ولی . [وَ لی ی
/ وَ ] (از ع ص ، اِ) محب و صدیق . (از اقرب الموارد). محب و دوستدار. معین و ناصر. (کشاف اصطلاحات الفنون ). ناصر. نصیر. (اقرب الموارد). یاری دهنده . (غیاث اللغات ). یار و مددکار. || دوست . (منتهی الارب ). دوست و صدیق . (غیاث اللغات )
: همی بکشتی تا در عدو نماند شجاع
همی بدادی تا در ولی نماند فقیر.
رودکی .
عدو را از تو بهره غل و پاوند
ولی را از تو بهره تاج و پرگر.
دقیقی .
ز بهرام گردون به بهرام روز
ولی را بساز و عدو را بسوز.
فردوسی (از جهانگیری ).
ز کین تو غمناک گردد عدو
ز داشاب تو شاد گردد ولی .
منوچهری .
مهر تو بر ولی و خلاف تو با عدو
این چون جنان خرم و آن چون جهنم است .
سوزنی .
-
ولی پرور ؛ پرورنده ٔ ولی . دوست پرور
: او کریمی است عطابخش و کریمی که مدام
روزی خلق بدان دست ولی پرور اوست .
فرخی .
سال و مه دولت آن بارخدای ملکان
همچنان باد ولی پرور و دشمن فرسای .
فرخی .
-
ولی شکن ؛ شکننده ٔ دوست . مایه ٔ شکست دوست
: چون کند عربده ولی شکن است
ور سخاوت کند دروغ زن است .
سنایی .
-
ولی شناس ؛ شناسنده ٔ ولی . عارف به
ولایت و دوستی
: رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت .
حافظ.
رجوع به معنی ولی در اصطلاح صوفیه شود. || مهربان . (منتهی الارب ). || نزدیک : داره ولی داری ؛ خانه اش نزدیک خانه ٔ من است . (منتهی الارب ). ولی فعیل به معنی فاعل است از ماده ٔ ولی یلی وَلْی یا وَلی ̍ به معنی قرب و نزدیکی و همین معنی در بیشتر معانی ولی ملاحظه میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || نزد مسلمین چون قدیس است نزد نصاری . (از اقرب الموارد). || (اصطلاح صوفیه ) ولی فعیل به معنی فاعل ، کسی است که پی درپی طاعت و فرمانبرداری کند بدون آنکه این طاعت ها را نافرمانی و عصیان در میان آید، یا فعیل به معنی مفعول است و به معنی کسی که احسان و فعل خداوند پی درپی بر او وارد گردد. ولی عارف به خدا و صفات خداست تا جائی که در حد امکان مواظبت بر طاعات و اجتناب ازمعاصی نماید. (از تعریفات ) (کشاف اصطلاحات الفنون ). ولی فانی در خود و باقی به مشاهده ٔ حق تعالی است از خود خبر ندارد و با غیر خود آرامش و قرار، و در رساله ٔ قشیریه آمده : ولی را دو معنی است ، یکی فعیل به معنی مفعول و آن کسی است که حق تعالی متولی امور او باشدچنانکه فرماید: هو یتولی الصالحین ، پس او را نگذاردخدای تعالی به سوی نفس او یک لحظه ، دوم فعیل به معنی فاعل و او آن کسی است که تولی کرده عبادت حق تعالی را و جاری میشود بر وی پیاپی از غیر آنکه حلول کند، وهر یک از این دو وصف واجب است تا ولی باشد و واجب است او را قیام به حقوق اﷲ تعالی برسبیل استقصاء و استیفاء و دوام حفظ حق تعالی او را در سراء و ضراء، و از شروط ولی آن است که محفوظ باشد از اصرار بر معصیت چنانکه شرط نبی آن است که معصوم باشد، و نیز از شروطولی آن است که اخفای حال خود کند چنانکه از شروط نبی آن است که اظهار حال خود کند، پس هر کسی که اعمال او به شریعت موافق نیست او مخادع و مغرور است . و در حاشیه ٔ مولی عبدالغفور بر نفحات جامی آمده : ولایت بر دو قسم است ، عامه و خاصه ، ولایت عامه مشترک است میان همه ٔ مؤمنان و عبارت است از قرب به لطف حق : اﷲ ولی الذین آمنوا... الخ . و ولایت خاصه مخصوص است به واصلان از ارباب سلوک یعنی در مبتدیان یافته نمیشود. (کشاف اصطلاحات الفنون )
: نور حق ظاهر بود اندر ولی
نیک بین باشی اگر اهل دلی .
مولوی .
غیر فهم و جان که در گاو وخر است
آدمی را عقل و جان دیگر است
باز غیر عقل و جان آدمی
هست جانی در نبی و در ولی .
مولوی .
|| متصرف بر کسی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (غیاث اللغات ). متصرف در امر. (کشاف اصطلاحات الفنون ). آنکه از جانب کسی در کاری تولیت دارد. (فرهنگ فارسی معین ). || نگهبان . (منتهی الارب ). || هر کس که عهده دار امر کسی گردد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد)
: اگر در دلت هیچ مهر علی است
تو را روز محشر به خواهش ولی است .
فردوسی .
-
ولی صغیر ؛ آنکه شرعاً حافظ و حارس و نگهدارنده ٔ حقوق و اموال و نفس صغیر و کودک نابالغ است . کفیل زندگانی و مخارج کودک .
- || و در تداول لوطیان و اوباش و جاهلان با تعبیری نیشدار، آنکه متعهد مخارج عیاشی و مهمانخانه یا کافه روی کسی است و آنکه دارائی وپول خود را صرف عیاشی و خوشگذرانی لوطیان و اوباش کند. (از لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
|| مالک . (کشاف اصطلاحات الفنون ). صاحب و خداوند. (غیاث اللغات )
: او فارِس هر دو میدان و ولی هر دو بیان بود. (لباب الالباب ص
35).
-
ولی دَم (اصطلاح فقه ) ؛ نگهبان خون . خویشاوند نزدیک شخص مقتول که برای انتقام گرفتن ازخون مقتول نامزد شود. آنکه حق قصاص یا اخذ دیه یا عفو مقتول او راست .
-
ولی عهد ؛ نگاهبان عهد.
- || جانشین . جانشین شاه
: ببرد و بپرورد و بِنْواختش
پس از خود ولیعهد خود ساختش .
نظامی .
رجوع به ولی عهد (مدخل نخست ) شود.
-
ولی نعم ؛ خداوند و صاحب و مالک نعمت ها.
- || ولی نعمت . عهده دار نعمتها و نواختهابه کسان
: نشود جز نعم سؤال و جواب
هرکه چون تو ولی نعم دارد.
سوزنی .
-
ولی نعمت ؛ خداوند و مالک و صاحب نعمت . آنکه بر کسی حق نعمت دارد.
- || عهده دار نعمت کسی . تیماردار و متعهد کسان به مال و نعمت
: ای ولی نعمت احرار و عَبید
منعم و مکرم دهقان و عمید.
سوزنی .
ز شکر وی آن نعمت افزون بود
ولی نعمتی بیش از این چون بود؟
نظامی .
مرا این بس که پر کردم جهان را
ولی نعمت شدم دریا و کان را.
نظامی .
زیارتگه اصل داران پاک
ولی نعمت فرع داران خاک .
نظامی .
فروغ دل و دیده ٔ مقبلان
ولی نعمت جان صاحبدلان .
حافظ.
|| بنده ٔ نیک و مقرب جناب حق تعالی . (غیاث اللغات ).
-
ولی خدا ؛ بنده ٔ نیک و مقرب خدا. ولی اﷲ.
- || حضرت علی علیه السلام .
-
ولی کامل ؛ آنکه در بندگی خدا به حد کمال رسیده باشد. رجوع به ولی در اصطلاح صوفیه شود.
|| آزادکننده و معتق . || آزادشده و عتیق . || پسرعم . (اقرب الموارد) (کشاف اصطلاحات الفنون ). || همسایه . || (اصطلاح فقه ) وارث مکلف ، بنابراین عبد و کافر و صبی و دیوانه را شامل نمیشود. (کشاف اصطلاحات الفنون ).