کلمه جو
صفحه اصلی

لگن


مترادف لگن : آبدستان، تشت، شاشدان

فارسی به انگلیسی

basin, pelvis, tub, pan

basin, pan


basin, pelvis, tub


فارسی به عربی

حوض

مترادف و متضاد

basin (اسم)
حوزه رودخانه، لگن، تشتک، دستشویی، ابگیر

laver (اسم)
لگن، تغار، حوضچه، سنگاب، طشت

chamber pot (اسم)
لگن

finger bowl (اسم)
لگن، افتابه، لگن یا طاس دستشویی

آبدستان، تشت


شاشدان


۱. آبدستان، تشت
۲. شاشدان


فرهنگ فارسی

ظرف بزرگ فلزی لبه دار، تشت شستن دست وصورت یاجامه
( اسم ) ۱- تشتی فلزی که آن با دست و رخت و غیره شویند آبدستان : ز آبدست تو مانند کوثر است لگن اگر ززحمت صرف است آب در کوثر . ( معزی ۲ ) ۶۳۶- ظرف شب شاشدان ۳- شمعدان : از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یاسمن از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش پا ? ( دیوان کبیر ۴ ) ۷ : ۱- عود سوز بخور سوز سپند سوز . ۵- آتشدان آهنی منقل : چهار پای به زنجیر حادثات کشان همیشه سینه بر آتش بود بسان لگن . ( سلمان ساوجی لغ ) ۶- پارچه ای که دور فانوس کشند جامه فانوس کرته فانوس : مست شد با دور آن زلف را از روی یار چون چراغ روشنی کزوی تو بر گیری لگن . ( مواوی لغ ) ۷- لگن خاصره یا لگن خاصره . حفره ای که از مفصل شدن دو استخوان خاصره و خاجی تشکیل می شود و استخوان دنبالچه که در پایین استخوان خاجی است نیز جزو استخوان های تشکیل دهنده لگن محسوب است . لگن در حقیقت قسمت تحتانی تنه است و توسط تنگه فوقانی به دو قسمت تقسیم می شود : یکی لگن بزرگ در بالا که جزو شکم استئ دیگر در خفره لگن کوچک در پایین تنگه . در حفره لگن خاصره قسمتهایی از دستگاه گوارش و دستگاه تناسلی قرار دارند لگن . یا لگن زمردی . آسمان .
دهی از دهستان آختاچی بوکان بخش بوکاه شهرستان مهاباد .

فرهنگ معین

(لَ گَ ) (اِ. ) ظرف بزرگ لبه دار.

لغت نامه دهخدا

لگن. [ ل َ گ َ ] ( اِ ) ظرف شب. شاشدان. اصیص. تقاره.
|| شمعدان . ( لغت نامه اسدی ). لقن. طشت شمع. زاغوته. ( برهان ). زنبق. و رجوع به زنبق شود. جای سرشک شمع. صحن زیر شمع که اشک شمع در وی ریزد. شمعدان بود مانند طبقی دیوارش بلند، از سیم و زر و روی و آهن و مس سازند تا شمع گداخته از وی نریزد. ( اوبهی ) :
کوکبی آری ولیکن آسمان توست موم
عاشقی آری ولیکن هست معشوقت لگن.
منوچهری.
دین ز فعل بد نماند پاک جز در پاک تن
شمع پاکیزه کجا ماند در آلوده لگن.
ناصرخسرو.
میغ و زیرش تیره قرص آفتاب
چون نشسته گرد بر زرین لگن.
ناصرخسرو.
مونسم جان دهد دو تن گریان
من ز هجر بت آن ز مهر لگن.
مسعودسعد.
کلبه شمع و روشنان پروانه و گیتی لگن
بر لگن پروانه را بین مست جولان آمده.
خاقانی.
رخت را به پیوند چشمم چه حاجت
که شمع بهشت از لگن درنماند.
خاقانی.
عروسان خاطر دهندی رضا
که چون شمعشان در لگن کشتمی.
خاقانی.
آنت مویین دل که گر پیشش بکشتندی چراغ
طبع مویینش چو موم اندر لگن بگریستی.
خاقانی.
همچو پروانه مسکین که مقیم لگن است
تا نسوزد پر و بالش ز لگن می نرود.
مولوی.
میل در سرمه دان چنان شده تنگ
که بن شمع در سر لگنی.
سعدی.
شمع خود سوخت شب دوش به زاری امروز
گر لگن را طلبد شاه زمین میسوزم.
سلمان.
نبرد تا زر خورشید را فلک بگداز
برای شمع ضمیرش خرد نساخت لگن.
ظهوری ( از آنندراج ).
هر شمع که سرکش تر از آن نیست در این بزم
روشن کند آخر ز وفا چشم لگن را.
کلیم ( دیوان ص 92 ).
|| طَشت ِ آفتابه باشد که دست در میان آن بشویند. ( جهانگیری ). به ترکی چلابچی گویند. ( غیاث ). سلیچه. ( آنندراج ). چون تشتی بود سیمین یا رویین و آنچه بدین ماند. ( فرهنگ اسدی ). مانند تغاری بود از روی یا از مس و هرچه بدان ماند. ( فرهنگ اسدی نخجوانی ). تشتی خرد بیشتر از برنج که دست در آن شویند. تشت که دست و رخت شویند در آن. آبدستدان. آبدستان. طشت بی آفتابه باشد و آن طبق دیواره داری است که از مس یا برنج سازند و هم دست در آن شویند و هم خمیر نان در آن کنند و به کارهای دیگر نیز آید. ( برهان ) :

لگن . [ ل َ گ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان آختاچی بوکان بخش بوکان شهرستان مهاباد، واقع در 21هزارگزی شمال باختری بوکان و 4هزارگزی باختر شوسه ٔ بوکان به میاندوآب . جلگه ، معتدل و مالاریائی و دارای 331 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ تاتائو. محصول آنجا غلات ، توتون و حبوبات . شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن ارابه رو است . دبستانی نیز دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


لگن . [ ل َ گ َ ] (اِ) ظرف شب . شاشدان . اصیص . تقاره .
|| شمعدان . (لغت نامه ٔ اسدی ). لقن . طشت شمع. زاغوته . (برهان ). زنبق . و رجوع به زنبق شود. جای سرشک شمع. صحن زیر شمع که اشک شمع در وی ریزد. شمعدان بود مانند طبقی دیوارش بلند، از سیم و زر و روی و آهن و مس سازند تا شمع گداخته از وی نریزد. (اوبهی ) :
کوکبی آری ولیکن آسمان توست موم
عاشقی آری ولیکن هست معشوقت لگن .

منوچهری .


دین ز فعل بد نماند پاک جز در پاک تن
شمع پاکیزه کجا ماند در آلوده لگن .

ناصرخسرو.


میغ و زیرش تیره قرص آفتاب
چون نشسته گرد بر زرین لگن .

ناصرخسرو.


مونسم جان دهد دو تن گریان
من ز هجر بت آن ز مهر لگن .

مسعودسعد.


کلبه شمع و روشنان پروانه و گیتی لگن
بر لگن پروانه را بین مست جولان آمده .

خاقانی .


رخت را به پیوند چشمم چه حاجت
که شمع بهشت از لگن درنماند.

خاقانی .


عروسان خاطر دهندی رضا
که چون شمعشان در لگن کشتمی .

خاقانی .


آنت مویین دل که گر پیشش بکشتندی چراغ
طبع مویینش چو موم اندر لگن بگریستی .

خاقانی .


همچو پروانه ٔ مسکین که مقیم لگن است
تا نسوزد پر و بالش ز لگن می نرود.

مولوی .


میل در سرمه دان چنان شده تنگ
که بن شمع در سر لگنی .

سعدی .


شمع خود سوخت شب دوش به زاری امروز
گر لگن را طلبد شاه زمین میسوزم .

سلمان .


نبرد تا زر خورشید را فلک بگداز
برای شمع ضمیرش خرد نساخت لگن .

ظهوری (از آنندراج ).


هر شمع که سرکش تر از آن نیست در این بزم
روشن کند آخر ز وفا چشم لگن را.

کلیم (دیوان ص 92).


|| طَشت ِ آفتابه باشد که دست در میان آن بشویند. (جهانگیری ). به ترکی چلابچی گویند. (غیاث ). سلیچه . (آنندراج ). چون تشتی بود سیمین یا رویین و آنچه بدین ماند. (فرهنگ اسدی ). مانند تغاری بود از روی یا از مس و هرچه بدان ماند. (فرهنگ اسدی نخجوانی ). تشتی خرد بیشتر از برنج که دست در آن شویند. تشت که دست و رخت شویند در آن . آبدستدان . آبدستان . طشت بی آفتابه باشد و آن طبق دیواره داری است که از مس یا برنج سازند و هم دست در آن شویند و هم خمیر نان در آن کنند و به کارهای دیگر نیز آید. (برهان ) :
ماهی به کش درکش چو سیمین ستون
جامی به کف برنه چو زرین لگن .

فرخی .


گه دست شستنش نشگفت اگر
شود چشمه ٔ زندگانی لگن .

عنصری .


گر آب چشمه ٔ کوثر ز جنت است نشان
به گاه شستن دستش چو کوثر است لگن .

امیرمعزی .


شاخ طوبی را غذا گردد به فردوس اندرون
چون برون ریزد مذاب دست شویت در لگن .

ازرقی .


هلال نیست که بر طرف نیلگون چمن است
که آفتابه ٔ زرین مهر را لگن است .

اشرف (از آنندراج ).


مخضب . مرکن . (منتهی الارب ).
- آفتابه و لگن ؛ ابریق و طشت . مجموع آفتابه و لگن برای شستن دست .
- امثال :
آفتابه (و) لگن بیست دست ،شام و نهار هیچی .
|| عودسوز. مجمرة. بخورسوز. سپندسوز. منقل آتش . (برهان ). آتش دان آهنی . (اوبهی ) :
چهارپای به زنجیر حادثات کشان
همیشه سینه پرآتش بود به سان لگن .

سلمان ساوجی .


|| جامه ٔ فانوس . (برهان ). کرته ٔ فانوس . (جهانگیری ) :
مست شد باد و ربود آن زلف را از روی یار
چون چراغ روشنی کز وی تو برگیری لگن .

مولوی (کلیات شمس ج 4 ص 206).


آورد برون گردون از زیر لگن شمعی
کز خجلت نور او بر چرخ نماند اختر.

مولوی (کلیات شمس ج 2 ص 274).


|| حوض . لگن خاصره . اطراف سافله مثل اطراف عالیه مرکب اند از چهار جزء: لگن ، فخذ، ساق ، قدم . لگن که به تازی آن را حوض خوانند، تجویف عظیم غیرمنتظمی است که از اعلی و اسفل مفتوح و در وی دو عظم فخذ واقع و در قدام از خاصرتین ودر خلف از عجز و عصعص حاصل شده و آن را دو سطح و دودایره یا مضیق است : 1- سطح ظاهر، در قدام آن در خط وسط مفصل زهار در طرفین سطح هایی که محل اتصال عضلات مقربه اند و تقبه ٔ بزرگ تحت زهاری می باشد و در خلف آن در خط وسط زوائد شوکیه ٔ عجز و منتهای قنات عجزی و مفصل عجز و عصعص . در طرفین خط ثقبهای خلفی عجز و موضع اتصال رباطهای عجزی حرقفی و شکافی که میان عجز و حرقفه است و شوک خلفی حرقفه . 2- سطح باطن ، به واسطه ٔ خطبرآمده ٔ تیزی که هم موضع آن را تنگه ٔ فوقانی نامند به دو قسمت شده آن قدری را که در فوق خط واقع است حوض بزرگ نامند. قطر یمین و یساریش از اقطار قدام و خلفی بزرگتر است . قسمتی که در تحت خط مذکور واقع است موسوم به حوض کوچک است مجرایی را ماند که دو طرف آن تنگ باشد طرف قدامی آن از محل اتصال دو عظم عانه و طرف خلفی آن از سطح مقعر عظم عجز و طرفین آن از شکافتگی های نسائی و قسمتی از مفصل عجز حرقفه حاصل شده . (ازتشریح میرزا علی ). رجوع به مدخل لگن خاصره شود.

فرهنگ عمید

۱. ظرفی بزرگ و لبه دار از جنس پلاستیک، فلز و امثال آن.
۲. تشتی که در آن دست و صورت یا جامه می شویند.
* لگن خاصره: (زیست شناسی ) استخوان بندی شبیه لگن که در بدن انسان در انتهای ستون فقرات، زیر شکم و تهیگاه کمر قرار دارد، لگنچه.

۱. ظرفی بزرگ و لبه‌دار از جنس پلاستیک، فلز و امثال آن.
۲. تشتی که در آن دست و صورت یا جامه می‌شویند.
⟨ لگن خاصره: (زیست‌شناسی) استخوان‌بندی شبیه لگن که در بدن انسان در انتهای ستون فقرات، زیر شکم و تهیگاه کمر قرار دارد؛ لگنچه.


دانشنامه آزاد فارسی

لَگَن (pelvis)
لَگَن
در مهره داران، ناحیۀ تحتانی شکم، شامل استخوان ها و عضلات لازم برای حرکت پاها یا اندام عقبی لگن. کمربند لگنی دسته ای استخوان است که موجب حرکت پاها نسبت به دیگر بخش های بدن می شود و محل اتصال عضلات مرتبط است. کمربند لگنی از استخوان های خاجی، دنبالچه، و لگن تشکیل شده است. هر استخوان لگنی متشکل از سه استخوان با منشأ مستقل است که در افراد بالغ با یکدیگر رشد می کنند و عبارت اند از تهی گاهی، نشیمن گاهی، و شرم گاهی. در محل اتصال این سه استخوان گودی ای ایجاد می شود که سرِ توپ مانند استخوان ران در آن جای می گیرد. اندام های لگنی هر دو جنس عبارت اند از راست روده و مثانۀ ادراری که در جنس نر سمینال وزیکول و غده پروستات، و در ماده رحم و تخمدان ها را نیز شامل می شود. لگن فرد ماده عریض تر، اما کوتاه تر است و عموماً برای تولّد نوزاد تغییر شکل یافته است.

گویش مازنی

/lagen/ تشت چوبی – سفالی – مسی

تشت چوبی – سفالی – مسی


واژه نامه بختیاریکا

کَل

پیشنهاد کاربران

۱. لگن ( همون pelvis هستش ) : استخوانی در قسمت تحتانی شکم
مثال : آقای دکتر من لگنم درد میکنه. چیکار کنم؟

۲. تشت خیلی کوچیک و کم ارتفاع ( لگن بزرگتر از تشت هست و ارتفاعش بیشتره )
وان >> تشت >> لگن
مثال : من لباسامو توی لگن شُستم.

۳. غراضه و قدیمی - بدرد نخور و فرسوده
مثال :
علی بیا این ماشین لگنتو از جلوی پارکینک وردار میخوام این وانت لامصبو از پارکینگ ببرم بیرون.

* به واژه های انگلیسی که بالا توسط آبادیس به عنوان معادل های لگن نوشته شده توجه کنید :
❌ Tub معنی وان حموم میده. پس اشتباه بکار رفته
✔ Pelvis درست بکار رفته و معنیش میشه لگن خاصره ( لگنِ بدن انسان )
❌ Pan میشه ماهیتابه پس اشتباه بکار رفته
✔ Basin درسته و میشه لگن

Potty هم میشه لگنِ دستشویی نوزاد و کودک. همون توالت فرنگی کوچک برای کودکان

لگن کلمه آکدی است که وارد زبانهای فارسی و ترکی شده است در زبان ترکی به صورت لَیَن ( Ləyən ) تلفظ میشود

است بزرگ مسی که در آرد را خمیر میکنند


کلمات دیگر: