کلمه جو
صفحه اصلی

حاکم


مترادف حاکم : آمر، داور، دیان، سائس، صاحب اختیار، عامل، ساتراب، شهربان، استاندار، امیر، پیشوا، حکمران، شاه، فرماندار، فرمانروا، والی، برنده، حقدار ، چیره، مسلط، غالب، حکم کننده، قاضی، حاضر، موجود، حکم فرما، مستولی

متضاد حاکم : محکوم

برابر پارسی : فرمانروا، کنونی، فرماندار، استاندار، پادشاه

فارسی به انگلیسی

governor, ruler, dominant, ruling, master, prevailing, suzerain, govemor, magistrate, [lit.] judge, winning party, [adj.] rulinggoverning

govemor, magistrate, [lit.] judge, winning party, rulinggoverning


dominant, governor, ruling, master, prevailing, suzerain


فارسی به عربی

حاکم , رییس البلدیة

عربی به فارسی

فرماندار , حاکم , حکمران , فرمانده , فرمانروا , رءيس , سر , خط کش


تعقيب قانوني کردن , دنبال کردن پيگرد کردن


مترادف و متضاد

burgomaster (اسم)
حاکم، شهردار، اعضای شهرداری

governor (اسم)
طرفدار، پروانه، حاکم، سایس، فرماندار، حکمران

magistrate (اسم)
حاکم، دادرس، رئیس کلانتری، رئیس بخش دادگاه

dynast (اسم)
حاکم، سردودمان، عضو سلسله پادشاهان

regnant (صفت)
حاکم، شایع، مسلط، حکمفرما، سلطنتی، سلطنت کننده

آمر، داور، دیان، سائس، صاحب‌اختیار، عامل ≠ محکوم


ساتراب، شهربان، استاندار، امیر، پیشوا، حکمران، شاه، فرماندار، فرمانروا، والی


برنده، حقدار


۱. آمر، داور، دیان، سائس، صاحباختیار، عامل
۲. ساتراب، شهربان، استاندار، امیر، پیشوا، حکمران، شاه، فرماندار، فرمانروا، والی
۳. برنده، حقدار ≠ محکوم
۴. چیره، مسلط، غالب
۵. حکم کننده
۶. قاضی، داور
۷. حاضر، موجود، حکمفرما، مستولی


فرهنگ فارسی

فرمانده، فرمانروا، فرماندار، قاضی، داور
( اسم صفت ) ۱ - آنکه بر دیگران حکومت کند . ۲ - قاضی داور . ۳ - فرماندار والی استاندار . جمع : حکام . یا حاکم شب . عسس باشی رئیس شبگردان ( صفویان ). یا حاکم شرع . عالمی روحانی که بر امور شرعی مردم حکومت کند .
عبدالشکور افندی یکی از شعرای عثمانی

فرهنگ معین

(کِ ) [ ع . ] (اِ. ص . اِفا. ) ۱ - فرماندار، والی . ج . حکام . ۲ - قاضی ، داور. ۳ - آن که بر دیگران حکومت کند. ،~ شرع عالمی روحانی که بر امور شرعی مردم حکومت کند.

لغت نامه دهخدا

حاکم . [ ک ِ ] (اِخ ) جعفر زیادی . رجوع به جعفر زیادی حاکم ... و حاکم امیرک شود.


حاکم . [ ک ِ ] (اِخ ) ابوعبداﷲ. سمعانی از او بسیار نقل کند. رجوع به حاکم نیشابوری و تتمه ٔ صوان الحکمة ص 34 شود.


حاکم . [ ک ِ ] (اِخ ) ابوعلی فاطمی . رجوع به حاکم بأمر اﷲ فاطمی شود.


