کلمه جو
صفحه اصلی

والی


مترادف والی : حاکم، فرماندار، استاندار

برابر پارسی : استاندار

فارسی به انگلیسی

governor general, procurator, volley

governor - general


governor general, procurator


فرهنگ اسم ها

اسم: والی (پسر) (عربی) (تلفظ: vali) (فارسی: والی) (انگلیسی: vali)
معنی: حاکم، پادشاه، از نامهای خداوند

مترادف و متضاد

warden (اسم)
سرپرست، رئیس، ناظر، متصدی، نگهبان، بازرس، قراول، زوار، والی

حاکم، فرماندار


استاندار


۱. حاکم، فرماندار
۲. استاندار


فرهنگ فارسی

فرمانروا، حاکم، استاندار، صاحب امرواختیار
( صفت ) ۱ - حاکم ایالت استاندار : (( ارسلان جاذب والی طوس که سنگ بست رباط او بنا کرده و آنجا مدفونست . ) ) توضیح در عهد صفویه بالاترین مقام میان سرحد داران بود و در سراسر مملکت شمار آنان از چهار تن تجاوز نمیکرد و همگی از خاندانهای قدیم و دارای حکومت موروثی بودند که در عین تابعیت دولیت صوفوی باز نوعی استقلال داشتند. عایدات مالیاتی آنان در بودجه بحساب نمی آمد و بجز پیشکشی و تقدیمی که بصورت تحف و هدایت تسلیم سلطان میشد کمک لشکری نیز میکردند . توضیح ۲ - در عهد قاجاریه وصول کلیه مالیاتهای نقدی و جنسی و اداره دهات خالصه اجازه ابنیه دولتی مالیات اصناف و بقایا و پرداخت حقوق ماموران و جیزه و علیق اسب آنان مواجب مستمری و وظیفه مقرری مدد معاش خانواری تیول خرج سفره و تکیه فقرا تعزیه وغیره ذوی الحقوق افواج سوار و پیاده توپچیان قورخانه چیان قراسورانها بر عهده وای بود . ۲ - صاحب امر ولی : ((والی سیف و القلم قده اکلا بر العرب ) ) یا والی آسمان ( سپهر ) اول . قمر ماه . یا والی آسمان ( سپهر ) دوم . عطارد تبر . یا والی آسمان ( سپهر ) سوم . زهره ناهید. یا والی آسمان ( سپهر ) چهارم . شمس آفتاب . یا والی آسمان ( سپهر ) پنجم . مریخ بهرام . یا والی آسمان ( سپهر ) ششم . مشتری اورمزد. یا والی آسمان ( سپهر ) هفتم . زحل کیوان .
نامی از نامهای خدای تعالی

فرهنگ معین

[ ع . ] (اِفا. ) حاکم ، فرمانروا. ج . ولاة .

لغت نامه دهخدا

والی . (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی .


والی . (ع ص ، اِ) کاردار. (السامی ) (دهار) (مهذب الاسماء). حاکم یک ولایت یا ایالت . (فرهنگ نظام ). حاکم . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). راعی . (منتهی الارب ). امیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). استاندار : والی هرات وی را به حشم و مردم یاری داد. (تاریخ بیهقی ص 115).هر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت وی را اطاعت داشتندی . (تاریخ بیهقی ص 111). گفتم رای ، رای خداوند است که آن ولایت را خطری نیست و والی آن زنی است . (تاریخ بیهقی ص 264). و در آن عصر والی پارس از قبل یزدجرد شهرک مرزبان بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 114).
تا مه و مهر فلک والی روزند و شبند
تا شب و روز جهان اصل ظلام است و ضیاست .

مسعودسعد.


والی ری کز خراسان رفتنم
منع کرد آن نیست آزاری مرا.

خاقانی .


تا بس نه دیر والی شام و شه یمن
باجش به مصرو ساو به صنعا برافکنند.

خاقانی .


والی عزت توئی اینک طغرای فقر
مشرف وحدت تو باش اینک ایوان او.

خاقانی .


این خبر به سمع والی رسید که بقالی را بی موجبی دست بیرون انداختند. (سندبادنامه ص 202). با والی جرجان و خواص خویش در اندرون قلعه رفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 274). سبب آن بود که طغان نامی والی آن بقعه بود و دیگری بای توز نام این ولایت به قهر از دست او بیرون کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 17). ارسلان جاذب والی طوس به هراة مقیم بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 263).
والی جان همه کان ها زر است
نایب دست همه مرغان پر است .

نظامی .


حاجت خلق از در خدای برآید
مرد خدا را چه کار بر در والی .

سعدی .


|| در عهد صفویه بالاترین مقام میان سرحدداران بود و در سراسر مملکت شمار آنان از چهار تن تجاوز نمیکرد و همگی از خاندانهای قدیم و دارای حکومت موروثی بودند که در عین تابعیت دولت صفوی باز نوعی استقلال داشتند. عایدات مالیاتی آنان در بودجه به حساب نمیآمد و بجز پیشکشی و تقدیمی که به صورت تحف و هدایا تسلیم سلطان میشد کمک لشکری نیز میکردند. (سازمان صفوی از فرهنگ فارسی معین ). و در عهد قاجاریه وصول کلیه ٔ مالیاتهای نقدی و جنسی و اداره ٔ دهات خالصه و اجاره ٔ ابنیه ٔ دولتی ، مالیات اصناف و بقایا و پرداخت حقوق مأموران و جیره و علیق اسب آنان ، مواجب ، مستمری و وظیفه و مقرری مدد معاش ، خانواری ، تیول ، خرج سفره ، و تکیه ٔ فقرا، تعزیه و غیره ، ذوی الحقوق ، افواج سوار و پیاده ، توپ چیان ، قورخانه چیان ، قراسورانها برعهده ٔ والی بود. (احمد هرمزد از فرهنگ فارسی معین ).
- والی آسمان اول (سپهر اول ) ؛ قمر. ماه . (فرهنگ فارسی معین ).
- والی آسمان دوم (سپهر دوم ) ؛ عطارد. تیر. (فرهنگ فارسی معین ).
- والی آسمان سوم (سپهر سوم ) ؛ زهره . ناهید. (فرهنگ فارسی معین ).
- والی آسمان چهارم (سپهر چهارم ) ؛ شمس . آفتاب . (فرهنگ فارسی معین ).
- والی آسمان پنجم (سپهر پنجم ) ؛ مریخ . بهرام .
- والی آسمان ششم (سپهر ششم ) ؛ مشتری . اورمزد.
- والی آسمان هفتم (سپهر هفتم ) ؛ زحل . کیوان . (فرهنگ فارسی معین ).
|| مالک . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). خداوندگار. (زمخشری ). مالک امر. صاحب امر. متصرف در کاری به هر نحو که بخواهد. (ناظم الاطباء).
- والی امر ؛ ولی امر : مقرر است که آنهائی که بیعت می کنند به والیان امر دست خدا بالای دست ایشان است . (تاریخ بیهقی ص 317).
|| دوست . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). دوست و یار نیکان . (مهذب الاسماء). || یاری گر. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 102) (دهار) (فرهنگ خطی ). || استادگی کننده . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 102) (فرهنگ خطی ). || خویش . قریب . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). نزدیک . (فرهنگ خطی ) (فرهنگ نظام ). || نزدیک نشیننده . (فرهنگ نظام ). || چاهی که زینه پایه ها بر آن ساخته باشند تا به آسانی به ته آن رفته آب بردارند و آن را پایاب نیز گویند. (ناظم الاطباء).

والی. ( ع ص ، اِ ) کاردار. ( السامی ) ( دهار ) ( مهذب الاسماء ). حاکم یک ولایت یا ایالت. ( فرهنگ نظام ). حاکم. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( غیاث اللغات ). راعی. ( منتهی الارب ). امیر. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). استاندار : والی هرات وی را به حشم و مردم یاری داد. ( تاریخ بیهقی ص 115 ).هر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت وی را اطاعت داشتندی. ( تاریخ بیهقی ص 111 ). گفتم رای ، رای خداوند است که آن ولایت را خطری نیست و والی آن زنی است. ( تاریخ بیهقی ص 264 ). و در آن عصر والی پارس از قبل یزدجرد شهرک مرزبان بود. ( فارسنامه ابن بلخی ص 114 ).
تا مه و مهر فلک والی روزند و شبند
تا شب و روز جهان اصل ظلام است و ضیاست.
مسعودسعد.
والی ری کز خراسان رفتنم
منع کرد آن نیست آزاری مرا.
خاقانی.
تا بس نه دیر والی شام و شه یمن
باجش به مصرو ساو به صنعا برافکنند.
خاقانی.
والی عزت توئی اینک طغرای فقر
مشرف وحدت تو باش اینک ایوان او.
خاقانی.
این خبر به سمع والی رسید که بقالی را بی موجبی دست بیرون انداختند. ( سندبادنامه ص 202 ). با والی جرجان و خواص خویش در اندرون قلعه رفت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 274 ). سبب آن بود که طغان نامی والی آن بقعه بود و دیگری بای توز نام این ولایت به قهر از دست او بیرون کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 17 ). ارسلان جاذب والی طوس به هراة مقیم بود. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 263 ).
والی جان همه کان ها زر است
نایب دست همه مرغان پر است.
نظامی.
حاجت خلق از در خدای برآید
مرد خدا را چه کار بر در والی.
سعدی.
|| در عهد صفویه بالاترین مقام میان سرحدداران بود و در سراسر مملکت شمار آنان از چهار تن تجاوز نمیکرد و همگی از خاندانهای قدیم و دارای حکومت موروثی بودند که در عین تابعیت دولت صفوی باز نوعی استقلال داشتند. عایدات مالیاتی آنان در بودجه به حساب نمیآمد و بجز پیشکشی و تقدیمی که به صورت تحف و هدایا تسلیم سلطان میشد کمک لشکری نیز میکردند. ( سازمان صفوی از فرهنگ فارسی معین ). و در عهد قاجاریه وصول کلیه مالیاتهای نقدی و جنسی و اداره دهات خالصه و اجاره ابنیه دولتی ، مالیات اصناف و بقایا و پرداخت حقوق مأموران و جیره و علیق اسب آنان ، مواجب ، مستمری و وظیفه و مقرری مدد معاش ، خانواری ، تیول ، خرج سفره ، و تکیه فقرا، تعزیه و غیره ، ذوی الحقوق ، افواج سوار و پیاده ، توپ چیان ، قورخانه چیان ، قراسورانها برعهده والی بود. ( احمد هرمزد از فرهنگ فارسی معین ).

فرهنگ عمید

۱. [منسوخ] استاندار.
۲. [قدیمی] فرمانروا، حاکم.
۳. [قدیمی] صاحب امر و اختیار.
۴. [قدیمی] از نام های خداوند.

دانشنامه عمومی

والی در زبان فارسی دری و تاجیکی در افغانستان و تاجیکستان و برخی از کشورهای دیگر به کسی گفته می شود که راس یک اداره محلی در یک ولایت قرار گیرد. والی واژه ای عربی می باشد به معنی حاکم یا فرماندار که به زبان فارسی راه پیدا کرده است و به زبان فارسی به آن اُستاندار می گویند.
والی در گذشته تحت اداره وزارت داخله افغانستان قرار داشت و هم اینک تحت امر و اداره ریاست مستقل ارگان های محل در افغانستان فعالیت می کند.
ولایت های افغانستان

دانشنامه آزاد فارسی

از مناصب حکومتی. از متصدیان دستگاه خلافت اسلامی بود و در همه جا حکم استاندار را داشت. حق عزل و نصب و تشویق و تنبیه و مجازات را در حوزۀ حکومتی خود داشت و در واقع بیرون از مرکز خلافت، صاحب قدرت تامه بود. همچنین در چگونگی کار عامل خراج و قاضی نظارت می کرد. در دوران ایلخانان نمایندگان آن ها در ایالات، عنوان حاکم و گاه والی داشتند. وظایف نظامی ویژه در مناطق مرزی به عهده آنان گذارده می شد و به ندرت مجاز به مذاکره با نیروهای خارجی بودند. در عصر صفوی «والی» معمولاً به بالاترین مقام سرحدداری اطلاق می شد و والی امیر سرحدات بود. تعداد آن ها که از خاندان های قدیمی انتخاب می شدند و این عنوان در خانواده شان موروثی بود به چهار می رسید (والیان گرجستان، لرستان، خوزستان و کردستان). والیان ضمن تابعیت دولت مرکزی تا حد زیادی استقلال خود را حفظ می کردند و در مواقع لزوم متعهد به ارسال قوای کمکی نیز بودند. در اواخر دوره صفوی والی ای حاکم ولایت بود که از اتباع خاندان سلطنتی همان ایالت باشد. در دوران افشاریه و زندیه این منصب کماکان بالاترین مقام حکومتی سرحدی محسوب می شد.

جدول کلمات

فرمانروا

پیشنهاد کاربران

ضربه والی در فوتبال=ضربه با روی پا

حاکم یک شهر

خدیو

در پهلوی " دهیوپت"

عامل
حاکم
والی

فرماندار، استاندار، ساتراپ، شهربان ( دهخدا )

واژه ی �والی� از ریشه ی عربی به آرش �فرمانروا� یا باریک تر: فرماندار یا استاندار یک استان یا �ولایت� ( از همان ریشه ) است؛ مانند کشور کانادا که با همه ی بزرگی آن، همچنان استانی از کشور انگلیس بشمار می رود و فرمانداری ( والی ) انگلیسی از سوی دم و دستگاهِ برجای مانده از آن امپراتوری درب و داغان شده در پی پیروزی اتحاد جمهوری های شوروی سوسیالیستی در جنگ جهانی دوم بر اهریمن فاشیسم و نازیسم که ناوابستگی ( استقلال ) سیاسی بسیاری از کشورهای پیش تر چنگ اندازی شده از سوی امپریالیست ها بویژه در آسیا و آفریقا را در پی داشت، در آنجا گماشته می شود.

برگرفته از پیوند زیر:
https://www. behzadbozorgmehr. com/2016/10/blog - post_13. html


کلمات دیگر: