کلمه جو
صفحه اصلی

دولت


مترادف دولت : اقبال، بخت، طالع، تمکن، تمول، ثروت، مکنت، هستی، حکومت، کابینه

متضاد دولت : نکبت

برابر پارسی : فرمانروا، کشوردار

فارسی به انگلیسی

government, state


wealth


administration, government, wealth, riches, big brother, raj, state

administration, Big Brother, government, raj, state


فارسی به عربی

حکومة , هالة ، الحکومة
( دولت (حکومت ) ) إدارَة

حکومة , هالة ، الحکومة


مترادف و متضاد

حکومت، کابینه


اقبال، بخت، طالع ≠ نکبت


تمکن، تمول، ثروت، مکنت، هستی


government (اسم)
حکومت، صلاحدید، دولت، فرمانداری، طرز حکومت هیئت دولت، عقل اختیار

state (اسم)
ایالت، حالت، چگونگی، حال، کشور، جمهوری، استان، دولت، کیفیت، دولتی حالت

mammon (اسم)
ثروت، دولت، ممونا

۱. اقبال، بخت، طالع
۲. تمکن، تمول، ثروت، مکنت، هستی
۳. حکومت، کابینه ≠ نکبت


فرهنگ فارسی

۱ - ( مصدر ) گشتن از حالی به حالی . ۲ - ( اسم ) گردش نیکبختی و مال و پیروزی از شخصی بدیگری . ۳ - اقبال نیکبختی . ۴ - ( اسم ) گروهی که بر مملکت حکومت کنند از وزیران و رئیس مملکت قوه مجریه . ۵ - مملکت کشور ( خواه پادشاهی خواه جمهوری ) . ۶ -( تصوف ) اتفاق حسن و آن عنایت ازلی باشد ( اسرار التوحید ۳۱۴ ) جمع دول .

عامل/ کنشگر اصلی صحنۀ بین‌المللی که دارای جمعیت دائم، قلمروِ مشخص و حکومت برخوردار از حاکمیت است و در روابط بین‌المللی حقوقی معین دارد


فرهنگ معین

( ~.) [ ع . ] (اِ.) 1 - حکومت ، سلطنت ، هیئت وزیران . 2 - سعادت ، طالع . 3 - جاه ، مکنت . 4 - مدد، کمک .


( ~. ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - حکومت ، سلطنت ، هیئت وزیران . ۲ - سعادت ، طالع . ۳ - جاه ، مکنت . ۴ - مدد، کمک .
(دُ لَ ) [ ع . دولة ] (اِمص . ) ۱ - گردش خوشبختی و ثروت و دارایی از شخصی به شخص دیگری . ۲ - نیکبختی ، خوش اقبالی .

(دُ لَ) [ ع . دولة ] (اِمص .) 1 - گردش خوشبختی و ثروت و دارایی از شخصی به شخص دیگری . 2 - نیکبختی ، خوش اقبالی .


لغت نامه دهخدا

دولت. [ دَ / دُو ل َ ] ( ع اِ ) ثروت و مال. نقیض نکبت. مال اکتسابی و موروثی. ( ناظم الاطباء ). مال. مال و ظفر را دولت بدان سبب گویند که دست به دست میگردد. ( از غیاث ). ثروت و مکنت و نعمت. ( یادداشت مؤلف ) :
پیر و فرتوت گشته بودم سخت
دولت تو مرا بکرد جوان.
رودکی.
چون راست رود دولت ایام نپاید
افتنده و خیزنده بود دولت ایام.
قطران تبریزی.
به دانش توان عنصری شد ولیک
به دولت توان چون شدن عنصری.
خاقانی.
بسا دولت که محنت زاده اوست
که خاکستر ز آتش یادگار است.
خاقانی.
محنتش نام خواستم کردن
دولتش نام ساختم چو برفت.
خاقانی.
در دولت عم بود مرا مادت طبع
آری ز دماغ است همه قوت اعصاب.
خاقانی.
دولت جان پرور است صحبت آموزگار
خلوت بی مدعی سفره بی انتظار.
سعدی.
بسا اهل دولت به بازی نشست
که دولت ببازی برفتش ز دست.
( بوستان ).
دوست مشمار آنکه در دولت زند
لاف یاری و برادرخواندگی.
سعدی.
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم.
حافظ.
اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصال
رسد به دولت وصل تو کار من به اصول.
حافظ.
دولت آن است که بی خون دل آید به کنار
ورنه با سعی و عمل کار جهان این همه نیست.
حافظ.
- امثال :
گر به دولت برسی مست نگردی مردی . ( امثال و حکم دهخدا ).
دولت ندهد خدای کس را به غلط.
بدرالدین جاجرمی.
دولت به خران دادی و حشمت به سگان
پس ما به تماشای جهان آمده ایم.
( امثال و حکم دهخدا ).
- نودولت ؛ تازه بدوران رسیده. نوکیسه. نوخاسته :
یارب این نو دولتان را بر خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند.
حافظ.
|| اقبال و بخت و سعادت و بهره مندی. ( ناظم الاطباء ). نقیض دبرت. کامگاری. کامرانی. شادکامی. بخت. طالع. شانس. بخت خوش. بهروزی. نیکبختی. بختیاری. گردش نیکی. نوبت غنیمت. خوشبختی. ( یادداشت مؤلف ). گردش زمانه به نیکی و ظفر و اقبال به سوی کسی و در فارسی خوش عنان ، نیک عهد، فیروز، بلند، جوان ، برنا، سرشار، پایدار، پهلودار،جاوید، جاودان ، جاودانه ، بی زوال ، ناپایدار، تیز، پادر رکاب ، تندرست و کامکار از صفات دولت است و در محل سپاس گویند به دولت او و از دولت او مثل از اقبال او و با اقبال او؛ و با لفظ آمدن و راندن و یافتن و داشتن و آخر شدن و خفتن نیز آمده و پسین استعاره است.( از آنندراج ). گردش زمانه به نیکی و اقبال. ( از غیاث ). نقیض نکبت باشد. ( برهان ) :

دولت . [ دَ / دُو ل َ ] (ع اِ) ثروت و مال . نقیض نکبت . مال اکتسابی و موروثی . (ناظم الاطباء). مال . مال و ظفر را دولت بدان سبب گویند که دست به دست میگردد. (از غیاث ). ثروت و مکنت و نعمت . (یادداشت مؤلف ) :
پیر و فرتوت گشته بودم سخت
دولت تو مرا بکرد جوان .

رودکی .


چون راست رود دولت ایام نپاید
افتنده و خیزنده بود دولت ایام .

قطران تبریزی .


به دانش توان عنصری شد ولیک
به دولت توان چون شدن عنصری .

خاقانی .


بسا دولت که محنت زاده ٔ اوست
که خاکستر ز آتش یادگار است .

خاقانی .


محنتش نام خواستم کردن
دولتش نام ساختم چو برفت .

خاقانی .


در دولت عم بود مرا مادت طبع
آری ز دماغ است همه قوت اعصاب .

خاقانی .


دولت جان پرور است صحبت آموزگار
خلوت بی مدعی سفره ٔ بی انتظار.

سعدی .


بسا اهل دولت به بازی نشست
که دولت ببازی برفتش ز دست .

(بوستان ).


دوست مشمار آنکه در دولت زند
لاف یاری و برادرخواندگی .

سعدی .


حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم .

حافظ.


اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصال
رسد به دولت وصل تو کار من به اصول .

حافظ.


دولت آن است که بی خون دل آید به کنار
ورنه با سعی و عمل کار جهان این همه نیست .

حافظ.


- امثال :
گر به دولت برسی مست نگردی مردی . (امثال و حکم دهخدا).
دولت ندهد خدای کس را به غلط .

بدرالدین جاجرمی .


دولت به خران دادی و حشمت به سگان
پس ما به تماشای جهان آمده ایم .

(امثال و حکم دهخدا).


- نودولت ؛ تازه بدوران رسیده . نوکیسه . نوخاسته :
یارب این نو دولتان را بر خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند.

حافظ.


|| اقبال و بخت و سعادت و بهره مندی . (ناظم الاطباء). نقیض دبرت . کامگاری . کامرانی . شادکامی . بخت . طالع. شانس . بخت خوش . بهروزی . نیکبختی . بختیاری . گردش نیکی . نوبت غنیمت . خوشبختی . (یادداشت مؤلف ). گردش زمانه به نیکی و ظفر و اقبال به سوی کسی و در فارسی خوش عنان ، نیک عهد، فیروز، بلند، جوان ، برنا، سرشار، پایدار، پهلودار،جاوید، جاودان ، جاودانه ، بی زوال ، ناپایدار، تیز، پادر رکاب ، تندرست و کامکار از صفات دولت است و در محل سپاس گویند به دولت او و از دولت او مثل از اقبال او و با اقبال او؛ و با لفظ آمدن و راندن و یافتن و داشتن و آخر شدن و خفتن نیز آمده و پسین استعاره است .(از آنندراج ). گردش زمانه به نیکی و اقبال . (از غیاث ). نقیض نکبت باشد. (برهان ) :
بخت و دولت چو پیشکار تواند
نصرت و فتح پیشیار تو باد.

رودکی .


چو از تخم شاهان دلش سیر گشت
سر دولت روشنش زیر گشت .

فردوسی .


به شمشیر دولت بدادم روان
ترا باد پیوسته دولت جوان .

فردوسی .


که دولت گرفته ست از ایشان نشیب
کنون کرد باید بدین کین نهیب .

فردوسی .


برآمد بر این کار یک روزگار
فروزنده شد دولت شهریار.

فردوسی .


چرا این مردم دانا و زیرک سار و فرزانه
به تیمار و عذاب اندر ابا دولت به پیکار است .
اگر گل کارد او صد برگ ابا زیتون ز بخت او
بر آن زیتون و آن گلبن به حاصل خنجک و خار است .

خسروی .


دولت او را به ملک داده نوید
و آمده تازه روی و خوش به خرام .

فرخی .


در ظاهر و در باطن پشت تو بود دولت
در عاجل و در آجل یار تو بود باری .

منوچهری .


همواره همیدون به سلامت بزیادی
با دولت و بانعمت و با حشمت و شادی .

منوچهری .


جاوید بزی بار خدایا به سلامت
با دولت پیوسته و با عمر بقایی .

منوچهری .


دولت او غالب است بر عدو و جز عدو
طاعت او واجب است بر خدم و جز خدم .

منوچهری .


زندگانی خداوند دراز باد در دولت و بزرگی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 287). اما دولتی بود ما را که بر جای فرود آمدند و در دنبال ما نیامدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). در عز ودولت سالهای بسیار بزیاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). بخت و دولتش آن کار براند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374).
لباس جاه تو دارد همیشه
ز دولت پود و از اقبال تاره .

(از لغت نامه ٔ اسدی ).


هیچ مشو غره گر اوباش را
چند گهک نعمت یا دولت است .

ناصرخسرو.


غره مشو به دولت و اقبال روزگار
زیرا که با زوال همال است دولتش .

ناصرخسرو.


چو دولت مهیا بود مر کسی را
اگر او نجویدبجویدش دولت .

مسعودسعد.


از دولت و بخت شاد بادی
وان کس که به تو نه شاد ناشاد.

مسعودسعد.


دل از دولت همیشه شاد بادت
که ما شادیم تا بینیم شادت .

مسعودسعد.


خواهی که بخت ودولت گردند متصل
با نهمت تو هیچ مکن منقطع رجا.

مسعودسعد.


این چنین دولتی مرا جویان
من گریزان چو زوبع ازیاسین .

سنایی .


و آن را سرمایه ٔ سعادت و اقبال و دولت شناختمی . (کلیله و دمنه ). و ایام عمرو روزگار دولت یکی از مقبلان بدان آراسته گردد. (کلیله و دمنه ).
دولت اندر هنر بسی جستم
هر دو را یک مکان نمی یابم .

خاقانی .


نه ز دولت نظری خواهم داشت
نه ز سلوت اثری خواهم داشت .

خاقانی .


برفتم پیش شاهنشاه همت تا زمین بوسم
اشارت کرد دولت را که بالاخوان و بنشانش .

خاقانی .


دولت از خادم و زن چون طلبم
کاملم میل به نقصان چه کنم .

خاقانی .


اگر نازی از دولت آید پدید
سر از ناز دولت نباید کشید.

نظامی .


به نازی که دولت نماید مرنج
که در ناز دولت بود کان گنج .

نظامی .


چو طالع موکب دولت روان کرد
سعادت روی در روی جهان کرد.

نظامی .


دلم چون دید دولت را هم آواز
ز دولت کرد بر دولت یکی ناز.

نظامی .


هر که از استا گریزد در جهان
او ز دولت می گریزد این بدان .

مولوی .


کس نتواند گرفت دامن دولت به زور
کوشش بیفایده ست وسمه بر ابروی کور.

سعدی (گلستان ).


عقل و دولت قرین یکدگراست
هر که را عقل نیست دولت نیست .

سعدی .


بخت و دولت به کاردانی نیست
جز به تأیید آسمانی نیست .

سعدی (گلستان ).


چو همت است چه حاجت به گرز مغفر کوب
چو دولت است چه حاجت به تیر جوشن خای .

سعدی .


دانی که چیست دولت دیدار دوست دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن .

حافظ.


دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
باز پرسید خدا را که به پروانه ٔ کیست .

حافظ.


چو بی دولتی تخم دانش مکار
چو دولت بود نیست کوشش بکار.

؟ (از تاریخ سلاجقه ٔ کرمان ).


خرد نزدیک دولت کس فرستاد
که می خواهم که با من یار باشی
جوابش داد دولت گفت هر جا
که من باشم تو خود ناچار باشی .

؟ (از تاریخ گیلان ظهیرالدین مرعشی ).


دولت اگر سلسله جنبان شود
مور تواند که سلیمان شود.

وحشی بافقی .


- امثال :
باش تا صبح دولتت بدمد
کاین هنوز از نتایج سحر است .

(امثال و حکم دهخدا).


بر دولت متزلزل اعتماد نباشد . (تاریخ گزیده از امثال و حکم ). دولت افتان و خیزان بایدکه پایدار باشد. (تاریخ بیهقی از امثال و حکم ). دولت افتان و خیزان بهتر باشد. (تاریخ بیهقی از امثال وحکم ).
- دولت آورد ؛ که بخت و دولت آن را آورده باشد. آورده ٔ اقبال و بخت :
به پای دولت آوردت سپردت
سری کش تن ترا نه جانسپار است .

مسعودسعد.


- دولتبا ؛ آش دولت . طعام سعادت و دولت :
بشنو اکنون زین دهل چون بانگ زد
دیگ دولتبا چگونه می پزد.

مولوی .


- دولت باقی ؛ حکومت و شوکت جاودانی . سعادت و کامگاری همیشگی :
خانه کن ملک ستمکاری است
دولت باقی ز کم آزاری است .

نظامی .


و رجوع به ترکیب دولت جاوید شود.
- دولت بیدار ؛ بخت بیدار :
دولت بیدار دیدی جاودان
گرز خواب جاودان برخاستی .

خاقانی .


سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد.

حافظ.


- دولت تیز ؛ اقبالی که مردم را یکایک به مرتبه ٔ بلند رساند. (ناظم الاطباء). کنایه از دولتی که یکایک زیاده از استعداد به کسی رسد و چنین دولت سریعالزوال می باشد و صاحب این دولت را تیز دولت می گویند و نو دولت . (آنندراج ) :
نامشان را سیل تیز مرگ برد
نام او و دولت تیزش نمرد.

مولوی .


من از هر زخم شمشیرت نشان دولتی دارم
ندانم عاقبت بر سر چه آرد دولت تیزت .

جمال الدین سلمان (از آنندراج ).


خار در صحبت گل دولت تیزی می راند
گل چو بر باد شد آن دولت خار آخر شد.

حافظ.


هر که را غره کرد دولت تیز
غدر آن دولتش هلاک رساند.

خاقانی .


بر سرم آمد ولی بسیارزود از من گذشت
دولت تیزی که می گویند شمشیر تو بود.

دانش (از آنندراج ).


- امثال :
دولت تیز را بقا نبود . دولت تیز را بقایی نیست . (امثال و حکم دهخدا).
دولت نه به کوشیدن است چاره کم جوشیدن است .
- از دولت فلان ؛ به دولت فلان . (آنندراج ). به یمن اقبال و بخت او :
تنش کرد از دولت اشکبار
مقامات پروانه را استوار.

طغرا (از آنندراج ).


شد از دولت عشق در بزمگاه
به من همنشین ساقی همچو ماه .

طغرا (از آنندراج ).


و رجوع به ترکیب به دولت فلان شود.
- برگشته دولت ؛ بخت برگشته . مدبر. بدبخت :
چو برگشته دولت ملامت شنید
سرانگشت حسرت به دندان گزید.

سعدی (بوستان ).


- به دولت فلان ؛ به یمن وجود و اقبال او. با برکت و عنایت وی : بالش بوسه داد و گفت اکنون به دولت خداوند بهتر است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369). به دولت خداوند و عدل وی اگر کسی به سی بار هزار هزار دینار جواهر خواهددر بغداد هست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 427).
به دولت تو ز بهر سپاه و لشکر تو
به دشت آب روان گشت هرچه بود سراب .

مسعودسعد.


به دو چشم آهوی تو که به دولت تو گردون
همه عبده نویسد سگ پاسبان ما را.

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 550).


چرا به دولت دل مرجع زمانه نباشم
که هست حادثه ها را تمام پشت و پناهی .

واله هروی (از آنندراج ).


هوا به دولت پیری مسخر من شد
قد خمیده کم از خاتم سلیمان نیست .

صائب تبریزی (از آنندراج ).


- بیداردولت ؛ جوان دولت . دولتمند و کامکار. (آنندراج ).
- بی دولت ؛ آنکه دولت نداشته باشد. ناقابل . بدوضع. (آنندراج ). بدبخت :
چو بی دولتی تخم دانش مکار
چو دولت بود نیست کوشش بکار.

(از تاریخ سلاجقه ٔ کرمان ).


- تیزدولت ؛ که دولت زودگذر دارد. نودولت . که دولت و بخت مستعجل دارد :
تیزدولت را بسی شادی نباید کرد از آنک
هر که بالا زود گیرد زود میرد چون شرار.

سنائی .


و رجوع به ترکیب دولت تیز شود.
- جوان دولت ؛ بیداردولت . دولتمند و کامگار. (آنندراج ). که بخت و دولت جوان و سازگار دارد :
جوان دولت و تیز و گردن کش است
گه خشم سوزنده چون آتش است .

نظامی (شرفنامه ص 101).


- دولت جاوید ؛ سعادت و خوشبختی همیشگی :
بمان به دولت جاوید تا به حرمت تو
زمانه زی حرم خرمی دهد بارم .

خاقانی .


دولت جاوید یافت هر که نکو نام زیست
کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را.

سعدی .


- دولت خوابیده ؛ بخت خفته . دولتی که بدان انتفاع نتوان کرد و این مقابل دولت بیدار است . (از آنندراج ) :
ز جرم زیردستان از تحمل چشم پوشیدن
دو چشم دولت خوابیده را بیدار می سازد.

صائب (از آنندراج ).


- دولت دنیا ؛ برخورداری و سعادت دنیا. (ناظم الاطباء).
- دولت دیرمان ؛ اقبال و نیکبختی پایدار :
کز عمر هزار ساله ٔ نوح
صد دولت دیرمان ببینم .

خاقانی .


و رجوع به ترکیب دولت جاوید شود.
- دولت عالی ؛ بخت بلند : به فر دولت عالی بر مراد و هیچ خلل نیست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380). به دولت عالی ظفر و نصرت روی خواهد نمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349).
- دولت مستعجل ؛ اقبال و بخت زودگذر. دولت تیز :
راستی خاتم فیروزه ٔبواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود.

حافظ.


- دولت یافتن ؛ سعادت یافتن . خوشبخت شدن . سعادتمند گشتن :
مدعی از گفتگوی دولت معنی نیافت
راه نبرد از ظلام ماه ندید از غبار.

سعدی (کلیات چ مصفا ص 788).


- روز دولت ؛ روزگار سعادت و خوشبختی ؛ وقت پیروزی و بهروزی :
روز دولت برادر بخت است
چون رفوگر پسرعم قصار.

خاقانی .


- صاحب دولت ؛ دارای نیک بختی . (ناظم الاطباء). خوشبخت . بهروز :
طریق و رسم صاحبدولتان است
که بنوازند مردان نکو را.

سعدی .


صاحبدولتی به تو رسید و بر حالت نبخشید. (گلستان ).
- || ثروتمند.
|| اقتدار و توانایی . (ناظم الاطباء). روزگار شکوه وحشمت و سلطه که نتیجه ٔ روی آوردن بخت و اقبال است . حکومت و قدرت و فرمانروائی . قدرت و سیطره و تسلط. دوران اقتدار و غلبه و حکمرانی :
به وقت دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان بانهاد و سامان بود.

کسایی .


بدو گفت ای گرد پهلو نژاد
زمانه ترا داد دولت بداد.

فردوسی .


وفا و همت و آزادگی و دولت و دین
نکوی و عالی و محمود و مستوی وقوی .

منوچهری .


پس گفت خطا کردم که بر زمین دشمنان آمدم سخت بدنام شوم که اینجا دشمنی است دولت محمود را چون علی تکین . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 232). گفتند... ما مردمانیم پیر وکهن و طاهریان را خدمت سالها بسیار کرده و در دولت ایشان نیکوییها دیده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248). گفت که بوسهل این دولت بزرگ را به باد خواهد داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 321). پس از فرمان ما فرمان وی است در هر کاری که به صلاح دولت و مملکت باز گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 381).
وز دولت خود شادباش از ایراک
دولت به تو ای شاه شادمان است .

ناصرخسرو.


گر نباشدبه نزد دولت تو
ای عجب در جهان کجا باشد.

مسعودسعد.


گفتم از دولت تو آن بینم
کزبزرگی تو سزا باشد.

مسعودسعد.


شها امروز روز دولت تست
بر این سان باد تا لیل و نهار است .

مسعودسعد.


کرد گفتار من به دولت تو
آب وخون مغز و دیده ٔ شعرا.

مسعودسعد.


ملک بنده را آن مرتبت و حشمت داده است که در دولت خداوند پایه ٔ هیچکس از پایه ٔ بنده بلندتر نیست . (نوروزنامه ).
از خاک بجز دولت سنجر نکند زر
از چوب بجز موسی عمران نکند مار.

امیر معزی .


دولت او هست چون تقدیر ایزد لم یزل
هرچه باشد لم یزل ناچارباشد لایزال .

امیر معزی .


دولت از داد هیچ نشکیبد
گر شکیبد فناش بفریبد.

سنایی .


و در مدت صد و هفتاد سال که ایام دولت این خاندان مبارک است ایزد تعالی آن را به هزار و هفتصد سال برساند. (کلیله و دمنه ). و در دولت و نوبت خویش منزلت او پیدا آرند. (کلیله و دمنه ).
امروز منم زبان عالم
تیغ تو شها زبان دولت .

خاقانی .


کامروز رسته اید به جان از سموم ظلم
کاندر ظلال دولت شاه توانگرید.

خاقانی .


هر که را غره کرد دولت تیز
غدر آن دولتش هلاک رساند
خاک بر فرق دولتی که ترا
از سر خاک بر سماک رساند
نه نه صد جان فدای آن دولت
کو تواند ترا به خاک رساند.

خاقانی .


دولتت بیش و دشمنت کم باد.

(سندبادنامه ص 11).


و دولت پایدار او تا چون شمع به همه اعضاء روی شده است . (سندبادنامه ص 16). و روی امید می دید که دولت آل سامان به آخر رسیده است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
رخت مسیحا نکشد هر خری
محرم دولت نبود هر سری .

نظامی .


به دارای دولت سر افراختم
ز دارا به دولت سرانداختم .

نظامی .


صدر نشین تر ز سخن نیست کس
دولت این ملک سخن راست بس .

نظامی .


وندر گلوی دشمن دولت کند چو میخ
فراش او طناب در بارگاه را.

سعدی .


دفتر ز شعر گفته بشوی و دگر مگوی
الا دعای دولت سلجوق شاه را.

سعدی .


دعاگوی این دولتم بنده وار
خدایا تو این سایه پاینده دار.

سعدی .


زهی ملک و دولت که پاینده باد.

سعدی (بوستان ).


دولت او آفتاب و نور و کوه و سایه اند
آفتاب از نور و کوه از سایه کی گردد جدا.

سلمان ساوجی .


از جان دعای دولت او می کنند خلق
یارب دعای خسته دلان مستجاب کن .

ضیاءالدین خجندی .


دولت شاه جهان را گر میان بندی چوگور
دولت آید بر پیت چون یوز بر بوی پنیر.

رضی نیشابوری .


- امثال :
دولت همه ز اتفاق خیزد . (امثال و حکم دهخدا).
دولت و دین گشته چونکه توأم ، بینی
ملکت آشفته را ز نو سر و سامان .

حاج سید نصراﷲ تقوی .


- دولت دیریاز ؛ دولت پایدار و دیرینه . سیطره و اقبال کهن :
به رستم چنین گفت کای سرفراز
بترسم که این دولت دیریاز
همی سر گراید به سوی نشیب
دلم شد ز کردار آن پر نهیب .

فردوسی .


|| فتح و ظفر. (ناظم الاطباء). فتح در جنگ . (یادداشت مؤلف ). ظفر. (از غیاث ) :
مر آن را که جنبیدنش دولت است
ملامت مکن گر نگیرد قرار.

عنصری .


|| خوشحالی و شعف . (ناظم الاطباء). || چیزی که دست به دست بگردد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (غیاث ). آنچه دست به دست داده شود. (ترجمان القرآن جرجانی ص 49). || نژاد. || آزادی از زن . || ادای قرض . (ناظم الاطباء). || سلطان ؛ دولتی ، سلطانی . (یادداشت مؤلف ). || (در اصطلاح سیاسی قرون اخیر) سلطنت . هیأت سلطنت . (ناظم الاطباء) : عالیجاه وزیر اعظم دیوان عالی و اعتمادالدوله ٔ ایران عمده ترین ارکان دولت و قاطبه ٔ امراء درگاه معلی ... داد و ستد کل مالیات دیوانی و... بدون تعلیقه و امر عالیجاه معظم الیه داد و ستد نمی شود. (تذکرةالملوک چ دبیرسیاقی ص 5)... دیوان بیگی به حقیقت شکایت هر یک رسیده و از قرار که مقرون به صلاح دولت و ضابطه ٔ مملکت می دانسته غوررسی می نموده اند. (تذکرةالملوک ص 13).
- دولت باهره ؛ دولت منور و عالی . لقبی و نعتی حکومت و دولت را. دولت قوی و نیرومند. دولت قاهره : مشارالیه [ قورچی باشی ] عمده ترین امراء ارکان دولت باهره و ریش سفید قاطبه ٔ ایلات ... و مواجب قاطبه ٔ قورچیان بر طبق عرض قورچی باشی ... (تذکرةالملوک چ دبیرسیاقی ص 6). مشارالیه . [ قوللر آقاسی ] بعداز عالیجاه قورچی باشی عمده ترین امراء و ارکان دولت باهره ... و مواجب و انعام قاطبه ٔ غلامان بر طبق عرض قوللرآقاسی و تعلیقه ٔ وزراء اعظم شفقت می شده . (تذکرةالملوک ص 7).
- دولت طراز ؛ که زینت و طراز دولت و سلطنت است . که دولت و سعادت از او زینت دارد :
عنصر نوشین روان عهد به عالم
هرمز دولت طراز تاجور آورد.

خاقانی .


- دولت عظمی ؛ سلطنت بزرگ . (ناظم الاطباء).
- دولت قاهره ؛ دولت قوی و مقتدر : اگر امراء ارکان دولت قاهره در ارتکاب امر خلاف قاعده به امر و نهی او ممنوع و متقاعدنگردند به خدمت بندگان قبله ٔ عالمیان عرض و بدانچه امر اقدس شرف صدور یابد از آن قرار معمول دارد. (تذکرةالملوک چ دبیرسیاقی ص 6). و قورچی باشیان عمده ترین ارکان دولت قاهره اند. (تذکرةالملوک ص 7). و رجوع به ترکیب دولت باهره شود.
- دولت و ملت ؛ هیأت حاکمه و شریعت و مذهب . حکومت و مذهب : کار جهان بر پادشاهان و شریعت بسته است و دولت و ملت دو برادرند که بهم بروند و از یکدیگر جدا نباشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 595).
دولت و ملت جنابه زاد چو جوزا
مادر بخت یگانه زای صفاهان .

خاقانی .


|| (در اصطلاح سیاسی اخیر). هیأت دولت . گروه وزیران . مجموعه ٔ هیأت عالیه ٔ حاکمه از شاه و وزراء. حکومت . سلطنت . دستگاه حکومتی . هیأت حاکمه . قوه ٔ مجریه . گروهی که بر مملکت حکومت کنند. (یادداشت مؤلف )؛ فلانی از طرف دولت به سفارت برگزیده شد. || در اصطلاح سیاسی ممالک متصرفه ٔ هر حکومتی خواه پادشاهی باشد و یا جمهوری . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح عرفانی ) نزد محققین وارستگی از علایق و حصول مطالب دارین که دنیا و آخرت است بود و نزد مجردین زن و قرض نداشتن و به اشتهای خود خوردن و خوابیدن باشد. (برهان ). اتفاق حسن و آن عنایت ازلی باشد. (اسرارالتوحید ص 314 از فرهنگ فارسی معین ).

فرهنگ عمید

۱. دارایی، ثروت، مال.
۲. (سیاسی ) زمان سلطنت و حکومت بر یک کشور.
۳. (سیاسی ) هیئت وزیران، نخست وزیر و وزیران او.
۴. [قدیمی] آنچه به گردش زمان و نوبت از یکی به دیگری برسد.
۵. (اسم مصدر ) [قدیمی] گردش نیکی به سود کسی.

دانشنامه عمومی

دولت در علم سیاست، دستگاهی سیاسی اجباری با حکومتی متمرکز است که انحصار استفادهٔ درست از اجبار و زور درون یک قلمرو جغرافیایی معین را حفظ می کند. مفهوم دولت در معانی دیگری نیز به کار برده می شود. بسیاری از نویسندگان مفاهیم «دولت» و «حکومت» را به یک معنا به کار می برند و در زبان عامیانه و رسانه ها دولت معمولاً به معنی قوه مجریه یا هیئت وزیران است که این کاربرد از واژه دولت تنها به بخشی از حکومت اشاره دارد. گاهی نیز دولت به بخشی از حکومت اشاره دارد که شامل نهادهای مذهبی و نهادهای مدنی نمی شود. مثلاً کاربرد واژه دولت در اصطلاح سازمان های غیردولتی به این مفهوم از دولت اشاره دارد.
دولت ها ممکن است از قدرت سیاسی و حاکمیت کامل برخوردار باشند که در این صورت کشور مستقل نامیده می شوند؛ ولی گاهی ایالت هایی که در یک جمهوری فدرال گرد هم آمده اند، مثلاً در ایالات متحده آمریکا، نیز دولت نامیده می شوند. بعضی از دولت ها هم تابع و دست نشاندهٔ حکومتی دیگر هستند؛ مثل فرانسه ویشی که تابع آلمان نازی بود اما خود را دولت می خواند.
دولت شخص حقوقی است که چیدمان پولی یک کشور را اجرا کرده باشد.تعریف شخص حقوقی:نول ،از لحظهء ثبت نام و نام خانوادگی درسازمان ثبت اسناد و املاک کشور شخص حقوقی به شمار می آید.نکته:نول را به فاز مبتلا نمی کنند تا دولت درست کنند از جمله فازهای دینی،اقتصادی و سیاسی.نکته:استقلال دولت و چیدمان اداری کشور از همین امر ناشی می شود.انواع دولت:الف)دولت مرکزی:تنها شخصی است که در خزانه حساب شخصی دارد و عموماً جهت ساخت و گسترش و ترمیم پایهء پولی کشور از آن استفاده می کند.مثلاً الماس خریداری کرده و در خزانه به امانت می گذارد.ب)دولت کاراکترال:مرجع برگذاری آزمون استخدامی ادارات و موءسّسات دولتی به شمار می آید و با دقّت زیادی مسئول محتوای پولی اداری است.نکته:محتوای پولی اداری ،مرز یک کشور و کشور دیگر از لحاظ اداری است.ج)دولت فدرال:مسئول آمایش یک سرزمین را دولت فدرال گویند.تبصره:قضّات فدرال را هم تاءیید صلاحیت می کند.د)دولت رادیکال:متولّی امور اجرائی اداری کشور است و دولت لیبرال از او مجوّز می گیرد.ه)دولت لیبرال:مسئولیّت های ویژه را برعهده دارد و سازمان فدرال یک کشور اداره می کند.دولت ملّی:امور سازمانی از جمله سازمانهای قضائی را سامان دهی می کند.یادآوری:سازمانهای فدرال را برعهده نمی گیرد.
هیچ اجماع آکادمیکی بر روی یک تعریف جامع و مناسب از دولت وجود ندارد. واژه دولت اشاره دارد به دسته ای از نظریات متفاوت ولی مرتبط دربارهٔ پدیده سیاست که اغلب با یکدیگر هم پوشانی هایی دارند. ارائه تعریف از این واژه می تواند به عنوان بخشی از درگیری های ایدئولوژیکی نیز در نظر گرفته شود، چرا که تعریف های مختلف به نظریه های متعددی منجر می شود که پایه و اساس دولت هستند و در نتیجه راهکارهای مختلف سیاسی را معتبر خواهند شمرد.

دولت (ابهام زدایی). دولت ممکن است در یکی از این معانی استفاده شود:
دولت به معنی جمعیتی از افراد که دارای قلمرو سرزمینی مشخص، حکومت و حاکمیت هستند

دانشنامه آزاد فارسی

دولت (state)
هیئتی که سیاست داخلی و خارجی خود را خود شکل می دهد و به موجب قوانینی عمل می کند که توسط حکومت تعیین می شود و سازمان های حکومت آن ها را، در صورت لزوم با تکیه بر زور، به اجرا می گذارند. می توان گفت که رشد نهادهای بین المللی منطقه ای چون اتحادیۀ اروپا به این معنی است که دولت دیگر واجد حاکمیت مطلق نیست. هرچند بیشتر دولت ها عضو سازمان ملل متحدند، ولی این امر معیار کاملاً قابل اعتمادی نیست: برخی از آن ها، مانند سوئیس، به انتخاب خود عضو این سازمان نیستند؛ برخی نیز، مانند تایوان، عمداً از عضویت این سازمان کنار گذاشته شده اند؛ و برخی هم، با این که عضو سازمان اند، از حاکمیت ملی مطلق بی بهره اند. تعریف جاافتادۀ دولت را مک آیور در کتابدولت نو (۱۹۲۶) به دست داده است: «سازمانی که از طریق قوانین انتشاریافتۀ حکومتی اقدام می کند و بدین منظور از قدرت قهرآمیز برخوردار است و در داخل جامعه ای با مرزهای زمینی/دریایی مشخص، شرایط عام بیرونی نظم اجتماعی را حفظ می کند». این تعریف چهار رکن اصلی دارد: این که مردم برای برقراری و حفظ نظم اجتماعی سازمانی تشکیل داده اند؛ این که جامعه ای که دولت را تشکیل می دهد دارای مرزهای مشخصی است؛ این که حکومت که نمایندۀ مردم است براساس قوانین انتشاریافته اقدام می کند؛ و این که این حکومت برای اجرای این قوانین از قدرت برخوردار است. امروزه دولت را دولت ملی می دانند، یعنی هر جامعه ای که بر ناحیۀ مشخصی حاکمیت مطلق داشته باشد یک دولت است. بنابراین، ایالت های کشور امریکا، که تا حدودی از اراده و خواست حکومت فدرال تبعیت می کنند، از نظر بین المللی دولت نیستند، همان طور که مستملکات استعماری یا مشابه آن نیز، که تابع مرجع بالاتری هستند، دولت شناخته نمی شوند. در ۱۹۹۵، در جهان ۱۹۲ دولت ملی برخوردار از حاکمیت وجود داشت.

فرهنگ فارسی ساره

کابینه


فرهنگستان زبان و ادب

{state} [علوم سیاسی و روابط بین الملل] عامل/ کنشگر اصلی صحنۀ بین المللی که دارای جمعیت دائم، قلمروِ مشخص و حکومت برخوردار از حاکمیت است و در روابط بین المللی حقوقی معین دارد

واژه نامه بختیاریکا

دارائی؛ دم ودستگاه؛ مال؛ اموال
زه دَولت تو

پیشنهاد کاربران

معنی بخت و. . . .

دولت معنی سلطنت وهستی طالع نیکبختی و حقیقت جاودان است

بعضی ها فکر میکنند دولت اسم زن نیست ولی هست ، حتی اسم مادربزرگ من دولت هست


می توان یکی از معانی آن را ”اعتبار” در نظر گرفت .
حتماً شنیده اید که مثلاً می گویند ”دولتی سر فلانی او هم به نان و نوایی رسید” که یعنی” به اعتبار شرایط حمایتی فلانی . . . ” .

این واژه اربی است و پارسی آن اینهاست:
سَمیگ ( سنسکریت: سَمیگرَهَ )
راژیا ( سنسکریت: راجَیَ )
واژه ی ارب در پارسی باستان آرابیا خوانده می شده پس در زبانی پارسی نادرست است بنویسیم: عرب

الف ـ مجموعه دستگاه های اداره کننده ی یک کشور. زمانی که گفته می شود دولت فرانسه، یعنی قوای سه گانه، نیروهای نظامی و انتظامی. ب ـ قوه ی مجریه. که در این صورت به بخشی از دولت، دولت گفته می شود.

درایران قوه مجریه

مهر و یا امضا و یا یادداشت پادشاهان و بزرگان در زیر یا در پشت فرمان یا نامه را هم دولت میگویند

دولت واژه ای ایرانی است ، دول یعنی چرخ که در واژه دولاب می توان دید و معانی حقیقی دولت هم چرخ است و معانی دیگر مجازی هستند

در توضیح نظر اشکان عزیز
دُولَة : [ دول ]: آنچه به گردش زمان و نوبت از یکی به دیگرى برسد .

از چنگ منش اختر بد مهر به در برد/ آری چه کنم دولت دور قمری بود

نوبت دور قمری یعنی دوره هفت هزارساله ای که قمر صاحب عمل است. در مصرع نخست نیز اختر بدمهر به قمر اشاره دارد که دوره، دوره اوست و هم اشاره ای به ادبار و بدبختی دارد. بر این اساس حافظ با گله و شکایت بیان می کند که اختر بدمهر و بدبختی موجب شده که او از دست من برود، آری نوبت سروری اختر قمر است و او هرچه بخواهد انجام می دهد.

منبع:
https://www. isna. ir/news/95062817221/

همان است که با هر گوهر بسازد

پآدpe - ad تمام معانی و اسامی دولت درست است مثلا کابین را نمیتوان دولت داتست ولی میتوان جایگزین هیئت دولت دانست .
اسم خاص دولت یعنی رییس جمهور و وظایف اجرایی آن پس پآد درست است .
آد یعنی قدرت و اجرا و استقلالیت تصمیم گیری و پ به معنی متن تعریف شده.
پس میشود متن در حال اجرا و قدرت پیشرویی

برابر دولت در پارسی کابینه

در قدیم به معنی اقبال، شانس، ثروت بوده
در دولت به رحم بگشادی. تاج عظت به سرم بنهادی
جامی
و بعد ها به معنی دستگاه های حکومتی درآمد
بیا و دولت مرا ببین

دولت =ساتراپی
دولت ایران=ساتراپی ایران
دولت مرد=ساتراپ

دولت
کشورداری ، کشورمداری

دو جناح ، دو سمت پادشاه ، حناح راست و جناح چپ میشود دولت ،
لت به معنی سمت ، سو ، طرف ، است در انگلیسی میشود lat و به ماهیچه های دو سمت کمر هم لت می گویند

دول به معنای گردیدن نیست بلکه به معنای گردادن و اداره کردن هست یعنی وقتی میگیم دولت منظورمون نهادی هست که کشور رو ادراه میکنه و میگردونه عربی دول میشه دوله و در فارسی ما میگیم دولت

برابر پارسی دولت رایِن و رایِه می باشد

در دیدگاه بهنام عزیز
ساتراپ ریشه یونانی دارد و پارسی نیست

دَهیو.


کلمات دیگر: