مترادف زین : بند، سرج، فتراک
زین
مترادف زین : بند، سرج، فتراک
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
عربی به فارسی
زيبا کردن , قشنگ کردن , ارايش دادن , زينت دادن , با زر و زيور اراستن , اذين کردن , پيراستن , زينت کردن , نشان يا مدال دادن به , ارايش کردن
مترادف و متضاد
بند، سرج، فتراک
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - ابزار جنگی سلاح . ۲ - آنچه که از چرم و چوب سازند و بر پشت اسب نهند و به هنگام سواری روی آن نشینند سرج .
کیسه دوز بوده و از جمله خوش طبعان زمان .
فرهنگ معین
[ په . ] (اِ. ) نشیمنی ساخته شده از چرم و چوب که به هنگام سواری بر پشت اسب می نهند.
(زَ یا زِ یْ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) آراستن . 2 - (اِمص .) نیکویی .
[ په . ] (اِ.) نشیمنی ساخته شده از چرم و چوب که به هنگام سواری بر پشت اسب می نهند.
لغت نامه دهخدا
زین . [ ] (اِ) این کلمه در تحفه ٔ حکیم مؤمن آمده و کتان معنی شده و در کتب دیگر دیده نشد و در کتان هم بدان اشاره ای نرفته است .
بشوی نرم هم به صبر و درم
چون بزین و لگام تند ستاغ.
دل من زان زین آتشکده برزین شد.
ای باره همایون شبدیز یا رشی.
یکی تیغ تیز از میان برکشید.
به بالای زین اندر آمد چو باد.
کمان و کمند گزین آورند.
رخش با زین خسروی و ستام.
ستور زینی زین و ستورباری بار.
اسب بی زین همچنان باشد که بی دسته سبوی.
پرده خان خطا زین ورا زیبد یون.
نخست از پس و پیش هر سو ببین.
وز مشتری و قمر بیارائی
مر قبه زین و اوستامش را.
خنگیش به زیر ران ببینم.
بر زین سرنگون تو صد جا گریسته.
از دل خورشید و چشم آسمان انگیختی.
به پویه دست برد از ماه و پروین.
زین . (اِخ ) حاکم یمن و یکی از اسواران کسرای اول . او جانشین وهریز بود، ولی پس از مرگ کسری (579 م .) هرمزچهارم او را معزول کرد و بجایش مزوران نامی را تعیین نمود. (از ایران در زمان ساسانیان ص 392 و 397).
چو گشت آن پریچهره بیمارغنج
ببرید دل زین سرای سپنج .
رودکی .
نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما ببارد آذرخشا.
رودکی .
کجا گوهری چیره شد زین چهار
یکی آخشیجش بر او برگمار.
ابوشکور.
نه آن زین بیازرد روزی بنیز
نه او را از این اندهی بود نیز.
ابوشکور (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تا روز پدید آید و آسایش گیرم
زین علت مکروه و ستمکار و ژکاره .
خسروانی .
جهان بر شبه داود است و من چون اوریا گشتم
جهانا یافتی کامت دگر زین بیش مخریشم .
خسروی .
سخن هرچه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد.
فردوسی .
بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند مگر مایه و ارز خویش .
فردوسی .
تنومند بودی خرد با روان
ببردی خبر زین به نوشیروان .
فردوسی .
نابست هر آن چیز که آلوده نباشد
زین روی ترا گویم کآزاده ٔ نابی .
فرخی .
آن روز خورم خوش که در این خانه نبینم
زین پنجهزاری رده ترکان حصاری .
فرخی .
هر روز شادی نو و بنیاد راستی
زین باغ جنت آئین زین کاخ کرخ وار.
فرخی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 75).
دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود
سرش نگردد زین آب کند و کوره و خر.
عنصری .
زین مثل حال من بگشت و بتافت
که کسی شال جست و دیبا یافت .
عنصری .
زین دادگری باشی و زین حق بشناسی
پاکیزه دلی پاک تنی پاک حواسی .
منوچهری .
شادی چه بود بیشتر زین
خامش چه بوی بیا و بخرش .
خفاف .
چون خون ناحق به زمین افتاد جمله با زین حال آمد. (راحة الصدور راوندی ).
در ظاهر اگر برت نمایم درویش
زینم چه زنی به طعنه هر دم صد نیش .
ابومسلم .
- زینان ؛ بمعنی این جماعت و از اینها باشد. (برهان ) (آنندراج ). کلمه ٔ اشاره یعنی از اینان و از این جماعت و از این گروه . (ناظم الاطباء). ج ِ «زین » مخفف «از این » (حرف اضافه + صفت / ضمیر + ان علامت جمع). از اینان . از این کسان . رجوع به از این و از اینان شود.
- زین پس ؛ زین سپس . یعنی بعد از این و پس از این و من بعد. (ناظم الاطباء).
- زین سپس ؛ زین پس . (ناظم الاطباء). پس از این :
برادران منا زین سپس سیه مکنید
به مدح خواجه ٔ ختلان به جشنهاخامه .
منجیک .
زین سپس وقت سپیده دم هر روزبمن
بوی مشک آرد از آن سنبل نورسته نسیم .
فرخی .
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- زین میان ؛ یعنی از این میان . (ناظم الاطباء).
- زین نشان ؛ این ترکیب در شاهنامه لااقل چهارده بار دیده شده و بمعنی از این نوع ، از اینسان ، بدین نحو، بدین هیأت و شکل شمایل ، بدین طریق ، آمده است :
کسی را که با اوست هم زین نشان
بیاور به خوان دلیران نشان .
فردوسی .
کنون خطبه ای یافتم زین نشان
که مغز سخن یافتم پیش از آن .
فردوسی .
تو زین پس به دشمن مده گاه من
نگه دار هم زین نشان راه من .
فردوسی .
چو شد زین نشان کار بر شاه تنگ
پس پشت شمشیر واز پیش سنگ .
فردوسی .
|| در شواهد زیر بمعنی از نوع یا اشاره ٔ بیان وصف جنس آمده :
کنگی بلندبینی کنگی بلندپای
محکم سطبرساقی زین گردساعدی .
عنصری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
هر کجا یابی زین تازه بنفشه خودروی
همه را دسته کن و بسته کن و پیش من آر.
منوچهری .
ساخته پایکهارا ز لکا موزگکی
پیرهن دارد زین طالب علمانه یکی .
منوچهری .
رجوع به سبک شناسی بهار ج 1 ص 370 شود. || مرحوم دهخدا بیت زیر از ابوالمثل را چه بسیار، چه مایه معنی کرده اند :
بگماز گل بکردی ما را [ بجای ] نقل
امرود کشته دادی زین ریودانیا.
بوالمثل (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زین . [ ] (اِخ ) کیسه دوزبوده و از جمله ٔ خوش طبعان زمان و این مقطع ازوست :
با زین که منعت کند از صحبت ناجنس
بیگانه چنانی که غم خویش نداری .
(مجالس النفائس ، در ذکر کسانی که در آخر زمان علیشیر نوائی بوده اما بملازمت ایشان مشرف نشده اند). رجوع به مجالس النفائس چ حکمت ص 23 و 197 شود.
زین . [ زَ ] (اِخ ) مزرعه ای است در جُرف که پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم در آنجا زراعت فرمود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
ای میر، فخر ملکت و شاه اجل توئی
زین زمان توئی و چراغ دول توئی .
منوچهری .
خدایگانا آنی که ملک و عدل وسخا
ز رای و طبع و کفت زین و زیب و فر دارد.
مسعودسعد.
آن زینت قوم را به صد زین
خواهد ز برای قرةالعین .
نظامی .
فرق بسیار است بین النفختین
این همه زین است و باقی جمله شین .
مولوی .
هیچ نقاشی نگارد زین نقش
بی امید نفع بهر عین نقش ؟
مولوی .
ای محافل را به دیدار تو زین
طاعتت بر هوشمندان فرض عین .
سعدی .
|| (اِ) درختی که از چوب آن نیزه سازند. (از اقرب الموارد).
زین . [ زَ ی َ ] (اوستایی ، اِ) واژه ٔ اوستائی بمعنی زمستان . (از فرهنگ ایران باستان ص 72). رجوع به دی شود.
زین . [ زی / زَ ] (ع اِ) بال خروس . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
بشوی نرم هم به صبر و درم
چون بزین و لگام تند ستاغ .
شهید (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
به گه رفتن کان ترک من اندر زین شد
دل من زان زین آتشکده ٔ برزین شد.
ابوشکور (یادداشت ایضاً).
ای زین خوب زینی یا تخت بهمنی
ای باره ٔ همایون شبدیز یا رشی .
دقیقی .
چو بر زین بپیچید گردآفرید
یکی تیغ تیز از میان برکشید.
فردوسی .
بن نیزه را بر زمین برنهاد
به بالای زین اندر آمد چو باد.
فردوسی .
بفرمای تا اسب و زین آورند
کمان و کمند گزین آورند.
فردوسی .
در زمان پیش تو فرستادی
رخش با زین خسروی و ستام .
فرخی .
گذشتنی که نیالوده بود زاب در او
ستور زینی زین و ستورباری بار.
فرخی .
این چنین اسبی مرا داده ست بی زین شهریار
اسب بی زین همچنان باشد که بی دسته سبوی .
منوچهری .
مرکب غزو ورا کوه منی زیبد زین
پرده ٔ خان خطا زین ورا زیبد یون .
مخلدی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
به کاری چو در ره درآیی ززین
نخست از پس و پیش هر سو ببین .
اسدی .
گفت دستاری دامغانی در قبا باید نهاد، چون من از اسب فرودآیم بر صفحه ٔ زین پوشید . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 360). و اسبان هشت سر که به مقود بردند با زین و ساخت زر. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 370).
وز مشتری و قمر بیارائی
مر قبه ٔ زین و اوستامش را.
ناصرخسرو.
بختی که سیاه داشت در زین
خنگیش به زیر ران ببینم .
خاقانی .
این سبز غاشیه که سیاهش کناد مرگ
بر زین سرنگون تو صد جا گریسته .
خاقانی .
ای بسا اشک و سرشکا کز رکاب و زین خویش
از دل خورشید و چشم آسمان انگیختی .
خاقانی .
چو زین بر پشت گلگون بست شیرین
به پویه دست برد از ماه و پروین .
نظامی .
اسب جانها را کند خالی ز زین
سِرّ «النوم اخ الموت » است این .
مولوی .
بر فلک از هاله ٔ آغوش گردد جای تنگ
بدر گردد از سواری چون هلال زین تو.
صائب (از آنندراج ).
بتان ماه سیما دوش با دوش
هلال زین ز قرص مهر در جوش .
حکیم زلالی (ایضاً).
جلوه می کرد سمند تو و تمکین می ریخت
آب حیوان ز کنار قدح زین می ریخت .
ملا قاسم مشهدی (ایضاً).
آغوش تو روزی نشد آغوش کسی را
صهبای وصال تو همین ساغر زین داشت .
ملا قاسم مشهدی (ایضاً).
- بزین ؛ زین کرده وآماده :
صد اسب گرانمایه ، پنجه بزین
همه کرده از آخر ما گزین .
فردوسی .
- بزین بودن ؛ سوار بودن . در حرکت بودن . بر اسب و جز آن سوار بودن :
شب و روز بودی دو بهره بزین
ز راه بزرگی نه از راه کین .
فردوسی .
- بزین کردن ؛ آماده ٔ سواری کردن ستور را. مهیای سواری کردن :
این دو سه مرکب که بزین کرده اند
از پی ما دست گزین کرده اند.
نظامی .
- زین افزار . رجوع به همین کلمه شود.
- زین افکندن . رجوع به ترکیب زین فکندن شود.
- زین اوزار . رجوع به زین افزار شود.
- زین بر بارگی تنگ کردن ؛ استوار کردن زین برپشت ستور، اجرا کردن مهمی را :
چو عزمش زین کند بر بارگی تنگ .
جامی (از آنندراج ).
- زین بر پشت دولت نهادن ؛ کنایه ازانقیاد دولت و اقبال است :
روز اول کو سواری کرد در میدان علم
روزگار از بهر او بر پشت دولت زین نهاد.
امیرمعزی (از آنندراج ).
- زین بر پشت مرکب بستن ؛ استوار کردن زین بر پشت ستور سواری :
نهد ز ضعف شکم بر زمین براق فلک
اگر وقار تو بر پشت او نبندد زین .
جمال الدین سلمان (از آنندراج ).
رجوع به ترکیب زین بستن و ترکیب بعد شود.
- زین بر پشت مرکب گذاشتن ؛ زین بر پشت مرکب نهادن . (آنندراج ). رجوع به ترکیب بعد شود.
- زین بر پشت مرکب نهادن ؛ زین بر پشت مرکب گذاشتن .(آنندراج ). زین بر پشت ستور گذاشتن . زین بر پشت مرکب بستن سواری را :
بهمن به پشت مرکب جم بر نهاد زین
مرکب نگر کجول بسم سم زین کند.
جمال الدین سلمان (از آنندراج ).
سبز خنگی آسمان را کش مرصع بود جل
زین زرین برنهاد از بهر جمشید زمین .
جمال الدین سلمان (ایضاً).
- زین بر فرس بستن ؛ زین نهادن بر ستور سواری را :
بستم به دوال خوش لگامی
زین بر فرس سبک خرامی .
واله هروی (از آنندراج ).
- زین بر گاو نهادن ؛ کنایه از روان شدن و رفتن باشد. (برهان ) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) :
شب ماه خرمن می کند ای روز زین بر گاو نه
بنگر که راه کهکشان از سنبله پر کاه شد.
مولوی (از انجمن آرا).
- || تهیه ٔ سفر کردن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- زین برگرفتن ؛ بمعنی زین بستن . (آنندراج ) :
سمند عشق را زین برگرفتم
خرد را می نهم جل بر خر امروز.
نظیری (از آنندراج ).
- زین بر گرگ نهادن ؛ کنایه از رام و زبون ساختن آنرا. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
زین به گرگان بر نهادی وز میان بیشه شان
اندرآوردی به لشکرگه چو اشتر بر قطار.
فرخی (از آنندراج ).
- زین بستن ؛ زین بر پشت ستور گذاشتن . (ناظم الاطباء). زین بر پشت مرکب بستن :
آنک با او بر اسب زین بستند
بر کمرها دوال کین بستند
اینک امروز بعد چندین سال
همه بر کوس او زنند دوال .
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 7).
- زین بند ؛ سارق و چادرشبی که زین اسب را در آن بندند تا از گرد و خاک مصون ماند. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب زین پوش شود.
- زین پوش ؛ پوشاکی که جهت زینت برروی زین می اندازند. (ناظم الاطباء). غاشیه . (ملخص اللغات ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). جامه ای باشد که برای زینت بر بالای زین افکنند. (آنندراج ).
- || جامه ای که بر زین گسترند تا از غبار و جز آن مصون ماند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب زین بند شود.
- زین خانه ؛ اصطلاحی است که در دوره ٔ صفوی به محل نگهداری زین چارپایان سلطنتی اطلاق میگردید. رجوع به سازمان اداری حکومت صفوی ص 94 و تذکرة الملوک ص 67 و ترکیب زین دارباشی شود.
- زین دار ؛ منصبی بود در زمان قاجاریه و حکومت صفوی و رئیس آنان زیندارباشی . (ازیادداشت بخط مرحوم دهخدا). فردی که در زین خانه و زیر نظر زین دارباشی ، نگهداری و نظافت زین اسبان سلطنتی را به عهده داشت . رجوع به سازمان اداری حکومت صفوی ص 94 و تذکرة الملوک ص 67 و ترکیب زین دارباشی و زین خانه شود.
- زیندارباشی ؛ متصدی زین خانه و صاحب جمع زین خانه . رجوع به ترکیب زین خانه و سازمان اداری حکومت صفوی ص 94 و تذکرة الملوک ص 67 شود.
- زین زرکند ؛ زین به زر زینت داده . زین زرکوب شده :
فردا که نهدسوار آفاق
بر ابلق چرخ زین زرکند.
خاقانی .
رجوع به زرکند شود.
- زین زرین ؛ آفتاب . (ناظم الاطباء).
- زین ساختن مرکب را ؛ زین کردن مرکب را. زین نهادن مرکب را. (از آنندراج ).
- زین ساز ؛ سَرّاج . (منتهی الارب ). کسی که زین می سازد. (ناظم الاطباء). که زین و برگ ستوران سازد و فروشد. رجوع به ترکیب زیر شود.
- زین سازی ؛ شغل زین ساختن . (ناظم الاطباء). عمل زین ساز. ساختن زین و برگ ستوران .
- || جایی که در آن زین و برگ اسبان سازند و فروشند. سراجة. رجوع به ترکیب قبل و زین و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زین فروش ؛ سَرّاج . (منتهی الارب ). که زین فروشد. سازنده و فروشنده ٔ زین اسب و جز آن .
- زین فروگرفتن ؛ زین را از پشت بارگی برداشتن : امیر گفت آن ملطفهای خرد که ابونصر مشکان تراداد و گفت آن را سخت پوشیده باید داشت تا رسانیده آید، کجاست ؟ گفت : من دارم و زین فروگرفت و میان نمد باز کرد و ملطفها در موم گرفته بیرون کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 25).
- زین فکندن ؛ زین افکندن . زین نهادن بر اسب و جز آن . زین کردن چارپا را :
بر تاج آفتاب کشم سر بطوق او
بر ابلق فلک فکنم زین به استرش .
خاقانی .
رجوع به ترکیبهای زین شود.
- زین گر ؛ زین ساز. (آنندراج ). زین ساز وکسی که زین سازد. (ناظم الاطباء). سَرّاج . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب زین ساز شود.
- زین گری ؛ سَرّاجی . عمل زین گر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || دکان زین گر. جائی که زین سازند و فروشند. و رجوع به زین و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زین و برگ ؛ از اتباع و لوازم آن . زین و یراق .
|| در قدیم بمعنی سلاح . از اوستائی «زائن » ، ساز جنگ . جنگ افزار و اثر آن در تبرزین میان ما و کرزین در میان عرب بجاست . و شاید در «برزین » نیز «بر» بمعنی روی و بالا و رفیع و «زین » بمعنی سلاح باشد و همچنین در«زیناوند» (لقب طهمورث ) بمعنی مسلح است ... در فرزین همان برزین است که در آذر برزین و خراد برزین می باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پهلوی «زن » ، سلاح ، تجهیز. اوستا «زئنه » ، سلاح ... ارمنی «زن » ، سلاح ، اوستا «زئنو» سلاح دفاع ... (حاشیه ٔ برهان چ معین ). کلمه ٔ زین در اوستا زئن بمعنی سلاح است نه بمعنی یراق اسب که امروز معنی معمولی آن است . لابد بمناسبتی که اسب حامل اسلحه بوده یراق آنرا زین نامیده اند. (حاشیه ٔ خرده اوستا چ پورداود ص 85). زین فارسی که بمعنی یراق و زین اسب است با لغت اوستائی زئن یکی است . لغت مذکور در قدیم در هیچ جا بمعنی یراق اسب نیامده بلکه همیشه بمعنی اسلحه و آلات جنگ است . متقدمین از شعراء کلمه ٔ زین افزار را بمعنی ادوات جنگ گرفته اند... در زبان ارمنی که از فارسی به عاریت گرفته شده بهمان معنی اصلی خود باقی و بمعنی سلاح است . (یشتها ج 2 ص 140). رجوع به فرهنگ ایران باستان ص 266 و زیناوند و زین افزار و زینستان شود. || (ص ) تافته بود از شدت خشمناکی . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 367). || (پسوند) مزید مؤخر امکنه در «دوزین »، «درگزین »، «متکازین »، «کارزین »، «کرزین »، «حرازین »، «فرزین ». رجوع به قریتان در مراصد الاطلاع شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
فرهنگ عمید
۱. آراستن؛ نیکو کردن.
۲. [مقابلِ شین] خوبی؛ نیکویی.
وسیلهای از جنس چرم دارای بند و مهمیز که بر پشت اسب، خر، یا استر میبندند و بر آن مینشینند.
〈 زینوبرگ: مجموع زین، نمدزین، تنگ، دهانه، و آنچه اسب را با آن میآرایند. زینافزار.
۲. [مقابلِ شین] خوبی، نیکویی.
وسیله ای از جنس چرم دارای بند و مهمیز که بر پشت اسب، خر، یا استر می بندند و بر آن می نشینند.
* زین وبرگ: مجموع زین، نمدزین، تنگ، دهانه، و آنچه اسب را با آن می آرایند. زین افزار.
دانشنامه عمومی
قاچ عقب (کوهه)
قاچ جلو (پیش کوهه، قربوس)
دامن (بغل های زین که ران سوارکار روی آن قرار می گیرد).
بخش های آستری (سرژ)
تسمه ای که از دو سر زین به زیر سینه چهارپا وصل است تنگ نام دارد.به مجموعه زین و تنگ و سینه بند و مارتنگال و رکاب به اضافه افسار و کلگی و غیره، «زین و برگ» گفته می شود.
به محل نگهداری زین، زین خانه و به مسئول نگهداری زین ها زیندار گفته می شود. زیندار را در زمان قاجار زیندارباشی هم می گفتند.*خود واژه زین در پارسی میانه به معنای سلاح بطور کلی بوده است و زینستان به معنای قورخانه.*به نشستن طولانی بر روی زین که باعث زخم شدن بشود «زین زدگی» می گویند.
فهرست شهرهای آلمان
زیْنَ:(zina) در گویش گنابادی یعنی پله ، پلکان ، راه پله || زیْن:(zin) در گویش گنابادی یعنی از این ،از حالا ، از الاّن
دانشنامه اسلامی
زین ابزاری چرمی که جهت سوار شدن برپشت اسب نهند.
کاربرد زین در فقه
از آن به مناسبت در بابهای جهاد، تجارت، اجاره و اقرار سخن گفته اند.
احکام زین در فقه
زین اسب دشمن که هنگامه جنگ سوار بر آن است جزو سلب به شمار می رود و از آنِ رزمنده قاتل است. به گفته برخی، در داد و ستد چارپا، زین آن داخل در معامله نیست، مگر آنکه شرط شود. چارپایی که جهت سوار شدن اجاره داده می شود، همه آنچه که در حدّ متعارف در سوار شدن بدان نیاز است، مانند، زین، پالان و افسار، داخل در اجاره می باشد و فراهم کردن آن بر اجاره دهنده لازم است. اقرار به اینکه این چارپا مال فلانی است، شامل زین بسته شده بر روی آن نمی شود؛ هرچند از برخی، شمول آن نقل شده است.
معنی زَیَّنَ: زینت داد - آراست
معنی غَوَاشٍ: پوشاننده ها (غاشیة و به معنای ساتر و هر چیز پوشاننده است ، روپوش زین را هم از این جهت غاشیة السرج گویند وعبارت "لَهُم مِّن جَهَنَّمَ مِهَادٌ وَمِن فَوْقِهِمْ غَوَاشٍ "یعنی عذاب به اهل دوزخ از پایین و بالا احاطه دارد . )
ریشه کلمه:
زین (۴۶ بار)
گویش مازنی
زدن
پیشنهاد کاربران
زین مغرق: زین آراسته و مرصع.
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص ۷۴ ) .
معشوقه کاکه مه م
یعنی زیبا
دکتر کزازی در مورد واژه ی " زین" می نویسد : ( ( زین در پهلوی زن zēn بوده است و در این زبان در معنی زره و ساز و برگ جنگی به کار می رفته است این واژه در " زنهار " و" زینهار" به معنی پناه و امان نیز به کار برده شده است. ) )
( ( زمان تا زمان زینْش برساختی
همی گرد گیتیش برتاختی. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 257. )
خوبی
در جواب سحر بگم ک کاملا درست میگی
العربیه : زِیَن
زین : خوبی . خوب . خوب
مرتاح : خوش . خوشی
زینا :/zinā/ زینا ( عبری ) نام دختر نوح نبی ( ع ) .