انسان و حیوان ). (فرهنگ فارسی معین ) :
خسرو تنه ٔ ملک بُوَد او دله ٔ ملک
ملکت چو قُران او چو معانی ّ قُران است .

منوچهری .


- نیم تنه ؛ کت . روپوشی است غالباً مردان راکه دامن آن کوتاه باشد و نیمی از تن را پوشد و با شلوار پوشند، چون کت و شلوار که معادل است با نیم تنه و شلوار. رجوع به سایه روشن صادق هدایت ص 15 شود.
- یک تنه ؛ منفرد. تنها. بی همراه :
بفرمود تا لشکرش با بنه
براند، نماند کسی یک تنه .

فردوسی .


سواری بشد پیش او یک تنه
همی تاخت از قلب تا میمنه .

فردوسی .


این رمه ٔ گوسفندسخت کلانست
یک تنه تنها بدین حظیره شبانست .

منوچهری .


ببسیج هلا زاد و کم نیاید
از یک تنه گر بیشتر نباشد.

ناصرخسرو.


با یک تنه تن خود چون پس همی نیایی
اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتی .

ناصرخسرو.


هرکه چو پروانه دمی خوش زند
یک تنه بر لشکر آتش زند.

نظامی .


|| ظاهراً در دو بیت زیر از فردوسی بمعنی نهایت بهم پیوسته و متحد، آمده است :
سوی طیسفون رفت گنج و بنه
سپاهی براند از یلان یک تنه .

فردوسی .


فریبرز و کاوس بر میمنه
سپاهی همه یکدل و یک تنه .

فردوسی .


|| فرهنگستان ایران این کلمه را معادل بدنه ٔ هواپیما پذیرفته است ، یعنی آن قسمت از هواپیما که ماننددوک بسیار بزرگی است . و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص 26 شود. || جرم در کواکب : تنه ٔ ماه گرد است چون گوی و نه روشن . (التفهیم ). و آنگاه تنه ٔ ستاره راست بدیدار سوی مغرب باشد. (التفهیم ). || در بیت زیر بمعنی درون و داخل آمده است :
باد سردم بکشد شمع فلک
شمع جان در تنه ٔ پیرهن است .

خاقانی .


|| ساقه ٔ درخت . (فرهنگ فارسی معین ). ساق درخت .(فرهنگ رشیدی ) (ناظم الاطباء). بیخ درخت از بالای زمین تا محل روئیدن شاخها. (غیاث اللغات ) :
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک بارت عز و بیداری تنه .

منوچهری .


خرد بیخ او بود و دانش تنه
بدو اندرون راستی را بنه .

؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).


نخستین گیاهی نمایددرخت
تنه گیرد آنگه کند بیخ سخت .

اسدی .


درختان رده کرده بر گرد رود
تنه لعل گون شاخه هاشان کبود.

اسدی .


|| تنیده ٔ عنکبوت را نیز گفته اند. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). از: تن (تنیدن ) + ه (پسوند پدیدآورنده ٔ اسم از فعل ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). تنیده ٔ عنکبوت . (فرهنگ فارسی معین ) :
چند پری چون مگس ازبهر قوت
در دهن این تنه ٔ عنکبوت ؟

نظامی .


قصب لعاب ریزم تنه ایست عنکبوتی
حلل عیارسنجم قفسی است استخوانی .

نظامی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بر گذر منجنیق مورچه با حزم او
از تنه ٔ عنکبوت حصن برآرد حصین .

سیف اسفرنگ (از فرهنگ رشیدی ).


|| کرباسه وپارچه . (ناظم الاطباء). || بمعنی قبول و رضا هم هست ، چه تنه شدن ، قبول کردن و راضی شدن باشد. (برهان ). و در مصطلحات بمعنی رام و مطیع نیز نوشته ودر بهار عجم برای [ این معنی ] به ضمتین است . (غیاث اللغات ). رجوع به تنه شدن شود.

تنة. [ ت َن ْ ن َ ] (اِخ ) رجوع به طلحةبن ابراهیم شود.