حاکم. [ ک ِ ] ( ع ص ، اِ ) نعت فاعلی از حکم. داور. قاضی. دیّان. لزام. فتاح. ( تفسیر ابوالفتوح رازی ). فیصل. راعی. ( منتهی الارب ). لزم. حکم. ( اصطلاح فقه ) آنکه اهلیت فتوی و قضاوت بین اشخاص دارد : وی چون حاکم است که در کارها رجوع به او کنند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95 ). در شهری مقام نکنید که در وی حاکمی عادل... نباشد. ( تاریخ بیهقی ص 386 ). وی [عقل ] چون حاکم است که در کارها رجوع به وی کنند و قضا و احکام به وی است. ( تاریخ بیهقی ). به هیبت حاکمان عادل و همت عالمان عامل. ( گلستان ).
هرچه کنی تو بر حقی حاکم دست مطلقی
پیش که داوری برم از تو که خصم و داوری ؟
سعدی.
ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش
گر بکشی حاکمی ور بدهی زینهار.
سعدی.
|| مُسَعِّر. || فرمانده. فرمانفرما. || کسی که از طرف دولت مأمور حکومت ایالت و شهر و یا دیهی باشد. رائس. ( منتهی الارب ). عظیم. ( منتهی الارب ). والی :
آشکارا دهی از اندک و بی مایه زکات
رشوت حاکم جز در شب و پنهان ندهی.
ناصرخسرو.
حاکم در خورد شهریان باید.
ناصرخسرو.
مالک ملک وجود حاکم ردّ و قبول
هرچه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست.
سعدی.
مالک ردّ و قبول هرچه کند پادشاست
گر بکشد حاکمست ور بنوازدرواست.
سعدی.
ج ، حُکّام ، حاکمین ،حاکمون. ( مهذب الاسماء ). || حاکم لشکر؛ منصبی از مناصب عهد غزنویان : احمد و شکر خادم تنی چند از خواص و طبیب و حاکم لشکر را بخواندند وگفتند شما بشستن و تابوت ساختن مشغول شوید. ( تاریخ بیهقی ص 358 ). سلطان دانشمند نبیه و حاکم لشکر را و نصر خلف آنجای [ طارم ، در وقعه حسنک ] فرستاد. ( تاریخ بیهقی ص 180 ). || نزد علماء اصول و فقهاء، حاکم خدای تعالی و محکوم علیه کسی است که طرف خطاب واقع شده باشد، و او شخص مکلف است. و محکوم ٌبه موضوع خطاب که عبارت است از فعل مکلف و آنرا محکوم ٌفیه نیزگویند پس وقتی که گفته شد نماز واجبست ، محکوم ٌعلیه شخص مکلف به اداء نماز و محکوم ٌبه نماز باشد، و این مانند آنست که بگویند: امیر بر زید چنین حکمی صادر کرد. و این برخلاف اصطلاح منطقیانست که آنان محکوم ٌعلیه و محکوم ٌبه را بر طرفین قضیه اطلاق کنند. از اینرو محکوم ٌعلیه در مثال مذکور نماز است. و محکوم ٌبه عبارت از وجوبست نه فعل مکلف. و این قاعده در جایی که چیزی صفت فعل مکلف باشد مانند وجوب و نحو آن و در چیزی که حکم تعلیقی باشد مانند سببیت و مانند آن ، ظاهر و شایع است ، چه حق تعالی به مکلف خطاب کرده که فعل او سبب است مر شیئی را یا شرط آنست یا غیر آن. اما در جائی که شی اثر باشد مر فعل مکلف را مانند ملک رَقبه یا مُتعه یا منفعت یا ثبوت دَین بر ذمه کسی ، پس گفتن اینکه محکوم ٌبه فعل مکلف است ظاهر نیست و بلکه اگرما قرار دهیم ملک رقبه را نفس حکم در این مورد چیزی که صالح باشد که آنرا محکوم ٌبه بخوانیم در بین نخواهد بود، چنانچه در کتاب تلویح بدین نکته اشاره کرده است. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). || ( اصطلاح اصول ) یکی از دو روایت متعارض که بروایت دیگر مقدم باشد. رجوع به حکومت شود. || ( اِخ ) یکی از نامهای خدا.

حاکم . [ ک ِ ] (اِخ ) ابن دوست ، مکنی به ابوسعد. ابوجعفر بحاثی و ابوبکر صبغی از وی روایت کنند و او از ابوالفتح نیشابوری روایت دارد. رجوع به معجم الادباء ج 6 ص 326 و 410 و 413 شود.


حاکم . [ ک ِ ] (اِخ ) ابوالفتح نصربن علی بن احمد حاکمی طوسی . رجوع به حاکمی طوسی شود.


حاکم . [ ک ِ ] (اِخ ) ابوالفضل محمدبن احمد. رجوع به ابوالفضل و دستورالوزراء ص 108 و حبیب السیر چ تهران ج 2 جزو 4 ص 130 و 131 و 143 و 144 و 151 شود.


حاکم . [ ک ِ ] (اِخ ) عبدالشکور افندی . یکی از شعرای عثمانی در مائه ٔ 13 هجری و از دبیران دیوان همایون . (قاموس الاعلام ترکی ).


حاکم . [ ک ِ ] (اِخ ) علی بن احمدبن ابی الفضل زمیخی . رجوع به علی بن احمد زمیخی و تاریخ بیهق ص 249 شود.


حاکم . [ ک ِ ] (اِخ ) محمد افندی (سید...). یکی از متأخرین شعرای عثمانی و او وقعه نویس بوده و در سنه ٔ 1184 هَ . ق . درگذشته است . (قاموس الاعلام ترکی ).


حاکم . [ ک ِ ] (اِخ ) ابوعبداﷲبن بهرام خواری بیهقی . رجوع به محمدبن ابراهیم بن بهرام و تاریخ بیهق ص 214 شود.


حاکم . [ ک ِ ] (اِخ ) امیرک زیادی ، علی بن ابراهیم زیادی ، مکنی به ابوالقاسم . مؤلف تاریخ بیهق گوید: او را حاکم امیرک زیادی گفته اند. و خواجه علی بن الحسن الباخرزی در کتاب دمیةالقصر، علی بن ابراهیم السبزواری آرد. و او از افاضل روزگار و بلغای خراسان بود، و العقب منه نادرالدهر جعفر الحاکم - و لا عقب له - و حاکم زکی ابوالفضل عبداﷲ. و مجدالخطباء قاسم بن الحاکم . و الشیخ الحسین نادرالدهررا عقب نبود، در میان وضو در آب هلاک شد. فی سنة 508هَ . ق . و توفی الحاکم ابوالفضل عبیداﷲ (عبداﷲ) فی شهور سنة اثنتی عشرة و خمسمائه [512]، و توفی قاسم بن الحاکم فی شهور سنة اربع عشرة و خمسمائه [514] و این قاسم مدتی مدید خطیب قصبه بود... و این جماعت مدتها قضای ناحیت تیمار داشتند و حج ّ اسلام بگذاردند... واز این بزرگان عقبی که مآثر اسلاف بدیشان تازه شود نمانده اند و لعل اﷲ یحدث بعد ذلک امراً. و از اشعار حاکم امیرک زیادی این ابیات معروفتر است :
المت بعید الاربعین مفاصلی
و غداً یعادینی الطباع الاربع
عجل المشیب الی ّ قبل اوانه
ان المشیب الی المعنی اسرع .
و خواجه احمد عمیره در کتاب مائة حارثة روایت کند از حاکم امیرک علی بن ابراهیم زیادی این ابیات :
اصلی علیها و الفؤاد لها یصلی
و عینی کأن قد سل ّ فیها الاسی نصلا
تمنیت اذ لم افدها عند موتها
بنفسی و مالی اننی لم اکن اصلا.
و خواجه ٔ فقیه رئیس ابوعبداﷲ محمدبن یحیی که رئیس این ناحیت بود از این حاکم متوحش گشت و سعایت ساعیان بنزدیک وی در محل قبول افتاد فرمود تا این حاکم را بر خری برهنه نشاندند مقید و از سبزوار به دار ریاست بردند بقصبه ٔ جشم . پس این حاکم در این حسب حال گوید:
کفانی أنی فوق ظهر اتان
أجرﱡ علی رأس الملا بهوان
و ان قیّدت رجلای من غیر ریبة
سوی أن ابیت الضیم فعل هجان
و انی بین العالمین ممزق
ادیمی و مقبوض یدی و لسانی
و ان کان ذنبی کل ذنب جنیته
فما فوق ما عندی جنایة جان .
و این حاکم امیرک و شعر او در دمیةالقصر مذکور است .و او اختلاف به امیر ابوالفضل المیکالی داشته است . (تاریخ بیهق صص 196-197).


فرهنگ عمید

۱. فرمانده، فرمانروا، فرماندار.
۲. قاضی، داور.

دانشنامه آزاد فارسی

از مناصب حکومتی. در قرون نخست اسلامی، حاکم گاه به خلیفۀ وقت و گاه به کارگزاران او در شهرها و ولایات گفته می شد. چندی هم مترادف سلطان بود. در دوران ایلخانان، نمایندگان سلطان در ایالات، عنوان حاکم و گاه والی داشتند. وظایف نظامی ویژۀ مناطق مرزی به عهدۀ این حکام بود. حاکم در آغاز عصر صفوی نمایندۀ یک قدرت مستقل اجتماعی بود و اغلب به عنوان تیولدار ایالت تحت فرماندهی خود تلقی می شد. برجسته ترین خصوصیت یک حاکم آن بود که فرمانروایی یک طایفه یا قبیله را برعهده گرفته و مرتبۀ «امیری» داشته باشد. در طول دوران صفوی سه منصب خان، حاکم و بیگلربیگی تداخل داشت. گاه مسئولیت های حاکم در دو منصب مذکور ادغام می شد. همچنین حاکم هنگام شروع خدمت، دستورالعمل دریافت می کرد. حاکم از اختیارات خاصی مانند فرماندهی قوای نظامی، اختیارات مالی در مورد پرداخت حقوق، صدور فرمان امارت به شخص معیّن، اختیارات قضایی که براساس آن او حق نظارت عمومی بر سازمان های اداری و قضایی حوزه حکومتی خود را داشت، و حتی در برخی مواقع بهترین مرجع قضایی ایالت بود. حاکم، امور مالی خود را توسط وزیرش انجام می داد. در نیمه دوم حکومت شاه طهماست اول و شاه عباس اول صفوی، اداره ایالات مملکتی زیر نفوذ و نظارت حکومت مرکزی درآمد و از اهمیت مقام حاکم کاسته شد. در سازمان اداری دوران زندیه حاکم منصب چندان والایی نبود و اکثر حکام، خوانین زند بودند. در عصر قاجار، از جانب شاه، تشکیلات ایالتی مستقیماً به حاکم واگذار می شد. در این دوره حکومت های مناطق مهم برعهده شاهزادگان، برادران، عموها، و یا منسوبان شاه بود. وی بر مسئولیت بیگلربیگی، نایب بیگلربیگی، قلعه بیگی، وکیل، امین دیوان (ولایت یا ایالت) و داروغه، کلانتر و کدخدا نظارت می کرد. هر حاکم برای انجام کارهای اداری و به خصوص امور مالی چند پیشکار و مستوفی در اختیار داشت. در طوایف بومی، حاکم دارای عناوین مختلفی نظیر ایلخانی بود. امروزه در بعضی قوانین جاری کشور مانند قانون مدنی، قانون اوقاف،... در موارد معیّنی، از کلمۀ حاکم استفاده شده است که در کلیۀ آن موارد حاکم به معنی قاضی محکمه و مقام رسمی قضات است. حاکم شرع به مجتهد جامع الشرایطی اطلاق می شود که بتواند فصل خصومت نماید و با صدور حکم شرعی به دعوی خاتمه دهد.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] به انشاء کننده حکم حاکم می گویند.
حاکم، در لغت به معنای حکم کننده است.
معنای اصطلاحی حاکم
حاکم در اصطلاح به کسی گفته می شود که از سر قدرت انشای حکم می کند؛ یعنی حکم را در عالم اعتبار ایجاد می نماید.در اسلام حاکم بالاصالة خدای متعال است؛ " ان الحکم الا لله " و در این مورد هیچ اختلافی میان مسلمانان وجود ندارد.
حاکمان در اسلام
به غیر از خدا پیامبر اکرم ( ص ) و ائمه اطهار ( ع ) و مجتهدان جامع الشرایط نیز حاکم هستند، ولی حاکم بودن آن ها به ترتیب در طول حاکمیت خداوند قرار دارد.

جدول کلمات

داور ، قاضی

پیشنهاد کاربران

فرمان روا ، فرمان فرما

دستور دهنده - فرمانده - سلطان - رهبر

پادشاه، حکمران

حاکم در زبان عبری به معنی دانشمند و حاکم دینی به حاکام و سپس به خاخام تبدیل گردیده.

پادشاه رئیس فرمانروا

رئیس فرمانروا پادشاه

طبیب، دانای شهر


کلمات دیگر: