مترادف زرق : تزویر، حقه بازی، ریا، سالوس، ظاهرنمایی، فریب، تزریق
برابر پارسی : دو سخنی، تابان، رخشنده، روشن، زرگ
تزویر، حقهبازی، ریا، سالوس، ظاهرنمایی، فریب
تزریق
۱. تزویر، حقهبازی، ریا، سالوس، ظاهرنمایی، فریب
۲. تزریق
دقیقی (گنج بازیافته ص 26).
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فرخی .
فرخی .
فرخی .
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 113).
ناصرخسرو (دیوان ص 42).
ناصرخسرو (دیوان ص 82).
ناصرخسرو.
سوزنی .
سوزنی .
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
حافظ.
حافظ.
حافظ.
فردوسی .
فردوسی .
زرق . [ زَ ] (از ع ، مص ) ادخال مایعی به اعانت آبدزدک در جوفی . (ناظم الاطباء). وارد کردن دوای مایع بوسیله ٔ سرنگ . تزریق . (فرهنگ فارسی معین ). فرهنگستان ایران «سوزن زدن » را بجای این کلمه برگزیده است . رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود.
زرق . [ زَ ] (ع مص ) نیزه انداختن . (تاج المصادر بیهقی ). مزراق زدن او را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). به مزراق زدن صیاد پرنده را. (از اقرب الموارد): زرقه بالمزراق زرقاً (از باب نصر)؛ به نیزه ٔ کوتاه زد او را. زرق فلاناً بالرمح ؛ نیزه زد فلان را. (ناظم الاطباء). رجوع به دزی ج 1 ص 587 شود. || رحل را سپس افکندن شتر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). زرقت الناقة الرحل ؛ سپس افکندن ماده شتر رحل را. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || ریدن مرغ . (تاج المصادر بیهقی ). سرگین افکندن مرغ . (زوزنی ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از غیاث اللغات ) زرق الطائر (از باب نصر و ضرب )؛ پیخال انداختن مرغ . (ناظم الاطباء). || زرقت عینه نحوی ؛ برگردیدن چشم او بجانب من و ظاهر شدن سپیدی آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زرق . [ زَ رَ ] (ع اِمص ) نابینایی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || رنگی از رنگهای هفتگانه چون رنگ آسمان . (از اقرب الموارد). کبودی . (ناظم الاطباء). || سپیدی دست و پی ستور . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درازی موی گرداگرد سم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || سپیدی بعض استخوان که تمام آن را نگرفته باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ریگ توده ٔ درشت . (ناظم الاطباء). رجوع به زُرق شود. || نزد سبعیه تفرس در حال دعوت شده است که وی شایستگی دعوت را دارد یا نه . (از اقرب الموارد) (از کشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به سبعیه شود.
زرق . [ زَ رَ ] (ع مص ) گربه چشم شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || کور شدن . (از اقرب الموارد). نابینا گردیدن چشم . (ناظم الاطباء). || کبودرنگ شدن . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) || صاف گردیدن آب . (ناظم الاطباء). صاف شدن آب و جز آن . (غیاث اللغات ).
زرق . [ زُرْ رَ ] (ع اِ) مرغی است شکاری و آن باز سپید است یا جره یا باشه . ج ، زراریق . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مرغی است شکاری معرب جره . (غیاث اللغات ). مرغی است صیاد، بین بازی و شاهین . (از اقرب الموارد). باز سپید. (دهار). رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 57 شود. || سپیدی در پیشانی اسب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زرق . [زُ ] (ع اِ) پیکانها و سنانهای نیزه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). سنانهای نیزه . (غیاث اللغات ). || ریگ توده ها است به دهناء. واحد آن ازرق است یا زرقاء. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ریگ توده ها. (غیاث اللغات ). رجوع به ازرق و نصل ازرق شود.
زرق . [ زَ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان پیشخور است که در بخش رزن شهرستان همدان واقع است و 236 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
تزویر؛ دورنگی؛ ریاکاری.
〈 زرقوبرق: [مجاز] زروزیور؛ جلوه و زیبایی ظاهری.
۱. نابینا شدن.
۲. کبود شدن؛ کبودرنگ شدن؛ کبودی.
۳. نیرنگ؛ تزویر.