کلمه جو
صفحه اصلی

د

فارسی به انگلیسی

dal (the 1oth letter of the persian alphabet)

فرهنگ فارسی

ضمیر شخصی متصل فاعلی سوم شخص مفرد ( مضارع ) و آن بفعل امر پیوندد : رود کند خورد .
هجای بی معنی که آنرا بمناسبت آوایش جانشین اوت در موسیقی کرده اند و آن اولین نت گام موسیقی است .

فرهنگ معین

(دِ ) (ق . ) (عا. ) برای تأکید قبل یا بعد از فعل امر درآید: د برو، د زود باش ، نزن د.
(حر. ) حرف دهم از الفبای فارسی که در حساب ابجد برابر با عدد ۴ می باشد.

(دِ) (ق .) (عا.) برای تأکید قبل یا بعد از فعل امر درآید: د برو، د زود باش ، نزن د.


(حر.) حرف دهم از الفبای فارسی که در حساب ابجد برابر با عدد 4 می باشد.


لغت نامه دهخدا

د. ( حرف ) صورت حرف دهم از الفبای فارسی و هشتم از الفبای عربی و چهارم از الفبای ابجدی و نام آن دال است و گاه برای استواری ِ ضبط، دال مهمله گویند. ( مقدمه برهان ). و آن از حروف ترابیه و نطعیه و قلقله و متشابهه و ملفوظی و شمسیه و مصمته و محقورة و مجزوم و ارضیه است و نیز از حروف خاکی است ( برهان در کلمه هفت حرف خاکی ) در حساب جُمَّل نماینده عدد چهارو در حساب ترتیبی نماینده عدد ده است. و در نجوم ومعماها علامت ستاره عُطارد است و مشبه به قد کمانی و در کتب لغت و جغرافیا رمز است از «بلد». و در علم نجوم و تقویم رمز و نشانه برج اسد است :
نشان شیر در تقویم «دال » آمد از آن معنی
هرآن عاشق که شد چون شیر، قد چون دال خم سازد.
سنائی.
و در کتب حدیث رمز است ازابی داود صاحب سنن. مخرج این حرف نوک زبان باشد نزدیک مخرج تاء. صاحب صحاح الفرس نویسد: گفته اند در پارسی کلمه ای نیست اول او دال غیر معجم مگر «درخش » و این سخن محل نظر است زیرا که درفش و دست و دستور و امثال آن بسیار آمده است به دال غیر معجم - انتهی.
در خط متبع: در نیمه دوم دال گویند دراصل الف بود خم کردند دال شد و باید که هر دو طرف او مساوی بود و مقدار سر او از آخر نگذرد والا باید که آخر او اندکی باریکتر بود و مقدار کشیدن او از آخر باید که بمقدار نیمه الف باشد و گویند او مرکب است از دو خط: یکی منکب و دیگری مسطح و دال را در محقق و ثلث تطریز کنند و طرف آخر او در ثلث مربع سازند چنانچه شبیه نون و در محقق این معنی نشاید و در نسخ بایدکه طرف اعلی و اسفل او مساوی یکدیگر باشند و در مقدار. ( نفایس الفنون ص 10 ).
ابدالها:
> حرف «دال » در فارسی گاهی به «بای یک نقطه » تبدیل شود و یا بدل از آن آید، چون :
دالان = بالان ؛ به معنی دهلیزخانه.
> گاهی به «تای فوقانی »، چون :
سغده = سخته.
بدفوز = بتفوز.
خاد = خات ؛ به معنی غلیواژ.
شواد = شوات ؛ به معنی طائری که به فارسی چرز گویند.
زردشت = زرتشت ؛ نام پیغمبر ایرانی.
گفتید = گفتیت.
بیارید = بیاریت.
آمیغدن = آمیختن.
بدواز = بتواز.
الفغدن = الفختن.
زرد = زرت.
دیرک = تیرک.
دایه = تایه ؛ به معنی حاضنه.
کود = کوت.
ریدک = ریتک ؛ به معنی غلام.
دگمه = تگمه.
آدش = آتش.
تود = توت.
پرد = پرت.
دشک = تشک.
دلاغ = تلاغ.

د. [ دِ ] (با کسره ٔ ممتده ) (صوت ، ق ) در تداول خانگی حرف تعجب است به معنی واقعاً؟ و آیا راست است ؟ و آیا راستی چنین است ؟ و آیا راستی چنین بود؟ || در تداول عوام حرف استفهام تعجبی انکاری است مانند دِهَه ! || (در تداول عامه ) چرا چنین کنی ! || در تداول عوام . زود باش . چرا دیر کنی : دِ بیا. دِ برو. || آخر. پس : دِ بیا. دِ برو. دِ بنشین . دِ بخور، دِ یااﷲ. دِ هرّی .
گفته ای گر بروم ترسم از این غصه بمیرم .
دِ... م دِ... م . || در مثالهای زیرین و نظایر آن «دِ» علامت مداومت در عمل است :
سر طناب را گرفت و دِ بکش .
راه صحرا را پیش گرفت دِ برو.
چوب را برداشت و دِ بزن .
قاشق را برداشت و دِ بخور.
کفشهایش را پاش کرد و دِ بدو.
پولها را برداشت و دِدرّو (یا دِ ورمال ).
شمشیرش را کشید و دِ بکش .
دِ بشین دِ بشین تا صبح شد.


د. [ دُ ] (حرف ) از ایتالیائی دُ. هجایی بی معنی که آن را بمناسبت آوایش جانشین اوت در موسیقی کرده اند و آن اولین نُت گام موسیقی است .


د. (حرف ) صورت حرف دهم از الفبای فارسی و هشتم از الفبای عربی و چهارم از الفبای ابجدی و نام آن دال است و گاه برای استواری ِ ضبط، دال مهمله گویند. (مقدمه ٔ برهان ). و آن از حروف ترابیه و نطعیه و قلقله و متشابهه و ملفوظی و شمسیه و مصمته و محقورة و مجزوم و ارضیه است و نیز از حروف خاکی است (برهان در کلمه ٔ هفت حرف خاکی ) در حساب جُمَّل نماینده ٔ عدد چهارو در حساب ترتیبی نماینده ٔ عدد ده است . و در نجوم ومعماها علامت ستاره ٔ عُطارد است و مشبه به قد کمانی و در کتب لغت و جغرافیا رمز است از «بلد». و در علم نجوم و تقویم رمز و نشانه ٔ برج اسد است :
نشان شیر در تقویم «دال » آمد از آن معنی
هرآن عاشق که شد چون شیر، قد چون دال خم سازد.

سنائی .


و در کتب حدیث رمز است ازابی داود صاحب سنن . مخرج این حرف نوک زبان باشد نزدیک مخرج تاء. صاحب صحاح الفرس نویسد: گفته اند در پارسی کلمه ای نیست اول او دال غیر معجم مگر «درخش » و این سخن محل نظر است زیرا که درفش و دست و دستور و امثال آن بسیار آمده است به دال غیر معجم - انتهی .
در خط متبع: در نیمه ٔ دوم دال گویند دراصل الف بود خم کردند دال شد و باید که هر دو طرف او مساوی بود و مقدار سر او از آخر نگذرد والا باید که آخر او اندکی باریکتر بود و مقدار کشیدن او از آخر باید که بمقدار نیمه الف باشد و گویند او مرکب است از دو خط: یکی منکب و دیگری مسطح و دال را در محقق و ثلث تطریز کنند و طرف آخر او در ثلث مربع سازند چنانچه شبیه نون و در محقق این معنی نشاید و در نسخ بایدکه طرف اعلی و اسفل او مساوی یکدیگر باشند و در مقدار. (نفایس الفنون ص 10).
ابدالها:
> حرف «دال » در فارسی گاهی به «بای یک نقطه » تبدیل شود و یا بدل از آن آید، چون :
دالان = بالان ؛ به معنی دهلیزخانه .
> گاهی به «تای فوقانی »، چون :
سغده = سخته .
بدفوز = بتفوز.
خاد = خات ؛ به معنی غلیواژ.
شواد = شوات ؛ به معنی طائری که به فارسی چرز گویند.
زردشت = زرتشت ؛ نام پیغمبر ایرانی .
گفتید = گفتیت .
بیارید = بیاریت .
آمیغدن = آمیختن .
بدواز = بتواز.
الفغدن = الفختن .
زرد = زرت .
دیرک = تیرک .
دایه = تایه ؛ به معنی حاضنه .
کود = کوت .
ریدک = ریتک ؛ به معنی غلام .
دگمه = تگمه .
آدش = آتش .
تود = توت .
پرد = پرت .
دشک = تشک .
دلاغ = تلاغ .
چفده = چفته :
یکی چون درخت تهی چفده از بر
یکی گردنی چون سپیدار دارد.

ناصرخسرو.


دیوار = تیفال .
گرد = گرت .
دوختن = توختن .
آرد = آرت .
دُنبک = تُنبک .
دَکَل = تَکَل .
کدخدای = کتخدای .
بادنجان = باتنجان .
شنبلید = شنبلیت .
قاوود = قاووت .
لِرد = لرت .
> و گاهی به «ث » چون :
تود = توث .
> و گاهی به «ج »، چون :
گرد = گرج ؛ نام ولایتی .
> و گاهی به «چ »، چون :
ماده خر = ماچه خر.
ماده = ماچه .
کودک = کوچک .
> و گاهی به «ذال معجمه »، چون :
آدر= آذر.
گدار = گذار.
> و گاهی به «زای معجمه »، چون :
سرخ مرد = سرخ مرز.
داد = زاد؛ به معنی سن ، عمر.
> و به «شین معجمه »، چون :
گوداب = گوشاب ؛ نام آشی .
> و گاهی به «طاء»، چون :
بادیه = باطیه .
> و گاهی به «گ »، چون :
آوند = آونگ .
استخوان رند = استخوان رنگ .
دند = دنگ ؛ به معنی فقیر.
اورند = اورنگ .
کرند = کرنگ ؛ به معنی اسپ .
کلند = کلنگ ؛ (دست افزار معروف ).
> و گاهی به «ل »، چون :
دَغ = لَغ؛ به معنی زمین سخت و بی گیاه .
> و گاهی به «ن »، چون :
گزیده = گزینه ؛ به معنی منتخب و چیده و بر این قیاس :
نموده = نمونه .
> و گاهی به «و»، چون :
بید = بیو ؛ به معنی کرمی که پشمینه را تباه کند.
> و گاهی به «هَ »، چون :
تبرزد = تبرزه ؛ نوعی از شکر سفید.
زاغد = زاغه .
> و گاهی به «یای تحتانی »، چون :
آذربادگان = آذربایگان ؛ نام قسمتی از ایران .
مادندر = مایندر؛ به معنی زن پدر.
پادزهر = پای زهر.
خدو = خیو.
ماده = مایه .
خود = خوی (مغفر) :
فریدون است پنداری به زیر درع وخوی اندر.

دقیقی .


حرف «دال » در تعریب :


> گاهی بدل «تاء» آید، چون :
بد = بت (منتهی الارب ذیل بُد).
بافد = بافت (شهری در کرمان ، از منتهی الارب ). مردار سنگ و مرتک (دال مردار)
> گاهی به «ذال » بدل شود، چون :
نموده = نموذج .
پالوده = فالوذج .
استاد = استاذ.
بیجاده =بیجاذق .
چادر = شوذر.
> گاهی بدل به «طاء» گردد، چون :
نَمَد = نمط.
غنبید = قنبیط.
حرف «دال » در عربی :
> گاهی به «تاء» بدل شود، چون :
دفتر = تفتر.
اجدماع = اجتماع .
> گاهی به «جیم » بدل شود، چون :
اَبَد = اَبَج .
> گاهی به «ذال » بدل شود، چون :
دَش = ذَش .
> گاهی به «زاء» بدل شود، چون :
عُجالد = عجالز.
> گاهی به «طاء» بدل شود، چون :
عجالد = عجالط.
دَوَران = طوران .
بدغ = بطغ.
اجتلاد = اجتلاط.
ادغم = اطخم .
دبق = طبق .
> گاهی به «غین » بدل شود، چون :
دَغر = طغر.
ماذا ترید = ماذا تریغ.
این حرف به بای یک نقطه تبدیل شود و یا بدل از آن آید چون ، دالان و بالان ، به معنی دهلیزخانه ؛ و به تای فوقانی چون : سغده ، سخته . بدفوز، بتفور. خاد، خات ، به معنی غلیواز. شواد، شوات ،به معنی طائری که به فارسی چرز گویند. زردشت ، زرتشت ، نام پیغمبر ایرانی . گفتید، گفتیت . بیارید، بیاریت .آمیغدن ، آمیختن . پتواز، بدواز. الغفدن ، الفختن . زرد، زرت . دیرک ، تیرک . دایه ، تایه به معنی حاضنه . کود، کوت . ریدک ، ریتک (غلام ). تگمه ، دکمه . آدش ، آتش . تود، توت . پرد، پرت . دشک ، تشک . دلاغ ، تلاغ . چفده ، چفته :
یکی چون درخت تهی چفده از بر
یکی گردنی چون سپیدار دارد.

ناصرخسرو.


دیوار، تیفال . گرد، گرت . دوختن ، توختن . آرد، آرت . دُنبک ، تُنبک . دَکَل ، تَکل . کدخدای ، کتخدای . بادنجان ، باتنجان . شنبلید، شنبلیت . قاوود، قاووت . لِرد، لِرت . و به «ث » چون : تود، توث ؛ و به جیم چون گرد و گرج ، نام ولایتی ؛ و به «چ » چون ماده خر، ماچه خر. ماده ، ماچه . کودک ، کوچک ؛ و به ذال معجمه چون : آدر، آذر. گدار، گذار؛ و به زای معجمه چون : سرخ مرد، سرخ مرز. داد، زاد به معنی سن ، عمر؛ و به شین معجمه چون : گوداب ، گوشاب ، نام آشی ؛ و به طاء چون : بادیه ، باطیه ؛ وبه گاف چون : آوند، آونگ . استخوان رند، استخوان رنگ . دند، دنگ (فقیر). اورند، اورنگ . کرند، گرنگ (اسپ ). کلند، کلنگ ، دست افزار معروف ؛ و به لام چون : دَغ ، لَغ، زمین سخت و بی گیاه ؛ و به نون چون گزیده ، گزینه ، به معنی منتخب و چیده . و برین قیاس : نموده و نمونه ؛ و به واو چون : بید، بیو ، به معنی کرمی که پشمینه را تباه کند؛ و به هاء چون : تبرزد، تبرزه ، نوعی از شکر سفید. زاغد، زاغه ؛ و به یاء تحتانی چون : آذربادگان ، آذربایگان ، نام قسمتی از ایران . مادندر و مایندر، به معنی زن پدر. پادزهر، پای زهر. خدو، خیو. ماده ، مایه . خود، خوی (مغفر) :
فریدون است پنداری بزیر درع و خوی اندر.

دقیقی .


در تعریب بدل تاء آید: بد؛ بت . (منتهی الارب ذیل بُد). بافد، بافت (شهری در کرمان ) (از منتهی الارب ): مردارسنگ و مرتک (دال مردار)؛ به ذال بدل شود چون : نموده ، نموذج . پالوده ، فالوذج . استاد، استاذ. بیجاده ، بیجاذق . چادر، شوذر؛ و بدل به طاء گردد: نَمد، نمط. غنبید،قنبیط؛ و در عربی به تاء بَدل شود: دفتر، تفتر. اجدماع ، اجتماع ؛ و با جیم بدل شود: اَبد، ابج ؛ و به ذال بدل شود: دَش ، ذَش ؛ و به زاء بدل شود: عُجالد و عجالز؛ و به طاء بدل شود، عجالد، عجالط. دَوَران ، طوران . بدغ ، بطغ. اجتلاد، اجتلاط. ادغم ، اطخم . دبق ، طبق ؛ و به غین بدل شود چون : دَغر، طغر. ماذا ترید، ماذا تریغ. || در آخر افعال افاده ٔ معنی حال کند چون : کند و زند و گذرد. و در آخر اسماء زایده آید چون : شفتالو و شفتالود؛ و پیرهن و پیرهند و نارون و ناروند. (غیاث ) (آنندراج ). || دال گاه بدل هاء وقف است احتزار ثقالت را چون : بدین ، بدان ، بدو، بدیشان ، به جای به آن ، به این ، به او به ایشان . و یا اینکه بدل از همزه است یعنی در موقع لحوق باء به (او)و (آن ) و (این ) و (ایشان ) و (اینان ) و (آنان )، همزه تبدیل به دال شود: بدو. بدان . بدین . بدیشان . بدینان . بدانان . و تواند بود که زینت را باشد. || دال در کلمه ٔ «بد» هنگام الحاق به لفظ «تر» حذف شود، بدتر (= بتر) :
خراسانیان گر نجستند دین
بتر زین که خودشان گرفتی مگیر.

ناصرخسرو.


گاه تخفیف را حذف شود: رهاورد، رهاور. و در وزن شعر نیز:
چون عرفات هشت خلد نه درت از مزینی .

(از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).


|| در زبان فارسی تفرقه ٔ میان دال و ذال را قدما قاعده ای نهاده اند و برخی شاعران بنظم آورده چنانکه ظهیر فاریابی گوید :
احفظ الفرق بین دال و ذال
فهو رکن بالفارسیة معظم
کل ما قبله سکون بلا وای
فهو دال و غیره ذال معجم .
و ابن یمین گوید:
تعیین دال وذال که در مفردی بود
ز الفاظ فارسی بشنو زانکه مبهم است
حرف صحیح و ساکن اگر پیش از او بود
دال است و هرچه هست جز این ذال معجم است .
و عبدالرشید تتوی در لغت خود گوید: لیکن اصح آن است که در این دو مقام مهمله و معجمه هر دو خوانند، بلکه افصح پیش قدمای فرس مهمله است چنانکه الحال اهل ماوراءالنهراستعمال می کنند و مولانا شرف الدین علی در حلل مطرز گفته که در این دو موضع اهل فارس بذال معجمه خوانند واهل ماوراءالنهر بدال مهمله ، حتی لفظ گذشت و گذرد را نیز بدال مهمله استعمال کنند. و باز عبدالرشید در کلمه ٔ آذر گوید: و در فرهنگ [ جهانگیری ] آمده که اردشیر زردشتی که در لغات فُرس ماهر بود و کتاب زند و پازند و استا نیکو میدانست هرگاه در خواندن زند به این لغت (یعنی لغت آذر) میرسید بضم دال مهمله میخواندو میگفت در کتاب زند و استا این لغات بذال معجمه نیامده و همچنین هر لغتی که در اول او لفظ آذر بود - انتهی . صاحب برهان قاطع گوید: تفرقه ٔ میان دال و ذال از این رباعی که خواجه نصیر علیه الرحمه فرموده اند می توان کرد :
آنانکه به فارسی سخن میرانند
در معرض دال ذال را ننشانند
ماقبل وی ار ساکن و جز وای بود
دال است وگرنه ذال معجم خوانند.
اما مولوی رعایت این فرق نکرده است چنانکه امروزه نیز این فرق از میان برخاسته . و نیز برهان آرد که دال مهمله یکی از دو علامت ماضی مفرد است (علامت دیگر آن تای فرشت باشد) چون : آمد. و نیز علامت مضارع باشد. چون : می آیدو میرود... - انتهی .

فرهنگ عمید

دهمین حرف الفبای فارسی؛ دِ؛ دال. Δ در حساب ابجد: «۴».


نام واج «د».


نام واج «د».
دهمین حرف الفبای فارسی، دِ، دال. &delta، در حساب ابجد: «۴».

دانشنامه عمومی

(گنابادی) دِ؛ در (حرف اضافه).


الگو:ا دیگرالگو:تغییرینکرده بودم اما به نظر من که خیلی ها 0 هم به این نتیجه رسیدم که در مورد اینکه چرا به من اطلاع رسانی کنید که
الگو:الفبای فارس
د حرف دهم در الفبای فارسی (دال)، حرف هشتم در الفبای عربی (دال) و چهارمین حرف از حروف الفبای عبری (دالت ד) است.
عدد این حرف به حساب ابجد ۴ است.

دانشنامه آزاد فارسی

دیوار چین
دهمین حرف از الفبای فارسی و حرف هشتم از الفبای عرب (ابتثی) و حرف چهارم از الفبای ابجد که در حساب جمل معادل چهار به حساب می آید. از نظر آوایی، نمایندۀ صامت دندانی ـ لثوی ـ انفجاری واک دار است. در یونانی delta تلفظ می شود. نام این حرف در زبان فارسی «دِ= de» و «دال= dâl» است. حرف «د» در نجوم رمز برج اسد و نشانۀ عطارد است و در نمره بندی درس های دانشگاهی نشان رتبۀ چهارم و معادل ده تا۱۱.۹۹ محسوب می شود. حرف «د» در دستور زبان فارسی، شناسنامۀ سوم شخص مفرد در فعل های مضارع است. مثل می پزد، باید برود، می کند. حرف «د» به عنوان شبه جمله در زبان محاوره کاربرد دارد، مثلِ «دِ برو»، «دوتایی نشستند و دِ بخور»، «دِ زودباش».

واژه نامه بختیاریکا

از حروف الفبای بختیاری با این تفاوت که گونه ای از حرف دال ( یا شبه دال ) که در بعضی از واژگان مانند واژه بید به معنی بود جایگزین دال فارسی می شود. این حرف در زبان انگلیسی معادل ندارد و طریقه تلفظش بدین صورت است که شبیه تلفظ دال فارسیست با این تفاوت که نوک زبان به پشت دندان های فک بالا نمیچسبد. نوشتن این حرف به انگلیسی امکان ندارد.

پیشنهاد کاربران

ازدَد میادودرزبان کردی میشه یک حیوان بزرگ ودرنده


کلمات دیگر: