(اسم ) ۱ - ریسمانی از لیف با پوست درخت خرما . ۲ - ریسمان محکم جمع : مساد .
راستکار و صواب گفتار
مسد. [ م ُ س ِدد ] (ع ص ) نعت فاعلی از اسداد. راستکار و صواب گفتار. (منتهی الارب ). و رجوع به اسداد شود. || کسی که به سداد و قصد و هدف دست می یابد یا آن را طلب می کند. (از اقرب الموارد). || مستقیم . (از اقرب الموارد).
مسد.[ م َ س َدد ] (ع اِ) درز و شکاف و سوراخ . (ناظم الاطباء). || سدَّ مسدَّه ؛ قائم مقام آن گشت و در جای آن نشست . (از اقرب الموارد): فقال للاحنف اًن ولیت أحداً من أهل بیتک لم تجد من یعدل عدل عبیداﷲ و لایسد مسده . (ابن خلکان چ فرهادمیرزا ص 252 س 12).
مسد. [ م َ ] (ع مص ) رسن تافتن . (از منتهی الارب ). تافتن رسن را. یا نیکو تافتن آن را. (از اقرب الموارد). نیک تافتن رسن . (تاج المصادر بیهقی ). || در رنج انداختن و مانده گردانیدن سیر ستور را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || نرم و لطیف و هموار بودن شکم . (از اقرب الموارد). || جاریة حسنةالمسد؛ دختر سخت نیک بر پیچان خلقت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
مولوی (مثنوی ).
مولوی (مثنوی ).
مولوی (مثنوی ).