والی . (ع ص ، اِ) کاردار. (السامی ) (دهار) (مهذب الاسماء). حاکم یک ولایت یا ایالت . (فرهنگ نظام ). حاکم . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). راعی . (منتهی الارب ). امیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). استاندار
: والی هرات وی را به حشم و مردم یاری داد. (تاریخ بیهقی ص
115).هر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت وی را اطاعت داشتندی . (تاریخ بیهقی ص
111). گفتم رای ، رای خداوند است که آن ولایت را خطری نیست و والی آن زنی است . (تاریخ بیهقی ص
264). و در آن عصر والی پارس از قبل یزدجرد شهرک مرزبان بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص
114).
تا مه و مهر فلک والی روزند و شبند
تا شب و روز جهان اصل ظلام است و ضیاست .
مسعودسعد.
والی ری کز خراسان رفتنم
منع کرد آن نیست آزاری مرا.
خاقانی .
تا بس نه دیر والی شام و شه یمن
باجش به مصرو ساو به صنعا برافکنند.
خاقانی .
والی عزت توئی اینک طغرای فقر
مشرف وحدت تو باش اینک ایوان او.
خاقانی .
این خبر به سمع والی رسید که بقالی را بی موجبی دست بیرون انداختند. (سندبادنامه ص
202). با والی جرجان و خواص خویش در اندرون قلعه رفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
274). سبب آن بود که طغان نامی والی آن بقعه بود و دیگری بای توز نام این ولایت به قهر از دست او بیرون کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
17). ارسلان جاذب والی طوس به هراة مقیم بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
263).
والی جان همه کان ها زر است
نایب دست همه مرغان پر است .
نظامی .
حاجت خلق از در خدای برآید
مرد خدا را چه کار بر در والی .
سعدی .
|| در عهد صفویه بالاترین مقام میان سرحدداران بود و در سراسر مملکت شمار آنان از چهار تن تجاوز نمیکرد و همگی از خاندانهای قدیم و دارای حکومت موروثی بودند که در عین تابعیت دولت صفوی باز نوعی استقلال داشتند. عایدات مالیاتی آنان در بودجه به حساب نمیآمد و بجز پیشکشی و تقدیمی که به صورت تحف و هدایا تسلیم سلطان میشد کمک لشکری نیز میکردند. (سازمان صفوی از فرهنگ فارسی معین ). و در عهد قاجاریه وصول کلیه ٔ مالیاتهای نقدی و جنسی و اداره ٔ دهات خالصه و اجاره ٔ ابنیه ٔ دولتی ، مالیات اصناف و بقایا و پرداخت حقوق مأموران و جیره و علیق اسب آنان ، مواجب ، مستمری و وظیفه و مقرری مدد معاش ، خانواری ، تیول ، خرج سفره ، و تکیه ٔ فقرا، تعزیه و غیره ، ذوی الحقوق ، افواج سوار و پیاده ، توپ چیان ، قورخانه چیان ، قراسورانها برعهده ٔ والی بود. (احمد هرمزد از فرهنگ فارسی معین ).
-
والی آسمان اول (سپهر اول ) ؛ قمر. ماه . (فرهنگ فارسی معین ).
-
والی آسمان دوم (سپهر دوم ) ؛ عطارد. تیر. (فرهنگ فارسی معین ).
-
والی آسمان سوم (سپهر سوم ) ؛ زهره . ناهید. (فرهنگ فارسی معین ).
-
والی آسمان چهارم (سپهر چهارم ) ؛ شمس . آفتاب . (فرهنگ فارسی معین ).
-
والی آسمان پنجم (سپهر پنجم ) ؛ مریخ . بهرام .
-
والی آسمان ششم (سپهر ششم ) ؛ مشتری . اورمزد.
-
والی آسمان هفتم (سپهر هفتم ) ؛ زحل . کیوان . (فرهنگ فارسی معین ).
|| مالک . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). خداوندگار. (زمخشری ). مالک امر. صاحب امر. متصرف در کاری به هر نحو که بخواهد. (ناظم الاطباء).
-
والی امر ؛ ولی امر
: مقرر است که آنهائی که بیعت می کنند به والیان امر دست خدا بالای دست ایشان است . (تاریخ بیهقی ص
317).
|| دوست . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). دوست و یار نیکان . (مهذب الاسماء). || یاری گر. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص
102) (دهار) (فرهنگ خطی ). || استادگی کننده . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص
102) (فرهنگ خطی ). || خویش . قریب . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). نزدیک . (فرهنگ خطی ) (فرهنگ نظام ). || نزدیک نشیننده . (فرهنگ نظام ). || چاهی که زینه پایه ها بر آن ساخته باشند تا به آسانی به ته آن رفته آب بردارند و آن را پایاب نیز گویند. (ناظم الاطباء).