موالی. [ م ُ ] ( ع ص ، اِ ) یار. یاور. دستگیر. ج ، موالون. ( ناظم الاطباء ) :
چو چرخ گردان بر تارک معادی گرد
چو مهر تابان بر طلعت موالی تاب.
مسعودسعد.
چو خورشید درخشانم ز نور و نار با بهره
موالی را همه نورم معادی را همه نارم.
سوزنی.
عیش تو خوش و ناخوش از او عیش معادی
کار تو نکو و ز تو نکو کار موالی.
سوزنی.
بخت موالی تو سوی ارتفاع
بخت مخالف تو سوی انحدار.
فرخی.
وی را به تو دهم به زنی به گواهی دو کس از موالیان ما. خادمی را گفت که چند کس را از موالیان ماحاضر کن . ( تاریخ برامکه ).
موالی. [ م َ ] ( ع اِ ) ج ِ مولی. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). و رجوع به مولی شود. || اقربا و نزدیکان مانند پسرعمو و جز آن. ( یادداشت مؤلف ) : و انی خفت الموالی من ورائی و کانت امرأتی عاقراً فهب لی من لدنک ولیا. ( قرآن 5/19 ). || ج ِ مولاة. ( متن اللغة ) ( یادداشت مؤلف ). رجوع به مولاة شود. || یاران و دوستان. ( ناظم الاطباء ). یاران و خداوندان. و آن جمع مولاست. ( غیاث ). خداوندان. ( ناظم الاطباء ) ( یادداشت مؤلف ). رؤسا. بزرگان. صاحبان. ( یادداشت لغت نامه ). || آزادشدگان. ( یادداشت مؤلف ). غلامان. بندگان :
به وقت آن که صلتها دهی موالی را
ز یک دو صلت این خسروانت آید ننگ.
فرخی.
یکی از موالی عبداﷲ چون دید بانگ کرد که امیرالمؤمنین را بکشتند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 189 ).
این حکم خدای است رفته بر ما
او بار خدای است و ما موالی.
ناصرخسرو.
امیراسماعیل با موالی و ممالیک خویش و اصحاب و اتباع پدر مقابل آمد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 193 ). بعضی بر خانه موالی خویش خروج کردند و به معاندان آن دولت التجا ساختند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 10 ).
- موالی نواز ؛
بنده نواز. غلام نواز. زیردست نواز. که زیردستان و غلامان خویش بنوازد :
مهتر چنین باید موالی نواز
مهتر چنین باید معادی شکن.
فرخی.
موالی. [ م َ ] ( اِخ ) اصفهانی میرزا ابوالحسن ، از گویندگان قرن دوازدهم هجری بود. وی به گجرات سفر کرد و در حیدرآباد در خدمت نواب نظام الملک آصف جاه به جاه و مقام رسید. موالی از حیدرآباد به دهی و از آنجا به لکهنو عزیمت کرد و در آنجا در هفتادسالگی درگذشت. بیت زیر از اوست :