کلمه جو
صفحه اصلی

صفا


مترادف صفا : پاکی، پاکیزکی، طهارت، طهر، قدس، نظافت، خلوص، صفوت، آشتی، صلح، طراوت، لطافت، نزهت

متضاد صفا : تیرگی، کدورت

برابر پارسی : یکرنگی، شاداب، خرمی

فارسی به انگلیسی

purity, clearness, limpidity, pleasantness, sincerity, good heart, quiet, quietude, ranquility, tranquillity, pleasure, enjoyment

purity, clearness, limpidity, pleasantness, pleasure, enjoyment


pleasantness, quiet, quietude, ranquility, tranquillity


فارسی به عربی

ابداع , صدق

فرهنگ اسم ها

اسم: صفا (دختر، پسر) (عربی) (هنری) (تلفظ: safā) (فارسی: صفا) (انگلیسی: safa)
معنی: صمیمیت، یکرنگی، پاکی، داشتن رفتار و کرداری همراه با دوستی و صمیمیت، خلوص و صمیمیت، ( اَعلام ) نام جایی در مکه در دامنه ی کوه ابوقبیس که حاجیان سعی خود را در آنجا تکمیل می کنند، ( در عرفان ) پاکی در برابر کدورت را می گویند در اصطلاح یعنی پاکی طبع از زنگار کدورت و دوری از مذمومات، خلوص، نام یکی از گوشه های موسیقی ایرانی، نام کوهی در مکه

(تلفظ: safā) (عربی) داشتن رفتار و کرداری همراه با دوستی و صمیمیت ، یکرنگی ، خلوص و صمیمیت ؛ (در اعلام) نام جایی در مکه در دامنه‌ی کوه ابوقبیس که حاجیان سعی خود را در آنجا تکمیل می‌کنند ؛ (در عرفان) پاکی در برابر کدورت را می گویند در اصطلاح یعنی پاکی طبع از زنگار کدورت و دوری از مذمومات .


مترادف و متضاد

پاکی، پاکیزکی، طهارت، طهر، قدس، نظافت ≠ تیرگی، کدورت


خلوص، صفوت


آشتی، صلح


طراوت، لطافت، نزهت


۱. پاکی، پاکیزکی، طهارت، طهر، قدس، نظافت
۲. خلوص، صفوت
۳. آشتی، صلح
۴. طراوت، لطافت، نزهت ≠ تیرگی، کدورت


فرهنگ فارسی

لواسانی ( میرزا ) علی محمد دانشمند و شاعر ایرانی دوره اواخر ناصر الدین شاه قاجار( قر. ۱۳ ه. ). وی برادر کهتر میرزا محمد جعفر حکیم الهی و پسر میرزا حسنعلی است و خاندان و بفضل و کمال مشهور و نزد سلاطین افشاریه و قاجاریه بعزت موصوف بوده اند. صفا در آغاز شباب بتحصیل کمالات کوشیده و علاوه بر کسب علوم در حسن خط استاد مسلم رمان خویش بود . او مدتها در تهران و کرمان اقامت گزید و بکسب معرفت پرداخت .
۱ - ( مصدر ) صافی شدن پاک و بی غش و بی کدورت شدن . ۲ - ( اسم ) پاکیزگی مقابل کدورت تیرگی . یا از صفائ افتادن . بی رونق شدن . یا صفائ ذهن . استعداد نفس آدمی برای استخراج امر مطلوب . ۳ - خلوص یکرنگی صمیمیت . ۴ - تمییزی نظافت . ۵ - طراوت . ۶ - آشتی صلح . ۷ - تفرج تماشا . ۸ - ( اسم ) یکی از گوشه های شور .
لقب شمعون است که پطرس تفسیر فرموده و آن کلمه یونانی است بمعنی سنگ

لغت نامه دهخدا

صفا. [ص َ ] ( ع مص ) روشنی. ( منتهی الارب ). صافی شدن. ( مصادرزوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). پاک و بی غش و بی کدورت شدن. ( غیاث اللغات ). || ( اِمص ) پاکیزگی. ( دهار ). پاکی. مقابل کدورت ، مقابل تیرگی :
دیدی اندر صفای خود کونین
شد دلت فارغ از جحیم و نعیم.
ناصرخسرو.
ولیکن تو آن می شمر پارسا
که باطن چو ظاهر ورا باصفاست.
ناصرخسرو.
با صفای دل چه اندیشی ز حس و طبع و نفس
یار در غار است با تو غار گو پرمار باش.
سنائی.
در این نزدیکی آبگیری دانم که آبش بصفا زدوده تر از گریه عاشق است... ( کلیله و دمنه ). صفای آب آن چون آئینه بی شک تعیین صورتها نمودی. ( کلیله و دمنه ).
روح القدس آن صفا کزو دید
از مریم پاک جان ندیده ست.
خاقانی.
کرم جستن از عهد خاقانیا بس
کزین تیره مشرب صفائی نیابی.
خاقانی.
فروغ فکر و صفای ضمیرم از غم بود
چو غم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفا.
خاقانی.
عکس یک جامش دو گیتی مینماید کز صفاش
آب خضر و آینه جان سکندر ساختند.
خاقانی.
ای خسروی که خاطر تو آن صفا گرفت
کز وی نمونه ای است به هر کشور آینه.
خاقانی.
داد صفاهان ز ابتدام کدورت
گرچه صفا باشد ابتدای صفاهان.
خاقانی.
دل چو صافی شد حقیقت را شناسا میشود
از صفاآئینه منظور نظرها میشود.
ظهیرفاریابی.
و خمر کلمات او برراوق نقد و ارشاد پدر صفا یافته. ( ترجمه تاریخ یمینی نسخه خطی ص 255 ).
تأمل در آئینه دل کنی
صفائی بتدریج حاصل کنی.
سعدی.
به یک خرد، مپسند بر وی جفا
بزرگان چه گفتند خذ ما صفا.
سعدی.
اگر صفای وقت عزیزت را از صحبت اغیار کدورتی باشد اختیار باقی است... ( گلستان ).
چو هر ساعت از تو به جائی رود دل
بتنهائی اندر صفائی نبینی.
سعدی ( گلستان ).
|| خلوص. یکرنگی. صمیمیت. اخلاص. مودت. ( مخصوصاً در اصطلاح عرفا ) :
ز صف تفرقه برخیز و بر صف صفا بگذر
که از رندان شاه آسا سپاه اندر سپاه اینک.
خاقانی.
چون پای درکند ز سر صفه صفا
سر برکند بحلقه اصحاب کهف شام.
خاقانی.
خاقانیا عروس صفا را بدست فقر

صفا. [ ص َ ] (اِخ ) (حاج میرزا...) ملقب به قنبرعلی شاه از مردم مازندران . تولد وی به سال 1212 و وفات او به سال 1291 هَ . ق . بوده است و در تکیه ٔ صفائیه جنب کوه طبرک ری مدفون است . (از سعدی تا جامی ص 402). و رجوع به طرایق الحقایق ج 2 ص 107 شود.


صفا. [ ص َ ] (اِخ ) بلدی است در بلاد تمیم . (معجم البلدان ).


صفا. [ ص َ ] (اِخ ) دهی از دهستان اوغاز بخش باجگیران شهرستان قوچان . 39000گزی جنوب باختری باجگیران سر راه مالرو عمومی باجگیران به بی بهره . کوهستانی . سردسیر. سکنه 106 تن . آب آن از چشمه . محصولات غلات و تریاک . شغل اهالی زراعت ، مالداری ، قالیچه و گلیم و جوراب بافی . راه مالرو. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


صفا. [ ص َ ] (اِخ ) دهی از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان . 45هزارگزی خاور بافت . سر راه مالرو بافت به سید مرتضی . کوهستانی . سردسیر. دارای 144 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول غلات و حبوبات . شغل اهالی زراعت . راه مالرو. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


صفا. [ ص َ ] (اِخ ) قلعه ای است به بحرین و هجر. ابن فقیه گوید: صفا قصبه ٔ هجر است ویوم الصفا از ایام عرب است . جریر گوید :
ترکتم بوادی رحرحان نسأکم
و یوم الصفا لاقیتم الشعب اوعرا...

(از معجم البلدان ).



صفا. [ ص َ ] (اِخ ) لقب شمعون است که پطرس تفسیر فرموده و آن کلمه ٔ یونانی است بمعنی سنگ . یوحنا 1: 42. (قاموس کتاب مقدس ).


صفا. [ ص َ ] (اِخ ) مکان بلندی است از کوه ابوقبیس ، بین آن و مسجدالحرام عرض وادی است که راه و بازار است . نصیب گوید :
و بین الصفا والمروتین ذکرتکم
بمختلف من بین ساع و موجف
و عند طوافی قد ذکرتک ذکرة
هی الموت بل کادت علی الموت تضعف ...

(معجم البلدان ).


و دامن کوه ابوقبیس صفا است و آنچنان است که دامن کوه را همچون درجات بزرگ کرده اند و سنگها بترتیب رانده که بر آن آستانها روند خلق ، و دعا کنندو آنچه می گویند صفا و مروه کنند آن است . (سفرنامه ناصرخسرو چ برلن ص 98).
گفت نی گفتمش چو کردی سعی
از صفا سوی مروه بر تقسیم .

ناصرخسرو.


این برفراز آنکه تو گوئیش حاجی است
انگار کو به مکه و رکن و صفا شده است .

ناصرخسرو.


به زمزم و عرفات وحطیم و رکن و مقام
به عمره و حجر و مروه و صفا و منی .

ادیب صابر.


رفته و سعی صفا و مروه کرده چار و سه
هم بر آن ترتیب کز سادات و اعیان دیده اند.

خاقانی .


چو دل کعبه کردی سر هر دو زانو
کم از مروه ٔ با صفائی نیابی .

خاقانی .


دندانه های برجش یک یک صفا و مروه
سر کوچه های شهرش صف صف منی و مشعر.

خاقانی .


کوه صفا بطرف شرقی مسجد حرام است . (نزهة القلوب چاپ اروپا ج 3 ص 17).
احرام چه بندیم چو آن قبله نه اینجاست
در سعی چه کوشیم که از مروه صفا رفت .

حافظ.



صفا. [ ص َ ] (اِخ ) نام وی میرزا ابراهیم و از اعاظم اهالی دارالعلم شیراز و از سلسله ٔ سادات دشتکی و به وفور ذهن و جودت طبع ممتاز و از فرزندان غیاث الدین منصور و علو نسب وی در آن دیارمشهور... و حریفی شوخ طبع و خندان و ظریفی حریف و نکته دان بود، بصحبت اهل کمال راغب و آنان نیز صحبت وی را طالب بودند. مکرر صحبتش اتفاق افتاد الحق حضرتش در کمال فطانت و کیاست و طبع او در نهایت شکفتگی و سلامت بود... در آخر نادری بعالم بقا شتافت . از اوست :
ای که بی قدرترین ذره ٔ خاک در عشق
شوداز شعشعه ٔ حسن تو خورشید سریر
ای که بر چین جبین همه خوبان جهان
طعنه بر محفل ناز تو زند موج حصیر
چند روزیست که بر صفحه ٔ نظاره ٔ تو
صورت عجز کند خامه ٔ مژگان تصویر...
که شبیخون زده بر مردم چشمت بفسون ؟
که نگاه تو بعجز آمده چون طفل اسیر.

(آتشکده ٔ آذر ذیل احوال شعرای معاصر مؤلف ).


و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.

صفا. [ ص َ ] (اِخ ) نهری است به بحرین و آن شاخابه ٔ عین محلم است . (معجم البلدان ).


صفا. [ص َ ] (ع مص ) روشنی . (منتهی الارب ). صافی شدن . (مصادرزوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). پاک و بی غش و بی کدورت شدن . (غیاث اللغات ). || (اِمص ) پاکیزگی . (دهار). پاکی . مقابل کدورت ، مقابل تیرگی :
دیدی اندر صفای خود کونین
شد دلت فارغ از جحیم و نعیم .

ناصرخسرو.


ولیکن تو آن می شمر پارسا
که باطن چو ظاهر ورا باصفاست .

ناصرخسرو.


با صفای دل چه اندیشی ز حس و طبع و نفس
یار در غار است با تو غار گو پرمار باش .

سنائی .


در این نزدیکی آبگیری دانم که آبش بصفا زدوده تر از گریه ٔ عاشق است ... (کلیله و دمنه ). صفای آب آن چون آئینه بی شک تعیین صورتها نمودی . (کلیله و دمنه ).
روح القدس آن صفا کزو دید
از مریم پاک جان ندیده ست .

خاقانی .


کرم جستن از عهد خاقانیا بس
کزین تیره مشرب صفائی نیابی .

خاقانی .


فروغ فکر و صفای ضمیرم از غم بود
چو غم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفا.

خاقانی .


عکس یک جامش دو گیتی مینماید کز صفاش
آب خضر و آینه جان سکندر ساختند.

خاقانی .


ای خسروی که خاطر تو آن صفا گرفت
کز وی نمونه ای است به هر کشور آینه .

خاقانی .


داد صفاهان ز ابتدام کدورت
گرچه صفا باشد ابتدای صفاهان .

خاقانی .


دل چو صافی شد حقیقت را شناسا میشود
از صفاآئینه منظور نظرها میشود.

ظهیرفاریابی .


و خمر کلمات او برراوق نقد و ارشاد پدر صفا یافته . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی نسخه ٔ خطی ص 255).
تأمل در آئینه ٔ دل کنی
صفائی بتدریج حاصل کنی .

سعدی .


به یک خرد، مپسند بر وی جفا
بزرگان چه گفتند خذ ما صفا.

سعدی .


اگر صفای وقت عزیزت را از صحبت اغیار کدورتی باشد اختیار باقی است ... (گلستان ).
چو هر ساعت از تو به جائی رود دل
بتنهائی اندر صفائی نبینی .

سعدی (گلستان ).


|| خلوص . یکرنگی . صمیمیت . اخلاص . مودت . (مخصوصاً در اصطلاح عرفا) :
ز صف ّ تفرقه برخیز و بر صف ّ صفا بگذر
که از رندان شاه آسا سپاه اندر سپاه اینک .

خاقانی .


چون پای درکند ز سر صفه ٔ صفا
سر برکند بحلقه ٔ اصحاب کهف شام .

خاقانی .


خاقانیا عروس صفا را بدست فقر
هر هفت کن که هفت تنان دررسیده اند.

خاقانی .


مرغ قنینه چون زبان در دهن قدح کند
جان قدح بصد زبان لاف صفای نو زند.

خاقانی .


طریق صوفیان ورزم ولیکن از صفادورم
صفا کی باشدم چون من سر خمّار می دارم .

عطار.


بزرگان که نقد صفا داشتند
چنین خرقه زیر قبا داشتند.

سعدی .


مپندار سعدی که راه صفا
توان رفت جز در پی مصطفا.

سعدی .


مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا. (گلستان ). بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا. (گلستان ).
بر سر خشم است هنوز آن حریف
یا سخنی میروداندر صفا.

سعدی .


صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چاره ٔ عشق احتمال ، شرط محبت وفاست .

سعدی .


ازآن رو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمیگیرد.

حافظ.


|| پاکیزگی : صفای خانه آب است و جارو.
|| طراوت . و با آوردن ، دادن ، داشتن ، کردن ، ترکیب گردد. رجوع به ذیل این لغات شود.
- از صفا افتادن ؛ بی رونق شدن :
چو بی دماغ شدی گلشن از صفا افتاد
حنا ببند که بخت بهار بگشاید.

تأثیر (ازآنندراج ).


- باصفا ؛ باطراوت . نَزِه . خرم . دلکش : من در خانه ای بودم بغایت باصفا... (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی مؤلف ص 170).
- || بااخلاص . بامودت :
یکی گفت با صوفئی باصفا
ندانی فلانت چه گفت از قفا.

سعدی .


- بی صفا ؛ بی طراوت . کدر.
- || بی اخلاص .ناصمیمی . بی مودت :
تشنه بر خاک گرم مردن به
کآب سقای بی صفا خوردن .

سعدی .


در کوه و دشت هر سبعی صوفیی بدی
گر هیچ سودمند بدی صوف بی صفا.

سعدی .


مگر کان سیه نامه ٔ بی صفا
به دوزخ رود لعنت اندر قفا.

سعدی .


پرده ای زرنگار در بر داشت
ناگه از روی بی صفا برداشت .

سعدی .


|| (اِ) سنگ سخت . (منتهی الارب ). سنگ لغزان . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). || نام آهنگی از آهنگ های موسیقی . || (اِمص ) صلح .آشتی . سازش : می خواهم ایشان را با همدیگر صفا دهم ... (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی مؤلف ص 116). مرا با اهل خود بحثی شد و در اندک فرصتی باز بااو صفا کردم ... (انیس الطالبین ایضاً ص 116). فرمودند فلان کس با یکی خصومتی کرده است ... می خواهم ایشان را با همدیگر صفا دهم . (انیس الطالبین ). || (اِ) ج ِ صفاة. (منتهی الارب ). رجوع بدان لغت شود.

فرهنگ عمید

۱. صمیمیت، یکرنگی.
۲. پاک، روشن، و خالص شدن.
۳. [عامیانه] تفریح.
٤. خوشی و خرمی.
٥. (اسم ) (موسیقی ) گوشه ای در دستگاه شور.
٦. [قدیمی] پاکی، پاکیزگی.
٧. [قدیمی] روشنی.
* صفا دادن: (مصدر متعدی )
۱. زدودن چیزی و به آن جلا و رونق دادن.
۲. پاک و پاکیزه کردن.
* صفا داشتن: (مصدر لازم )
۱. باصفا بودن.
۲. دارای لطف و طراوت بودن.
۳. ضمیر پاک داشتن.
* صفا کردن: (مصدر لازم )
۱. شادی و خوشی کردن.
۲. [قدیمی] صلح کردن، آشتی کردن، سازش کردن: بیار باده و آماده ساز مجلس عیش / که شیخ صومعه با نفس خود صفا کرده ست (عرفی: ۲۱۹ ).

۱. صمیمیت؛‌ یکرنگی.
۲. پاک، روشن، و خالص شدن.
۳. [عامیانه] تفریح.
٤. خوشی و خرمی.
٥. (اسم) (موسیقی) گوشه‌ای در دستگاه شور.
٦. [قدیمی] پاکی؛ پاکیزگی.
٧. [قدیمی] روشنی.
⟨ صفا دادن: (مصدر متعدی)
۱. زدودن چیزی و به آن جلا و رونق دادن.
۲. پاک و پاکیزه کردن.
⟨ صفا داشتن: (مصدر لازم)
۱. باصفا بودن.
۲. دارای لطف و طراوت بودن.
۳. ضمیر پاک داشتن.
⟨ صفا کردن: (مصدر لازم)
۱. شادی و خوشی کردن.
۲. [قدیمی] صلح کردن؛ آشتی کردن؛ سازش کردن: ◻︎ بیار باده و آماده ساز مجلس عیش / که شیخ صومعه با نفس خود صفا کرده‌ست (عرفی: ۲۱۹).


دانشنامه عمومی

صفا (ابهام زدایی). صفا ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
صفا
کوه صفا و مروه
صفا (بافت)
پارک صفا
ورزشگاه صفا
باشگاه ورزشی صفا
سامان صفا
ذبیح الله صفا

دانشنامه اسلامی

[ویکی اهل البیت] (به فتح اول)، صفا، صفوان، و صفواء، هر سه به معنای تخته سنگ پهن و صاف است.
در آیه شریفه آمده است: «إِنَّ الصَّفا وَالْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِاللَّهِ...» و پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «از آن آغاز کنید که خداوند بدان آغاز کرده است». بنابراین، در سعی حج و عمره، آغاز کردن سعی از صفا و ختم نمودن آن به مروه واجب گردید. صفا تپه ای سنگلاخی است که آغاز مسعی از جنوب است و سعی از محل آن شروع می شود.
در گذشته، صفا چسبیده به کوه ابوقبیس بود اما در دوره حکومت سعودی به هنگام توسعه حرم جدید، بین این دو کوه آبراهه ای برای سیل شکافته شد. برای این کار کوه را تراشیدند و بدین ترتیب، آب از میان مسجد و کوه جریان می یابد.

[ویکی الکتاب] معنی صَفّاً: صف - صفی وصف نشدنی ( اگر مفعولٌ فیه واقع شده باشد)
معنی صَفْوَانٍ: سنگ صاف و سخت ( هم معنی با کلمه صفا)
معنی مَرْوَةَ: نام کوهی بوده در نزدیکی کعبه که یکی از اعمال حج ، هفت مرتبه طی کردن مسافت بین محل این کوه و کوه صفا است با نام سعی صفا و مروه (فاصله این دو کوه حدود ۴۲۰ متر است کلمه صفا در لغت به معنای سنگ سخت و صاف است ، و کلمه ی مروه نیز به معنای سنگ سخت است . ا...
معنی مُقَصِّرِینَ: کوتاه کنندگان - آنان که عمل تقصیر را انجام می دهند ( یکی از اعمال حج که کوتاه کردن ناخن بعد از سعی صفا و مروه می باشد و با این عمل از احرام خارج می شوند)
معنی غِلْمَانٌ: غلامان -جوانان - نوجوانان- پسربچه ها - خدمتکاران (غلمان نیز مانند حور از مخلوقات بهشتیند ، که از شدت زیبایی و صفا و حسن مانند لؤلؤای هستند که از ترس دستبرد اجانب در گنجینهاش جای میدهند )
معنی لْیَطَّوَّفُواْ: باید که طواف کنند(در اصل "لِیَطَّوَّفُواْ "(صیغه امر غائب بوده )که با اضافه شدن واو برای سهولت لام ساکن شده است. معنای طواف کردن ، دور چیزی گردش کردن است ، که از یک نقطه نسبت به آن چیز شروع شود و به همان نقطه برگردد لذا معنای طواف در عبارت "وَلْیَطَّ...
معنی مَّعِینٍ: آب جاری بر روی زمین (در عبارت"وَءَاوَیْنَاهُمَا إِلَیٰ رَبْوَةٍ ذَاتِ قَرَارٍ وَمَعِینٍ:هر دو را به سرزمینی بلند که جایی هموار و چشمه سار بود منزل دادیم ")-زلال (کلمه معین در نوشیدنیها به معنای آن نوشیدنی است که از پشت ظرف دیده شود ، مانند آب و شرا...
ریشه کلمه:
صفف (۱۴ بار)

«صَفّ» در اصل، معنای مصدری دارد، و به معنای قرار دادن چیزی در خط صاف است، ولی در اینجا معنای اسم فاعل را دارد.
. صفّ به معنی صف کشیدن و در صف کردن است. لازم و متعدی به کار می‏رود و آن این که اشیاء مانند انسان و غیره در یک ردیف و خط مستوی قرار گیرند. ، . صفّاً در هر دو آیه ممکن است مفعول مطلق باشد. و ممکن است جمع صافّ و نصب آن برای حالیّت باشد چنانکه طبرسی و راغب گفته‏اند. در اقرب از جمله معانی صفّ گفته: القوم المصطفّون». * . معنی آیات در «تلی» مشروحاً گذشت. ایضاً صفّ به معنی باز کردن پرنده هاست بالهای خود را به طوری که حرکت نکند در اقرب آمده . هردر آسمان‏ها و زمین اند و پرندگان بال گشوده خدا را تسبیح می‏کنند. . ظاهراً مراد از «صافّاتٍ وَ یَقْبِضْنَ»بیان پرواز از پرندگان است و حقیقت آن گشودن بال و جمع کردن آن است. و به قولی: بعضی از آنها بال گشوده اند و بعضی بال زن به معنی صنبف و دفیف. * . این آیه بنا به ما قبل آن، قول جنّ‏ها استو گفته‏اند آن کلام ملائکه است رجوع شود به «تلی» تفسیر «وَالتّالِیاتِ ذِکْراً». * . نام خدا را در آن حال که به پا ایستاده‏اند بر آنهایاد کنید. صوّاف جمع صافّه است. مراد شتران قربانی است که ایستاده و بسته شده‏اند به قول ابن عباس. در جوامع الجامع فرموده: در حالیکه ایستاده و دستها و پاهایشان را صف کرده و دست هایشان تا زانو بسته شده است. المیزان از کافی از عبداللّه بن سنان از امام صادق علیه السلام درباره «فَاذْکُرُوا اسْمَ اللّهِ عَلَیْها صَوافَّ» نقل کرده که فرموده: آن در موقعی است که صف کرده شوند از برای نحر دو دستش از پا تا زانو بسته می‏شود... * . یعنی: کاسه‏های نهاده. و پشتی‏های صف کرده (ردیف هم).

جدول کلمات

روشنی ,پاکی , رونق , پاکیزگی

پیشنهاد کاربران

خوش گذرانی


تاجایی ک مامیدونیم وشنیدیم صفااسم پسره و صبااسم دختره

صفا اسم دخترانه است ولی بعضی پسراهم اسمشون صفا هست


اسم صفا یعنی دلپذیر این اسم رو مادر این حقیر ۶۰ سال پیش بر من نهادن امیدوارم که باطن ما دلپذیر باشد. ارادتمند شما صفا

واژه صفا اسم دخترونه و تا حالا نشنیدیم که نام پسر باشه و واقعا اسم باشکوهی .

اسم دخترونه است

صفا اسم پسر، وفا اسم دختر، کلا دخترا دیگه همه اسمای بامعنی رو میخوان از آن خودشون کنن انگاااار.

صفا به معنی پاکی و نامی دخترانه است نه پسرانه

صفا اسم دخترونه

اسم پسرونه است

رونق

با معرفت، صمیمی

شفّاف، صاف، زلال.

صفا به معنی پاکی است 😘

سلام
صفا در عربی نام دخترانه است و سفاح نام پسرانه است
چون در تلفظ مشابه یکدیگر هستند مردم اشتباه میکنند
تشکر

پاکیزگی

دختر های زیادی بانام صفا هستند پس نمی توان گفت نام پراست.

صفا : /safā/ صفا ( عربی ) 1 - داشتن رفتار و کرداری همراه با دوستی و صمیمیت، یکرنگی، خلوص و صمیمیت؛ 2 - ( اَعلام ) نام جایی در مکه در دامنه ی کوه ابوقبیس که حاجیان سعی خود را در آنجا تکمیل می کنند؛ 3 - ( در عرفان ) پاکی در برابر کدورت را می گویند در اصطلاح یعنی پاکی طبع از زنگار کدورت و دوری از مذمومات. اسم صفا مورد تایید ثبت احوال کشور برای نامگذاری دختر است .

نام کوه کم ارتفاع درضلع شرقی مسجد الحرام - حضرت هاجر ( همسر حضرت ابراهیم ( ع ) ) برای یافتن آب برای کودکش حضرت اسماعیل ( ع ) بین این کوه وکوه مَروا ( مروه ) دویده است - وحضرت آدم بالای این کوه وحضرت حوا بالای کوه مَروه ایستاده بودند

صفا پسرانه است وریشه اسم عربی است

صفا و صبا هر دو دخترانه اند

معنی صفا ( صمیمیت ) ( پاکی )


باسلام خدمت هم اسمانم
صفا به عربی نامی دخترونه وبامعنی زلالی پاکی زیبایی است
وسفاح نامی پسرونه است اشنباه نگیرید لطفا


پاکی و پیکیزگی


کلمات دیگر: