کلمه جو
صفحه اصلی

ولی


مترادف ولی : سرپرست، قیم، کفیل، وصی، مرشد، دوست

برابر پارسی : سرپرست

فارسی به انگلیسی

guardian, warden, tutor, saint, friend, master


but


but, guardian, however, only, saint, warden, yet


but, however, only, yet, guardian, tutor, maste, warden, saint, except, friend, master

فارسی به عربی

رغم ذلک , لکن , مراقب , ولو ان
( ولی(اولیاء ) ) ولی الامر

رغم ذلک , لکن , مراقب , ولو ان


فرهنگ اسم ها

اسم: ولی (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: vali) (فارسی: ولي) (انگلیسی: vali)
معنی: دوست، یار، سرپرست، از نام های پروردگار، پدر یا مادر یا کفیل خرج کودک، ( در فقه، در حقوق ) آن که بر طبق قانون اختیار تصمیم گیری در مورد دیگری دارد، ( در ادیان ) دارنده ی بالاترین مقام در دین پس از پیامبر اسلام ( ص )، ( در تصوف ) آن که در سلوک به نهایت رسیده است، عارف و اصل، ( اَعلام ) از القاب حضرت علی ( ع )، ( در ادیان ) دارنده ی بالاترین مقام در دین پس از پیغمبر ( ص )، پدر، مادر یا کفیل، دوست و یار نیکان، بالاترین مقام در دین اسلام پس از پیامبر ( ص )، لقب علی ( ع )، از نامهای خداوند

(تلفظ: vali) (عربی) پدر یا مادر یا کفیل خرج کودک ؛ (در فقه ، در حقوق) آن که بر طبق قانون اختیار تصمیم گیری در مورد دیگری دارد ؛ (در ادیان) دارنده‌ی بالاترین مقام در دین پس از پیغمبر (ص) ؛ (در قدیم) دوست ؛ (در تصوف) آن که در سلوک به نهایت رسیده است ، عارف و اصل؛ (در اعلام) از القاب حضرت علی (ع) .


مترادف و متضاد

سرپرست، قیم، کفیل، وصی


مرشد


دوست


۱. سرپرست، قیم، کفیل، وصی
۲. مرشد
۳. دوست


yet (حرف ربط)
ولی

though (حرف ربط)
اگر چه، گرچه، ولی، ولو، هر چند با اینکه

but (حرف ربط)
اما، ولی، لیکن، مگر

فرهنگ فارسی

ولیکن، ولیک، کلمه استثنابه معنی مکرواما، دوستدار، یار، مددکار، نگهبان، یاری دهنده
استثنائ رارساند اماولیکن : خال سر سبز تو خوش دان. عیشی است ولی بر کنار چمنش وه که چه دامی داری . ( حافظ )
ولییات و آن مونث اولی است

فرهنگ معین

( وَ یُ) [ ع . ] (ص .) 1 - دوست ، یار. 2 - نگهبان . 3 - کسی که عهده دار انجام کارهای کس دیگر باشد.


(وَ) [ ع . ] (حر رب .) استثناء را رساند: اما، ولیکن .


( وَ یُ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - دوست ، یار. ۲ - نگهبان . ۳ - کسی که عهده دار انجام کارهای کس دیگر باشد.
(وَ ) [ ع . ] (حر رب . ) استثناء را رساند: اما، ولیکن .

لغت نامه دهخدا

ولی . [ وَ لی ی / وَ ] (اِخ ) لقب پوریا پهلوان محمود. پوریای ولی . رجوع به پوریای ولی شود.


ولی. [ وَ ] ( حرف ربط ) مخفف ولیکن. صاحب المعجم گوید: اصل آن ولیک است و ولیک اصلش لیک. ولیک اصلش بیک به پارسی قدیم میرسد که امروز مهجورالاستعمال است. رجوع به المعجم فی معاییر اشعار العجم شود. ولیکن. ولکن ( عربی ). حرف ربط است و استثناء را رساند. اما :
ستایش خوش آید همه خلق را
ولی سست باشند گاه کرم.
ابوشکور.
به نیک و بد سر آید زندگانی
ولی از تو نباشد شادمانی.
( ویس و رامین ).
چو ابراهیم با بت عشق می باز
ولی بتخانه را از بت بپرداز.
نظامی.
گر نمی آید بلی زیشان ولی
آمدنْشان از عدم باشد بلی.
مولوی.
گفتم به گوشه ای بنشینم ولی دلم
ننشیند از کشیدن خاطر به سوی دوست.
سعدی.
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را.
حافظ.
خال سرسبز تو خوش دانه عیشی است ولی
بر کنار چمنش وه که چه دامی داری.
حافظ.
من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من.
حافظ.

ولی. [وَل ْی ْ ] ( ع اِمص ) نزدیکی. ( منتهی الارب ). قرب. ( اقرب الموارد ) ( کشاف اصطلاحات الفنون ). || ( اِ ) باران بعدِ باران وسمی. ( منتهی الارب ). باران پس ازباران یا پس از وسمی. ( اقرب الموارد ). || نزدیک : داره ولی داری ؛ قریب منه. ( اقرب الموارد ). || ( مص ) بعدِ وسمی باریدن باران. ( منتهی الارب ). || نزدیک شدن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( تاج المصادر ). || حصول دومی پس ازاولی بدون فاصله. ( اقرب الموارد ). پی درپی درآمدن.

ولی. [ وَ لی ی ] ( ع اِ ) باران دوم بهاری. ( منتهی الارب ). باران که پس از باران می بارد، یا باران بعدِ وسمی. ( از اقرب الموارد ). ج ، اولیة. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).

ولی.[ وَ لی ی ] ( اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی. دوست ویار نیکان. ( مهذب الاسماء ) : اﷲ ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور. ( قرآن 257/2 ).

ولی. [وَ لی ی / وَ ] ( از ع ص ، اِ ) محب و صدیق. ( از اقرب الموارد ). محب و دوستدار. معین و ناصر. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). ناصر. نصیر. ( اقرب الموارد ). یاری دهنده. ( غیاث اللغات ). یار و مددکار. || دوست. ( منتهی الارب ). دوست و صدیق. ( غیاث اللغات ) :

ولی . [ وَ لی ی ] (ع اِ) باران دوم بهاری . (منتهی الارب ). باران که پس از باران می بارد، یا باران بعدِ وسمی . (از اقرب الموارد). ج ، اولیة. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).


ولی . [ وَ لی ی / وَ ] (اِخ ) لقب علی بن ابی طالب . عنوانی است علی بن ابی طالب (ع ) را :
سر انجمن بُد ز یاران علی
که خواندش پیمبر علی ولی .

فردوسی .


لات و عزی و منات اگر ولی اند
هر سه تو را مر مرا علی است ولی .

ناصرخسرو(دیوان ص 448).



ولی . [ وُ لا ] (ع ص ، اِ) ج ِ وُلْیا، وآن مؤنث اولی است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).


ولی . [وَل ْی ْ ] (ع اِمص ) نزدیکی . (منتهی الارب ). قرب . (اقرب الموارد) (کشاف اصطلاحات الفنون ). || (اِ) باران بعدِ باران وسمی . (منتهی الارب ). باران پس ازباران یا پس از وسمی . (اقرب الموارد). || نزدیک : داره ولی داری ؛ قریب منه . (اقرب الموارد). || (مص ) بعدِ وسمی باریدن باران . (منتهی الارب ). || نزدیک شدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (تاج المصادر). || حصول دومی پس ازاولی بدون فاصله . (اقرب الموارد). پی درپی درآمدن .


ولی .[ وَ لی ی ] (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی . دوست ویار نیکان . (مهذب الاسماء) : اﷲ ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور. (قرآن 257/2).


ولی . [وَ لی ی / وَ ] (از ع ص ، اِ) محب و صدیق . (از اقرب الموارد). محب و دوستدار. معین و ناصر. (کشاف اصطلاحات الفنون ). ناصر. نصیر. (اقرب الموارد). یاری دهنده . (غیاث اللغات ). یار و مددکار. || دوست . (منتهی الارب ). دوست و صدیق . (غیاث اللغات ) :
همی بکشتی تا در عدو نماند شجاع
همی بدادی تا در ولی نماند فقیر.

رودکی .


عدو را از تو بهره غل و پاوند
ولی را از تو بهره تاج و پرگر.

دقیقی .


ز بهرام گردون به بهرام روز
ولی را بساز و عدو را بسوز.

فردوسی (از جهانگیری ).


ز کین تو غمناک گردد عدو
ز داشاب تو شاد گردد ولی .

منوچهری .


مهر تو بر ولی و خلاف تو با عدو
این چون جنان خرم و آن چون جهنم است .

سوزنی .


- ولی پرور ؛ پرورنده ٔ ولی . دوست پرور :
او کریمی است عطابخش و کریمی که مدام
روزی خلق بدان دست ولی پرور اوست .

فرخی .


سال و مه دولت آن بارخدای ملکان
همچنان باد ولی پرور و دشمن فرسای .

فرخی .


- ولی شکن ؛ شکننده ٔ دوست . مایه ٔ شکست دوست :
چون کند عربده ولی شکن است
ور سخاوت کند دروغ زن است .

سنایی .


- ولی شناس ؛ شناسنده ٔ ولی . عارف به ولایت و دوستی :
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت .

حافظ.


رجوع به معنی ولی در اصطلاح صوفیه شود. || مهربان . (منتهی الارب ). || نزدیک : داره ولی داری ؛ خانه اش نزدیک خانه ٔ من است . (منتهی الارب ). ولی فعیل به معنی فاعل است از ماده ٔ ولی یلی وَلْی یا وَلی ̍ به معنی قرب و نزدیکی و همین معنی در بیشتر معانی ولی ملاحظه میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || نزد مسلمین چون قدیس است نزد نصاری . (از اقرب الموارد). || (اصطلاح صوفیه ) ولی فعیل به معنی فاعل ، کسی است که پی درپی طاعت و فرمانبرداری کند بدون آنکه این طاعت ها را نافرمانی و عصیان در میان آید، یا فعیل به معنی مفعول است و به معنی کسی که احسان و فعل خداوند پی درپی بر او وارد گردد. ولی عارف به خدا و صفات خداست تا جائی که در حد امکان مواظبت بر طاعات و اجتناب ازمعاصی نماید. (از تعریفات ) (کشاف اصطلاحات الفنون ). ولی فانی در خود و باقی به مشاهده ٔ حق تعالی است از خود خبر ندارد و با غیر خود آرامش و قرار، و در رساله ٔ قشیریه آمده : ولی را دو معنی است ، یکی فعیل به معنی مفعول و آن کسی است که حق تعالی متولی امور او باشدچنانکه فرماید: هو یتولی الصالحین ، پس او را نگذاردخدای تعالی به سوی نفس او یک لحظه ، دوم فعیل به معنی فاعل و او آن کسی است که تولی کرده عبادت حق تعالی را و جاری میشود بر وی پیاپی از غیر آنکه حلول کند، وهر یک از این دو وصف واجب است تا ولی باشد و واجب است او را قیام به حقوق اﷲ تعالی برسبیل استقصاء و استیفاء و دوام حفظ حق تعالی او را در سراء و ضراء، و از شروط ولی آن است که محفوظ باشد از اصرار بر معصیت چنانکه شرط نبی آن است که معصوم باشد، و نیز از شروطولی آن است که اخفای حال خود کند چنانکه از شروط نبی آن است که اظهار حال خود کند، پس هر کسی که اعمال او به شریعت موافق نیست او مخادع و مغرور است . و در حاشیه ٔ مولی عبدالغفور بر نفحات جامی آمده : ولایت بر دو قسم است ، عامه و خاصه ، ولایت عامه مشترک است میان همه ٔ مؤمنان و عبارت است از قرب به لطف حق : اﷲ ولی الذین آمنوا... الخ . و ولایت خاصه مخصوص است به واصلان از ارباب سلوک یعنی در مبتدیان یافته نمیشود. (کشاف اصطلاحات الفنون ) :
نور حق ظاهر بود اندر ولی
نیک بین باشی اگر اهل دلی .

مولوی .


غیر فهم و جان که در گاو وخر است
آدمی را عقل و جان دیگر است
باز غیر عقل و جان آدمی
هست جانی در نبی و در ولی .

مولوی .


|| متصرف بر کسی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (غیاث اللغات ). متصرف در امر. (کشاف اصطلاحات الفنون ). آنکه از جانب کسی در کاری تولیت دارد. (فرهنگ فارسی معین ). || نگهبان . (منتهی الارب ). || هر کس که عهده دار امر کسی گردد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) :
اگر در دلت هیچ مهر علی است
تو را روز محشر به خواهش ولی است .

فردوسی .


- ولی صغیر ؛ آنکه شرعاً حافظ و حارس و نگهدارنده ٔ حقوق و اموال و نفس صغیر و کودک نابالغ است . کفیل زندگانی و مخارج کودک .
- || و در تداول لوطیان و اوباش و جاهلان با تعبیری نیشدار، آنکه متعهد مخارج عیاشی و مهمانخانه یا کافه روی کسی است و آنکه دارائی وپول خود را صرف عیاشی و خوشگذرانی لوطیان و اوباش کند. (از لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
|| مالک . (کشاف اصطلاحات الفنون ). صاحب و خداوند. (غیاث اللغات ) : او فارِس هر دو میدان و ولی هر دو بیان بود. (لباب الالباب ص 35).
- ولی دَم (اصطلاح فقه ) ؛ نگهبان خون . خویشاوند نزدیک شخص مقتول که برای انتقام گرفتن ازخون مقتول نامزد شود. آنکه حق قصاص یا اخذ دیه یا عفو مقتول او راست .
- ولی عهد ؛ نگاهبان عهد.
- || جانشین . جانشین شاه :
ببرد و بپرورد و بِنْواختش
پس از خود ولیعهد خود ساختش .

نظامی .


رجوع به ولی عهد (مدخل نخست ) شود.
- ولی نعم ؛ خداوند و صاحب و مالک نعمت ها.
- || ولی نعمت . عهده دار نعمتها و نواختهابه کسان :
نشود جز نعم سؤال و جواب
هرکه چون تو ولی نعم دارد.

سوزنی .


- ولی نعمت ؛ خداوند و مالک و صاحب نعمت . آنکه بر کسی حق نعمت دارد.
- || عهده دار نعمت کسی . تیماردار و متعهد کسان به مال و نعمت :
ای ولی نعمت احرار و عَبید
منعم و مکرم دهقان و عمید.

سوزنی .


ز شکر وی آن نعمت افزون بود
ولی نعمتی بیش از این چون بود؟

نظامی .


مرا این بس که پر کردم جهان را
ولی نعمت شدم دریا و کان را.

نظامی .


زیارتگه اصل داران پاک
ولی نعمت فرع داران خاک .

نظامی .


فروغ دل و دیده ٔ مقبلان
ولی نعمت جان صاحبدلان .

حافظ.


|| بنده ٔ نیک و مقرب جناب حق تعالی . (غیاث اللغات ).
- ولی خدا ؛ بنده ٔ نیک و مقرب خدا. ولی اﷲ.
- || حضرت علی علیه السلام .
- ولی کامل ؛ آنکه در بندگی خدا به حد کمال رسیده باشد. رجوع به ولی در اصطلاح صوفیه شود.
|| آزادکننده و معتق . || آزادشده و عتیق . || پسرعم . (اقرب الموارد) (کشاف اصطلاحات الفنون ). || همسایه . || (اصطلاح فقه ) وارث مکلف ، بنابراین عبد و کافر و صبی و دیوانه را شامل نمیشود. (کشاف اصطلاحات الفنون ).

ولی . [ وَ ] (حرف ربط) مخفف ولیکن . صاحب المعجم گوید: اصل آن ولیک است و ولیک اصلش لیک . ولیک اصلش بیک به پارسی قدیم میرسد که امروز مهجورالاستعمال است . رجوع به المعجم فی معاییر اشعار العجم شود. ولیکن . ولکن (عربی ). حرف ربط است و استثناء را رساند. اما :
ستایش خوش آید همه خلق را
ولی سست باشند گاه کرم .

ابوشکور.


به نیک و بد سر آید زندگانی
ولی از تو نباشد شادمانی .

(ویس و رامین ).


چو ابراهیم با بت عشق می باز
ولی بتخانه را از بت بپرداز.

نظامی .


گر نمی آید بلی زیشان ولی
آمدنْشان از عدم باشد بلی .

مولوی .


گفتم به گوشه ای بنشینم ولی دلم
ننشیند از کشیدن خاطر به سوی دوست .

سعدی .


حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را.

حافظ.


خال سرسبز تو خوش دانه ٔ عیشی است ولی
بر کنار چمنش وه که چه دامی داری .

حافظ.


من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من .

حافظ.



فرهنگ عمید

= لکن: ◻︎ خال سرسبز تو خوش دانهٴ عیشی‌ست ولی / برکنار چمنش وه که چه دامی داری (حافظ: ۸۹۴).


۱. پدر و مادر یا کفیل شخص.
۲. (فقه، حقوق) آن‌که اختیار کسی در دست اوست.
۳. آن‌که پس از پیامبر بالاترین مقام را دارد.
۴. [قدیمی] دوست.
۵. (تصوف) بندۀ مقرب درگاه خدا.
⟨ ولی‌ دم: (فقه) خویشاوند نزدیک مقتول که برای گرفتن انتقام یا دریافت خون‌بها اقدام کند.


۱. پدر و مادر یا کفیل شخص.
۲. (فقه، حقوق ) آن که اختیار کسی در دست اوست.
۳. آن که پس از پیامبر بالاترین مقام را دارد.
۴. [قدیمی] دوست.
۵. (تصوف ) بندۀ مقرب درگاه خدا.
* ولی دم: (فقه ) خویشاوند نزدیک مقتول که برای گرفتن انتقام یا دریافت خون بها اقدام کند.
= لکن: خال سرسبز تو خوش دانهٴ عیشی ست ولی / برکنار چمنش وه که چه دامی داری (حافظ: ۸۹۴ ).

دانشنامه عمومی

پسوند ( ...ولی با تلفظ:uli) فقط در لهجه شهرکردی وجود دارد مانند واژه خاکولی به معنی خاکی. چاقولی=چاق


ولی می تواند به موارد زیر یا نسبتی با آنها اشاره کند:
ولی (اسلام)، از مفاهیم اسلامی
ولی (حقوق)، سرپرست و قیم
ولی (نام)
ولی قهری
د ولی، پایتخت کشور آنگویلا

دانشنامه آزاد فارسی

وَلی
(در لغت به معنی سرپرست و دوست) اصطلاحی است عرفانی با یک کاربرد مشهور و سه کاربرد غیرمشهور. کاربرد مشهور این کلمه، به صورت وصفی، دربارۀ سالکانی به کار می رود که از افقِ عالم مادّه گذر کرده و لذا به مقام تصرّف در آن رسیده باشند. استعمالِ شایعِ کلمۀ ولی و اولیا ناظر به همین معنی است. نیز این کلمه به معنیِ کسی که طاعات او متوالی است و هیچ معصیتی در میانۀ این طاعات واقع نمی شود؛ یا کسی که خداوند او را برای خود خالص گردانیده و خود سرپرستی او را به عهده گرفته است؛ یا کسی که خداوند او را از نظر رتبت در کنار خود نهاده و حجاب ها را از قلب او برطرف گردانیده به کار می رود. مرتبۀ هر ولی با ولی دیگر متفاوت است. از جهت اطلاق واژۀ ولی میان صوفیان شیعی و سنی مذهب اختلاف وجود دارد، اگرچه همۀ آن ها علی بن ابی طالب (ع) را سرسلسلۀ همۀ عارفان و مکتب های عرفانی می دانند. از نظر عارفان شیعه، کامل ترین مرتبه ای که نصیب ولی ای از اولیاء شده است، مرتبۀ ولی مطلق، پیامبر اکرم (ص) و وارثان دوازده گانۀ بالاستحقاق اوست. نیز پس از اینان، کامل ترین اولیاء، اولیای امت محمدی (ص) و از آن پس، اولیای دیگر امم هستند.

فرهنگ فارسی ساره

سرپرست


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی وَلِیُّ: صاحب اختیار- سرپرست- دوست اداره کننده امور (کلمه ولی از ماده ولایت است ، و ولایت در اصل به معنای مالکیت تدبیر امر است ، مثلا ولی صغیر یا مجنون یا سفیه ، کسی است که مالک تدبیر امور و اموال آنان باشد ، که خود آنان مالک اموال خویشند ، ولی تدبیر امر اموا...
معنی أَثَاماً: سزا-مجازات - کیفر سخت
معنی أَثْخَنتُمُوهُمْ: بسیار آنها را کشتید- برآنها غلبه کردید - آنان را از قدرت و توان انداختید (کلمه اثخان به معنای بسیار کشتن ، و غلبه و قهر بر دشمن است . کلمه ثِخَن به معنی غلظت و بی رحمی است و اثخان کسی به معنی بازداشتن و مانع حرکت وجنبش او شدن است مثلاً با کشتن او . د...
معنی أَثَرِ: اثر-جای پا
معنی أَثَرْنَ: زیر ورو کردند-برپا نمودند
معنی أَثَرِی: در پی من
معنی أَثْقَالاًَ: بارهای سنگین
معنی أَثْقَالَکُمْ: بارهای سنگینتان
معنی أَثْقَالَهَا: بارهای سنگینش
معنی أَثْقَالَهُمْ: بارهای سنگینشان
معنی أَثْقَلَت: آن زن سنگین شد
معنی أَثْلٍ: نام گیاهی بی میوه(طرفاء)
معنی أَثُمَّ: آیا بعد از
معنی أَثْمَرَ: میوه داد
ریشه کلمه:
ولی (۲۳۱ بار)

«ولیّ» (سرپرست و حافظ) از مادّه «وَلاء» و «واق» (نگهدارنده) گر چه از نظر معنا شبیه اند ولی این تفاوت را دارند که یکی جنبه اثباتی را بیان می کند و دیگری جنبه نفی را، یکی به معنای نصرت و یاری است و دیگری به معنای دفاع و نگهداری.
در مورد فرق میان «ولیّ» و «نصیر» بعضی گفته اند:«ولیّ» کسی است که بدون درخواست به انسان کمک کند،اما «نصیر» مفهومی اعم دارد. این احتمال نیز وجود دارد که «ولیّ» اشاره به سرپرستی است که به حکم ولایت و بدون درخواست، حمایت وکمک می کند، و «نصیر» فریادرسی است که بعد از تقاضای کمک به یاری انسان می شتابد.

واژه نامه بختیاریکا

( وِلی ) بار

جدول کلمات

اما

پیشنهاد کاربران

در مقابل=اما ، ولیکن

گرچه دیگر جان تهدید و زندان رفتن و محرومیت
از حقوقم را ندارم اما همه اینها در برابر درد گزش وجدان هیچ است. وجدانی که به من میگوید اگر تقدیر نعمت قلم
را به تو ارزانی داشته است در مقابل بار گران از حق نوشتن و دفاع از هموطنانت را هم که عاشقشان هستی بر
دوشت نهاده است

از نظز شیعیان یعنی سرپرست
از نظر اهل سنت یعنی دوست

لیک
لغت نامه دهخدا
لیک . ( از ع ، حرف ربط ) صورتی از لکن عربی است که آن را لیکن ، ولیک و ولی نیز گویند. مخفف لیکن است . لکن . امّا. بیک . ولیکن . پن . صاحب المعجم گوید: �در پارسی قدیم بیک استعمال کرده اند به امالت کسره ٔ باء و اکنون آن لفظ از زبانها افتاده است و مهجورالاستعمال شده و باء را به لام بدل کرده اند و لیک میگویند�. بنابراین ، لیک مخفف لکن عربی نیست و بی شبهه اصل آن بیک فارسی است و به همان معنی :
هر دو یک گوهرند لیک به طبع
این بیفسرد وآن دگر بگداخت .
رودکی .

برگرفته از تارنمای �واژه یاب�

سرپرست، رئیس، جانشین

ولی یعنی سرپرست یک قوم بزرگ و گرامی ، ولی یعنی پاک و با ایمان ، و شناخته شده شدن در مردریش سفید خوبی ها و انسانیت
ولی یعنی تمام عطوفت و مهربانی به هم نوعان و وجود معنوی و نیکی در انسانیت

یکی از القاب امام دوم شیعیان

پیوسته

لغت "ولی" در زبان عربی در موارد متعددی و معانی مختلفی به کار می روداز بنده آزادشده تا داماد یک قبیله و عشیره و یا ضامن و متعهد یا کسی که ضمانت او شده ، و وو همه آنها در معنای پیوستگی مشترکند. پیوستگی، نزدیک ترین معنا برای واژه ولایت است.
تولی: روی کردن به چیزی برای پیوستن
تولی عن . . : روی کردن از چیزی برای گسستن و ناپیوستن


سرپرست، قیم، کفیل، وصی، مرشد، دوست، اما، ولیکن، ولیک، کلمه استثنابه معنی مکر، دوستدار، یار، مددکار، نگهبان، یاری دهنده

بهتره که هم خانواده هم داخل چیزی که منویسید باشه تا کسای بیشتری بتونن استفاده کنن و همینطور توضیحاتتون کامل تر و و جامع تر باشن

آنگه


کلمات دیگر: