کلمه جو
صفحه اصلی

دلو


برابر پارسی : آوند آبکشی

فارسی به انگلیسی

bucket, pail, aquarius, old name of “

bucket, Aquarius, old name of öõú“


bucket, pail


فارسی به عربی

سطل

مترادف و متضاد

bucket (اسم)
سطل، دلو

pail (اسم)
سطل، دلو، سطل چوبی

فرهنگ فارسی

یازدهمین برج ار بروج دوازده گانه ( منطقه البروج ) و آن بین برج جدی و برج حوت قرار دارد و بصورت شخصی است که ظرفی ( دلو مانند ) سرازیر در دست دارد ۲ - یازدهمین برج ( ماه شمسی ) سال و آن مطابق بهمن ماه است .
( اسم ) ظرفی فلزی یا چرمی که بوسیله آن از چاه آب کشند دول سطل .
ورقی دارای دو خال در بازی ورق .

صورت فلکی منطقه‌البروج در بین دو صورت حوت و جَدْی که به شکل مرد سقا تصور می‌شود


فرهنگ معین

(دَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - ظرف آبکشی ، سطل . ۲ - نام یازدهمین برج از برج های دوازده گانه منطقه البروج که خورشید در حرکت ظاهری خود در بهمن ماه در این برج دیده می شود.

لغت نامه دهخدا

دلو.[ دَل ْوْ ] ( ع مص ) در چاه فرو رها کردن دلو را. ( ازمنتهی الارب ). پائین فرستادن دلو را در چاه. ( از اقرب الموارد ). || برکشیدن دلو را از چاه. ( از منتهی الارب ). دلو از چاه برکشیدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ). دول از چاه برکشیدن. ( المصادر زوزنی ). جدا کردن و کشیدن دلو را تا آنرا از چاه خارج کنند. ( از اقرب الموارد ). || آب کشیدن و استفاده بوسیله دلو. ( از اقرب الموارد ). || آهسته راندن ناقه را. ( از منتهی الارب ). آهسته راندن شتر.( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ). رفق و مدارا کردن با شتر هنگام راندن آن. ( از ذیل اقرب الموارد از اساس ). || نرمی کردن با کسی ( از منتهی الارب ). رفق و مدارا کردن با کسی. ( از اقرب الموارد ). || شفیع گرفتن کسی را بسوی کسی. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || درخواست کردن و طلب نمودن حاجت خود را. ( از ذیل اقرب الموارد از اساس ).

دلو. [ دَل ْوْ ] ( ع اِ ) آوند آب کش. ( منتهی الارب ). آنچه بدان آب کشند، مؤنث است اما گاهی بصورت مذکر نیز بکار رود. ( از اقرب الموارد ). ظرفی که بدان آب از چاه کشند.( غیاث ). ظرفی بیشتر از پوست و گاهی فلزی برای کشیدن آب از چاه و غیره. آبریز. ( از برهان ). ام جابر. ( مرصع ). ام الجراف. ( منتهی الارب ). ام ادیم. ( مرصع ). جحوف. ( منتهی الارب ). دغول. دلاة. دول. ( از برهان ). ذنوب. سجل. سلم. غرب. فطیل. متعة. مِنزحة. نَیطَل. ( منتهی الارب ). هیز. ( از برهان ). ج ، دِلاء، و دلی [ دُ لی ی / دِلی ی / دَل ْ لا ]، و أدلی و أدل که جمع قلت است و در اصل ادلو [ اِ دْ ل ُ وُن ْ ] بوده و واو آن به یاءقلب شده. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) : و جأت سیارة فأرسلوا واردهم فأدلی دلوه قال یا بشری هذا غلام و أسروه بضاعةً واﷲ علیم بما یعملون. ( قرآن 19/12 )، و کاروانیانی آمدند و آب آورشان را فرستادند و او دلو خود را به چاه فرونهاد، گفت مژده که این پسری است و او را بعنوان سرمایه و کالایی پنهان داشتند، و خداوند بدانچه انجام می دهند آگاه است.
یکی دختری دید برسان ماه
فروهشته از چرخ دلوی به چاه.
فردوسی.
پرستنده بشنید و آمد دوان
رسن بود بر دلو و چرخ روان.
فردوسی.
پرستنده را گفت کای کم ز زن
نه زن داشت این دلو و چرخ و رسن.
فردوسی.
آفتاب از وبال جست آخر

دلو. [ دَ ] (ترکی ، ص ) دلی . دیوانه . دنگ :
ایر و گلو ایر و گلو کرد مرا دنگ و دلو
هر که از این هردو برست اوست اخی اوست کلو.

مولوی .



دلو. [دُل ْ لو ] (اِ مرکب ) ورقی دارای دو خال در بازی ورق . (یادداشت مرحوم دهخدا). دولو. رجوع به دولو شود.


دلو.[ دَل ْوْ ] (ع مص ) در چاه فرو رها کردن دلو را. (ازمنتهی الارب ). پائین فرستادن دلو را در چاه . (از اقرب الموارد). || برکشیدن دلو را از چاه . (از منتهی الارب ). دلو از چاه برکشیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). دول از چاه برکشیدن . (المصادر زوزنی ). جدا کردن و کشیدن دلو را تا آنرا از چاه خارج کنند. (از اقرب الموارد). || آب کشیدن و استفاده بوسیله ٔ دلو. (از اقرب الموارد). || آهسته راندن ناقه را. (از منتهی الارب ). آهسته راندن شتر.(تاج المصادر بیهقی ) (دهار). رفق و مدارا کردن با شتر هنگام راندن آن . (از ذیل اقرب الموارد از اساس ). || نرمی کردن با کسی (از منتهی الارب ). رفق و مدارا کردن با کسی . (از اقرب الموارد). || شفیع گرفتن کسی را بسوی کسی . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || درخواست کردن و طلب نمودن حاجت خود را. (از ذیل اقرب الموارد از اساس ).


دلو. [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دول بخش حومه شهرستان ارومیه . واقعدر 50 هزارگزی جنوب خاوری ارومیه و 8 هزارگزی جنوب باختری راه شوسه ٔ ارومیه به مهاباد. آب آن از چشمه ، شغل اهالی زراعت و گله داری ، صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


دلو. [ دَل ْوْ ] (ع اِ) آوند آب کش . (منتهی الارب ). آنچه بدان آب کشند، مؤنث است اما گاهی بصورت مذکر نیز بکار رود. (از اقرب الموارد). ظرفی که بدان آب از چاه کشند.(غیاث ). ظرفی بیشتر از پوست و گاهی فلزی برای کشیدن آب از چاه و غیره . آبریز. (از برهان ). ام جابر. (مرصع). ام الجراف . (منتهی الارب ). ام ادیم . (مرصع). جحوف . (منتهی الارب ). دغول . دلاة. دول . (از برهان ). ذنوب . سجل . سلم . غرب . فطیل . متعة. مِنزحة. نَیطَل . (منتهی الارب ). هیز. (از برهان ). ج ، دِلاء، و دلی [ دُ لی ی / دِلی ی / دَل ْ لا ]، و أدلی و أدل که جمع قلت است و در اصل ادلو [ اِ دْ ل ُ وُن ْ ] بوده و واو آن به یاءقلب شده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) : و جأت سیارة فأرسلوا واردهم فأدلی دلوه قال یا بشری هذا غلام و أسروه بضاعةً واﷲ علیم بما یعملون . (قرآن 19/12)، و کاروانیانی آمدند و آب آورشان را فرستادند و او دلو خود را به چاه فرونهاد، گفت مژده که این پسری است و او را بعنوان سرمایه و کالایی پنهان داشتند، و خداوند بدانچه انجام می دهند آگاه است .
یکی دختری دید برسان ماه
فروهشته از چرخ دلوی به چاه .

فردوسی .


پرستنده بشنید و آمد دوان
رسن بود بر دلو و چرخ روان .

فردوسی .


پرستنده را گفت کای کم ز زن
نه زن داشت این دلو و چرخ و رسن .

فردوسی .


آفتاب از وبال جست آخر
یوسف از چاه و دلو رست آخر.

خاقانی .


از چاه دولت آب کشیدن طمع مدار
کآن دلوها درید و رسنها ز تاب شد.

خاقانی .


آب خون کرد و چاه سر بگرفت
دلو بدرید و ریسمان بگسست .

خاقانی .


زمزم بسان دیده ٔ یعقوب داده آب
یوسف کشیده دلو ز چاه مقعرش .

خاقانی .


یوسف دلوی شده چون آفتاب
یونس حوتی شده چون دلو آب .

نظامی .


دلوهای دیگر از چه آب جو
دلو او فارغ ز چاه اصحاب جو.

مولوی .


گفتم که برآید آبی از چاه امید
افسوس که دلو نیز در چاه افتاد.

سعدی .


کله دلو کرد آن پسندیده کیش
چو حبل اندر آن بست دستار خویش .

سعدی .


هست عمامه و کله صورت دلو و ریسمان
نسبت جیب کرد هم بر سر چاه کرده ام .

نظام قاری (دیوان ص 99).


ادلاء؛ دلو فروگذاشتن . (دهار).اذن الدلو؛ گوشه ٔ دلو. (دهار). تعریق ؛ دلو را پر آب نکردن . (از منتهی الارب ). جفة، جلافی ، جوب ، سانیه ، سجل ، سجیلة، سحبل ، سولاه ، علاق ، علاقة، غرب ، قش ، معلق ، مغد؛ دلو بزرگ و کلان . (از منتهی الارب ). جوفاء؛ دلو فراخ . خفراء؛ دلو سبزگشته از آب کشی . درک ؛ رسن پاره ای که در طرف رسن بزرگ یا در گوشه ٔ دلو بندند. دلاة؛ دلو خرد. ذنوب ؛ دلو پرآب . (دهار). رتو؛ دلو کشیدن . سجل ؛ پری دلو. سعنة؛ یک چوب دهن دلو. (منتهی الارب ). سلم ؛ دلو یک گوشه . (دهار). شجب ؛ دلوی که مشک را بریده از نیمه ٔ آن ساخته باشند. صرّ؛ دلو مسترخی و فروهشته شده . عب ؛ آواز کردن دلو وقت آب گرفتن در چاه . عروة؛ جای گرفت دلو. عصمور؛ چرخ چاه یا دلو آن . غرب ذأب ؛ دلو بسیار جنبان در بالا آمدن و فرورفتن . (منتهی الارب ). فرغ ؛ جای بیرون آمدن آب از دلو، میان دو چوب سر دلو. (دهار). کتعة؛ دلو خرد. مسعن ؛ دلو بزرگ که از دو چرم سازند. مسمع؛ دسته ٔ سر دلو که رسن بدان بندند تا دلوبرابر باشد و گوشه ٔ دلو. مفضخة؛ دلو فراخ . منزفة؛ دلوی خرد که بر سر چوب دراز بندند و بدان آب کشند. ولغة؛ دلو خرد. هرشفة؛ دلو کهنه . هوذلة؛ جنبیدن دلو. (منتهی الارب ).
- در دلو شدن ؛ از پا درآمدن . (امثال و حکم دهخدا) : فریفته شد به خلعتی و ساخت زر که یافت ، مشرفی بکرد، و خداوندش در دلو شد و او نیز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 58).
- دلوکش ؛ آنکه دلو رابه چاه میفرستد و بالا می کشد. آب کش :
کی ماندم جنابت دنیا که روح را
گر یوسفی است دلوکش عصمت من است .

خاقانی .


- امثال :
دلو همیشه از چاه درست برنمی آید ؛ گاهی اعمال حاد یا بی باکیها و تهورها نتیجه ٔ معکوس بخشیده موجب خسران و بلکه تباهی عامل خود میشود. و بطریق دیگر نیز گویند دلوی (دولی ) که در چاه میرود همیشه از چاه درست برنمی آید. (از فرهنگ عوام ) :
عادت آن ناسپاسان در تو رست
نایدت هر باردلو از چه درست .

مولوی .


دلو حاج میرزا آقاسی است یکیش همیشه بالاست یکیش پائین . (امثال و حکم ). مثل دلو حاج میرزا آقاسی ، یکی در درون و یکی بیرون . (امثال و حکم )؛ توضیح آنکه در چرخ آب کشی از چاه باگاو یا شتر و جز آن بر گرد چرخ دلوی چند بسته می شودو چون دلوی که پر از آب شده است از یک سو برمی آید دلو دیگر که تهی است از سوی دیگر به چاه در می شود و مثل فوق از آنجاست و مناسبت آن با حاج میرزاآقاسی آن است که این وزیر به حفر قنات و چاه علاقه ٔ بسیار داشت و همتی بکار می برد.
دلوش به سر چاه رسید ؛ یعنی کارش تمام شد و عمرش سپری گشت . (آنندراج ).
|| برجی است در آسمان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). برج فلک که وبال آفتاب در آن است . (غیاث ). یکی از دو خانه ٔ زحل است و خانه ٔ دیگر آن جدی است . (از مفاتیح العلوم ).یازدهمین برج از بروج دوازده گانه ٔ فلک و آن ماه دوم زمستان است . نام صورتی ازصور بروج فلکیه و آن برج یازدهم است چون از حمل آغاز کنی ، و آنرا ساکب الماء نیز نامند، و آنرا بر صورت مردی ایستاده توهم کرده اند با دستهای کشیده و به یک دست کوزه ای گرفته و نگونسارکرده و آب بر پای خویش می ریزد، و آن چهل و دو کوکب است و بیرون صورت سه کوکب . صورت و برج یازدهمین از منطقةالبروج که میان جدی و حوت جای دارد، و در آن یکصدوهشت ستاره باشد چهار از قدر سیم ، و به صورت مردی تخیل شده کوزه یا دلوی واژگون بر دست که آب از آن روان است ، و سعدالاخبیه و سعد بلع از ستارگان این صورت است . (یادداشت مرحوم دهخدا). آن بصورت مردی است ایستاده و دلوی در دست ، سر او بسمت شمال و دو پایش به سمت جنوب و پشت او بسوی مشرق و رویش به مغرب است . ستارگان «خباء» از سعدالاخبیه سر او و دست چپ او هستند از بالای سر تا دلوی که در سمت راست اوست . سعدالاخبیه آرنج چپ اوست . و شکم وی «جرة» نام دارد. و دلو او چهار سعد است از سعدهای هفتگانه ای که از منازل قمر نیستندو آن چهار سعد عبارتند از: سعد ناشرة، سعدالملک ، سعدالبهائم ، و سعدالمائح ، و هر سعدی از آنها دو ستاره اند. بر پای چپ وی کوکبی است سپید که در عظمت شبیه به کوکب پای چپ است و فرغ مقدم در خارج از صورت اوست بسمت شمال . (از صبح الاعشی ج 2 ص 155) :
فلک چو چاه لاجورد و دلو او
دو پیکر و مجره همچو نای او.

منوچهری .


فتاده آبکش را دلو در چاه
بمانده آبکش خیره چو گمراه .

(ویس و رامین ).


تا برآرد یوسفی از چاه شب
دلو سیمین ریسمان بنمود شب .

خاقانی .


پنبه زاری برفلک بی آب و کیوان بهر آن
دلو را از پنبه زارش ریسمان انگیخته .

خاقانی .


در دلو نورافشان شده ، زآنجا به ماهی دان شده
ماهی ازو بریان شده ، یک ماهه نعما داشته .

خاقانی .


چون یوسف از دلو آمده در حوت چون یونس شده
از حوت دندان بستده بر خاک غبرا ریخته .

خاقانی .


آن یوسف گردون نشین عیسی پاکش همقرین
در دلو رفته پیش از این آبش به صحرا ریخته .

خاقانی .


رسته چون یوسف ز چاه و دلو پیشش ابر و صبح
گوهر از الماس و مشک از پرنیان افشانده اند.

خاقانی .


از دلو یوسفی بجهد آفتاب و چشم
بر حوت یونسی به تماشا برافکند.

خاقانی .


چون یوسف سپهر چهارم ز چاه وی
آمد به دلو در طلب تخت مشتری .

خاقانی .


یوسف آسا چون به دلو از چاه رست
تخت شاهی را مکان کرد آفتاب .

خاقانی .


ز پرگار حمل خورشید منظور
به دلو اندر فکنده بر زحل نور.

نظامی .


قوس اگر از تیر دوزد دیو را
دلو پرآبست زرع و میو را.

مولوی .


به دریا درفکنده دلوی از چنگ
برآورده ازو ماهی و خرچنگ .

عطار.


|| نام ماه یازدهم از سال شمسی عرب ، که ماه دوم زمستان و پس از جدی و پیش از حوت و مطابق کانون ثانی سریانی و بهمن فارسی است . و اول آن مطابق است تقریبا با ششم بهمن ماه جلالی و بیستم ژانویه ماه فرانسوی و آن سی روزاست . (یادداشت مرحوم دهخدا). || در صورت فرس اعظم ، چهار ستاره است دو از آنها را منکب الفرس ودو را جناح الفرس ، و مجموع را دلو خوانند، این غیر از برج دلو است . (از حاشیه ٔ لیلی و مجنون نظامی چ وحید دستگردی ص 176) :
دلو از کله های آفتابی
خاموش لب از دهن پرآبی .

نظامی .


|| داغی است مر شتران را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || سختی و بلا. (منتهی الارب ). داهیه . (اقرب الموارد).

فرهنگ عمید

۱. سطل، ظرف آب کشی، ظرف یا چرمی که با آن آب از چاه بکشند، دول.
۲. (نجوم ) یازدهمین صورت فلکی منطقةالبروج که در نیمکرۀ جنوبی قرار دارد.
۳. یازدهمین برج از برج های دوازده گانه، برابر با بهمن.

دانشنامه عمومی

دلو (دول مقلوب آن) بمعنی ظرف آبکشی و آبخوری، به موارد زیر نیز اشاره دارد:
دلو، از برج های دوازده گانه فلکی منطقةالبروج
دلو (صورت فلکی)، یکی از صورت های فلکی در منطقةالبروج
دلو، نام دیگر بهمن از ماههای سال هجری خورشیدی
دولاب، تجهیزات قدیمی آبکشی از چاه با دلو به همراه چرخ چوبی و ریسمان
دولچه، ظرف آبخوری قدیمی

دانشنامه آزاد فارسی

دَلْو (Aquarius)
دَلْو
صورت فلکی منطقةالبروجی، کمی پایین تر از استوای آسمانی، در نزدیکی صورت فلکی اسب بالدار (پگاسوس). صورت دلو نشان دهندۀ مردی است که از کوزه آب می ریزد. خورشید در بهمن ماه (اواخر فوریه تا اوایل مارس) از دَلو می گذرد. در طالع بینی، روزهای دلو یازدهمین بُرج منطقةالبروج، و از یکم تا سی ام بهمن ماه (۲۰ ژانویه تا ۱۸ فوریه) است. نیز ← حرکت_تقدیمی

فرهنگستان زبان و ادب

{Aquarius, Aqr, Water Carrier} [نجوم] صورت فلکی منطقه البروج در بین دو صورت حوت و جَدْی که به شکل مرد سقا تصور می شود

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] دَلو مترادف سطل است. از آن به مناسبت در باب طهارت و حج سخن گفته اند.
دلو عبارت است از ظرفی چرمی یا فلزی و مانند آن که معمولا با آن از چاه آب می کشند.
احکام دلو
در صورت ملاقات آب چاه با نجاست، مقداری معیّن از آب چاه با دلو کشیده می شود. در وجوب یا استحباب کشیدن، اختلاف است. ملاک در دلو، اندازه متعارف آن است. و چنانچه بزرگ تر از آن باشد، بدون شک کشیدن آب به مقدار تعیین شده کافی است؛ لیکن در اینکه مقدار اضافه از نظر وزن، جایگزین تعدادی از دلوهای تعیین شده- که معادل آن است- می شود یا نه، اختلاف است. به تصریح برخی، ابزاری که با آن آب می کشند، از جمله دلو پس از کشیدن مقدار تعیین شده، به تبع پاک شدن آب- بنابر قول به نجاست آن- پاک می شود. مستحب است حاجی یک یا دو دلو از آب زمزم بکشد و از آن بنوشد و بر سر و بدنش بریزد و مستحب است در صورت امکان از دلو محاذی حجر الاسود باشد.

[ویکی الکتاب] معنی أَدْلَیٰ: دلو (نوعی سطل )را از چاه بیرون کشید (راغب در مفردات گفته : ورود در اصل لغت به معنای آب طلب کردن بوده و بعدها در غیر آن هم استعمال شده . و در معنای دلو گفته : دلوت الدلو - که ثلاثی مجرد است - به معنای دلو را به چاه سرازیر کردم است ، ولی ادلیت الدلو -...
معنی تُدْلُواْ: برای آب کشیدن دلو می اندازی(در اینجا کنایه از رشوه دادن است)
معنی دَلاََّهُمَا: آن دو را سقوط داد (ازتدلیة به معنای نزدیک کردن و رساندن است ، همچنانکه تدلی به معنای نزدیکی و رهایی از قیود است ، و گویا این معنا استعاره از دلوت الدلو انداختم دلو را بوده باشد . )
معنی کَرْبِ: اندوه فراوان و شدید (و کربة و غمة به یک معنا است ، ریشه این لغت از کرب الأرض - به سکون راء - گرفته شده که به معنای زیر و رو کردن زمین است ، و چون اندوه نیز دل انسان را زیر و رو و مشوش میکند از این جهت اندوه را نیز کرب گفتهاند از طرفی کرَب نیز به معنی...
معنی عُرْوَةِ: دستاویز(دستگیره و یا به عبارت دیگر دستهای است که با آن چیزی را گرفته و بلند میکنند ، مانند دسته کوزه و دلو و دستگیره ظرفهای مختلف ، البته گیاههای ریشهدار و نیز درختهائی را که برگ آنها نمیریزد عروة مینامند ، و این کلمه در اصل به معنای تعلق میباشد و وق...
معنی یَسْتَنبِطُونَهُ: در طلب مشخص کردن درستی و نادرستی آن هستند - آن را تشخیص می دهند - آن را استنباط می کنند (کلمه استنباط به معنای استخراج نظریه و رأی از حال ابهام به مرحله تمیز و شناسائی است و اصل این کلمه از نَبط به معنای اولین دلو آبی است که از چاه بیرون میآید. عبا...
تکرار در قرآن: ۴(بار)
ظرف آب کشی و وارد کردن آن به چاه. طبرسی فرموده: وارد آن را گویند که برای آب آوردن از رفقا جلو افتاده است و «اَدْلَیْتُ الدَّلْوَ» یعنی دلو را به چاه کشیدم. راغب عکس آن را گفته است یعنی «ادلیت» به معنی خارج کردم و «دلوت» به معنی فرستادم است. نا گفته نماند قول راغب در آیه شریفه بهتر بنظر می‏رسد زیرا آن شخص پس از خارج کردن دلو یوسف را دید و گفت: مژده گانی که این غلامی است. نه وقت فرستادن دلو. یعنی: کاروانی بیامد و آبدار خویش را بفرستاد چون دلو خود را بیرون کشید گفت ای مژدگانی که این غلامیست. ولی در آیات دیگر سخن مجمع البیان درست در می‏آید. * در اقرب الموارد می‏گوید «دَلّی فُلاناً مِنْ سَطْحٍ بِحَبْلٍ: ای ارسله» یعنی فلانی را با ریسمان از بلندی به پائین شاعر فرستاد شاعر می‏گوید «هُما دَلَّتانی مِنْ ثَمانینَ قامَةِ» یعنی آن دو نفر مرا از هشتاد قامتی بزیر فرستادند. علی هذا معنای «دَلّا هُما» آن است مه لغزش و سقوط داد آنها را. ظاهراً مراد از آن ساقط کردن از اراده و تصمیم باشد یعنی از تصمیمشان که می‏خواستند نخورند بر انداخت و خوردند. معنی آیه چنین می‏شود: پس به فریبی آنها را ساقط کرد چون از شجره خوردند سوأتشان بر آنها آشکار گردید. * «تُدْلوا» عطف است به «تَأْکُلُوا» و تقدیر آن چنین است «وَلا تُدْلُوا بِها اِلی الْحُکّام» و مراد از آن در آیه مطلق نزدیک کردن و دادن است. یعنی اموال خود را بنا حق مخورید و آنها را به قاضیان به طور رشوه ندهید که تا قسمتی از مال مردم را به باطل بخورید. * مرّه یعنی قوّه. افق یعنی ناحیه، تدلّی: کشیده شدن و آویزان شدن به طرف پائین است. از زجّاج نقل شده که «دَنا وَ تَدَلّی» هر دو به معنی نزدیک شدن است «دَنا» یعنی نزدیک شد «تدلّی» یعنی نزدیکتر شد، قاب به معنی مقدار و اندازه است، قوسین یعنی دو کمان. مراد از شدید القوی و ذومرّه به ظاهر جبرئیل است و این آیات کیفیّت وحی را بیان می‏کند یعنی: آن حضرت را صاحب نیروهای محکم تعلیم داده است. توانا است پس استوار و نمایان شد در حالیکه در ناحیه بالاتر بود، آنگاه نزدیک و نزدیکتر شد. که به فاصله دو کمان با نزدیکتر بود پس بنده خدا را وحی کرد آنچه وحی‏کرد. نا گفته نماند به موجب آیه وحی خدای نسبت به پیامبران سه قسم است یکی وحی و القاب بقلب. دیگری سخن گفتن از پس پرده که خدا صدا خلق می‏کند و پیغمبرش می‏شنود مثل حضرت موسی. و سوّمی فرستادن فرشته است و وحی به وسیله او. آیات سوره نجم قسم سوّم را درباره حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم بیان می‏کند.

گویش مازنی

/daloo/ شکم پرست - تنبل – سست عنصر & روستایی در هزارجریب

۱شکم پرست ۲تنبل – سست عنصر


روستایی در هزارجریب


واژه نامه بختیاریکا

( دُلُو ) کیسه؛ تالُو
گنده؛ برزگ. مثلاً اِشکَم دلو یعنی شکم بزرگ؛ تلین
( دَلو ) مکار؛ حیله گر
ول گرد

جدول کلمات

ابریز

پیشنهاد کاربران

آوندآب

که با نگارش
آونداب
زیباتر هم می شود.


کلمات دیگر: