بازیگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) بازی کننده . لَعِب (منتهی الارب ) لَعّاب (دهار) سامد. قصّاف . (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی ). لاعب . لاهی . (دهار). آنکه ببازیهای تفریحی و ورزش سرگرم شود. سرگرم کننده . مشغول کننده
: شده تیغها در سر انداختن
چو بازیگر از گویها باختن .
اسدی (گرشاسب نامه ).
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانی بر بادپیچ بازیگر.
ابوالمثل بخاری .
بقال را از برای دفع موشان راسوئی بود، دست آموز و بازیگر. (سندبادنامه ص
202). || هنگامه گیر. مُشَعبِد. مقلد. مُقَلِّس . (منتهی الارب ). بندباز. (ناظم الاطباء)
: به بازیگری ماند این چرخ مست
که بازی بر آرد به هفتاد دست .
فردوسی .
چو چنبرهای یاقوتین به روزباد، گلبنها
جهنده بلبل و صلصل چو بازیگر به چنبرها.
منوچهری .
که گیتی یکی نغز بازیگر است
که هر دم ورا بازی دیگر است .
(گرشاسب نامه ص 186)
پیروزه رنگ دایره ٔ آسیا مثال
بازیگریست نادره و خلق چون خیال .
ناصرخسرو.
بازیگر است این فلک گردان
امروز کرد تابعه تلقینم .
ناصرخسرو.
از تو بازیچه ٔ عجب کرده ست
گردش این سپهر بازیگر.
مسعودسعد.
کنون همچو بازیگران گاه گشتن
کند همتش را همی بندبازی .
سوزنی .
زباد بررخ او زلف حلقه حلقه ٔ او
خمیده چنبر بازیگر است و بازیگر.
سوزنی .
چو هندوی بازیگر گرم خیز
معلق زنان هندوی تیغ تیز.
نظامی .
خیالی برانگیزم از پیکری
که نارد چنان هیچ بازیگری .
نظامی .
ببازی در آید چو بازیگری
ز پرده برون آورد پیکری .
نظامی .
|| جلف . سبک . شیطان به اصطلاح امروز. (یادداشت مؤلف )
: گفتم این بازیگری با هر کسی چندین چراست ؟
گفت بازیگر بود کودک چو بازاری بود.
حقوری هروی .
|| رقاص . پای کوب : اُلعوبَه ، زن بازیگر. رقاصه (صراح اللغة). رامشی . رامشگر
: و بازیگران بازی میکردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
42).
راست گفتی ز مشک بر کافور
لعبتانند گشته بازیگر.
فرخی .
تبیره زنان پیش و بازیگران
سران می دهنده به یکدیگران .
اسدی (گرشاسب نامه ).
و مطرب و مسخره وبازیگر بخود راه ندهد. (مجالس سعدی ص
25). و رجوع به بازیکن و بازی کننده و بازی کردن شود.