مترادف خون : دم، خوناب، خونابه
خون
مترادف خون : دم، خوناب، خونابه
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
خوناب، خونابه
۱. دم
۲. خوناب، خونابه
فرهنگ فارسی
قریه ایست چهار فرسنگ بیشتر میانه شمال و جنوب بشگان . این نقطه در فرهنگ جغرافیایی ایران چنین آمده است : دهی است از دهستان بوشگان بخش خورموج شهرستان بوشهر و شمال خاوری خورموج کنار راه مالرو عمومی برازجان به بوشکان .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
خون. [ خ َ ] ( ع مص ) دغلی. ناراستی کردن. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). خیانت کردن. شرایط امانت بجا نیاوردن. مقابل امانت ورزیدن. ( یادداشت بخط مؤلف ).خیانة. خانة. مخانة. یقال : خان الرجل الامانة؛ نادرستی کردآن مرد در امانت و یقال : خانه العهد؛ نادرستی کرد مر او را در عهد. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ).
خون. [ خ َ ] ( ع اِمص ) دغلی. نادرستی. || ضعف و سستی در بینایی. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). ج ، خَوان ، خُوان.
خون. ( ع اِ ) ج ِ خُوان ، خِوان ، خَوّان و خُوّان. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
خون. ( اِ ) مایعی است سرخ رنگ در بدن جانداران و آن یکی از اخلاط اربعه است بنزدقدما. ( یادداشت مؤلف ). دم. ( از برهان قاطع ). ماده ای قرمزرنگ و سیال که در رگهای بدن ( وریدها + شریانها ) جریان دارد و مرکب است از دو قسمت : 1 - سلولهای کوچکی بنام «گلبول قرمز» و «گلبول سفید»؛ 2 - ماده سیالی موسوم به «پلاسما» که قسمت اعظم خون را تشکیل می دهد و وظیفه مهمی در بدن آدمی دارد. ( از حاشیه برهان قاطع دکتر معین ). مایعی سرخ که دوران می کند در شرایین و اورده انسان و دیگر حیوانات فقاری. غذاهائی که انسان و دیگر حیوانات فقاری می خورند پس از حصول میعان جذب و در خون داخل می گردند و بواسطه یک سلسله از مجاری یعنی شرایین در همه اجزای بدن برده میشوند و خون شریانی وقتی که سرخ رنگین باشد دلیل بر سلامتی شخص است و چون کمرنگ گردد دلیل بر حدوث بیماری مخصوصی است که انمی گویند و اطبا در مداوای آن نوعاً آهن استعمال می کنند. خون وریدی همیشه سرخی سیاهرنگی داردو حیوانات پستاندار و طیور دارای خون گرم اند یعنی خون آنها حرارتی دارد فوق حرارت محیط و خزنده ها و ماهیها خونشان سرد است یعنی دارای همان حرارتی است که آنان در میان آن زندگی می کنند و رنگ خون پستانداران وطیور و خزنده ها و ماهیها سرخ است و خون صدفها سفید می باشد. ( ناظم الاطباء ). مایعی است قرمزرنگ که در قلب و سرخرگها و سیاهرگها و مویرگها جریان دارد در انسان در حدود 113 وزن بدن را تشکیل میدهد و مرد بالغ متوسطالقامه در حال عادی 6 لیتر خون در بدن دارد. خون اکسیژن و غذا به بافتهای بدن می رساند و انیدریدکربونیک و فضولات دیگر را برای دفع شدن حمل میکند خون انسان عبارت است از مایعی موسوم به پلاسما که در آن گویچه های سرخ ( سرخی خون از این گویچه هاست ) گویچه سفید و پلاکت ها ( که در بستن خون دخالت دارند ) شناورند بیشتر پلاسما آب است و در آن املاح ، مواد غذائی ، گازهای انیدرید کربونیک و اکسیژن و ازت و نیز هورمونها و پادتن ها وجود دارد. ( از دائرة المعارف فارسی ) :
خون . [ خ َ ] (ع اِمص ) دغلی . نادرستی . || ضعف و سستی در بینایی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج ، خَوان ، خُوان .
خون . [ خ َ ] (ع مص ) دغلی . ناراستی کردن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). خیانت کردن . شرایط امانت بجا نیاوردن . مقابل امانت ورزیدن . (یادداشت بخط مؤلف ).خیانة. خانة. مخانة. یقال : خان الرجل الامانة؛ نادرستی کردآن مرد در امانت و یقال : خانه العهد؛ نادرستی کرد مر او را در عهد. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ).
خون . (اِخ ) قریه ای است چهار فرسنگ بیشتر میانه ٔ شمال و جنوب بشگان . (فارسنامه ٔ ناصری ). این نقطه در فرهنگ جغرافیایی ایران چنین آمده است : دهی است از دهستان بوشگان بخش خورموج شهرستان بوشهر و شمال خاوری خورموج کنار راه مالرو عمومی برازجان به بوشگان . این دهکده کوهستانی و گرمسیری و دارای 220 تن سکنه است . آب آن از قنات و چاه و محصول آن غلات و تنباکو و راه آن مالرو و شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
خون . (ع اِ) ج ِ خُوان ، خِوان ، خَوّان و خُوّان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خون . [ خ َ ] (اِ) خَن . خانه . (یادداشت مؤلف ). رجوع به خن شود.
بساعت گیاهی از آن خون برست
جز ایزد که داند که او چون برست .
فردوسی .
از آن سپس که جهان سربسر مر او را شد
نه آنکه گشت بخون بینی کسی افکار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی .
بچه ٔ سرخ چو خون و بچه ٔ زرد چو کاه .
منوچهری .
جالینوس ... در علم طب و گوشت و خون و طبایع مردمان . (تاریخ بیهقی ).
ز خون رخ بغنجار بندود خور
ز گرد اندر آورد چادر بسر.
(از فرهنگ اسدی نخجوانی ).
برافروخت از نعل اسبان گیا
بگردید برکه ز خون آسیا.
اسدی (گرشاسب نامه ).
ز بدخواهان او ناید سعادت .
چو از نی خون و از پولاد چربو.
قطران .
صفوگیلاس اندر جگر سه بهره شود،بهره ای کفک شود و آن صفرا باشد و بهره ای درد شود و آن سودا باشد و بهره ای خلط صافی پالوده و آن خون باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوارتریم .
خیام .
قد در غمت نون کرده ام بس دیده جیحون کرده ام
مفکن که نه خون کرده ام خون در دل من بیش ازین .
مجیرالدین بیلقانی .
آتش و آب ار بدانندی که از گیتی چه رفت
آتش از غم خون شدی آب از حزن بگریستی .
خاقانی .
این خون که موج میزند اندر جگر ترا
در کار رنگ و بوی نگاری نمیکنی .
حافظ.
مایع سرخی است که همواره در جسم ذی حیات دوران نماید و قوام حیات بر آن باشد خداوند گوشت را بر نوح نبی حلال فرمود و وی را امر فرمود که زنهار خون که قوام جان بر آن است نخوری در شریعت موسوی هم امر به حرمت آن شده . (قاموس کتاب مقدس ).
- از بینی کسی خون نیامدن ؛ امری در نهایت سادگی و بدون دغدغه گذشتن .
- از چشم خون باریدن ؛ سخت غضوب و خشمگین بودن . (یادداشت مؤلف ) :
چو بهرام از آن گلشن آمد برون
تو گفتی همی بارد از چشم خون .
فردوسی .
- || کنایه از گریه و زاری بسیار کردن که اشک بر اثر تمام شدن جای خود را بخون دهد.
- از چشم خون دویدن ؛ کنایه از غضب بسیار.
- || زاری بسیار کردن :
خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او.
مولوی .
- از چشم خون گرفتن ؛ به اشک ریزی بسیار وادار کردن .
- || کنایه از ناراحت و ملول کردن کسی .
- || از دل خون روان شدن ؛ دل خون شدن :
مانده آن همره گرو درپیش او
خون روان شد از دل بیخویش او.
مولوی .
- به خون آغشته ؛ خونین .به خون آلوده . آغشته ٔ خون : او را کشته و بخون آغشته دیدند. (مجالس سعدی ).
- به خون جگر ؛ با نهایت رنج و اندوه :
گویند سنگ لعل شود درمقام صبر
آری شود ولیک بخون جگر شود.
حافظ.
- به شیشه کردن خون کسی ؛ کنایه از رنج و آزار دادن به او.
- به شیشه گرفتن خون کسی ؛ کنایه از رنج و آزار دادن بکسی .
- بی خون دل ؛ بی تعب . بی رنج . بی تحمل مشقت :
دولت آنست که بی خون دل آید به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست .
حافظ.
- پرخون یا پر ز خون ؛ کنایه از غم بسیار و اندوه فراوان :
تات بدیدم چنین اسیر هوی
بر تو دلم دردمند و پرخون شد.
ناصرخسرو.
مرا دلی است پر ز خون ببند زلف تو درون
پناه می برم کنون بلعل جانفزای تو.
خاقانی .
شکم تا بنافش دریدند مشک
قدح را بر او دیده پرخون ز اشک .
سعدی (بوستان ).
- || با خون بسیار؛ با خون فراوان :
بر چرخ همچو لاله بدشت اندر
مریخ چون صحیفه ٔ پرخون است .
ناصرخسرو.
ببازوی پرخون درون بید سرخ
بزد دشنه زین غم هزاران هزار.
ناصرخسرو.
- جگرخون ؛ باتعب . با غم فراوان . بارنج بسیار.
- جگرخون کردن ؛آسیب فراوان وارد کردن . رنج بسیار دادن . خونین جگر کردن .
- || غم بسیار خوردن . رنج بسیار کشیدن :
بسالی ز جورت جگر خون کنم
به یک ساعت از دل بدر چون کنم .
سعدی (بوستان ).
- جوش آمدن خون ؛ کنایه ازغضب بسیار. کنایه از عصبانیت سخت .
- || کنایه از هیجان شدید :
خواجه را در عروق هفت اندام
خون بجوش آمده بجستن کام .
نظامی .
- جوی خون راندن ؛ خون بسیار در موضعی از بدن روان ساختن :
تفکر از پی معنی همی چنان باید
که از مسام دل و دیده جوی خون راند.
کریمی سمرقندی .
- || کنایه از قتل بسیار کردن .
- چشم کسی را خون گرفتن ؛ کنایه از غضب شدید است .
- خاک فلان از خون فلان بهتر بودن ؛ کنایه از بی ارزشی کسی در قیاس با دیگری است . (یادداشت مؤلف ) :
گلی کان پایمال سرو ما گشت
بود خاکش ز خون ارغوان به .
حافظ.
- خون بچه ٔ تاک ؛ شراب :
یک قحف خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق .
عماره ٔ مروزی .
- خون خوردن ؛ کنایه از غم بسیار و اندوه فراوان خوردن :
خون خور خاقانیا مخور غم روزی
روز بشب کن که روزگار توکم شد.
خاقانی .
- || نابود کردن کسی ؛ از بین بردن . فانی کردن :
غم ز دل زاد و خورد خون دلم
خون مادر غذاده پسر است .
خاقانی .
خاک توام مرا چه خوری خون بدوستی
جان منی مرا بکش اکنون بدوستی .
خاقانی .
خونم همی خوری که ترا دوستم بلی
ترک چنین کند که خورد خون بدوستی .
خاقانی .
- خون خون را خوردن ؛ سخت در غضب بودن . فلانی خون خونش را می خورد؛ یعنی سخت عصبانی است .
- || حسد بردن سخت ؛ فلانی نسبت بکسی یا کار او خون خونش را می خورد؛ یعنی سخت به او حسد می برد.
- خون دل دادن ؛ رنج فراوان دادن . غم و اندوه بسیار دادن :
سگی را خون دل دادم که با من یار می گردد
ندانستم که سگ خون میخورد خونخوار میگردد.
؟
- در خون انداختن ؛ خون انداختن . کنایه از رنج و الم دادن . کنایه از ناراحت کردن . کنایه از آزار بسیار کردن :
دل بر خسی بگماشتی کز خاک ره برداشتی
خاکی دلم بگذاشتی در خون ناب انداختی .
خاقانی .
- در دل افتادن خون ؛ خون به دل افتادن . غم و ناراحتی به دل راه یافتن :
یکی را خری در گل افتاده بود
ز سوداش خون در دل افتاده بود.
سعدی .
- دل پر خون داشتن ؛ اندوه فراوان به دل داشتن . ناراحتی داشتن . رنج بسیار به دل مخفی داشتن .
- || کینه داشتن بکسی ؛ از دست فلانی دلی پرخون دارم .
- دل کسی خون شدن ؛ خون شدن دل کسی . کنایه از بی تاب و بیقرار شدن کسی بر اثر ناراحتی و اندوه . رنجور شدن از اندوه فراوان .
- دل کسی خون کردن ؛ خون کردن دل کسی . کنایه از ناراحت بسیار کردن کسی را. اندوه بسیار بکسی دادن .
- دویدن خون ؛ جاری شدن خون . خون دویدن :
تا نبری خون ندود. (از اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابوسعید ابوالخیر).
- راه انداختن خون ؛ سخت برآشفتن و فریاد زدن و کتک زدن . خون راه انداختن . (یادداشت مؤلف ).
- رخ پر خون گشتن ؛ کنایه از عصبانی شدن . کنایه از غضبناک شدن :
نگه کرد رستم سراپای او
نشست و سخن گفتن و رای او
رخش گشت پرخون و دل پر ز درد
ز کار سیاوش بسی یاد کرد.
فردوسی .
- رنگین تر نبودن خون کسی از کسی ؛ مساوی بودن دو کس . استثناء نداشتن . یک جور بودن . هم ارز بودن . خون کسی از کس دیگر رنگین تر نبودن .
- ریختن خون جگر ؛ خون جگر ریختن . تألم بسیار کردن . اندوه فراوان خوردن :
تو پس پرده و ما خون جگر می ریزیم
آه اگر پرده برافتد که چه شور انگیزیم .
(بدایع سعدی ).
- قطره ٔ آخر خون ؛ کنایه از نهایت سعی و جد تا سرحد طاقت : تا قطره ٔ آخر خون خود می جنگم .
- گریستن خون ؛ خون گریستن . کنایه از ضجه بسیار کردن . کنایه از مویه و ناله بسیار کردن . اظهار تعزیت بسیار نمودن : چون بشنید [ مادر حسنک ] جزعی نکرد چنانکه زنان کنند بلکه بگریست بدرد چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند. (تاریخ بیهقی ).
- مردن خون ؛ در اثر ضربتی خون دویدن زیر بشره . (یادداشت بخط مؤلف ). بر اثر ضربه یا بین شکاف قرار گرفتن قسمتی از جسم آدمی خون در زیر پوست جمع شدن و برنگ کبود یا سیاه در زیر آن نمایان گشتن .
|| قتل . کشتن . کشته شدن . از بین بردن نفس زنده : پس هرکس این سخن بگفت مسلمان شد و از کفر بیرون آمدو خون او بسته شد و بشمشیر از گردن او بیوفتاد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
گمان مبر که مرا بی تو جای حال بود
جز از تو دوست کنم خون من حلال بود.
دقیقی .
بسوی زواره نگه کرد شیر
بفرمودش آن خون بسی ناگزیر.
فردوسی .
ز رستم بپرسید پس شهریار
که چون راند خواهی بدین کینه کار
بترسم ز بدگوهر افراسیاب
که بر خون بیژن بگیرد شتاب .
فردوسی .
نهادند سر سوی افراسیاب
همه رخ ز خون سیاوش پر آب .
فردوسی .
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار.
منوچهری .
گفت پسری دارم بزندان اندر و بخونی متهم است و فردا قصاص خواهند کرد. (تاریخ سیستان ).
الا ای مردپیرایه ٔ خراسان
مدار این خون و این پتیاره آسان .
(ویس و رامین ).
بریده سر دگرباره نروید
ازیرا هیچ دانا خون نجوید.
(ویس و رامین ).
هم از خونش تا جاودان کین بود
هم از هر کسی بر تو نفرین بود.
اسدی (گرشاسبنامه ).
مشو گفت در خون شاهی چنین
که بدنام گردی برآیی ز دین .
اسدی (گرشاسبنامه ).
پس اندر نهان خون من خواستی
نبد سود هر چاره کاراستی .
اسدی (گرشاسبنامه ).
ز نزدش نجنبید گرشاسب هیچ
نفرمود کس را بخونش بسیج .
اسدی (گرشاسبنامه ).
و خط بخون باز دهید که دیگر آدمیان را نخورید. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی ).
قطام گفتا... هزار درم سیم و غلام و کنیزکی و خون مرتضی علی . عبدالرحمن گفت ... و علی را بکشم . (مجمل التواریخ والقصص ).
گردیده بُده ست رهنمون دل من
در گردن دیده باد خون دل من .
(از سندبادنامه ص 325).
اگر کسی یک سخن بخلاف تو میگوید بخون آن کس سعی می کنی و سالها بدان یک سخن کینه میگیری . (تذکرةالاولیاء عطار).
بر دیده ٔ من برو که مخدومی
پروانه بخون بده که سلطانی .
سعدی .
حیران دست و دشنه ٔ زیبات مانده ام
کاهنگ خون من چه دلاویز میکنی .
سعدی (خواتیم ).
جمعی اگر بخون من جمع شوند و متفق
با همه تیغ برکشم و ز تو سپر بیفکنم .
سعدی .
مده تیغ را بر سیاست زبان
که آهسته باید بخون بر زبان .
امیرخسرودهلوی .
خون ناحق مکن چو یابی دست
کز مکافات آن نشاید رست .
اوحدی .
اگر بمذهب تو خون عاشق است مباح
صلاح ما همه آنست کو تراست صلاح .
حافظ.
گر مریزد عشق خون عقل را از عجز نیست
داغ نامردی است خون صید لاغر تیغ را.
صائب (از آنندراج ).
عشق سازد حسن عالم سوز را درخون دلیر
ذوالفقار شمع باشد بال و پر پروانه را.
صائب (از آنندراج ).
- امثال :
جهود خون دیده ؛ چون آزار مختصری بر کسی آید و آن کس بی تابی فراوان و بیجا در مقابل آن کند به تمسخر گویند «جهود خون دیده » چه اعتقاد عامه است که جهودان در برابر خون تاب ایستادگی ندارند و با خون کمی که از آنها بیاید بی تابی فراوان کنند.
خون زن شوم است ؛ کشتن زن خوب نیست .
خون سگ شوم است ؛ کشتن سگ شگون ندارد و پای گیر میشود.
- بخاک ریختن خون کسی ؛ خون کسی بخاک ریختن . کنایه از کشتن او :
به بیداد خون سیاوش بخاک
همی ریخت تا جان ما کرد چاک .
فردوسی .
- بخون اندر شدن ؛ قاتل شدن . موجب خون و قتل شدن :
گرایدونکه گفتار من بشنوی
بخون فراوان کس اندر شوی .
فردوسی .
- بخون درسپردن ؛ رضایت بکشتن کسی دادن : پدر و مادربعلت حطام دنیا مرا بخون درسپردند. (گلستان ).
- بخون درنشاندن ؛ کنایه از کشتن .
- بخون غرق شدن ؛ غرقه در خون شدن . کشته شدن .
- || کنایه از قتل بسیار کردن .
- بخون شستن ؛ با قتل ننگ و عاری را خاتمه دادن .
- بخون کسی تشنه بودن ؛ قصد قتل کسی را بجد داشتن . مباح دانستن خون کسی . کنایه از سخت بد بودن با کسی : مهتر لشکر... و بخوارزم میباشد و بخون خوارزمشاه تشنه است . (تاریخ بیهقی ).
بخون تشنه جلاد نامهربان
برون کرد دشنه چو تشنه زبان .
سعدی .
- بخون کسی دربودن ؛ بکشتن کسی مصمم بودن :
ای سنائی تو کجائی که بخون تو دریم .
سوزنی .
- || متهم بقتل کسی بودن .
- بخون کسی در شدن ؛ موجب قتل کسی شدن .
- بخون کسی کسی را گرفتن ؛ مجازات برای قتل کردن .
- بر خون کشیدن ؛ موجب قتل شدن .
- بگردن خون کس کردن ؛موجب قتل کسی شدن :
گر نپسندی همی که خونت بریزند
خون دگر کس چرا کنی تو بگردن .
ناصرخسرو.
- بگردن خون کس گرفتن ؛ موجب قتل کسی شدن .
- || پذیرفتن اتهام قتل کسی .
- تن و جان کسی را پر خون کردن ؛ کشتن او :
سخن هر چه گویم دگرگون کنم
تن و جان پرسنده پرخون کنم .
فردوسی .
- چنگ بخون شستن ؛ کنایه از خون ریختن . دست بخون شستن :
پس آنگه بگرسیوز آواز کرد
که با من چنین بخت بدساز کرد
اگر جنگ سازید من جنگ را
همیشه بشویم بخون چنگ را.
فردوسی .
- خوردن خون کسی ؛ کشتن کسی :
بنعمت نبایست پروردنش
چو خواهی به بیداد خون خوردنش .
سعدی .
- خون کردن ؛ کشتن :
خون نکردم که بخون جگرش داشته ام
پس چرا بی سببی خونم از او در جگر است .
مجیربیلقانی .
- خون کسی در گردن کسی بودن ؛ در ذمه ٔ قتل کسی بودن . مسؤول قتل کسی بودن :
ای که درین کشتی غم جای تست
خون تو در گردن کالای تست .
نظامی .
خون دل عاشقان مشتاق
در گردن دیده ٔ بلاجوست .
سعدی (ترجیعات ).
تا چه خواهد کرد با من در دو گیتی زین دو کار
دست او در گردنم یا خون من در گردنش .
سعدی (طیبات ).
- دامن در خون کشیدن ؛ قصد خون و قتل کسی نمودن :
خود و سرکشان سوی جیحون کشید
همی دامن از خشم در خون کشید.
فردوسی .
- در خاک و خون کشیدن ؛ کشتار هولناک کردن .
- در خاک و خون غلطیدن ؛ کشته شدن .
- در خون کسی شدن ؛ در صدد کشتن او برآمدن . سبب قتل کسی شدن : و سوری در خون او شد. (تاریخ بیهقی ). و پیغام دادند سوی مغرور آل بویه و گفتند مکن و در خون این مشتی غوغا که آورده ای مشو. (تاریخ بیهقی ). که ای کذا و کذا تو بفرمودی تا مرا ببستند و در کشتی افکندند و در خون من شدند اگر بمکافات آن جانت نبرم نه پسر زکریاام . (چهارمقاله ٔ عروضی ).
خون جگر خورم نخورم نان ناکسان
در خون جان شوم نشوم آشنای نان .
خاقانی .
ای عشق بی نشان ز تو من بی نشان شدم
خون دلم بخوردم و در خون جان شدم .
عطار.
هر یکی تدبیر و رایی میزدی
هر کسی در خون هر یک میشدی .
مولوی .
- در خون کشیدن ؛ کشتار کردن . قتل کردن . موجب قتل شدن .
- در گردن کسی خون کسی گشتن ؛ قتل کسی بگردن کسی افتادن . موجب قتل کسی شدن :
عدو زنده سرگشته پیرامنت
به از خون او گشته در گردنت .
سعدی (بوستان ).
- دست به خون آلودن ؛ موجب قتل شدن :
بخون ای برادر میالای دست
که بالای دست تو هم دست هست .
اوحدی .
- دست به خون شستن ؛ خونریزی کردن . کشتار کردن :
دلیران توران شدند انجمن
که بودند دانا و شمشیرزن
بسی رای زد رزم را هر کسی
از ایران سخن گفت هر کس بسی
وزان پس بر آن رایشان شد درست
که یکسر بخون دست بایست شست .
فردوسی .
- دست به خون یازیدن ؛ موجب قتل کسی شدن :
چو همسایه آمد بخیمه درون
بدانست کو دست یازد بخون .
فردوسی .
- دیدن خون بر آستانه ٔ در ؛ مرده دیدن .
- ریختن خون ؛ کشتن . کشتار کردن . قتل نفس کردن :
چنین گفت موبد ببهرام نیز
که خون سر بیگناهان مریز.
فردوسی .
چون خواستی که حشمت براند که اندر آن ریختن خونها باشد ایشان آنرا دریافتندی . (تاریخ بیهقی ).
تا چشم تو ریخت خون عشاق
زلف توگرفت رنگ ماتم .
خاقانی .
چو قادر شدی خیره کم ریز خون
مزن دشنه بر بستگان زبون .
امیرخسرو دهلوی .
- سیل خون ؛ کشتار بسیار.
- شستن خون بخون ؛ خون بخون شستن . کنایه از قصاص کردن :
همی خواندم فسونی بر فسونی
همی شستم ز دل خونی بخونی .
(ویس و رامین ).
دل را بسرشک دم بدم می شویم
چه فایده کان شستن خونست بخون .
سلمان ساوجی .
- لمالم شدن از خون ؛ بسیار شدن کشتار. فزونی یافتن کشتار :
نه از لشکر ما کسی کم شده ست
نه این کشوراز خون لمالم شده ست .
فردوسی .
- مباح شدن خون ؛ واجب القتل شدن :
پیش درویشان بود خونت مباح
گر نباشد در میان مالت سبیل .
سعدی .
- نخسبیدن خون ؛ بمجازات رسیدن قاتل . پنهان نماندن قتل :
خون نخسبد بعد مرگت در قصاص
تو مگو که میرم و یابم خلاص .
مولوی .
آنکه کشتستم پی مادون من
می نداند که نخسبد خون من .
مولوی .
- امثال :
خون ناحق بخوابد فلان کس نمی خوابد ؛ کنایه از بد خوابی است .
خون ناحق نخسبد ؛ قاتلی که بناحق خون ریخته مجازات میشود.
|| حیات . زندگی . جان . (یادداشت بخط مؤلف ) :
غوریان طبیبان را بزرگ دارند و هرگه که ایشان را ببینند نماز برند بزرگ و این بجشگان را بر خون و خواسته ٔ ایشان حکم باشد. (حدود العالم ).
گفت ای شاه جهان بااین بنده ٔ پیر ضعیف چه خواهی کردن ؛ شاه جواب داد که ترا بخون آزاد کردم و در کار این دختران کردم . (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی نفیسی ). شاه گفت زنهار است ترا بخون و مال ، اما صد مرد را از خویشان تو بنوا پیش من بگذار. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی نفیسی ).
بخون و خواسته ٔ مهتران شدم قاصد
ربا و رشوه پذیرفتم از وصی و یتیم .
سوزنی .
قصد خون تو کنند و جان و سر
از برای حمیت دین و هنر.
مولوی .
- بخون خود دست شستن ؛از سر زندگی درگذشتن .
- خواستن بخون کسی را از کسی ؛ امان خواستن کسی را از کسی . حیات کسی را از کسی خواستن :
تو خواهشگری کن مرا زو بخون
سزد گر به نیکی شوی رهنمون .
فردوسی .
بزنهار آیی بر من کنون
بخواهش بخواهم ترا زو بخون .
فردوسی .
گفت ای بانوی بانوان زنهار برادرم بخون از شاه بخواه . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعیدنفیسی ). || حیض . عادت ماهانه ٔ زن . خون ماهانه ٔ زن .
- خون دیدن زن ؛ حیض دیدن . عادت دیدن .
|| سرخ . قرمز سیر. قرمز پررنگ یا سخت سرخ :
هیزم خواهم همی دو امنه ز جودت
جو دو جریب و دو خم سیکی چون خون .
ابوالعباس (از لغتنامه ٔ اسدی ص 498).
این هندوانه مثل خون است ؛ سخت سرخ و رسیده است .
|| جنگ . کارزار. قتال :
ز ترکان برآمد بسی گفتگوی
که تنها بدشت آمد این کینه جوی
چنان خوار گشتیم و زار و زبون
که یکتن سوی ما گراید بخون .
فردوسی .
|| انتقام . ثار. قصاص . فدیه . خون بها: بقیمت خون باباش می فروشد. (یادداشت مؤلف ) :
پدر آمد و خون لهراسب خواست
مرا همچنان داستان است راست .
فردوسی .
و آن آفتاب آل پیمبر کند به تیغ
خون پدر ز گرسنه عاصیان طلب .
ناصرخسرو.
بر قیاس خویش دانی هیچ کایزد در کتاب
از چه معنی خون دو زن کرد مردی را بها.
ناصرخسرو.
خون چو خاقانیی ریخته ٔ لعل تست
قصه ٔ او خون او بازده از لعل هم .
خاقانی .
حال خونین دلان که گوید باز
وز فلک خون خم که جوید باز.
حافظ.
- امثال :
دستی را که حاکم ببرد خون ندارد ؛ یعنی قصاص و دیه برای عمل حاکم نیست .
- از سر خون بگذشتن ؛ کنایه از بحل کردن و درگذشتن از قصاص :
ای خلق تو بر خلق عیان از ره عین
موقوف شفاعت تو جرم کونین
آنجا که شفاعت تو باشد ترسم
از خلق حسن بگذری از خون حسین .
میرزاطالب (از آنندراج ).
- بازخواستن خون ؛ انتقام قتل . طلبیدن ثار. خونخواهی : سوگند خوردند که همپشت باشند تا خونها باز خواهند. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
- بحل کردن خون ؛ از قصاص درگذشتن :
شنیدم که گفت از دل تنگ ریش
خدایا بحل کردمش خون خویش .
سعدی .
- بخون گرفتن ؛ قصاص کردن :
بگیرد بخون منت روزگار.
فردوسی .
- خون درگردن خویش بودن ؛ فدیه نداشتن :
گفتم از جورت بریزم خون خویش
گفت خون خویش هم در گردنت .
سعدی .
- کشیدن خون به خون ؛ قصاص یافتن :
که خون عاقبت جانب خون کشد.
امیرخسرو دهلوی .
- || به اصل و تبار کشیده شدن .
|| نژاد. دوده . دودمان :
چو خسرو بدان گونه مهدش بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
ز خونی که بد بهره ٔ مادری
بجوشید و شد چهره اش آذری .
فردوسی .
یکی داستان زد بر این رهنمون
که مهری فزون نیست از مهر خون .
فردوسی .
- همخون ؛ هم نژاد. هم دودمان . هم تبار.
|| مجازاً اشک بسیار. سرشک زیاد. اشکی که دیگر آب نباشد و خون بجای آن بیرون آید :
زهر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسب سیاوش ندید
یکی دشت با دیدگان پر ز خون
که تا کی برآید ز آتش برون .
فردوسی .
بجوشیدش از دیدگان خون گرم
بدندان همی کند از تنش چرم .
عنصری .
خون چشم بیوگان است آنکه در وقت صبوح
مهتران دولت اندر جام و ساغر کرده اند.
سنائی .
- خون مژگان ؛ اشک چشم :
ز دیده برخ خون مژگان برفت
برآشفت و این داستان بازگفت .
فردوسی .
کسی گفت خراد برزین گریخت
همی زآمدن خون مژگان بریخت .
فردوسی .
|| مجازاً آب انگور و شراب سرخ :
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار.
منوچهری .
|| مزید مؤخر در کلماتی چون : طبرخون ، شیرین خون ، شبیخون ، دست خون ، انباخون ، بدخون ، بادخون ، ترخون . (یادداشت مؤلف ). || خودکامی . خودبینی . تکبر. نخوت . || سفره . میز. (ناظم الاطباء). خوان . رجوع به خوان شود. || تلفظی از خوان اسم از خواندن . || تغنی . سرودگویی . (ناظم الاطباء). آواز. خواندن : امروز او خونش می آید؛ یعنی آواز خواندنش می آید. || درس . قرأت . (ناظم الاطباء).
فرهنگ عمید
۲. (اسم مصدر ) [مجاز] قتل، کشتار: خون ناحق.
۳. [قدیمی، مجاز] پیوند نژادی.
* خون خوردن: (مصدر لازم ) [مجاز]
۱. [عامیانه] بسیار غم خوردن.
۲. کشتار.
* خون دل (جگر ): [مجاز] غم، غصه، رنج، و محنت بسیار.
* خون رَز (رزان ): [قدیمی، مجاز] شراب: مریز خون من ای بت به روزگار خزان / مساعدت کن و با من بریز خون رزان (امیرمعزی: ۵۲۸ ).
* خون ریختن: (مصدر لازم ) [مجاز]
۱. کشتار کردن.
۲. کشتن مردم.
* خونِ سیاوشان: (زیست شناسی )
۱. صمغی سرخ رنگ که از درختی به نام شیان به دست می آید و در طب به کار می رود.
۲. درختی از خانوادۀ نخل با میوه ای شبیه گیلاس.
* خون کردن: (مصدر لازم )
۱. [مجاز] کشتن انسان.
۲. [عامیانه] قربانی کردن حیوان.
* خون گرفتن: (مصدر متعدی ) (پزشکی )
۱. خارج کردن خون از بدن به وسیلۀ سرنگ، بُرش پوست، و مانندِ آن.
۲. حجامت کردن.
۱. (زیستشناسی) مایعی سرخرنگ و مُرکب از گلبول قرمز، گلبول سفید، پلاسما، و ذرات شناور که در تمام رگها جریان دارد.
۲. (اسم مصدر) [مجاز] قتل؛ کشتار: خون ناحق.
۳. [قدیمی، مجاز] پیوند نژادی.
〈 خون خوردن: (مصدر لازم) [مجاز]
۱. [عامیانه] بسیار غم خوردن.
۲. کشتار.
〈 خون دل (جگر): [مجاز] غم، غصه، رنج، و محنت بسیار.
〈 خون رَز (رزان): [قدیمی، مجاز] شراب: ◻︎ مریز خون من ای بت به روزگار خزان / مساعدت کن و با من بریز خون رزان (امیرمعزی: ۵۲۸).
〈 خون ریختن: (مصدر لازم) [مجاز]
۱. کشتار کردن.
۲. کشتن مردم.
〈 خونِ سیاوشان: (زیستشناسی)
۱. صمغی سرخرنگ که از درختی به نام شیان بهدست میآید و در طب به کار میرود.
۲. درختی از خانوادۀ نخل با میوهای شبیه گیلاس.
〈 خون کردن: (مصدر لازم)
۱. [مجاز] کشتن انسان.
۲. [عامیانه] قربانی کردن حیوان.
〈 خون گرفتن: (مصدر متعدی) (پزشکی)
۱. خارج کردن خون از بدن بهوسیلۀ سرنگ، بُرش پوست، و مانندِ آن.
۲. حجامت کردن.
دانشنامه عمومی
اکسیژن رسانی به سلول ها، که توسط هموگلوبین انجام می شود.
انتقال مواد مغذی همچون اسیدهای آمینه، گلوکز و اسیدهای چرب.
برداشت مواد زاید همچون دی اکسید کربن، اوره و اسید لاکتیک از بدن.
عملکردهای ایمنی با حمل گلبول های سفید و کشف مواد خارجی با استفاده از آنتی بادی های محلول در آن.
انعقاد خون که یکی از عملکردهای خود بهبودی بدن است.
نقش پیام رسانی که با انتقال هورمون ها و پیام دهی در آسیب بافتی انجام می شود.
تنظیم پی اچ بدن
تنظیم دمای بدن
فعالیت های هیدرولیک.
گروه خونی O، دهنده عمومی و AB، گیرنده عموم است.
برای پیوند اعضای بدن مانند پیوند کلیه گروه خونی و فاکتورهای دیگر خون مورد بررسی قرار می گیرد.
در حدود ۷ الی ۸ درصد وزن بدن را خون تشکیل می دهد و در انسان بالغ به طور متوسط ۵ لیتر از حجم بدن را خون تشکیل می دهد.
یک قطره خون به یک قطره جوهر قرمز می ماند، ولی ساختارش به سادگی ساختار جوهر نیست بلکه مواد گوناگون در آن هست. قسمت مایع خون قرمز نیست. قرمزی رنگ خون به خاطر گویچه های قرمزرنگ فراوان آن است، گلبول های قرمزی که گویچه های قرمز نامیده می شوند. گلبول های قرمز اکسیژن را از شش می گیرند و به دیگر نقاط بدن می برند. قسمت مایع خون پلاسما نام دارد. قسمت عمده پلاسما را آب تشکیل داده است رساندن غذای سالم به همه نقاط بدن و دفع مواد زائد کار مهم پلاسما است.
خون به صورت مایع است و کار اصلی آن رساندن اکسیژن و موادّ تغذیه کننده مانند گلوکز و سازنده به بافت ها و کمک به دفع موادّ زائد (همچون کربن دی اکسید و اسید لاکتیک) از بافت های بدن و دفاع در برابر میکروارگانیسم ها است. این مایع به وسیلهٔ پمپاژ قلب (یا ساختاری همانند) توسط رگها، به تمام قسمت های بدن منتقل می شود. خون هم یک شاره و هم یک نوع بافت، محسوب می شود و بافت نامیده شدن آن، از آن روست که شامل مجموعه ای از یاخته های ویژه است که وظایف و اعمال خاصی را به انجام می رسانند. این یاخته ها در مادهٔ میان یاخته ای و زمینه ای مایعی به نام پلاسما شناورند که به خون حالت شاره می بخشد. به دانش بررسی خون، خون شناسی گفته می شود.
خون (فیلم ۲۰۰۴)، فیلمی به کارگردانی ماهش مانجرکار محصول سال ۲۰۰۴
خون (فیلم ۲۰۰۸)، فیلمی در ژانر رمانتیک و درام محصول سال ۲۰۰۸
خون (فیلم ۲۰۰۹)، فیلمی در ژانر اکشن و ترسناک محصول سال ۲۰۰۹
خون (فیلم ۲۰۱۲)، فیلمی در ژانر جنایی محصول سال ۲۰۱۲
خون: آخرین خون آشام، فیلمی انگلیسی زبان محصول سال ۲۰۰۹
خون همچنین می تواند به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
۱۱ اکتبر ۲۰۱۲ (۲۰۱۲-10-۱۱) (London Film Festival)
۳۱ مه ۲۰۱۳ (۲۰۱۳-05-۳۱) (United Kingdom)
دانشنامه آزاد فارسی
مایعی سرخ رنگ که قلبآن را تلمبه می کند و در سرخ رگها، سیاه رگها، و مویرگهای حیوانات مهره دار به حرکت درمی آید و جریان خون را تشکیل می دهد. این اصطلاح برای مایع مشابهی نیز به کار می رود که در بدن بی مهرگانِ دارای دستگاه گردش خون بستهجریان دارد. خون مواد مغذّی و اکسیژن را به سلول های بدن می رساند و محصولات زاید، مثل دی اکسید کربن، را از آن ها دور می کند. علاوه بر این، خون در پاسخ ایمنی دخالت دارد. در برخی از جانداران، توزیع حرارت در بدن نیز برعهدۀ خون است. بدن انسان بالغ حدود۵.۵ لیتر خون دارد که حدود پنج درصد از وزن بدن را شامل می شود. خون از مایعی با نام پلاسماتشکیل شده است که سه گروه عمدۀ یاخته های میکروسکوپی در آن معلق اند.گویچه های قرمز (اریتروسیتها). تعداد آن ها تقریباً ۶ میلیون در هر میلی لیترِ خون فرد بالغ است و نزدیک به نصف حجم خون را تشکیل می دهند. این یاخته ها اکسیژن را در بدن جابه جا می کنند. اکسیژن درون میلیون ها مویرگ خونی که در اطراف کیسه های هوایی ریز شش ها قرار دارند، جذب می شود. مسئول حمل اکسیژن در خون پروتئینی قرمزرنگ در گویچه های قرمز، با نام هموگلوبین، است (← گویچه_قرمز_خون).
گویچه های سفید (لوکوسیت ها). انواع گوناگونی دارند. برخی از آن ها (بیگانه خوارها) باکتری های مهاجم را می بلعند و از بدن در مقابل بیماری ها دفاع می کنند. این گروه از سلول ها در ترمیم بافت ها نیز دخیل اند. گروهی از گویچه های سفید (لنفوسیت ها) با تولید پادتن ایمنی ایجاد می کنند. پادتن ها به باکتری های بیماری زا می چسبند و آن ها را تخریب می کنند. دسته ای دیگر از گویچه های سفید یاخته های آلوده به ویروس را از بین می برند (← گویچۀ سفید خون).
پلاکت خون (ترومبوسیتها). در انعقاد خون نقش دارد. یاخته های خون دایم فرسوده می شوند و می میرند و یاخته های خونی ساخته شده در مغز استخوانجای سلول های فرسوده را می گیرند. روزانه ۲۰۰ میلیارد گویچۀ قرمز تخریب می شود و بدن در هر ساعت ۹هزار میلیون گویچۀ قرمز جدید می سازد. خون ترکیبات متنوعی را در بدن جابه جا می کند. پس از هضمغذا، مولکول های کوچک غذا از رودهجذب و وارد خون می شوند. خون این مواد غذایی، مثلاً گلوکز، را به یاخته های بدن می رساند. مواد زاید یاخته ها، مثل دی اکسید کربن، نیز از طریق خون برای دفع به شش ها می رسند. هورمون ها، مثلاً استروژن، با خون به یاخته های بدن می رسند و فرآیندهای گوناگون را تنظیم می کنند (← پلاکت)
سیگار کشیدن. کشیدن سیگار به اشکال گوناگون بر خون اثر می گذارد. دود سیگار باعث تنگی رگ های خونی و بالارفتن فشار خون می شود. فشار خون بالاتر از حد طبیعی برای سلامتی مضر است. دود سیگار دارای گازی با نام مونواکسید کربناست که به جای اکسیژن با هموگلوبین ترکیب می شود، اما برخلاف اکسیژن از هموگلوبین جدا نمی شود. در این حالت، دیگر هموگلوبین قادر به حمل اکسیژن نیست. بدن کسانی که زیاد سیگار می کشند، هنگام ورزش اکسیژن کافی دریافت نمی کند و بنابراین، آن ها احساس تنگی نفسمی کنند.
تنظیم دما. خون حرارت را در بدن پخش می کند. پوست یکی از قسمت هایی است که حرارت به آن منتقل می شود و از آن به محیط اطرافدفع می شود.
ترکیب خون (ترکیب خون). رنگ خون سرخ رگی که سرشار از اکسیژن است، قرمز روشن و رنگ خون سیاه رگی که اکسیژن کمی دارد، قرمز تیره است. خون کمی از آب سنگین تر و وزن مخصوص آن۱.۰۶ است، و خاصیت قلیایی دارد. خون انسان شامل گویچه های قرمز، گویچه های سفید (بیگانه خوارها و لنفوسیت ها)، و پلاکت هایی است که در پلاسما شناورند.
خون مصنوعی. از ۱۹۹۶، شرکت های امریکایی انواع گوناگونی از خون مصنوعی را آزمایش کردند. همۀ انواع خون مصنوعی قادرند اکسیژن را از شش ها به یاخته ها برسانند و دی اکسید کربن را به شش ها حمل کنند.
نقل قول ها
• «زندگی درباره یک ریتم است. ما می جنبیم، قلبمان خون می دمد... ما یک دستگاه ریتم هستیم، این است آنچه هستیم.» -> میکی هارت
دانشنامه اسلامی
خون مایعی سرخ رنگ، جاری در قلب و رگها می باشد.
احکام خون
۱. ↑ جواهر الکلام ج۵، ص۳۵۴-۳۵۸.
...
معنی عَلَقَةٍ: قطعهای خون خشکیده و بسته شده
معنی عَلَقٍ: خون بسته شده ( اولین حالتی که منی در رحم به خود میگیرد )
معنی صَدِیدٍ: چرک و خون غلیظ و درهمی که حرارتش و بوی گندش اهل دوزخ را عذاب میدهد( در اصل به معنی چرک وخونی است که از رحِم سرازیر شود )
معنی وَرِیدِ: رگ گردن (کلمه ورید به معنای رگی است که از قلب جدا شده و در تمامی بدن منتشر میشود ، و خون در آن جریان دارد . بعضی هم گفتهاند : به معنای رگ گردن و حلق است . در عبارت "وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ ﭐلْوَرِیدِ"آن را به طناب تشبیه کرده است)
معنی قُرُوَءٍ: پاک شدنها از حیض - حیضها(قروء جمع قرء است ، و قرء لفظی است که هم معنای حیض را میدهد ، و هم معنای پاکی از آنرا ، بطوری که گفتهاند ، از واژههائی است که دو معنای ضد هم دارد ، چیزی که هست معنای اصلی آن جمع است ، اما نه هر جمعی ، بلکه جمعی که دگرگونگی و ت...
معنی ذَکَّیْتُمْ: تذکیه کردید - ذبح کردید (وتذکیه عبارت است از بریدن چهار لوله گردن ، دو تا رگ خون ، که در دو طرف گردن است ، و یکی لوله غذا ، و چهارمی لوله هوا ، به شرطی که حیوان نیمه جانی داشته باشد ، دلیل داشتن نیمه جان این است که وقتی چهار رگ او را میزنند حرکتی بکن...
معنی مَحِیضِ: عادت ماهیانه زنان - حیض- قائدگی (چرخهٔ قاعدگی یا سیکل قاعدگی در واقع تغییرات فیزیولوژیکی است که در زنان بارور جهت تولیدمثل جنسی رخ می دهد و هر ماه یک تخمک بالغ شده و آمادهٔ تشکیل جنین می شود. در این مدت به تدریج بافت رحم نیز آمادهٔ نگهداری جنین می شو...
تکرار در قرآن: ۱۶(بار)
خیانت مقابل امانت است. و اصل آن چنان که در مجمع ذیل آیه 186 بقره گفته به معنی منع حق است راغب میگوید: خیانت و نفاق هر دو یکی است ولی خیانت نسبت به عهد و امانت و نفاق نسبت به عهد و امانت و نفاق نسبت بدین گفته میشود سپس با هم میشوند. پس خیانت مخالفت حق است با نقض عهد در نهان. علی هذا خیانت به معنی منع حق و مخالفت با حقّ است. مراد از خیانت در این جا نقض عهد و مخالفت حق است که اسیران مثلاً میخواستند پس از آزادی باز به جنگ آن حضرت بیایند یعنی اگر بخواهند با تو خیانت و حیله و نقض عهد کنند از پیش به خدا خیانت کرده و مخالفت با حق کردهاند پس خدا بدامشان انداخت. با خدا و رسول مخالفت نکنید و در امانت خود نیز خیانت ننمائید. * ، . اختنان به عقیده طبرسی و قاموس و صحاح به معنی خیانت است در اقرب میگوید اختنان همان خیانت است الّا این که اختنان از خیانت ابلغ و رساتر است: راغب میگوید: آن تحرّک میل انسان به خیانت است نه خود خیانت. به عقیده راغب معنی آیه اوّل چنین است: خدا دانست که میخواستید به نفس خویش خیانت کنید همچنین است آیه دوّم. ولی کلمه «فَتابَ عَلَیْکُمْ وَ عَفاعَنْکُمْ» نشان میدهد که آنها خیانت میکردهاند نه این که میل به خیانت داشتند و همچنین آیه دوّم میگوید از کسانی که بر خویشتن خیانت میکنند دفاع مکن. نه اینکه میل بخیانت دارند گر چه آن نیز معنای صحیح است یعنی آنان که در فکر خیانت به خویشاند از آنان دفاع منما. بهتر است بگوئیم که افتعال در اینجا به معنی مبالغه است چنان که از اقرب الموارد نقل شد و مبالغه بنابر آنکه در المنجد گفته شده یکی از معانی افتعال است. در این صورت میتوان گفت که مراد از مبالغه در خیانت ادامه آن است. * برای خائنان مدافع و طرفگیر مباش و اگر گوئیم «لام» برای انتفاع است معنی کاملاً روشن میشود یعنی به نفع خائنان مخاصمه و دفاع مکن. * مراد از خیانت به عقیده سدّی کفر است، بعضی نفاق گفتهاند، ضحاک گوید نمّامی و افشاء سرّ بر مشرکان است ولی بهتر است گفته شود مراد نقض عهد و مخالفت با حقّ است یعنی زن نوح و زن لوط با آن دو نسبت به حقّ و دین مخالفت کردند و ایمان نیاوردند. خوّان: صیغه مبالغه است یعنی بسیار خائن یا همیشه خائن . خائنه در آیه ممکن است مصدر باشد یعنی: خیانت چشمها را میداند و آن نگاه حرام است. طبرسی فرموده: خائنه مصدر است مثل خیانت چنان که کاذبه و لاغیه به معنی کذب و لغو است بعضی گفتهاند از قبیل اضافه صفت به سوی موصوف است یعنی «یَعْلَمُ الْاَعْیُنَ الْخائِنَةَ مِنْهُمْ» و در آیه راغب جماعة مقدر کرده یعنی «عَلی جَماعَةٍ خائِنَةٍ» ولی طبرسی آن را به معنی گرفته و گفته: وزن فاعله در مصادر زیاد است مثل عافیة، طافیه، کاذیه. قول مجمع به نظر اقرب میرسد.
گویش اصفهانی
تکیه ای: xün
طاری: xün
طامه ای: xün
طرقی: xün
کشه ای: xün
نطنزی: xun
واژه نامه بختیاریکا
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
مردک اگه جوابی داری بده چرا فحش میدی
خب تو زبان های تورکی هم مشابه همین واژه وجود داره
تورکی استانبولی: kan
تورکی آذربایجانی: Qan
ازبکی: Qon
ریشه این واژه در غرب با *kreue - ایندواروپین یکی دونسته می شه.
درواقع خون درون مایه خام رو درخودش داره و خام چیزی هست که در ابتدای چرخه، راه و مسیری قرار گرفته.
Instagram: 504essentialword
واژه لاتین crudus که با برداشتن پسوند لاتین ساز آن us به شکل crud در می آید ترکی است و از فعل ترکی kurumak به معنی خشک شدن ، سفت شدن ، زمخت شدن و. . . . و kurutmak یعنی خشک کردن ( به وسیله نور یا حرارت یا در معرض هوا قرار دادن و. . . ) ، سفت کردن و. . . بر گرفته شده است
از مشتقات این دو فعل می توان موارد زیر را نام برد :
kuru : خشک، زمخت ، سفت ،
خالص ( خام ) ، محض ، صرف،
kurutma : عمل خشک کردن، عمل آب زدایی و خشک کردن از طریق در معرض حرارت یا نور آفتاب یا جریان هوا قرار دادن
kurutuk : خشک کرده شده ،
kuruk : خشکیده، سفت شده ، زمخت شده ،
حتی در لاتین واژه crudam به معنی برشته کردن ، کباب کردن میباشد که فرآیندی است که در آن با در معرض حرارت قرار دادن گوشت اقدام به آب زدایی و خشکاندن گوشت می کنیم تا جایی که بافت گوشتی آن نرم و قابل خوردن شود
پس با فرض اینکه حتی در این استدلال دور کلمه crudus یا اشکال دیگر آن در سایر زبان های اروپایی با گذر معنایی از معناهای چون خشک ، خشن، زمخت ، خام ، خالص ، نپخته و کم پخته و خونی به معنایی چون "خون" درست باشد باز سرمنشا ترکی دارد
اما اگر خون را به عنوان ماده ای که ۱ - در بدن در حال جریان است و ۲ - در بین کلیه بافت های بدن پخش شده است و ۳ - به عنوان مایع میانی که از بافت های بدن جدا شده و مابین آن ها قرار می گیرد در نظر بگیریم می توانیم ببینیم که کلمه " خون" از فعل ترکی akmak گرفته شده است
چون فعل akmak دارای معانی زیر می باشد
۱ - جاری شدن ، جریان یافتن
۲ - پخش شدن ، پخش کردن ( شکل امروزی این فعل که با این معنا در حال استفاده است aymak می باشد )
۳ - جدا شدن ( که شکل امروزی فعل aymak میباشد و از آن فعل ayırmak به معنی جدا کردن و ayrılmak به معنی جدا کرده شدن به دست می آید )
که در کلمه akan ( یا kan یا qan یا okon یا oqon یا qon q ) نیز به معانی جاری ، پخش شده ، مابین و جدا ختم می شود که همگی از ویژگی های ماده " خون " در بدن می باشد.
《واژه ای پارسی است》
خون از واژه "خی" به معنای "مشک آب" گرفته شده است وخون به معنی" آب درون تن" می باشد. واژگان هم خانواده دیگر:
خیک ( مشک آب )
خیس ( آبدار )
خیابان ( جوی آب )
خوید ( نمدار، تازه )
خدو ( آب دهان )
خوی ( آب تن، عرق، تَر )
خان ( چشمه، چاه )
و . . . .
نام چندین شهر و بخش کنار آب نیز از ریشه �خی� است:
خوی ( آذربایجان باختری )
خیوه ( ازبکستان )
دریاچه کیاو ( خرم آباد )
خود واژه ی خرم نیز از همین ریشه است.
🚫این واژه بصورت ( قان ) وارد زبان ترکی شده. 🚫
《آرش محمدی جان، نظرت را کامل خواندم ولی زیاد با واژه ی خون ارتباط نداشت. اگر مانند تو داوری کنیم می توانیم بگوییم خون از ریشه ی ( خزیدن ) هم هست. چون سُر خوردن و خزیدن هم از ویژگی های خون است. 》
ریشه در زبان های کهن ایرانی دارد. در اوستا: وُهون: vohun
برای نمونه در وندیداد فرگرد ۴ بند ۳۴ آمده:
ای دادار جهان استومند ای اشون کسی که دیگری را چنان بزند که خون وی بریزد پادافره وی چیست؟بخشی از متن اصلی که واژه را در کمانک جای داده ام چنین است:
tacat - ( vohun ) �m hvarem jai�ti. . . .
همچنین تا جایی که من دیده ام استاد حسن عمید در فرهنگ فارسی خود پهلوی بودن این واژه را گزارش نموده و به گمان بسیار بنمایه وی نیز اوستا بوده است. ریخت پهلوی این واژه نیز hun گزارش شده که با ریخت کنونی آن در زبان های ایرانی ( خون و خین و هون و هین ) بسیار نزدیک است. از آبادیس می خواهم این آگاهی های استوار را در بخش آغازین بیاورد تا جوانان ایرانی ارزش زبان و فرهنگ خود را بدانند و از سردرگمی و گمراهی دور شوند و گمان نکنند ایران که از کهنترین فرهنگ های جهان است با این همه شاخه های زبانی ( زبان های ایرانی ) مردم آن برای مایه زندگی تن واژه نداشته اند یا آن را از فرهنگ هایی بیابانی که چیستی خود را وامدار ایران هستند برگرفته اند.
فردوسی: نهادند سر سوی افراسیاب - همه رخ ز خون سیاوش پر آب
سعدی: یکی را خری در گل افتاده بود - ز سوداش خون در دل افتاده بود
مولوی: مانده آن همره گرو در پیش او - خون روان شد از دل بی خویش او
عطار: ای عشق بی نشان ز تو من بی نشان شدم - خون دل بخوردم و در خون جان شدم
نظامی: خواجه را در عروق هفت اندام - خون بجوش آمده بجستن کام
و. . .
زبانزد:
خون به جوش آمدن - چشم ها را خون گرفتن ( خشمناک شدن )
خون جگر خوردن - دل پر خون داشتن ( رنج کشیدن )
از چشم خون باریدن ( بسیار اندوهگین شدن )
خون کسی رنگین تر نبودن ( کاربرد در برابری مردم )
به خون کسی تشنه بودن ( دشمنی بسیار )
در خون کسی دست شستن - خون کسی را به گردن داشتن ( دست را به خون کسی آلوده کردن )
همخون بودن ( هم نیا بودن ) و. . .