( تنة ) تنة. [ ت َن ْ ن َ ] ( اِخ ) رجوع به طلحةبن ابراهیم شود.
تنه.[ ت َ ن َ / ن ِ ] ( اِ ) جثه را گویند. ( برهان ) ( فرهنگ رشیدی ). تن و ترکیب و جثه. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). بدن و تن و جسم و جثه. ( ناظم الاطباء ). از: تن + ه ( پسوند نسبت و مانندگی ). ( حاشیه برهان چ معین ). تن. بدن ( انسان و حیوان ). ( فرهنگ فارسی معین ) :
خسرو تنه ملک بُوَد او دله ملک
ملکت چو قُران او چو معانی قُران است.
منوچهری.
- نیم تنه ؛ کت. روپوشی است غالباً مردان راکه دامن آن کوتاه باشد و نیمی از تن را پوشد و با شلوار پوشند، چون کت و شلوار که معادل است با نیم تنه و شلوار. رجوع به سایه روشن صادق هدایت ص 15 شود.
- یک تنه ؛ منفرد. تنها. بی همراه :
بفرمود تا لشکرش با بنه
براند، نماند کسی یک تنه.
فردوسی.
سواری بشد پیش او یک تنه
همی تاخت از قلب تا میمنه.
فردوسی.
این رمه گوسفندسخت کلانست
یک تنه تنها بدین حظیره شبانست.
منوچهری.
ببسیج هلا زاد و کم نیاید
از یک تنه گر بیشتر نباشد.
ناصرخسرو.
با یک تنه تن خود چون پس همی نیایی
اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتی.
ناصرخسرو.
هرکه چو پروانه دمی خوش زند
یک تنه بر لشکر آتش زند.
نظامی.
|| ظاهراً در دو بیت زیر از فردوسی بمعنی نهایت بهم پیوسته و متحد، آمده است :
سوی طیسفون رفت گنج و بنه
سپاهی براند از یلان یک تنه.
فردوسی.
فریبرز و کاوس بر میمنه
سپاهی همه یکدل و یک تنه.
فردوسی.
|| فرهنگستان ایران این کلمه را معادل بدنه هواپیما پذیرفته است ، یعنی آن قسمت از هواپیما که ماننددوک بسیار بزرگی است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص 26 شود. || جرم در کواکب : تنه ماه گرد است چون گوی و نه روشن. ( التفهیم ). و آنگاه تنه ستاره راست بدیدار سوی مغرب باشد. ( التفهیم ). || در بیت زیر بمعنی درون و داخل آمده است :
باد سردم بکشد شمع فلک
شمع جان در تنه پیرهن است.
خاقانی.
|| ساقه درخت. ( فرهنگ فارسی معین ). ساق درخت.( فرهنگ رشیدی ) ( ناظم الاطباء ). بیخ درخت از بالای زمین تا محل روئیدن شاخها. ( غیاث اللغات ) :

فرهنگ عمید

= تنیده: چند پری چون مگس از بهر قوت / در دهن این تنهٴ عنکبوت (نظامی۱: ۵۶ ).
۱. قسمت اصلی یک چیز: تنهٴ هواپیما.
۲. بخش اصلی بدن انسان و جانوران.
۳. جسم درخت، از روی زمین تا جای روییدن شاخه ها.

۱. قسمت اصلی یک چیز: تنهٴ هواپیما.
۲. بخش اصلی بدن انسان و جانوران.
۳. جسم درخت، از روی زمین تا جای روییدن شاخه‌ها.


= تنیده: ◻︎ چند پری چون مگس از بهر قوت / در دهن این تنهٴ عنکبوت (نظامی۱: ۵۶).


دانشنامه عمومی

جثه را گویند. تن و ترکیب و جثه . بدن و تن و جسم و جثه . از: تن + ه (پسوند نسبت و مانندگی ). تن . بدن (انسان و حیوان ).
در کالبدشناسی تنه مجموع دو قسمت سینه و شکم است .

فرهنگستان زبان و ادب

{fuselage} [حمل ونقل هوایی] بخش اصلی پیکر هواگَرد به جز بال ها و دم و مخروط دماغه

گویش مازنی

۱بدنه ۲شرکت در دامداری به طور مساوی ۳دسته – گروه تیم


تار الیاف


مال تو – برای تو


/tane/ بدنه - شرکت در دامداری به طور مساوی ۳دسته – گروه تیم & تار الیاف & مال تو – برای تو

واژه نامه بختیاریکا

( تَنِه ) دوده؛ سیاهی
تِلِنگ؛ تِنگِل؛ جر مُلی؛ مُل

پیشنهاد کاربران

تارعنکبوت

خوردن به کسی
زدن بهکسی

تنه ( Frame ) : [ قطعات دوچرخه ] در اصل شاسی چرخ است که کلیه لوازم به آن بسته شده و طراحی خاصی برای هر رشته داشته و انواع مختلف آلیاژ دارد . که از قسمتهای مختلفی تشکیل شده به شرح زیر :
پیشانی ( Head Tube ) – لوله بالایی تنه ( Top Tube ) - لوله زیرین تنه ( Down Tube ) – لوله نگهدارنده زین در تنه ( Seat Tube ) – قسمت زیر زنجیر در تنه ( Chain Stay )


خوردن به کسی برخورد به کسی



کلمات دیگر: