مترادف سودا : تجارت، دادوستد، معامله، تندخویی، تندمزاجی، عصبیت، اگزما، جرب، حکه، گری، اندیشه، خیال، مالیخولیا، وسواس، اشتیاق، عشق، هوس، میل شدید، میل، اندیشه بی حاصل، خیال باطل، دیوانگی، دلگیری، ملالت، نوعی نوشابه
سودا
مترادف سودا : تجارت، دادوستد، معامله، تندخویی، تندمزاجی، عصبیت، اگزما، جرب، حکه، گری، اندیشه، خیال، مالیخولیا، وسواس، اشتیاق، عشق، هوس، میل شدید، میل، اندیشه بی حاصل، خیال باطل، دیوانگی، دلگیری، ملالت، نوعی نوشابه
فارسی به انگلیسی
soda
transaction, trade
commerce, soda, soda pop, tonic
فارسی به عربی
فرهنگ اسم ها
معنی: فکر، خیال، شور و شوق، علاقه ی شدید به کسی یا چیزی، عشق، سودا
(تلفظ: so(w)dā) (عربی) (به مجاز) فکر ، خیال ، شور و شوق ؛ (در قدیم) (به مجاز) علاقهی شدید به کسی یا چیزی، عشق .
مترادف و متضاد
دلگیری، ملالت
نوعی نوشابه
تجارت، دادوستد، معامله
تندخویی، تندمزاجی، عصبیت
اگزما، جرب، حکه، گری
اندیشه، خیال
مالیخولیا، وسواس
اشتیاق، عشق، هوس، میلشدید، میل
اندیشه بیحاصل، خیال باطل
دیوانگی
۱. تجارت، دادوستد، معامله
۲. تندخویی، تندمزاجی، عصبیت
۳. اگزما، جرب، حکه، گری
۴. اندیشه، خیال
۵. مالیخولیا، وسواس
۶. اشتیاق، عشق، هوس، میلشدید، میل
۷. اندیشه بیحاصل، خیال باطل
۸. دیوانگی
۹. دلگیری، ملالت
۱۰. نوعی نوشابه
فرهنگ فارسی
← اگزما
۱ - ( صفت ) مونث اسود سیاه . ۲ - یکی از اخلاط چهار گانه که مقر آن طحال است . ۳ - مالیخولیا وسواس . ۴ - خیال فاسد . ۵ - دلگیر ی ملالت . ۶ - هوی و هوس میل شدید . ۷ - عشق . یا سر ( به کسر اول و تشدید یا تخفیف دوم ) و سودائ . اسرار و اندیشه های باطن : ای که انکار کنی عالم درویشانرا - تونه ( چه ) دانی که سودا و سر است ایشانرا ? ( بدایع سعدی چاپ کاویانی ص ۳ ) توضیح بعضی سر و سودا به فتح سین اول خوانند و صحیح نیست : جانم ز سر کون بسودا در اوفتاد دل زو سبق ببرد و بغوغا در اوفتاد ( عطار ) یا سودائ دل ( قلب ) دانه دل سویدای قلب .
سیاه خرید و فروخت
فرهنگ معین
(سُ) [ انگ . ] (اِ.) آب دارای گاز کربنیک .
(سُ ) [ انگ . ] (اِ. ) آب دارای گاز کربنیک .
(سَ یا سُ ) [ ع . سوداء ] (ص . ) ۱ - مؤنث اسود، سیاه . ۲ - یکی از اخلاط چهارگانه که جای آن طحال است . ۳ - وسواس . ۴ - مالیخولیا، وهم . ۵ - هوی و هوس . ۶ - عشق .
(سَ یا سُ) [ ع . سوداء ] (ص .) 1 - مؤنث اسود، سیاه . 2 - یکی از اخلاط چهارگانه که جای آن طحال است . 3 - وسواس . 4 - مالیخولیا، وهم . 5 - هوی و هوس . 6 - عشق .
(سَ یا سُ) (اِ.) داد و ستد، خرید و فروش .
لغت نامه دهخدا
- سودا بر سر زدن ؛ مرادف زیر کردن سیاهی . (آنندراج ) :
نیست امروز از جنون این شور و غوغا بر سرم
در حریم غنچه زد چون لاله سودا بر سرم .
صائب (از آنندراج ).
رجوع به سوداء شود. || (اِ) خرید و فروخت . (غیاث اللغات ). خرید و فروخت که دو کس با هم کنند و این ترکی است . (آنندراج ). تجارت . بیع و شری . (یادداشت بخط مؤلف ). معامله . داد و ستد. تبدیل . تعویض . (یادداشت بخط مؤلف ) :
تا گرفتاری تو در عقل لجوج
از تو این سودا همه سودا بود.
عطار.
گفت صوفی قادر است آن مستعان
که کند سودای ما را بی زیان .
مولوی .
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز.
حافظ.
به دکان من آمدند و پرسیدند چه مقدار سودا کرده ای . (انیس الطالبین ص 137).
- سودای ترکانه کردن ؛ کنایه از معامله ٔ بی تکلف کردن . (آنندراج ).
- سودا بر هم خوردن ؛ بهم خوردن معامله است . (از آنندراج ) :
متاع دل بهر کس داده بودم بازمیگیرم
پریشان طره ای دیدم که برهم خورد سودایم .
ابوطالب کلیم (از آنندراج ).
- سودا بر هم زدن ؛ کنایه از معامله بهم زدن . (آنندراج ) :
رحم کن سودای ما بیچارگان برهم مزن
میتوان آخر بجانی بر سر یک مو گذشت .
طالب آملی (از آنندراج ).
- سودا بریدن ؛ کنایه از معامله را بهم زدن :
ما را ز نفع و سود تو سودابریده است
سودا بریده است و چه زیبا بریده است .
ملا قاسم مشهدی (از آنندراج ).
|| نام خلطی از اخلاط اربعه و در فارسی به معنی دیوانگی است و این مجاز است ، چرا که بسبب کثرت خلط سودا جنون پیدا میشود. (غیاث اللغات ) (آنندراج ) :
شگفت از آنکه همه مغز من محبت تست
چگونه داند غالب شدن بر او سودا.
مسعودسعد.
با واقعه ٔ عشقم و با حادثه ٔ هجر
در عشوه ٔ وسواسم و در قبضه ٔ سودا.
مسعودسعد.
و هرگاه که جگر گرمتر کفک او بیشتر باشد و گرمتر، آنرا صفراء سوخته گویند و اگر بغایت سوختگی رسد سودا گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). سودا دو گونه است : طبیعی و ناطبیعی . اما طبیعی درد خون است و بدین سبب سطبرتر و گران تر از اوست و طبع او طبع زمین است سرد و خشک و رنگ او سیاه است و مزه ٔ او آمیخته است از شیرینی و ترشی و فراز هم کشیدگی و... (ذخیره ٔخوارزمشاهی ).
سودا برد بنفشه وشکر چرا مرا
زآن شکر و بنفشه بسودا رسیده کار.
خاقانی .
گر بدل آزاد بودمی چه غمستی
عقده ٔ سودا گشودمی چه غمستی .
خاقانی .
دماغش را چنان سودا گرفته ست
کز آن سودا ره صحرا گرفته ست .
نظامی .
آری از آنجا که دل سنگ بود
خشکی سوداش در آهنگ بود
گم شدم در راه سودا رهنمایا ره نمای
صبرم از پا اندرآمد دستگیرا دست گیر.
سعدی .
|| دیوانگی : اگر صبر نکنم باری سوداو ناشکیبائی را بخود راه ندهم . (تاریخ بیهقی ). از بهر خنده ٔ آن دیوانه که تا وی از جمله سودای خویش جزوی در من ندیدی در من نخندیدی . (قابوسنامه ).
فضل تو چیست بنگر بر سرت
از سر هوس برون کن و سودا را.
ناصرخسرو.
باژگونه است کار این گیتی
زین همه هرچه گفتم از سوداست .
مسعودسعد.
- سودای صفرایی ؛ باشد که نوعی از صفرا بسوزد وسطبر شود و سیاه آنرا سودای صفرایی گویند. سیاه باشد و روشن قرمز و ترش و مگس گرد آن نگردد و زمین را بجوشد و هر جا که بگذرد بسوزد و بخراشد، طبیبان آنرا سودای صفرایی گویند. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
|| اندیشه . خیال . فکر. هوس . میل . محبت شدید :
برون برد از چشم سودای خواب
درآورد در دل هوای سفر.
لوکری .
خواجه احمد حسن گفت : این چه سوداست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 223).
دو سودا در یکی سر برنتابد
یکی دل با دو دلبر برنتابد.
ناصرخسرو.
فرمود: یا عزیز تو را با این سودا چکار؟ چنین مگو که نامت از دیوان پیغمبران محو کنم . (قصص الانبیاء ص 184).
حجره ٔ عقل ز سودای زنان خالی کن
تا بجان پند تو گیرند همه پرعبران .
سنایی .
همی گویند کز سودا نباشد آدمی خالی
به جان حاسدت آورده اندوه و تعب غوغا.
سوزنی .
بجز سخا و کرم نیست در دلش سودا
چنین بود بحقیقت مآثر سودا.
سوزنی .
در غمزه ٔ جادوی او نیرنگ رنگارنگ بین
در طبع خاقانی کنون سودای گوناگون نگر.
خاقانی .
سودای این سواد مکن بیش در دماغ
تکلیف این کثیف منه بیش بر روان .
خاقانی .
سرش سودای بازار شکر داشت
که شکر هم ز شیرینی اثر داشت .
نظامی .
ندارم سر تاج و سودای تخت
که ترسم شبیخون درآید به بخت .
نظامی .
غرق دریا تشنه میمیرم مدام
این چه سودائی است این سودا خوش است .
عطار.
یکی را خری درگل افتاده بود
ز سوداش خون در دل افتاده بود.
سعدی .
ز سودا که این پوشم و آن خورم
نپرداختم تا غم دین خورم .
سعدی .
سویدای دل من تا قیامت
مباد از شوق و سودای تو خالی .
حافظ.
چو گل گر خرده ای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سودای زراندوزی .
حافظ.
سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج
درویش و امن خاطر و کنج قلندری .
حافظ.
علم بهر کمال باید خواند
نه بسودای مال باید خواند.
اوحدی .
|| (ص ) بیهوده . باطل :
قطره باشد هرکه را دریا بود
هرچه جز دریا بود سودا بود.
عطار.
- امثال :
آه نداشت که با ناله سودا کند .
از سودای نقد بوی مشک می آید .
خوشی بخوشی سودا برضا .
سودا چنان خوشست که یکجا کند کسی .
سودای اول محمود است . (جامع التمثیل ).
سودای خام پختن .
هر سری را سودایی است ؛ هر سری دارد در این بازار سودای دگر.
یک سر است و هزار سودا؛ یکدل دارد و هزار دلبر .
|| (اِ) گاهی به معنی عشق آید. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). میانه ٔ دل . (دهار). شیفتگی . محبت . عشق :
هرگز نرسد فهم تو درین خط
هرچند در او بنگری بسودا.
ناصرخسرو.
مرا گویی چه سر داری سر سودای او دارم
بخاکپای او کامید خاک پای او دارم .
خاقانی .
چون جام گیری داد ده می تا خط بغداد ده
بغداد ما را یاد ده سودای خوبان تازه کن .
خاقانی .
گر عمر گران کنم بسودات
سودای ترا گران مبینام .
خاقانی .
ای آتش سودای تو خون کرده جگرها
بر باد شده در سر سودای تو سرها.
خاقانی .
ز مجلس در شبستان رفت خسرو
شده سودای شیرین در سرش نو.
نظامی .
همه سرسبزی سودای رخت میخواهم
که همه عمر من اندر سر آن سودا شد.
عطار.
نیست از عاشق کسی دیوانه تر
عقل از سودای او کور است و کر.
مولوی .
بچشم سیاست در او بنگریست
که سودای او بر من از بهر چیست .
سعدی .
گلی را که نه رنگ دارد نه بوی
غریب است سودای بلبل بر اوی .
سعدی .
آنکه عمری شد که تا بیمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت .
حافظ.
روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است .
حافظ.
دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم
گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم .
حافظ.
- سودای خام ؛ خیال باطل و سودای خام پختن . خیال باطل کردن :
همی رفت و می پخت سودای خام
خیالش فروبرده دندان بکام .
سعدی .
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر بر سر سودای خام رفت .
حافظ.
- سودای کج پختن ؛ خیال کج . قصد باطل :
حافظ در این کمند سر سرکشان بسی است
سودای کج مپز که نباشد مجال تو.
حافظ.
- سودا بر سر زدن ؛ مرادف زیر کردن سیاهی. ( آنندراج ) :
نیست امروز از جنون این شور و غوغا بر سرم
در حریم غنچه زد چون لاله سودا بر سرم.
تا گرفتاری تو در عقل لجوج
از تو این سودا همه سودا بود.
که کند سودای ما را بی زیان.
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز.
- سودای ترکانه کردن ؛ کنایه از معامله بی تکلف کردن. ( آنندراج ).
- سودا بر هم خوردن ؛ بهم خوردن معامله است. ( از آنندراج ) :
متاع دل بهر کس داده بودم بازمیگیرم
پریشان طره ای دیدم که برهم خورد سودایم.
رحم کن سودای ما بیچارگان برهم مزن
میتوان آخر بجانی بر سر یک مو گذشت.
ما را ز نفع و سود تو سودابریده است
سودا بریده است و چه زیبا بریده است.
شگفت از آنکه همه مغز من محبت تست
چگونه داند غالب شدن بر او سودا.
در عشوه وسواسم و در قبضه سودا.
فرهنگ عمید
۱. (طب قدیم ) از اخلاط چهارگانۀ بدن.
۲. (طب قدیم ) مرض مالیخولیا، فساد فکر، خیال بافی.
۳. [قدیمی، مجاز] عشق.
۴. (طب قدیم ) جنون.
۵. [قدیمی، مجاز] هوا و هوس: روزی تر و خشک من بسوزد / آتش که به زیر دیگ سوداست (سعدی۲: ۳۲۹ ).
۱. نوشابۀ گازدار حاوی گازکربنیک.
۲. مادۀ قلیایی سفیدرنگ، بی بو و تلخ که در صنایع شیشه سازی و مواد غذایی به کار می رود، آب سودا.
معامله؛ دادوستد؛ خریدوفروش.
۱. نوشابۀ گازدار حاوی گازکربنیک.
۲. مادۀ قلیایی سفیدرنگ، بیبو و تلخ که در صنایع شیشهسازی و مواد غذایی بهکار میرود؛ آب سودا.
۱. (طب قدیم) از اخلاط چهارگانۀ بدن.
۲. (طب قدیم) مرض مالیخولیا؛ فساد فکر؛ خیالبافی.
۳. [قدیمی، مجاز] عشق.
۴. (طب قدیم) جنون.
۵. [قدیمی، مجاز] هوا و هوس: ◻︎ روزی تر و خشک من بسوزد / آتش که به زیر دیگ سوداست (سعدی۲: ۳۲۹).
دانشنامه عمومی
سودا (نوشیدنی).
سودا (کتاب)
سودا (خلط ها)
ترکیبات سدیم:
دانشنامه سودا ، دانشنامه ای واژگانی است که دارای ۳۰٬۰۰۰ مدخل می باشد و به زبان یونانی نگاشته شده است. تعدادی تصویر از منابع کهن نیز در کتاب موجود بوده که از بین رفته است. مطالب این دانشنامه از منابع مسیحی قرون وسطی اخذ شده است.
واژه سودا از واژه یونانی بیزانسی souids به معنای دژ یا قلعه نظامی مشتق شده است. نام دیگر این کتاب سویدا می باشد که ریشه آن بر می گردد به اشتباه اوستاتیوس که به غلط می پنداشت ، سویدا نام مولف این دانشنامه است.
فرهنگستان زبان و ادب
گویش اصفهانی
تکیه ای: sowdâ
طاری: sowdâ
طامه ای: sowdâ
طرقی: sawdâ
کشه ای: sawdâ
نطنزی: sowdâ
گویش مازنی
۱بیماری سودا چرب ۲چوب زدن و خودخوری ۳مشورت
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
سودا با ( وِ ) معنی عشق دارد
سودابا ( وُ ) معنی جدایی دارد
💞
وصلت با خودی ، سودا با غریب
یعنی ازدواج با اقوام و معامله و داد و ستد با غریبه ها
پس سودا به معنی معامله و داد و ستد هم هست.
سَوَدًا: صارَ أَسْوَدَ، صارَ لَهُ لَوْنُ الفَحْمِ، اِسْوَدَّ * إِذا سَوِدَتِ الغُیومُ أَنْذَرَتْ بالمَطَرِ.
سُودا دارای معانی مختلفی در ترکی ، فارسی و عربی است و در هر زبان معنی خاص خودش را دارد.
در زبان فارسی به معنی معامله و داد و ستد و تجارت هست و صرب المثل وَصلت با خودی و سودا با غریب هم نمایانگر معنای معامله و داد و ستد و تجارت هست. چون معامله با خودی و اقوام باعث ناراحتی میشده و لذا گفتند با اقوام و خودی معامله نکنید و وصلت هم با خودی و اقوام باشد که معروف بود اقوام اگر گوشتت را بخورد استخوانت را بیرون نمی اندازد یعنی زن به قوم و خویش خود بدهد و با غریبه ها معامله کنید چون غریب دیگه معمولا پیدا نمیشه و می رود دنبال کار خودش حال یا ضرر و یا نفع بلاخره دیگر در دید انسان نیست که باعث ناراحتی و درگیری شود.
باز هم در فارسی ، به معنی یک نوع غده و حبه ای که روی دست و یا صورت بوجود می آید که به غده یا حبه سودا معروف هست و در قدیم این حبه یا غده سودا که بیشتر روی دست و گاها صورت میزد را یادم هست که به غده سودا معروف بود و با داغ کردن غده به بهبودی آن کمک میکردند.
در زبان ترکی هم که بیشتر معنی عشق و دوستی میدهد .
اما در زبان عربی به معنی سیاه و مقابل سفید و ابیض و بیاض هست. رایت قمیص سودا یعنی دیدم پیراهن مشکی ( سیاه ) را و از اَسود و سَوَدَ می آید بع معنی سیاه و سیاهی.
به معنی دوست داشتن و علاقه بسیار و عشق اتشین
البته اغواگر و هوس برانگیز هم معنی میشه
البته این اسم فلسفه ها زیادی دارد و بسته به تلفظ است
Sodaبه عنوان یک نوشیدنی قدمت زیادی ندارد
سودایی که امیل به بدى میگه ( واو ) تلفظ نمیشه
sevmek ، عشق ورزیدن
sevda, عشق
sevgili, معشوق
که در فارسی به صورت soda و sogoli وارد شدن
سودا یعنی عشق
[ درونِ جوهرِ صفرا همه کفر است و شیطانی
گرت سودای دین باشد قدم بیرون نِه از صفرا]
دکتر شفیعی کدکنی در مورد سودا می نویسد: ( ( در عقاید پزشکان قدیم، غلبه این خلط، سببِ نوعی جنون می شود و بهمین دلیل دیوانگان را سودایی می خواندند. معنی دیگر سودا در زبان فارسی خرید و فروش و بیع و شریٰ است. ) )
( تازیانه های سلوک، نقد و تحلیل قصاید سنائی، دکتر شفیعی کدکنی، زمستان ۱۳۸۳، ص۲۵٠. )