کلمه جو
صفحه اصلی

ا

فارسی به انگلیسی

alef(plus the mark on the letter), uh, eh

the second letter of the Persian/Farsi alphabet


فرهنگ فارسی


( آ ) دوم شخص مفرد امر حاضر از ( آمدن ) غالبا بصورت ( بیا ) مستعمل است .
الف لینه حرف اول است از حروف هجا
( نشان. اختصاری )

فرهنگ معین

( آ ) (حر. ) «آ» یا «الف ممدوده » نخستین حرف از الفبای فارسی ، اولین حرف از حروف ابجد، برابر با عدد «۱».
هان ! هلا! آی !
[ اَ ] (پیشوند ) همزه ٔمفتوحه در زبانهای باستانی ما علامت سلب و نفی بوده

Cء;¾DLًءء¸%M; â%M;ئُ;ءَâف¸َìñâطء;ء ç¿ء;¾ْهرâطء;ث ê%D;


لغت نامه دهخدا

( آ ) آ. ( حرف ) الف لَیِّنه ، مقابل همزه یا الف متحرکه ، حرف اوّل است از حروف هجا، و در حساب جُمَّل آن را به یک دارند. این حرف چون در اوّل کلمه باشد گاه به همزه مفتوحه بدل شود، چون در آفکانه ، افکانه. آفسانه ، افسانه :
شکم حادثات آبستن
از نهیب تو آفکانه کند.
مسعودسعد.
هیبتش چون بانگ بر عالم زد افکانه شود
هر شکم کز حادثات دهر باشد حامله.
مسعودسعد.
ترکیب من افکانه شد از زایش علت
زآن پس که بد از علت و از عارضه حامل.
سنائی.
بپیش خلق شب و روز بر مناقب تست
مدار قصّه و تاریخ و آفسانه من.
سیف اسفرنگ.
ده روزه مهر گردون افسانه ای است افسون
نیکی بجای یاران فرصت شماریارا .
حافظ.
و گاه از اوّل کلمه افتد و معنی کلمه بر جای باشد، چون لاله در آلاله ، و درخش در آدرخش ، و فکانه در آفکانه :
ساده دل کودکا مترس اکنون
نز یک آسیب خر فکانه کند.
ابوالعباس.
چون دواتی بسدین است خراسانی وار
بازکرده سر او لاله به طرف چمنا.
منوچهری.
بسمن زار درون لاله نعمان بشنار
چون دواتی بسدین است خراسانی وار.
منوچهری.
خصمت بود به جنگ خف و تیرت آدرخش
تو همچو کوه و تیر بداندیش تو صدا.
اسدی.
به پیش اندرآمد یکی تند ببر
جهان چون درخش و خروشان چو ابر.
اسدی.
تبدیل «آ» به همزه مفتوحه و همچنین حذف آن از اول کلمه سماعی است و قیاس را در آن راهی نیست و الف لینه کلمه ٔآمن عربی را فارسی زبانان گاهی به «ای » بدل کنند و ایمن گویند :
هرکه بر درگاه او کرد التجا رست از محن
ایمن است از موج دریا هرکه در بوزی نشست.
عمید لوبکی.
نوروز روزگار نشاط است و ایمنی
پوشیده ابر دشت به دیبای ارمنی.
منوچهری.
زیرا که او به سیرت و خلق فریشته است
ایمن بود فریشته از کید اهرمن.
معزی.
هرگز ایمن ز مار ننشستم
تا بدانستم آنچه خصلت اوست.
سعدی.
و الف «ان »، علامت جمع، چون عقب کلمه مختوم به ألف درآید میان دو الف یائی درآرند آسانی تلفظ را، چون در شمایان و مایان :
قوم راگفتم چونید شمایان به نبید
همه گفتند صواب است صواب است صواب.

ا. [ اَ ] (پیشوند) همزه ٔمفتوحه در زبانهای باستانی ما علامت سلب و نفی بوده ،چون : ابرنایو؛ نابرنا، نابالغ. اَمهرک َ؛ بی مرگ . (اوستائی ). اکرانه ؛ بی کنار، بی کرانه ، نامتناهی . و این حرف برای چنین معنی در کلمه ٔ اَسغدَه ، به معنی ناسوخته ، یا نیم سوز و نیز در کلمه ٔ اپیشه ، به معنی بیکارو عاطل در زبان فارسی فعلی مانده است :
در کوی تو اپیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرْت ببینم ببام و بر.

شهیدی قمی .



|| (حرف ) در شواهد ذیل به تداول کنونی ظاهراً همزه ٔ مفتوحه گاه زاید است ، و گاه همزه ٔ اصلی (پهلوی ) است و بیشتر این کلمات را بی همزه استعمال کنند:
اَبا، بجای با :
ابا زاری و ناله و درد و غم
رسیده بزرگان و رستم بهم .

فردوسی .


هم امشب بند او چون برگشایم
چو خشم آرد ابا او چون برآیم ؟

(ویس و رامین ).


اباختر، بجای باختر.
ابَر، بجای بر :
ابر بیگناهیش نخجیر، زار
گرفتند شیون به هر کوهسار.

فردوسی .


ابر داه و دو، هفت شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای .

فردوسی .


بزد نای رویین ابر پشت پیل
جهان شد ز لشکر چو دریای نیل .

فردوسی .


ابرنجن ، بجای برنجن .
ابی ، بجای بی :
بزرگان پیاده پذیره شدند
ابی کوس و طوق و تبیره شدند.

فردوسی .


ابی پرّ و پیکان یکی تیر کرد
بدشت اندر، آهنگ نخجیر کرد.

فردوسی .


بدان خوشی ّ و خوبی جایگاهی
ابی دلبر به چشمش بود چاهی .

(ویس و رامین ).


نبینم کام دل تا زو جدایم
ابی کام چنین زنده چرایم ؟

(ویس و رامین ).


ابی حکم شرع آب خوردن خطاست
وگر خون به فتوی بریزی رواست .

سعدی .


ابیداد، بجای بیداد :
ستمکاره یار است و من مانده عاجز
که تا با ابیداد او چون کنم چون .

سوزنی .


اپرنداخ ، بجای پرنداخ .
اپرویز، بجای پرویز.
اَخروش ، بجای خروش :
شادی و خوشی امروز به از دوش کنم
بچمم دست زنم ناله و اُخروش کنم .

منوچهری .


اَسپست ، بجای سپست :
نخوردی یک درم اسپست هرگز
چراگاهت بود صحرای پرخار.

بسحاق اطعمه .


استیر، بجای ستیر :
یارب چه جهان است این یارب چه جهان
شادی بستیر بخشد و غم بقپان .

صفار.


خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآهخت گرد دلیر.

فردوسی .


گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد
گوگرد کند سرخ همه وادی و کهسار.

منوچهری .


اسگاوند، بجای سگاوند (سجاوند).
اسمندر، بجای سمندر :
آتشی بر دست دشمن درگرفت
تا خلیلش طبعاسمندر گرفت .

عطار.


اسوار، بجای سوار.
اشخار، بجای شخار :
آب آن دلخراش چون زنگار
خاک آن جانگزای چون اشخار.

فخر زرکوب .


خدایجوئی یکرنگ باش چون مردان
که زن به سرخ و سپید حنا و اشخار است .

امیرخسرو دهلوی .


اشگرف (نیکو و خوش آیند)، بجای شگرف :
زلف و روی و لبت به نام ایزد
همه از یکدگر شگرف ترند.

عمادی شهریاری .


قصه ٔ آن آبگیر است ای عنود
که در آن سه ماهی اشگرف بود.

مولوی .


افتالیدن ، بجای فتالیدن :
باد برآمد بشاخ سیب شکفته
بر سر میخواره برگ گل بفتالید.

عماره .


که با خشم چشم ار برآغالدت
به یک دم همه زود بفتالدت .

اسدی .


دونوبهار پدید آمدند از اول سال
ز فصل سال و ز وصل شه ستوده خصال
از این بهار شده دست جود درافشان
از آن بهار شده چشم ابر درافتال .

قطران .


افراز، بجای فراز :
که آیم بر افراز کُه ْ چون پلنگ
نه دژ ماندآنگه نه کهسار و سنگ .

فردوسی .


کنون تا بجای قباد اردشیر
به شاهی نشست از فراز سریر.

فردوسی .


کمند و کمان دادشان ساز جنگ
زره زیرو ز افراز چرم پلنگ .

اسدی .


رسیدند زی آبگیری فراز
زده کله ٔ زرّبفت از فراز.

اسدی .


نشاندند آن خسته را خوار و زار
فراز یکی اشتر بی مهار.

شمسی (یوسف و زلیخا).


تلی بود بر گوشه ٔ ره بلند
بر افراز تل برشد آن هوشمند.

شمسی (یوسف و زلیخا).


اَفروغ ، بجای فروغ :
چو از پیری افتاد بر رویت انجوغ
نبینی دگر در دل خویش افروغ .

ابوشکور.


برافروز آذری اکنون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر.

دقیقی .


افریدون ، بجای فریدون :
مهرگان آمد جشن ملک افریدونا
آن کجا گاو نکو بودش برمایونا.

دقیقی .


سده جشن ملوک نامدار است
ز افریدون و از جم یادگار است .

عنصری .


اَفژولیدن ، بجای فژولیدن : وَهین ؛ کارافژول . التحضیض ؛ برافژولیدن . الحث ّ؛ برافژولیدن بر کار. (تاج المصادر بیهقی ).
انار، بجای نار :
وان نار بکردار یکی حقه ٔ ساده
بیجاده همه رنگ در آن حُقه نهاده .

منوچهری .


سر خوارج خواهم شکفته همچو انار
دل روافض ملعون کفیده چون جوزق .

انوری .


اناهید، بجای ناهید.
انوشه ، بجای نوشه :
بدو گفت گیو ای سر بانوان
انوشه بزی شاد و روشن روان .

فردوسی .


بسی آفرین خواند بر شهریار
که نوشه بزی تا بود روزگار.

فردوسی .


که نوشه بزی شاه تا جاودان
بهر کشوری دسترس بر بدان .

فردوسی .


بدو گفت شاپور نوشه بدی
جهان را بدیدار توشه بدی .

فردوسی .


انوشه خور طرب کن شادمان زی
درم ده دوست خوان دشمن پراکن .

منوچهری .


و در امثله ٔ زیرین ظاهراً همزه اصلیست :
برو، بجای ابرو :
همه دل پر از کین و پرچین برو
بجز جنگشان نیست چیز آرزو.

فردوسی .


نبخشود دیده پر از آب کرد
بروهای جنگی پر از تاب کرد.

فردوسی .


شبگیر نبینی که خجسته بچه درد است
کرده دو رخان زرد و برو پرچین کرده ست .

منوچهری .


بریشم ، بجای ابریشم :
دمش چون تافته بند بریشم
سمش چون زآهن و فولاد هاون .

منوچهری .


قدح مگیر چو حافظ مگر بناله ٔ چنگ
که بسته اند بر ابریشم طرب دل شاد.

حافظ.


پیون ، بجای اپیون یا هپیون :
طلخی و شیرینیش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر با پیون .

رودکی .


اینْت نسازد همی مگر همه شکّر
وآنْت نسازد همی مگر همه هپیون .

ناصرخسرو.


چه حالست این که مدهوشند یکسر
که پنداری که خوردستند هپیون .

ناصرخسرو.


ز، بجای از :
ز مار مهره تو آری ز ابر مروارید
ز گاو عنبر سارا ز پارگین زنبق .

انوری .


ز بادی کو کلاه از سر کند دور
گیاه آسوده باشد سرو رنجور.

نظامی .


زیرا، بجای ازیرا :
سپیدار مانده ست بی هیچ چیزی
ازیرا که بگزیده مستکبری را.

ناصرخسرو.


دنیا نستانم به رایگان من
زیرا که جهان رایگان گران است .

ناصرخسرو.


بیاموز تا دین بیابی ازیرا
ز بی علمی آید همی بی فساری .

ناصرخسرو.


ستا، بجای استا (اوستا) :
بزند و ستا اندرون زردهشت
که بنمود هر گونه نرم و درشت .

فردوسی (از انجمن آرا).


اگر نیستی اندر استا و زند
فرستاده را زینهار از گزند
ازین خواب بیدارتان کردمی
همی زنده بر دارتان کردمی .

فردوسی .


هر فاخته ای ساخته نائی دارد
هر بلبلکی زند و ستائی دارد.

منوچهری .


بلبلکان زند و ستا خواستند
فاختگان هم بر بنشاستند
نای زنان بر سر شاخ چنار.

منوچهری .


ستانه ،بجای استانه :
گر از سوختن رست خواهی همی شو
به آموختن سر بنه بر ستانه .

ناصرخسرو.


مرگ ستانه ست در سرای سپنجی
بگذری آخر تو زین بلند ستانه .

ناصرخسرو.


یارت ای بت صدر دارد زآن عزیز است و تو زآن
در لگدکوب همه خلقی که در استانه ای .

سنائی .


سترنگ ، بجای استرنگ :
همیشه تا به زبان گشاده از دل پاک
سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ .

فرخی .


همان از گیاهان با بوی و رنگ
شناسنده خواند ورا استرنگ
از آن هرکه کندی فتادی ز پای
چو ایشان شدی بی روان هم بجای .

اسدی .


باد لطفش بوزد گر بحد چین نه عجب
که ز خاکش پس از آن زنده برآید سترنگ .

سنائی .


قهرش ار سوی چین کند آهنگ
اهل چین را ندانی از سترنگ .

سنائی .


در استرنگ هیئت مردم نهاده حق
مردم گیاه اسم علم یافت استرنگ .

سوزنی .


سترون ، بجای استرون :
آنچه گرفته ست بیش از این پسرانش
عقمی آیند و دخترانْش سترون .

فرخی .


کنون شویش بمرد و گشت فرتوت
از آن فرزند زادن شد سترون .

منوچهری .


مادر باغ سترون شد و زادن بگذاشت
چه کند نامیه عنین و طبیعت عزب است .

انوری .


فراختن ، بجای افراختن :
چو زان سو پرستندگان دید زال
کمان خواست از ترک و بفْراخت یال .

فردوسی .


یکی را دم اژدها ساختی
یکی را بابر اندر افراختی .

فردوسی .


فراسیاب ، بجای افراسیاب :
تیغ فراسیاب چه خون سیاوشان کدام
در قدح گلین نگر عکس شراب گوهری .

خاقانی .


فراشتن ، بجای افراشتن :
گهی ببازی بازوش را فراشته داشت
گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج .

ابوشکور.


سپه یکسره نعره برداشتند
سنانها بابر اندر افراشتند.

فردوسی .


چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت
ز کیوان کلاه کیی برفراشت .

فردوسی .


فروختن ، بجای افروختن :
شبی دود خلق آتشی برفروخت
شنیدم که بغداد نیمی بسوخت .

سعدی .


فروزنده ،بجای افروزنده :
ز تخم فریدون و از کیقباد
فروزنده تر زین نباشد نژاد.

فردوسی .


فزایش ، بجای افزایش :
جهان را فزایش ز جفت آفرید
که از یک فزونی نیاید پدید.

فردوسی .


من این را که بی تاج و آرایش است
گزیدم که این اندر افزایش است .

فردوسی .


فزودن ، بجای افزودن :
بجوید مگر بازیابد ورا
بدل شادکامی فزاید ورا؟

فردوسی .


ببینیم تا رای گردان سپهر
چه افزاید و بر که تابد بمهر.

فردوسی .


فسار، بجای افسار :
بدو گفت رخشم بدین مرغزار
ز من دور شد بی لگام و فسار.

فردوسی .


بیاموز تا دین بیابی ازیرا
ز بی علمی آید همی بی فساری .

ناصرخسرو.


افسری کآن نه دین نهد بر سر
خواهَش افسر شمار و خواه افسار.

سنائی .


فسان ، بجای افسان :
طبع و دل خنجری ّ و آینه ای است
رنج و غم صیقلی ّ و افسانیست .

مسعودسعد.


فقیه ار هست چون تیغی فقیر ار هست چون افسان
تو باری کیستی زینها که نه تیغی نه افسانی .

سنائی .


بادام دومغز است که از خنجر الماس
ناداده لبش بوسه سراپای فسان را.

انوری .


سر آل بهرام کز بهر تیغش
سر تیغ بهرام افسان نماید.

خاقانی .


فسانه ، بجای افسانه :
جهان سربسر چون فسانه ست و بس
نماند بد و نیک بر هیچکس .

فردوسی .


بکردار افسانه از هر کسی
شنیدم همی داستانت بسی .

فردوسی .


وجود ما معمائی است حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه .

حافظ.


فسردن ، بجای افسردن :
فسرده به سرما و برگشته کار
بماند سه دختر بدو یادگار.

فردوسی .


آن شنیدی که گفت دمسازی
با رفیقی ازآن خود رازی
گفت این راز را نگوئی باز
گفت من کی شنیده ام ز تو راز
شرری بود و در هوا افسرد
در تو زادآن زمان که در من مرد.

سنائی .


فسوس ،بجای افسوس :
دو دیگر دلاور سپهدار طوس
که در جنگ بر شیر دارد فسوس .

فردوسی .


آخر افسوستان نیاید از آنک
ملک در دست مشتی افسوسیست !

انوری .


فسون ، بجای افسون :
همی ریخت گوگردش اندر میان
چنین باشد افسون و رای کیان .

فردوسی .


اگر جادوئی باید آموختن
به بند و فسون چشمها دوختن .

فردوسی .


ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا.

حافظ.


فشاندن ، بجای افشاندن :
بستان کشور جود و بفشان زرّ و درم
بشکن لشکر بخل و بفکن پیکر آز.

منوچهری .


بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک راسقف بشکافیم و طرح نو دراندازیم .

حافظ.


فشردن ، بجای افشردن :
بیفشرد ران رستم زورمند
بر اوتنگ تر کرد خَم ّ کمند.

فردوسی .


بنازم بدستی که انگور چید
مریزاد پائی که در هم فشرد.

(منسوب به حافظ).


فکار، بجای افکار :
خانه ها بینم پرنوحه و پربانگ و خروش
نوحه و بانگ و خروشی که کند روح فکار.

فرخی .


خوارزمشاه اسب بخواست و بجهد برنشست اسب تندی کرد از قضای آمده بیفتاد هم بر جانب افکار و دستش بشکست . (تاریخ بیهقی ).
چو بیکار باشی مشو رامشی
فکار است بیکار اگر باهشی .

حافظ.


فگانه ، بجای افگانه :
به دولت تو قضا با فلک منادی کرد
عدویزاده بمرد و فگانه گشت جنین .

عنصری .


ترکیب من افگانه شد از زایش علت
زآن پس که بد از علت و از عارضه حامل .

سنائی .


فغان ، بجای افغان :
فغان از این غراب ووای وای او
که در نوی فکندمان نوای او.

منوچهری .


از خواندن چیزی که بخوانی و ندانی
هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان .

ناصرخسرو.


فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.

حافظ.


فکندن ، بجای افکندن :
برآمد بادی از اقصای بابل
هبوبش خاره دَرّ و باره افکن .

منوچهری .


شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش .

حافظ.


حجاب چهره ٔ جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم .

حافظ.


کنون ، بجای اکنون :
اگر در اعتقاد من بشکی تا بنظم آرم
علی رغم تو در توحید فصلی ، گوش دار اکنون .

سنائی .


کنونت که امکان گفتار هست
بگو ای برادر بلطف و خوشی .

سعدی .


گر، بجای اگر :
گر از این منزل ویران بسوی خانه روم
دگر آنجا که روم عاقل وفرزانه روم .

حافظ.


مرود، بجای امرود :
فرخ و فروج است جوجه بیضه تخم مرغ و خود
چون عنب انگور و تین انجیر و کمثری مرود.

ابونصر فراهی .


شکل امرود تو گوئی که بشیرینی و لطف
کوزه ای چند نبات است معلق بر بار.

سعدی .


سیب و امرود بهم مشت زده
فندق از دلخوشی انگشت زده .

؟


نوشیروان ، بجای انوشیروان :
انوشیروان دیده بود این بخواب
کز این تخت بپراکندرنگ و تاب .

فردوسی .


قارون بمرد آنکه چهل خانه گنج داشت
نوشیروان نمرد که نام نکو گذاشت .

سعدی .


زنده ست نام فرخ نوشیروان بعدل
گرچه بسی گذشت که نوشیروان نماند.

سعدی .


ورنجن ، بجای اورنجن .
هورمزد، بجای اهورمزد.
در کلمات ابتداشده به همزه ٔ مفتوحه که از دیگر زبانها گرفته شده است نیز گاه همزه را حذف کنند:
با، در ابا: بایزید.بامره .
بابیل ، در ابابیل :
مرغ بابیلی دو سه سنگ افکند
لشکر زفت حبش را بشکند.

مولوی .


بو، در ابو: بوبکر. بوالحسن . بوسعید :
بوسعید مهنه در حمام بود
قایمیش افتاد و مردخام بود.

عطار (منطق الطیر چ گوهرین ص 259).


رسطاطالیس ، در ارسطاطالیس .
سترلاب ، در استرلاب :
منجم ببام آمد از نور می
گرفت ارتفاع از سترلابها.

منوچهری .


رخم چو روی سترلاب زرد و پوست بر او
ز زخم ناخن چون عنکبوت استرلاب .

مسعودسعد.


بر سترلابش نقوش عنکبوت
بهر اوصاف ازل دارد ثبوت .

مولوی .


آدم اسطرلاب گردون علوست
وصف آدم مظهر آیات اوست .

مولوی .


عنکبوت این سطرلاب رشاد
بی منجم در کف خلق اوفتاد.

مولوی .


میر، در امیر :
ای شاه نبی سیرت ایمان بتو محکم
ای میر علی حکمت عالم بتو درغال .

رودکی .


و گاه در همین کلمات اجنبی همزه ٔ مفتوحه افزایند، چون اسمندر در سمندر و افلاطون در فلاطون :
ترا پرسید من خواهم ز سرّ بیضه ٔ مرغی
چه گفته ست اندرین معنی ترا تلقین کن افلاطون .

سنائی .


جز فلاطون خم نشین شراب
سرّ حکمت بما که گویدباز؟

حافظ.


و گاه همزه ٔ مفتوحه و «هَ » بجای یکدیگر آیند، چون : اپیون ، هپیون . است ، هست . استه ،هسته . امار، همار. انباز، هنباز. انبان ، هنبان . انجیدن ، هنجیدن . و گاه همزه ٔ مفتوحه با «ی » بدل شود، چون : ارمغان ، یرمغان . ارنداق ، یرنداق . اکدش ، یکدش . النجوج ، یلنجوج .

ا. [ اَل ْ لاه ] (اِخ ) همان رودخانه ٔ اعلی (در فارس ) است . رجوع به فارسنامه ٔ ناصری ج 2 ص 322 و کلمه ٔ اعلی شود.


ا. [ اُ ] (حرف ) همزه ٔمضمومه . در کلمات ذیل گاه همزه ٔ مضمومه حذف شود:
ستخوان ، بجای استخوان :
آنگه بیکی چرخشت اندر فکندْشان
بر پشت لگد بیست هزاران بزندْشان
رگها ببردْشان ستخوانها بکندْشان
پشت و سر و پهلوی بهم درشکندْشان .

منوچهری .


پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش
خونشان کرد بخم اندر و پوشید سرش .

منوچهری .


تن را به رنج هجر سزاوار دان که هست
شایسته استخوان به سگ و سگ به استخوان .

عمادی شهریاری .


همای بر همه مرغان از آن شرف دارد
که استخوان خورد و جانور نیازارد.

سعدی .


ستره ، بجای استره .
ستوار، بجای استوار :
یکی گشته چون بهار یکی گشته چون بهشت
یکی گشته پرنگار یکی گشته استوار.

فرخی .


چه گویم از صفت او ز عشق او گویم
بیازمای بسوگند اگر نیم ستوار.

سوزنی .


درازقامت و در هر وجب بقتل عدو
هم از میان کمری بسته بر میان ستوار.

اثیر اخسیکتی .


ستودان ، بجای استودان :
ولیکن ستودان مرا از گریز
به آید چو گیرم بکاری ستیز.

فردوسی .


سکره ، بجای اسکره :
ز نقش بند ضمیر تو مایه میگیرد
خم و سُکرّه ٔ رنگ مصوران بهار.

اثیر اخسیکتی .


بحر را پیمود هیچ اسکره ای
شیر را برداشت هرگز بره ای .

مولوی .


فتادن ، بجای افتادن .
ورا، بجای او را.
در کلمات ذیل همزه ٔ مضمومه ظاهراً اضافه شده است بر اصل کلمه ، چه استعمال آن بی همزه اکثریست :
استام ، بجای ستام :
نکورنگ اسبان با سیم و زر
به استامها در نشانده گهر.

دقیقی .


بسیمین ستام آوریدند سی
از اسبان تازی ّ و از پارسی .

فردوسی .


از اسبان تازی بزرین ستام
ورا بود بیور که بردند نام .

فردوسی .


استردن ، بجای ستردن :
یکی آفرین کرد بر سام گرد
وز آب دو نرگس همی گل سترد.

فردوسی .


عرض بسترد نام دیوان اوی
بپای اندر آرند ایوان اوی .

فردوسی .


اُستون و اُستن ، بجای سُتون وسُتُن :
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانه ٔ صدستون .

فردوسی .


ستون خرد بردباری بود
چو تیزی کنی تن بخواری بود.

فردوسی .


استن این عالم ای جان غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است .

مولوی .


استن حنانه از هجر رسول
ناله ها کردی چو ارباب عقول .

مولوی .


استوه و استه ، بجای ستوه و سته :
دمان اژدهائی است کز چنگ او
سته شد جهان پاک درجنگ او.

فردوسی .


فراوان ز هرگونه جستند کین
نه این زان سته شد نه نیز آن ازین .

فردوسی .


چو از پیش برخاستند آن گروه
که او را همی داشتندی ستوه .

فردوسی .


عرب چون شنیدند بسته شدند
برفتند از آن جایگه کآمدند.

فردوسی .


غراب ِ بَین نای زن شده ست و من
سته شدم از استماع نای او.

منوچهری .


زین روی که دیدنش مرا بودی کیش
سیر و ستهم چو آمدم پیری پیش
در دیدن من که را بود رغبت بیش
من خود چو همی گریزم از دیدن خویش .

جوهری مستوفی .


من ز بار گنه چو کوه شدم
وز تن و جان خود ستوه شدم .

سنائی .


که آن خوبان چون استوه آمدندی
بتابستان بر آن کوه آمدندی .

نظامی .


اسرب ، بجای سرب .
اُسروش ، بجای سروش .
اشتاب ، بجای شتاب :
گذرکرد زان پس به کشتی بر آب
ز کشور به کشور برآمد شتاب .

فردوسی .


نشستند بر نرم ریگ کبود
به اشتاب خوردند آنچه که بود.

فردوسی .


چه باید کرد ایشان را که ایشان
چو برق و باد سخت اشتاب رفتند.

مولوی .


اشتر، بجای شتر :
اشتران بختییم اندر سبق
مست و بیخود زیر محملهای حق .

مولوی .


نه بر اشتری سوارم نه چو خر بزیر بارم .

سعدی .


اشتر بشعر عرب در حالت است و طرب .

سعدی .


شتر را چوشور و طرب در سر است
اگر آدمی را نباشد خر است .

سعدی .


اشکوفه ، بجای شکوفه :
باش تا دوحه ٔ اقبال تو اشکوفه کند
کز شمیمش همه آفاق معطر گردد.

ابوعلی چاچی یا اغاجی .


اشکوه ، بجای شکوه و اشکوهیدن ، بجای شکوهیدن :
نباید شکوهید از ایشان بجنگ
نشاید کشیدن ز پیکار چنگ .

فردوسی .


پادشاهی که باشکه باشد
حزم او چون بلند که باشد.

عنصری .


صدق موسی بر عصا و کوه زد
بلکه بر دریای پراشکوه زد.

مولوی .


وارثانم را سلام من بگوی
وین وصیت را بیان کن موبموی
تا ز بسیاری آن زر نشکهند
بی گرانی پیش آن مهمان نهند.

مولوی .


انمونه ، بجای نمونه .
انوشه ، بجای نوشه .
و در کلمات بیگانه نیز گاه الف مضمومه را حذف کنند: مغیلان در ام غیلان . قلیدس در اقلیدس . سطقسات در اسطقسات . و همزه ٔ مضمومه در اول کلمه گاه بدل گاف آید، چون در گستاخ و استاخ :
بدین زمان بکش استاخی مرا و بدان
مرا سخای تو کرده ست بیش از این استاخ .

سوزنی .


تیر از گشاد چشم تو استاخ میرود
شاید که در حریم دل خصم محرم است .

سیف اسفرنگ .


و گاه بجای «او» باشد، چون همزه ٔ استا بجای اوستا و همزه ٔ افتادن بجای اوفتادن :
گفت الحق سخت استا جادوئی
که درافکندی بمکر این جا، دوئی .

مولوی .


و بدل به «هَ» شود: اورمزد، هورمزد. اوشهنگ ، هوشنگ .
و نیز به شین بدل گردد چون شمار، امار. و به واو مبدل شود: اریب ، وریب . و برای ضمه ٔ عطف که صوتش چون همزه ٔ مضمومه است مانند :
من و تو غافلیم وماه و خورشید.

منوچهری .


رجوع به ضمه شود.

ا. [اَل ْ لاه ] (اِخ ) خدای سزای پرستش . (مهذب الاسماء) (ترجمان علامه ٔ تهذیب عادل ). علم است برای ذات واجب الوجود. (متن اللغة). نام خداوند تبارک و تعالی . اصل این کلمه الاه (اله ) بود، الف و لام تعریف بدان درآمد و همزه بجهت تخفیف افتاد و «اﷲ» گردید. (از اقرب الموارد). علم است که به معبود حق دلالت کند چنانکه جامع معانی همه ٔ اسماء حسنی باشد. (از تعریفات جرجانی ). نامی از نامهای خدا. لفظ جلاله . صاحب غیاث اللغات گوید: اﷲدر لغت بمعنی معبود بر حق و در اصطلاح علم است برای ذات واجب الوجود و مستجمع جمیع صفات ، و در اصل این اختلاف است ، نزد امام اعظم رحمةاﷲ علیه بر اصل خود است زیرا که در ذات او تعالی تغیر نیست پس در لفظ اسم ذات او هم تغیر نباید کرد و نزد سیبویه دو قول است : یکی آنکه اصل آن الاله بوده همزه را بقاعده ٔ یَسَل ُ حذف کردند و لام اولی را ساکن (؟) و در لام دوم ادغام کردند اﷲ شد و دیگر آنکه اصل اِل̍ه بود همزه را حذف کردند برخلاف قیاس ، و بعوض آن الف و لام درآوردند، دو لام جمع شدند اول را در ثانی ادغام کردند اﷲ شد، و هم نزد سیبویه اصل لفظ اله ، «لاه » بوده از «لیه » بالفتح ، که بمعنی پوشیدن و در پرده رفتن است پس الف و لام زائدلازم غیر عوضی بر «لاه » درآمد و پس از آن ادغام شد و عَلَم گردید. و همین قول ارجح است . (از غیاث اللغات ). بترکی «اﷲ» را تنگری و الغبایات (بزرگترین همه ٔ بزرگان ) گویند. لفظ اﷲ نقش درهم نیز بوده است . رجوع به النقود العربیه ص 13 و کلمه ٔ «اله » شود :
معنی اﷲ گفت آن سیبویه
یولهون فی حوائجهم لدیه .

مولوی .


تهانوی گوید: علماگفته اند: «اﷲ» اسم است برای ذات واجب الوجود که مستحق جمیع محامد است ، و اینکه در اسم «اﷲ» دو صفت را بطور الزام قائل شده اند اشاره است به اینکه همه ٔ صفات کمال در آن مستجمع است ، اما وجوب وجود برای آن است که سایر صفات کمال تابع و پیرو وجوب وجود است ، و اما استحقاق جمیع محامد برای آن است که سزاوار است با هرصفتی از صفات کمال متصف شود و چون در صفات کمالیه ٔ الهیه بر سبیل ندرت صفتی یافته شود که آن را به خدای تعالی نتوان اثبات کرد در این صورت وی سزاوار حمد بدین صفت نباشد و از اینرو مستحق جمیع محامد نخواهد بود و چون مستجمع هر گونه صفات کمال است لذا مستحق جمیع محامد نیز میباشد و اما اینکه اسم «اﷲ» مستجمع سایر صفات کمال است و بدانها دلالت میکند برای اینست که حق تعالی در این اسم بخصوص به این صفات مشهور شده است و از این اسم صفات کمال خداوندی فهمیده میشود در صورتی که از اسم «رحمن » این صفات مفهوم نیست ، و اندراج این صفات در اسم اﷲ مانند اندراج معنی جود و بخشایش در ذکر اسم حاتم است .
فائده : در واضع این اسم اختلاف است و صحیحترین اقوال آن است که واضع آن خدای تعالی بوده زیرا قوه ٔ بشریت نمیتواند به همه ٔ مشخصات ذات خداوندی احاطه داشته باشد سپس به پیغمبر وحی کرد یا اینکه به بندگان خود الهام فرمود که کلمه ٔ «اﷲ» علم برای ذات خداست ، چنانکه عقیده ٔ اشعری در وضع همه ٔ الفاظ بدینگونه است . و برخی گفته اند: واضع این اسم آدمی است و در ملاحظه ٔ مشخصات کافی است ملاحظه شود که خداوند توانا و آفریننده ٔ جهان و روزی رسان و دارای سایر صفات کمال است .
فائده ٔ دیگر: در اینکه لفظ «اﷲ» مشتق است یا جامد، اختلاف کرده اند، محققان گفته اند مشتق نیست بلکه اسم مرتجل است زیرا موصوف میشود و صفت قرار نمیگیرد، و بعلاوه صفات را از موصوفی که آن صفات بر آن جاری شوند چاره نیست پس اگر همه ٔ آنها صفات قرار داده شوند اسمی که صفت بدان موصوف شود در میان نخواهد بود، و نیز اگر وصف میبود کلمه ٔ توحید یعنی «لااله الا اﷲ» توحید نمیشد. و برخی گفته اند: اﷲ مشتق از فعل اَلَه َ الهةً و الوهیةً و الوهةً بمعنی پرستیدن است ، و اصل آن اِل̍ه بر وزن فِعال بمعنی مفعول یعنی معبود بوده است ، همزه را بی تعویض به حرف دیگر حذف کردند، بدلیل اینکه گوییم : اَلاْ ًل̍ه . و بعضی گفته اند الف و لام جانشین همزه شده ، چنانکه در موقع استغاثه همزه ٔ «یا اﷲ» را بصورت قطع تلفظ کنند، و لفظ اﷲ در اصل برای هر معبود بحق یاباطل وضع شده ، سپس بمعبود حق غلبه یافته است . گروهی دیگر گفته اند که از اَلِه َ بمعنی تحیر مشتق شده است زیرا عقول در شناسایی او متحیرند، و نیز گفته اند اشتقاق آن از «اَلِه َ الفَصیل » است یعنی شتربچه ٔ (یا گوساله ٔ) از شیر بازگرفته بمادرش حریص شد، زیرا بندگان بتضرع و زاری بسوی او متوجه و حریصند. و برخی آن را از «وله » بمعنی متحیر شدن مشتق دانسته اند و در این صورت همزه مبدل از واو است مانند اِعاء و اِشاح که در اصل وعاء و وشاح بوده اند. و بعضی آن را «لاه » میدانند که مصدر «لاه یلیه » بمعنی پوشیده شدن و برتر و بالاتر بودن است یعنی «اﷲ» از دیده پنهان و از هر اندیشه ای برتر است . گروهی دیگر اصل آنرا «لاها» که سریانی است گفته اند و چون بزبان عربی نقل شده الف آخر آن حذف گردیده و لام تعریف به اول آن افزوده شده است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ذیل الوهیة). برخی از نامها و صفات «اﷲ» (مرتب بحروف تهجی ) بقرار زیر است : آخر، اجل ّ، احد، اعظم ، اکبر، اله ، اواب ، اول ، باری ، باطن ، باقی ، بَرّ، بصیر، تواب ، جبار، جلیل ، جواد، حاکم ، حسیب ، حق (نزد صوفیه )، حَکَم ، حکیم ، حلیم ، حمید، حَنّان ،حی ، خالق ، خبیر، خَلاّق ، دائم ، دَیّان ، رؤوف ، رب ، رحمن ، رحیم ، رزاق ، رقیب ، سبحان ، سُبّوح ، ستار، سلام ، سمیع، سید، شافی ، شکور، شهید، صمد، ظاهر، عدل ، عزیز، عطوف ، عظیم ، عَفُوّ، علی ، علیم ، غافر، غفار، غفور، غنی ، فتاح ، فرد، فیاض ، قادر، قاسم ، قاهر، قُدّوس ، قدیر، قدیم ، قریب ، قوی ، قهار، قَیّوم ، کافی ، کریم ، لطیف ، مالک ، مؤمن ، مبین ، مجیب ، مجید، محسن ، محمود، معافی ، ملک ، مَنّان ، مولی ، مهیمن ، نصیر، واجب ، واحد، واسع، واهب ، ودود، وهاب ، هادی . برخی از نامها یا صفات «اﷲ» به فارسی : ایزد، بیچون ، پروردگار، جهان آفرین ، حضرت بیچون ، خدا، خداوند، دادار، دادگر، داور، صورت آفرین ، یزدان . بعضی از نامها و صفات مرکب خداوند: احکم الحاکمین ، ارحم الراحمین ، اکرم الاکرمین ، باری الخلائق ، باری النسم ، بدیع السموات و الارض ، حق تعالی ، حق سبحانه ،خیرالماکرین ، خیر اول ، دلیل المتحیرین ، دیان الدین ، ذو الجلال و الاکرام ، ذوالمن ، ذوالمنن ، رؤوف بالعباد، رب الارباب ، رب السهی و السهیة، رب العالمین ، رب العباد،رب العزة، رب الکعبة، رب الملائکة و الروح ، رفیعالدرجات ، ستارالذنوب ، ستارالعیوب ، شدیدالعقاب ، عَلاّم الغیوب ، علة اولی (این دو نزد حکماست )، عَلی ﱡالاعلی ̍، غافرالذنب ، غفارالذنوب ، غیاث المستغیثین ، فاطر السموات و الارض ، فالق الاصباح ، قاسم الارزاق ، قاضی الحاجات ، قَسّام الجنة و النار، کافی المهمات ، لایزال ، لم یلد، لم یولد، مالک الملک ، مُجری الفُلک ، مجیب الدعوات ، مسبب الاسباب ، مسخرالریاح ، مفتح الابواب ، مقلب القلوب ، ملک الحق ، ملک العرش ، ملک قدیم ، مَن دَل َّ علی ذاته بذاته .
- اﷲ اﷲ . رجوع به همین ماده شود.
- اﷲ چیزی را گفتن ؛ آن را تمام خوردن . آن را تمام کردن . چیزی را تمام به آخر رسانیدن ، و گاهی بصورت «یااﷲ چیزی را گفتن » استعمال کنند.
- اﷲ و بس . رجوع به همین ماده شود.
- باﷲ ؛ بخدا. سوگند بخدا :
گفتی که بخاقانی وقتی گهری بخشی
بخشودنیم باﷲ وقت است اگر بخشی .

خاقانی .


- یااﷲ ؛ خدایا. در مقام دعا گویند.
- || هنگام بلند شدن برای احترام بکسی نیز میگویند.
- || گاهی نیز در مورد تشویق و تأکید بزبان آورند: یااﷲ زود باش .
- یااﷲ چیزی را گفتن ؛ آن را بالتمام خوردن یا بردن (مأخوذ از «یااﷲ» روضه خوانان ). رجوع به «اﷲ چیزی را گفتن » در ترکیبات قبلی شود.

ا. [ اَ ] (ع حرف ) همزه ٔ مفتوحه در عربی ادات استفهام و در تداول ما تنها در کلمه ٔ الست مستعمل است مقتبس از آیه ٔ: و اِذ اَخذَ ربُک َ مِن بَنی آدَم مِن ظُهورِهم ذُرّیتهم وَ اَشهدَهُم علی اَنفسهم اَلست ُبربکُم قالوا بلی شَهِدنا اَن تَقولوا یوم َ القی̍مةانّا کنا عن هذا غافلین . (قرآن 172/7) :
مگر بوئی از عشق مستت کند
طلبکار عهد الستت کند.

سعدی .


مطلب طاعت و پیمان صلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست .

حافظ.



ا. [ اَل ْ لاه ] (اِخ ) دهی است از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز. رجوع به حمیدیه (نام کنونی آن ده ) شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


ا. [ اِ ] (حرف ) همزه ٔ مکسوره در بعض کلمات گاهی افزوده و گاه حذف شود، معروفتر وقت را اصلی و غیرمعروف را مخفف یا مثقل توان گفت :
براهیم و ابراهیم :
دعوی کنند گرچه براهیم زاده ایم
چون نیک بنگری همه شاگرد آزرند.

ناصرخسرو.


علی بِن ْ براهیم از شهر موصل
بیامدبه بغداد در شعرخوانی .

منوچهری .


سپاناخ و اسپاناخ :
من سپاناخ توام هرچم پزی
یا ترش با یا که شیرین می سزی .

مولوی .


سپرغم و اسپرغم :
میدانْت خوابگاه است خون عدو شراب
تیغ اسپرغم و شَنّه ٔ اسبان سماع خوش .

دقیقی .


یکایک سپرغم ز بن برکنند
همان شاخ نار و بهی بفکنند.

فردوسی .


ز بس مناظره کآنجا زبان من کردی
بر آن نکوی سپرغم بر آن خجسته نهال .

فرخی .


بیگمان شو زانکه روزی ابر دهر بیوفا
برف بربارد بر آن شاه سپرغم مرغزی .

ناصرخسرو.


در دست شه اینها سپرغمند گرامی
درپیش خر آنها چو گیاهند و غذااند.

ناصرخسرو.


دماغی گرببوید آن سپرغمهای خوشبویت
پس ِ گوش افکند حالی حدیث غم چو اسپرغم .

کمال اسماعیل .


چو بینم بروی تو آن زلف پرخم
ز گلزار فردوس چینم سپرغم .

زین الدین سنجر.


سپند و اسپند :
دیوت از راه ببرده ست بفرمای هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند.

ناصرخسرو.


جان عشاق سپند رخ خود می دانست
وآتش چهره بدین کار برافروخته بود.

حافظ.


هر آنکه روی چو ماهت بچشم بد بیند
بر آتش تو بجز جان او سپند مباد.

حافظ.


سپندان و اسپندان :
هرکجا شیریست خود را چون شکر بگداختن
هرکجا سرکه ست خود را چون سپندان داشتن .

سنائی .


ستادن و استادن به معنی قیام ، و ستاد و استاد به معنی گرفتن :
ستاده جوانی بکردار سام
بدیدش که میگشت گرد کنام .

فردوسی .


جان تو با این چهار دشمن بدخو
نگرفت آرام جز بداد و باستاد.

ناصرخسرو.


دگر گفتند هرگز کس بدین در
نه شاگردی نه استادی نه اِستاد...

ناصرخسرو.


ره نیکمردان آزاده گیر
چو استاده ای دست افتاده گیر.

سعدی .


ما سر بغیر حضرت تو درنیاوریم
سلطان ز بنده ٔ تو نیارد ستادباج .

شاه داعی شیرازی .


ستبرق و استبرق :
صحرا گوئی که خورنق شده ست
بستان همرنگ ستبرق شده ست .

منوچهری .


ز دست باد تو بخشی ببوستان سندس
ز چشم ابر تو آری بدشت استبرق .

انوری .


ستخر واستخر :
خرامان بیامد بسوی ستخر
که گردنکشان را بدان بود فخر.

فردوسی (از انجمن آرا).


مقامش در اول به استخر بود
که گردنکشان را بدان فخر بود.

زجاجی .


ستدن و استدن :
سه دیگر که گیتی ز نابخردان
بپالود و بستد ز دست بدان .

فردوسی .


ستد نیزه از دست آن نامدار
بغرید چون تندر از کوهسار.

فردوسی .


همگان آفرین کردند که چنان حصار بدان مقدار مردم استده شده بود. (تاریخ بیهقی ). و پسرش را فرمود تا درِ حصار استوار کند که آنرا ممکن نبود استدن . (مجمل التواریخ ).
ستنبه و استنبه :
کشته دیو ستنبه را از تاب
گوهر چتر او بجای شهاب .

سنائی .


صحبت عام آتش و پنبه ست
زشت نام و تباه و استنبه ست .

سنائی .


ستیز و استیز. ستیزه و استیزه :
برآغالیدنش استیز کردند
بکینه چون پلنگش تیز کردند.

ابوشکور.


ستیزه بجائی رساند سخن
که ویران کند خانمان کهن .

فردوسی .


وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنْت ستاره بنمایم من .

منوچهری .


ستیزآوری کار اهریمن است
ستیزه بپرخاش آبستن است .

اسدی .


هرکه او استیزه با سلطان کند
خانه ٔ خود سربسر ویران کند.

عطار.


ساحران با موسی از استیزه را
برگرفته چون عصای او عصا.

مولوی .


قطره با قلزم چو استیزه کند
ابله است او ریش خود برمی کند.

مولوی .


آن منافق با موافق در نماز
از پی استیزه آید نی نیاز.

مولوی .


چو جنگ آوری با کسی درستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز.

سعدی .


ستیم و استیم :
گفت فردا نشتر آرم پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.

رودکی .


از دروغ تست جانم در ازیغ
از جفای تست ریشم پرستیم .

ناصرخسرو.


بلفظ خویش کند زمهریر را تشبیه
جراحت دلشان را زند بلفظستیم .

سوزنی .


سفندیار و اسفندیار :
کارش چو کار آصف و امرش چو امر جم
سهمش چو سهم رستم و سهم سفندیار.

فرخی .


اینکه در شهنامه ها آورده اند
رستم و اسکندر و اسفندیار.

سعدی .


سکندر و اسکندر :
چو اسکندر از پاک مادر بزاد
یکی شد بنزد نیا مژده داد.

فردوسی .


سکندر که بر عالمی دست داشت
در آن دم که میرفت عالم گذاشت .

سعدی .


شتالنگ و اشتالنگ :
سه گردون زرین شتالنگ بود
ز هر داروئی هفتصد تنگ بود.

اسدی .


مازیار گفت در هر دو اشتالنگ این اسب مغز نیست اسفهبد بفرمود تا اسب بکشتند و اشتالنگ بشکستند هیچ در او مغز نبود. (تاریخ ابن اسفندیار).
با بخت تو بدخواه شتالنگ غرض باخت
لیکن به نقیض غرضش اسب خر آمد.

سیف اسفرنگ .


ز چیست خوبی ایشان ز ترک لهو و لعب
ز چیست زشتی ایشان ز نرد و اشتالنگ .

شاه داعی شیرازی .


و در کلمات ذیل ظاهراً همزه زائد و غیراصیل مینماید:
اسپاس ، بجای سپاس :
هم حق شناس باشد هم حق گذار باشد
هم در بدی ّ و نیکی اسپاسدار باشد.

منوچهری .


اسپاه و اسپه ، بجای سپاه و سپه :
سپه را چه باید ستاره شمر
بشمشیر جویند گردان هنر.

فردوسی .


که با باره ٔ دز شما را چه کار
سپه را ز شمشیر باید حصار.

فردوسی .


چنان بوده ست کاندیشید سلطان
بپرس از لشکر و اسپاهسالار.

فرخی .


سپاه است و ساز است ومردان مرد
دگر کار بخت است روز نبرد.

اسدی .


جوق جوق اسپاه تصویرات ما
سوی چشمه ی ْ دل شتابان از ظما.

مولوی .


اصفاهان و اسپاهان ، بجای صفاهان و سپاهان :
ز بانگ طبل و بوق مژده خواهان
نخفتم هفت ماه اندر صفاهان .

(ویس و رامین ).


اگرچه فخر ایران اصفهان است
فزون زان قدر آن فخر جهان است .

(ویس و رامین ).


ز اصفاهان دو بت چون ماه و خورشید
خجسته آب نار و آب ناهید.

(ویس و رامین ).


مرا در سپاهان یکی یار بود
که جنگ آور و شوخ و عیار بود.

سعدی .


اسپر، بجای سپر :
سپاهی که از کوه تا کوه مرد
سپر در سپر بافته سرخ و زرد.

فردوسی .


بر و گردن ضخم چون ران پیل
کف پای او گرد چون اسپری .

منوچهری .


اسپرود (اسفرود)، بجای سفرود :
قطاة؛ سفرود. (مقدمةالادب زمخشری ). و گفت اسفرود میگوید: من سکت سلم . (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
پیش عمان کی نمایدآب رود
پیش شاهین چون ببازد اسفرود.

؟


اسپنجی ،بجای سپنجی . اسفنج ، بجای سفنج :
چون زنده گیا زنده ٔ مرده ست بصورت
با آنکه تنش مرده ٔ زنده ست چو اسفنج .

سیف اسفرنگ .


اسپوختن ، بجای سپوختن :
همان زخمگاهش فرودوختند
بدارو همه درد بسپوختند.

فردوسی .


اسپهبد، بجای سپهبد :
که از بیم اسپهبد نامور
چگونه گشاییم پیش تو در.

فردوسی .


که پیل سپید سپهبد ز بند
رها گشت و آمد بمردم گزند.

فردوسی .


اسپیجاب ، بجای سپیجاب .
استاخ ، بجای ستاخ .
استاره ، بجای ستاره :
ستاره صنوبر همی خواندم او را
بدان چهر و بالای زیبا و درخور.

فرخی .


وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنْت ستاره بنمایم من .

منوچهری .


بیمار شود عاشق لیکن بنمی میرد
ماه ارچه شود لاغر استاره نخواهد شد.

مولوی .


دوش من پیغام دادم سوی تو استاره را
گفتمش خدمت رسان از من تو آن مه پاره را.

مولوی .


استاک ، بجای ستاک :
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه ای است سیمین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثورو جوزا.

کسائی .


من بساک از ستاک بید کنم
بی تو امروز جفت سبزه منم .

عماره .


آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا.

منوچهری .


غرقه گردد بامدادان هر ستاک گلبنی
بر مثال خاطر مداح میر اندر گهر.

ازرقی .


استبر، بجای ستبر :
دو بازوش استبر و پشتش قوی
فروزان از او فره ٔ خسروی .

دقیقی .


دو رانش چو ران هیونان ستبر
دل شیر و نیروی ببر و هزبر.

فردوسی .


استم ، بجای ستم :
آخر دیری نمانداستم استمگران
زآنکه جهان آفرین دوست ندارد ستم .

منوچهری .


بازگو کز ظلم آن استم نما
صدهزاران زخم دارد جان ما.

مولوی .


استهیدن ، بجای ستهیدن . استیهیدن ، بجای ستیهیدن :
چنین داد پاسخ که زفتی ز شاه
ستیهیدن مردم بی گناه .

فردوسی .


همان طوس نوذر در آن بستهید
کجا پیش اسب من اینجا رسید.

فردوسی .


من روزه بدان سرخ ترین باده گشایم
زآن سرخ ترین باده رهی را ده و مَسْتِه ْ.

منوچهری .


در سخاوت چنانکه خواهی ده
لیکن اندر معاملت بِستِه ْ.

سنائی .


مَسْتِه ْ صنما چندین می خور بطرب با من
منت بسرم برنه ساغر بکفم نه هان .

سنائی .


گر بدی صورتت بود مسته
بد دانا ز نیک نادان به .

سنائی .


هرکه باشد شیوه استیهیدنش
دیده ٔ خود را بپوش از دیدنش .

مولوی .


اسریشم ، بجای سریشم .
اسکیزه ، بجای سکیزه :
چونکه مستغنی شد او طاغی شود
خر چو بار انداخت اسکیزه زند.

مولوی .


اسگالش ، بجای سگالش :
ز بربر همه لشکر آگه شدند
سگالش چنین بود و در ره شدند.

فردوسی .


او نمی خندد ز ذوق مالشت
او همی خندد بر آن اسگالشت .

مولوی .


اشتاب ، بجای شتاب :
که این باره را نیست پایاب او
درنگی شود شیر ز اشتاب او.

فردوسی .


گذر کرد زان پس به کشتی بر آب
ز کشور بکشور برآمد شتاب .

فردوسی .


اشتافتن ، بجای شتافتن :
برگها چون شاخ را بشکافتند
تا ببالای درخت اشتافتند.

مولوی .


اشکار، بجای شکار :
جز ملک محمود کتواند کرد
نره شیری بخدنگی اشکار.

فرخی .


آلت اشکار جز سگ را مدان
کمترک انداز سگ را استخوان
زآنکه سگ چون سیر شد سرکش شود
کی سوی صید و شکاری خوش رود.

مولوی .


شیر دنیا جوید اشکاری ّ و برگ
شیر مولی جوید آزادی ّ و مرگ .

مولوی .


گفت ابلیس لعین دادار را
دام زفتی خواهم این اشکار را.

مولوی .


ببام یار ای عارف بکن هر نیم شب زاری
کبوترهای دلها را توئی شاهین اشکاری .

مولوی .


اشکافتن ، بجای شکافتن :
که رستم بکینه بر او دست یافت
بدشنه جگرگاه او برشکافت .

فردوسی .


بدشنه جگرگاه اشکافتند
برهنه به آب اندر انداختند.

فردوسی .


اشکردن ، بجای شکردن :
نبودی بگیتی چنین کهترم
که هزمان بدو پیل و دیو اشکرم .

فردوسی .


جهانا چه بدمهر و بدگوهری
که پرورده ٔ خویش را بشکری .

فردوسی .


شیر غزال و غرم را نشکرد
چونانکه تو اعدات را بشکری .

دقیقی یا فرخی .


نگاه کن که بدین یک سفر که کرد چه کرد
خدایگان جهان شهریار شیرشکر.

فرخی .


با من امروز که بوده ست بدین دشت اندر
تا ببیند که چه کرد آن ملک شیرشکر.

فرخی .


خیز تا هر دو بنظاره شویم ای دلبر
به در خانه ٔ میر آن ملک شیرشکر.

فرخی .


شاد بادی و توانا و قوی تا بمراد
گه ولی پروری و گاه معادی شکری .

فرخی .


اشکره ، بجای شکره :
با غلامان و آلت شکره
کرد کار شکار و کار سره .

عنصری .


اشکره را در پی چرز و کلنگ
هست چو آویزش قصّاب چنگ .

امیرخسرو.


اشکستن ، بجای شکستن :
فرودآمدند از چمنده ستور
شکسته دل و چشمها گشته کور.

فردوسی .


گوسفندان را به اشکسته کوهی راند، داود بر آن کوه شد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
خواجه ٔ اشکسته بند آنجا رود
که در آنجا پای اشکسته بود.

مولوی .


کای غلام بسته دست اشکسته پا
نیزه برگیر و بیا سوی وغا.

مولوی .


اشکفه (اشکوفه )، بجای شکفه (شکوفه ) :
بر شاخ نار اشکفه ٔ سرخ گل ِّ نار
چون از عقیق نرگسدانی بود صغیر.

منوچهری .


گویی که گیا قابل جان شد که چنین شد
روی گل و چشم شکفه تازه و بینا.

مسعودسعد.


اشکفیدن و اشکفتن ، بجای شکفیدن و شکفتن :
همچون شکوفه چشم سفیدم در انتظار
تا می ببندد آنچه نخست اشکفیده بود.

اثیر اخسیکتی .


اشکم ، بجای شکم :
شکم سخت شد فربه و تن گران
شد آن ارغوانی رخش زعفران .

فردوسی .


تاک رز را دید آبستن چون داهان
شکمش خاسته همچون دم روباهان .

منوچهری .


چو آبستنان اشکم آورده پیش
چو خرمابنان پهن فرق سری .

منوچهری .


شیر بی دم ّ و سر و اشکم که دید
اینچنین شیری خدا هم نافرید.

مولوی .


شکم بند دست است و زنجیر پای
شکم بنده کمتر پرستد خدای .

سعدی .


اشکوخیدن ، بجای شکوخیدن .
اشگرف ، بجای شگرف :
همه کارهای شگرف آورد
چو خشم آورد باد و برف آورد.

فردوسی .


قصه ٔ آن آبگیر است ای عنود
که در آن سه ماهی اشگرف بود.

مولوی .


اِشناب و اِشناه ، بجای شناب و شناه :
بدست چپ و پای کردی شناه
بدیگر ز دشمن همی جست راه .

فردوسی .


ای بدریای عقل کرده شناه
وز بد و نیک اختران آگاه .

انوری .


دو استاد سپاهانی به اشناب
برون بردند جان از دست غرقاب .

عطار.


اشنودن و اشنیدن ، بجای شنودن و شنیدن :
نه بنوشتنی بد نه بنمودنی
نه برخواندنی بد نه بشنودنی .

دقیقی .


بر مستراح کوپله سازیده ست
بر مستراح کوپله کاشنیده ست ؟

منجیک .


اشنوشه ، بجای شنوشه :
رفیقا چند گوئی کو نشاطت
بنگریزد کس از گرم آفروشه
مرا امروز توبه سود دارد
چنان چون دردمندان را شنوشه .

رودکی .


چون بنشیند ز می معنبر جوشه
گوید کایدون نماند جای شنوشه
درفکند سرخ مل به رطل دوگوشه
روشن گردد جهان ز گوشه بگوشه
گوید کاین می مرا نگردد نوشه
تا نخورم یاد شهریار عدومال .

منوچهری .


افرنجه ، بجای فرنجه :
ز مصر و ز افرنجه وز روم و روس
بیاراست لشکر چو چشم خروس .

نظامی .


نه مصر و نه افرنجه مانَد نه روم
گدازند از آن کوه آتش چو موم .

نظامی .


افرنگ ، بجای فرنگ :
خواهی برو صدیق شو خواهی برو افرنگ شو.

مولوی (از انجمن آرا).


در کلمات مبدوءبه همزه ٔ مکسوره ٔ غیرفارسی نیز گاهی همزه را حذف کنند:
ستغفار، بجای استغفار. ستبداد، بجای استبداد :
از بوس و کنار تو اگر زشتی آید
هم پیش تو نیکو کنم آنرا بستغفار.

فرخی .


آیم و چون کخ بگوشه ای بنشینم
پوست بیکبار برکشم ز ستغفار.

فرخی .


فحاش ﷲ از این هر دو پاک دار ضمیر
بخواه از ایزد از این هر دو قول استغفار.

ناصرخسرو.


بلیس ، بجای ابلیس :
همچو ابلیسی که گفت اغویتنی
تو شکستی جام و ما را میزنی .

مولوی .


پرهنر را نیز اگرچه شد نفیس
کم پرست و عبرتی گیر از بلیس .

مولوی .


بن ، بجای ابن :
عالم فضل و علم خواجه عمید
حامدبن محمد المهتدی .

فرخی .


و گاه همزه ٔ مکسوره بجای «ی » اضافه آید: کسی را که پی هاء پای سست شود و برنتواند خاست . (نوروزنامه ). و گاه بدل «ای » باشد، چون استادن بجای ایستادن . و گاه بدل «آ» بود، چون در آشناو و اشناو. همزه ٔ مکسوره ٔ عرب گاهی در فارسی بدل به «ی » شود: سائر، حائز، جائز که در فارسی سایر و حایز و جایز گویند. و گاه در فارسی همزه ٔ مکسوره بدل «هَ » آید، چون ایچ در هیچ و ازاره در هزاره ، و گاه به ذال بدل شود، چون آئین ، آذین . برای کسره ٔ اضافه که صوتش همزه ٔ مکسوره است مانند: پدر من ، پسر تو و خسرو قبادان رجوع به کسره شود.

فرهنگ عمید

( آ ) ۱. = آمدن
۲. آینده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): خودآی.
۱. در آخر کلمات می آید و کثرت و تعجب را نشان می دهد: شگفتا، خوشا، بسا.
۲. در آخر بن مضارع می آید و معنای فاعلی را می رساند: دانا، گویا، شنوا.
۱. در میان برخی کلمات می آید و اسم، صفت، یا قید می سازد: کمابیش، تکاپو، رستاخیز، دوشادوش، لبالب.
۲. در میان برخی کلمات می آید و بر معنی دلالت نمی کند: شماردن، راهگذار.
۳. در آخر یا ماقبل آخر فعل مضارع می آید و معنای دعا دارد: بماناد، بماندا، بخواندا، بمیراد، مَرساد.
در آخر کلمات می آید و بر ندا دلالت می کند: خدایا، شاها، ملکا، جهاندارا.

در آخر کلمات می‌آید و بر ندا دلالت می‌کند: خدایا، شاها، ملکا، جهاندارا.


۱. در آخر کلمات می‌آید و کثرت و تعجب را نشان می‌دهد: شگفتا، خوشا، بسا.
۲. در آخر بن مضارع می‌آید و معنای فاعلی را می‌رساند: دانا، گویا، شنوا.


۱. در میان برخی کلمات می‌آید و اسم، صفت، یا قید می‌سازد: کمابیش، تکاپو، رستاخیز، دوشادوش، لبالب.
۲. در میان برخی کلمات می‌آید و بر معنی دلالت نمی‌کند: شماردن، راهگذار.
۳. در آخر یا ماقبل آخر فعل مضارع می‌آید و معنای دعا دارد: بماناد، بماندا، بخواندا، بمیراد، مَرساد.


دانشنامه عمومی

آ. آ، یکی از نشانه های خطِ فارسی است.
الف لَیّنه
الف ممدوده
مدِّ روی الف
آی با کلاه، در بین مردم.
این نشانه را با نام های مختلف معرفی کرده اند، از جمله:
در فرهنگ معین، در آغاز فصل «آ، ا» نوشته شده است: « «آ» و «ا» را در الفبای فارسی یک حرف به حساب آورند، اما درحقیقت دو حرف جداگانه اند،...» در لغت نامهٔ دهخدا نیز آمده است: «آ. (حرف) الف لیّنه، مقابل همزه یا الف متحرکه، حرف اول است از حروف هجا، و در حساب جُمَّل آن را به «یک» دارند.». اما این نشانه درحقیقت ترکیبی از دو حرف از الفبای فارسی است: «ا» به عنوان صامت که شکلی از اَشکال همزه است، و «ا» که مصوت بدون نامی است از مصوت های شش گانهٔ خط فارسی.اما به اشتباه در دستور خطّ فارسی مصوب فرهنگستان زبان و ادب فارسی، در «جدول ۱. نشانه های خطّ فارسی، نشانه های اصلی»، سی وسه نشانه معرفی شده است و این نشان «آ» جزو نشانه های سی وسه گانه ای که الفبای فارسی را تشکیل می دهند آورده نشده است.
کسانی که به زبان فارسی سخن می گویند تفاوتی بین بیان واژه هایی مانند «عابر» و «آبر» قائل نیستند.

دانشنامه آزاد فارسی

آ. همانندِ «الف»، نخستین حرف از حروف الفبای فارسی و در حساب جمل هم، مانند «الف»، معادل یک به حساب می آید. اما فارسی زبانان، در نظام الفبایی خود، نخست «آ» را می آورند و سپس «الف» را، هرچند «آ» جزو تعداد الفبای فارسی به حساب نمی آید. این حرف، از نظر آوایی، مرکب از صامتِ چاکنایی ـ انفجاریِ «ء» و مصوّتِ «â» است. این مصوّت در واقع صورت نوشتاری یکی از سه مصوت بلند در زبان فارسی است، دو مصوت دیگر «او u» و «ای i» است. نام آن در زبان فارسی «آ»، «آیِ باکلاه» و «الف ممدود» است.

اولین حرف از الفبای فارسی و عربی و حرف اول از حروف ابجد و در حساب جمل معادل یک. فارسی زبانان آن را «الف» و «آی بی کلاه» می نامند. در عبری alep و در یونانی alpha است. در زبان فارسی برای الفبایی کردن کلمات، معمولاً حرف «آ» را مقدم بر «ا» یا الف می آورند و آن را حرف اول الفبای فارسی می دانند، هرچند که «آ» جزو تعداد الفبای فارسی به شمار نمی آید. حرف الف در آغاز کلمات فارسی در واقع صورت نوشتاری سه مصوّت کوتاه، یعنی a، o و e است و چون مصوت های کوتاه در خط فارسی نشانۀ مستقل و مشخصی ندارند، تمام آن ها را به صورت «ا» می نویسند (اُمید، اَز، اِستخر). حرف الف از نظر آوایی، اگر در آغاز هجا قرار گیرد نشانۀ صامت چاکنایی ـ انفجاری، (همزه) «'» است، مثل «است» و اگر حرف دوم هجا باشد نشانۀ مصوت «â» است، مثل «مادر»، «راه». حرف الف به عنوان پسوند اشتقاقی به انتهای کلمات می چسبد که عبارت است از: ۱. صفت ساز: که به بن مضارع می چسبد و صفت فاعلی پایدار (مشبهه) می سازد. مثلِ دارا، میرا، گذرا، بینا، زیبا؛ ۲. حاصل مصدرساز: به آخر صفت می چسبد و اسم (حاصل مصدر) می سازد مثلِ درازا، روشنا، خنکا، بلندا، ژرفا، که به جای الف می توان پیوند «ی» حاصل مصدری آورد مثل درازی، روشنی و ...؛ ۳. الف اشباع و اطلاق: در متون نظم کهن، به انتهای کلمۀ قافیه، برای حفظ وزن، اضافه می شده است. مثل «ای خردمند عاقل و دانا ـ قصۀ موش و گربه برخوانا» (عبید زاکانی)، پوپک دیدم به حوالی سرخس ـ بانگک بر برده به ابر اندرا (رودکی)؛ ۴. الفِ اعجاب و تأسف: در متون کهن، به انتهای اسم اضافه می شده و شبه جمله می ساخته که مفهوم تعجب و شگفتی را داشته است. مثل شگفتا، عجبا، خرّما، خوشا، دردا، دریغا؛ ۵. الفِ پاسخ: در فارسی دری به آخر فعل «گفت» افزوده می شده است و در مقام پاسخ آن فعل را به کار می برده اند. مثلِ «گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سرآید ـ گفتم که ماه من شو، گفتا اگر برآید» (حافظ)، گفتا به عزت عظیم و صحبت قدیم که ... (گلستان سعدی)، به نظر می رسد که این الف تغییریافتۀ ضمیر «او» باشد که به عنوان فاعل فعلِ «گفت» بعد از آن می آمده است که به مرور به الف مبدل شده است، به این ترتیب که ترکیب نحوی آن «گفت او» بوده است که به علت التقای دو صامتِ «ت» و «أ» یکی از دو صامت حذف شده و به ترکیبِ نحوی «گفتو=gofto» مبدل شده و سپس مصوت «و= o» به «ا= â» تبدیل یافته و به صورت کنونیِ «گفتا = goftâ» درآمده است؛ ۶. الف تعظیم: که به انتهای اسم های خاص (خصوصاً در عصر صفوی) می افزودند و بیشتر مفهوم تعظیم و بزرگداشت را به اسمِ قبلِ خود می بخشید. مثل صائبا، شاه طالبای کلیم، شاه تعضیمای قمی، شمیسا، میرزا امینا. در بعضی از متون دورۀ اول فارسی دری، برای تعظیم، الفی به انتهای کلمه اضافه می کردند مثلِ بزرگا، کردگارا: بزرگا مردا این که پسرم بود (تاریخ بیهقی) پاکا خدایا آن هنگام که شبانگاه کنید و آن هنگام که بامداد کنید (ترجمۀ قرآن ابوالفتوح رازی)؛ ۷. الفِ کثرت: که به انتهای بعضی کلمات اضافه می شده است تا نشان دهندۀ فراوانی امری یا چیزی باشد. مثلِ بسا، بدا، بدا شرابا و بدا نواگاها (ترجمۀ قرآن سورآبادی، سورۀ ۱۸، آیه ۲۹)، احمق مردا که دل در این جهان بندد (تاریخ بیهقی) چندا که هلاک کردیم ما از اهل شهری (ترجمۀ قرآن ابوالفتوح رازی)؛ ۸. الفِ دعا: در گذشته، برای ساخت فعل های دعایی، بین بن و شناسۀ فعل مضارع می آمده است مثلِ: مبینام، دهاد، داراد، گرداناد: بی باغ رخت جهان مبینام ـ بی داغ غمت روان مبینام (خاقانی)، ایزد تعالی ملک را دوستکام داراد (کلیله و دمنه)، اکنون خدایت مزد دهاد (اسرار التوحید)؛ ۹. الفِ ندا: در متون کهن و حتی شعر معاصر، به انتهای اسم می چسبد و شبه جملۀ ندایی می سازد، مثل خدایا، بزرگا، پدرا. شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم ـ پدرا، جانا، اندوه گسارا، تو بمان (هوشنگ ابتهاج «سایه»)؛ ۱۰. الفِ تأکید: که به انتهای فعل مضارع اضافه می شده است و مفهوم تأکید بر امری را می رسانیده. مثلِ بر خدای توکل کندا، روی بگردانندا، باریک بنگردا (ترجمۀ قرآن سورآبادی)؛ ۱۱. الفِ تحذیر: به انتهای فعل مضارع اضافه می شده است و مفهوم برحذرداشتن به فعل می داده. مثلِ آگاه مکنادا به شما کسی را، بنگرداندا شما را دیو (ترجمۀ قرآن ابوالفتوح رازی)؛ ۱۲. گاهی به انتهای کلمۀ «زود» الفی می افزودند و مفهوم قیدی به آن می دادند، مثلِ: زودا که پاداش دهیم، زودا که یاوی مرا (ترجمۀ قرآن سورآبادی)؛ ۱۳. گاهی در انتهای فعل، پسوند الف، برای متعدی کردن می آمده است. مثلِ نشاید که خدای درماناند او را پریشان آید ناگاه درماناند ایشان را (ترجمۀ قرآن سورآبادی)؛ ۱۴. گاهی، در فارسی معاصر، پسوند الف به جای تنوین در کلمات عربی به کار می رود مثلِ «ابدا» به جای «ابداً»، «اصلا» به جای «اصلاً» و «حقّا» به جای «حقاً»؛ ۱۵. گاهی الف میان دو کلمه می آید و کلمه ای مشتق می سازد. مثلِ گرماگرم، دمادم، سراسر، سراپا، سرازیر. ممکن است این الف، حرف اضافۀ بین دو متمّم باشد، مثلِ دم به دم، سر تا پا و یا حرف عطف مثل تکاپو که تک و پو بوده است؛ ۱۶. در فارسی عامیانه «اِ»، «اَ»، «اُ» و «اِ اِ» به عنوان شبه جمله به کار می رود: اِ تو این جا چه کار می کنی؛ ۱۷. گاهی برای دور نگاه داشتن نام «الله» از دسترسی و برای احترام، آن را به صورت الف، با چند نقطه می نویسند: «ا...» البته این کار مانع از حرمتِ مسِّ آن بدون وضو نیست.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] ریشه کلمه:
ا (۵۲۴ بار)

گویش مازنی

از اصوات تعجب


از اصوات تعجب و گاه اعتراض


( آ ) /aa/ از اصوات تأیید، به معنی: صحیح است & مخفف عنون آقا & حرف تصدیق که گاهی حالت شگفتی و حیرت دارد – مخفف آها به معنی: آری، بلی & پسوند فاعلی مانند: دونا doonaaدانا دون+آ & علامت جمع مانند: آدم+آآدم ها
/a/ از اصوات تعجب & از اصوات تعجب و گاه اعتراض

واژه نامه بختیاریکا

( اِ ) پیشوندیست نشانه استمرار در نقش می. مثلاً اِرَهدُم یعنی می رفتم؛ اِیاهُم یعنی می آیم
( اَ ) پیشوندیست نشانه گذشته. مثلاً اَشنیدُم یعنی شنیدم.
نشانه جمع به معنی ها. مثلاً پیلا یعنی پول ها
( آ ؟ ) حرف تعجب؛ اِ ؟؛ وا ؟
( آ ) ( ال ) ؛ از القاب مردان بزرگ هر تیره؛ از افراد شاخص هر خانواده تا گاه به بالاترین منصب دار ایل هم اطلاق می شود؛ مثل آ حسد
( آ ) یا. مثلاً رِوُم بِگُم کل آ کیله
( اِ ؟ ) حرف تعجب؛ آ ؟
( اَ! ) اَو!

پیشنهاد کاربران

معنی آیلین
مهتاب. قرص کامل ماه. ماه تابان

یه حرف در الفبای پارسی

در عربی نویسی، الفبای یکم: آ
در لاتین نویسی، الفبای دوم: ��

در گویش تاتی اَ=من

پیدا کلمه با صدای اِ

آ_یعنی بزرگ والا مقام به تنهایی جلوی اسم افراد سرشناس و بزرگ قرار میگیرد مثل آ محمد در گویش بختیاری

اولین حرف از حروف فارسی

1 - فعل امر از مصدر آمدن که بیش تر به شکل آی می آید و یا با «ب» زینت به صورت بیا به کار می رود.
2 - در زبان اوستایی پیشوندی است که بر سر برخی واژه ها می آید و به معانی گوناگونی به کار می رود: پیش، جلو، نزد، نزدیک، به خاطر، به وسیله ی، بالای، پهلوی، جنب، به سوی، روی، در. گاهی به معنی برای نیز به کار می رود.

ا

ا . آ
این حرف با هر صدائ به معنی خدا است و اول تمام اسامی خدا جای دارد
خدا=اخورا دانا =اهورا دانا =خورشید و غیره
الا=الله=الاهه=الا میترا و . . . . .
گاد=Gad=گاو دانا= اخورا سای شان=گاو همه چیز دانا

همزه ی مفرده که در اینجا به عنوان الف حاوی ( الفی که حرکات سه گانه ی فتحه، کسره و ضمه را می پذیرد ) است به دو صورت می آید:
الف ) : حرف ندا برای منادای نزدیک. مثل شعر که از قول هند بنت اُثاثَة برای حضرت فاطمه ( س ) در غم از دست دادن رسول خدا ( ص ) سروده است: { أ فاطمُ فاصبری فلقد اصابت ****** رزیئتُـکِ التَّهائِمَ و النُّجوداً } به معنای: ای فاطمه پس صبر کن. پس همانا مصیبت تو به تمام منطقه ی تهامه و نجد رسیده است. ( 1 )

ب ) : حرف برای استفهام است. استفهام بر دو نوع است: 1 - حقیقی 2 - مجازی
استفهام حقیقی برای آن است که سوال کننده واقعا نسبت به مطلبی جاهل است و از آن سوال می پرسد ولی استفهام مجازی غیر از حقیقی است که غرض های دیگری دارد. استفهام حقیقی نیز بنابر موضوع سوال دو نوع است: 1 - تصدیقی 2 - تصوری
استفهام تصدیقی سوال از وقوع نسبت حکم کلام است که بر روی مسندٌالیه واقع میشود. مثال: { أ زیدٌ قائمٌ ؟ } در اینجا در عالم خارج شخصی به نام زید را میشناسیم همینطور از وقوع یک قیامی خبر داریم اما نمیدانیم که قیام یعنی حکم کلام منسوب به زید است پس می پرسیم : آیا زید ایستاده است؟ شناخت استفهام تصدیقی این است که پاسخ آن با ( آری = نعم ) و ( خیر = لا ) است.
استفهام تصوری سوال از طرفین قضیه و زمان و مکان قضیه است. مثال:
1 - { أ زیدٌ قائمٌ ام حسینٌ؟ }: در اینجا میدانیم قیامی صورت گرفته اما نمیدانیم فاعل آن زید است یا حسین
2 - { أ قائمٌ زیدٌ ام قاعدٌ} : در اینجا زید را میشناسیم اما نمیدانیم ایستاده است یا نشسته
نشانه ی استفهام تصوری این است که با ( آری ) و ( خیر ) پاسخ داده نمی شود

نتیجه: ادوات استفهام در زبان عربی 13 ادات است که 11 تا برای تصوری و یکی برای تصدیقی است و اما دیگری که همزه باشد برای هر دو معنای تصوری و تصدیقی استعمال میشود. و این باعث شده که همزه ی مفرده ( أ ) در معنای استفهام اصل ادوات استفهامیه شود.
___________________
( 1 ) : طبقات الکبری /ج 2 / ص 331

در زبان عربی ، حرف ندا برای منادای بعید ( یعنی مسافت منادا دور است ) میباشد. مثال: { آ زیدُ}: ای زید. زید در اینجا در فاصله ی دور است.

در گویش اصفهانی حرف " آ " در بین جملات کاربرد دارد و به معنای "و" ( علامت فتحه درحرف و ) می باشد مثال : من به خونه رسیدم آ سریع کیفم را برداشتم


کلمات دیگر: