مترادف نخ : بند، تار، رشته، ریسمان
نخ
مترادف نخ : بند، تار، رشته، ریسمان
فارسی به انگلیسی
thread, string, yarn, (sawing -) cotton
band, fiber, fibre, line, string, thread, tie, yarn
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
بند، تار، رشته، ریسمان
فرهنگ فارسی
( اسم ) آهنی که برزیگران بوسیله آن زمین راشیارکنند.
مغز استخوان نخاخه مخ .
فرهنگ معین
(نُ ) (اِ. ) قدم به قدم رفتن دنبال کسی .
(نَ) [ په . ] (اِ.) 1 - رشته ، رشتة باریک از پنبه ، ابریشم و مانند آن . 2 - صف .
(نُ) (اِ.) قدم به قدم رفتن دنبال کسی .
لغت نامه دهخدا
گدازیده همچون طراز نخم
تو گوئی که در پیش آتش یخم .
فردوسی (از اسدی ).
چنان شدکه گفتی طراز نخ است
و یا پیش آتش نهاده یخ است .
فردوسی .
بی وفا هست دوخته به دو نخ
بدگهر هست هیزم دوزخ .
عنصری .
- نخ دادن شکر جوشانیده و جز آن ؛ شکر یا شیره را بدان حد جوشاندن وبه قوام آوردن که چون از آن برگیرند مانند نخی کشیده و ممتد شود. (یادداشت مؤلف ).
- امثال :
نخ را کشیدند، نخش را کشیدند ؛ حاکمی ابله را گویند در ملأ بیشتر سخنان نه بر وجه صواب گفتی و وزیر یا ندیم هر بار او را در خلوت ملامت کردی ، در آخر ندیم ریسمانی به گُند او بست که اززیر بساط می گذشت و سر رشته به نهانی در دست ناصح بوده تا هرگاه او برخلاف مصلحت سخنی گوید رشته بکشد و گوینده از گفتار بازایستد. روزی بر سر جمع ناصوابی گفتن گرفت و مرد ریسمان بجنبانید، گوینده به آواز به حاضرین گفت افسوس که ریسمان را کشیدند. (از امثال و حکم ).
|| زیلوی رومی . (جهانگیری ) (اوبهی ). و آن فرشی است بسی لطیف و منقش . (جهانگیری ). پلاس و گلیم رومی باشد، و آن فرشی است بسیار لطیف و منقش ، و به عربی طنفسة خوانند. (برهان قاطع). طنفسه . زیلو. (لغت نامه ٔ اسدی ). زلوچه ٔ شطرنجی . (انجمن آرا) (آنندراج ). قسمی از فرش . (فرهنگ نظام ). جوری از جامه و گلیم های گرانمایه . (فرهنگ خطی ). پلاس و گلیمی منقش و الوان بسیار اعلا که در هر دو روی آن کرک باشد. گلیمی کوچک که دارای کرکهای کوتاه بود. (ناظم الاطباء). فرش . بساط. گستردنی . (یادداشت مؤلف ) :
بدیدم من آن خانه ٔ محتشم
نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه .
معروفی .
خرامیدن کبک بینی به شخ
تو گوئی ز دیبا فکنده ست نخ .
بوشکور.
بدان روی هامون فکندند نخ
به دیبا شد آراسته ریگ و شخ .
فردوسی .
ای نشسته خوش و بر تخت کشیده نخ
گرنخ و تخت بمانَدْت چنین بخ بخ .
ناصرخسرو.
ایا به حرمت و تعظیم تکیه گاه تو را
زمانه بوسه زده گوشه ٔ نهالی و نخ .
سوزنی .
ساحت آفاق را اکنون که فراش سپهر
از حزیران صدر گسترد از تموز وآب نخ .
انوری .
از آن نه نعمت نخ دارم و نه قالی مال
که من ندانم بافیدهیچ قالی و نخ .
محمدبن بدیع نسوی .
که سگ را که هست از هنر دستگاه
بود در نسیج و نخ پادشاه .
نزاری قهستانی (دستورنامه ).
|| نهالی کوچک . (برهان قاطع). نهالین . (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به شواهد قبل شود. || نوعی از جامه های گرانمایه . (انجمن آرا) (آنندراج ). در قدیم نام پارچه ای هم بود. (فرهنگ نظام ). جوری از جامه های گرانمایه . (از فرهنگ خطی ). جامه ٔ حریر مذهّب . (رحله ٔ ابن بطوطه ) :
بازجلپاره مرقع صفت طفلی تست
نخ دیبای ثمینت چو شبابت پندار.
نظام قاری .
ارمک و صوف در این دار نپوشم گوئی
که به من چون نخ زربفت حرام است آنجا.
نظام قاری .
و علی کل واحدة ثوب حریر مذهّب یسمی النخ .(رحلة ابن بطوطه ). و علی الخاتون حلة یقال لها النخ و یقال لها ایضاً النسیج . (رحلة ابن بطوطه ). || بساط دراز رنگرزان و عبابافان که جامه ها بر آن افکنند و به باد آن را بجنبانند، و در عربی به تشدیدخا [ ن َخ خ ] آورده و ظاهراً معرب کرده اند. (آنندراج ) (انجمن آرا). بساط طویل که طول آن بیش از عرض آن است ، و کلمه فارسی معرب است . ج ، نخاخ . (از تاج العروس ). || بمعنی جرگه و صف لشکر و مردم هم آمده است . (برهان قاطع). صف لشکر و جز آن . (جهانگیری ) (بهار عجم ) (انجمن آرا) (از غیاث اللغات ) (آنندراج ). جرگه . صف . (ناظم الاطباء). مجازاً، صف لشکر و هر صف . (فرهنگ نظام ). جرگه و رج لشکر. صف لشکر. (فرهنگ خطی ).
- نخ برکشیدن ، نخ کشیدن ؛ صف بستن . به صف ایستادن . جرگه زدن :
بدان اندکی برکشیدند نخ
سپاهی به کردار مور وملخ .
فردوسی .
|| خرگاه لشکر. (فرهنگ اسدی ). || آهنی باشد که برزیگران بدان زمین شیار کنند. (برهان قاطع) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از جهانگیری ). و آن را گاوآهن نیز گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا) (از جهانگیری ). افزار شیاربرزیگران . گاوآهن . (فرهنگ خطی ). || بمعنی اندک و کم و قلیل هم آمده است ، چه هرگاه گویند نخ نخ یعنی کم کم و اندک اندک . (برهان قاطع). کم . اندک . (ناظم الاطباء).
گدازیده همچون طراز نخم
تو گوئی که در پیش آتش یخم.
و یا پیش آتش نهاده یخ است.
بدگهر هست هیزم دوزخ.
- امثال :
نخ را کشیدند، نخش را کشیدند ؛ حاکمی ابله را گویند در ملأ بیشتر سخنان نه بر وجه صواب گفتی و وزیر یا ندیم هر بار او را در خلوت ملامت کردی ، در آخر ندیم ریسمانی به گُند او بست که اززیر بساط می گذشت و سر رشته به نهانی در دست ناصح بوده تا هرگاه او برخلاف مصلحت سخنی گوید رشته بکشد و گوینده از گفتار بازایستد. روزی بر سر جمع ناصوابی گفتن گرفت و مرد ریسمان بجنبانید، گوینده به آواز به حاضرین گفت افسوس که ریسمان را کشیدند. ( از امثال و حکم ).
|| زیلوی رومی. ( جهانگیری ) ( اوبهی ). و آن فرشی است بسی لطیف و منقش. ( جهانگیری ). پلاس و گلیم رومی باشد، و آن فرشی است بسیار لطیف و منقش ، و به عربی طنفسة خوانند. ( برهان قاطع ). طنفسه. زیلو. ( لغت نامه اسدی ). زلوچه شطرنجی. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). قسمی از فرش. ( فرهنگ نظام ). جوری از جامه و گلیم های گرانمایه. ( فرهنگ خطی ). پلاس و گلیمی منقش و الوان بسیار اعلا که در هر دو روی آن کرک باشد. گلیمی کوچک که دارای کرکهای کوتاه بود. ( ناظم الاطباء ). فرش. بساط. گستردنی. ( یادداشت مؤلف ) :
بدیدم من آن خانه محتشم
نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه.
نخ . [ ن َخ خ ] (ع اِ) رفتار درشت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || شترانی که پیش مصدق خوابانند تا صدقه بیرون آرد از آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گستردنی است دراز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). بساط طویل . (اقرب الموارد). مأخوذ از فارسی ، بساطی دراز. (ناظم الاطباء) رجوع به نَخ شود. || (مص ) سخت راندن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). سخت راندن شتر را. (از اقرب الموارد). راندن ستور. (تاج المصادر بیهقی ) (دهار).درشت و خشن راه رفتن . (از المنجد) (از اقرب الموارد). نخ الرجل نخاً؛ سار سیراً عنیفاً. (اقرب الموارد). || اِخ اِخ گفتن شتر را تا بخوابد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
چون ذره به خورشید ز نور رخ تو
روزان و شبان همی دوم بر نخ تو
گر فرد شوم من از رخ فرخ تو
آواز دهی عدم دهد پاسخ تو.
عین القضاة (از جهانگیری ).
نخ . [ ن ُخ خ ] (ع اِ) مغز استخوان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نخاخة. مخ . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || یقال :هذا من نخ قلبی ؛ ای من صافیه . (از اقرب الموارد).
نخ نام دیو باشد و شب تیرگی و غم
از نخشبی مدار طمع در جهان کرم .
؟
(از صحاح الفرس ) (از آنندراج ) (از جهانگیری ) (از رشیدی ) (از انجمن آرا) (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
فرهنگ عمید
٢. واحد شمارش سیگار.
٣. [قدیمی] نوعی فرش لطیف.
٤. [قدیمی] نوعی جامۀ حریر.
۵. [قدیمی] نهال.
۶. [قدیمی] صف: بجوشید لشکر چو مور وملخ / کشیدند از کوه تا کوه نخ (عنصری: ۳۵۳ ).
دانشنامه عمومی
نِخِ:(nekhe) در گویش گنابادی یعنی نخواهد. این واژه به صورت فعل کمکی در صرف افعال به کار می رود مانند نِخِشوْ:نخواهد شد ، نمی شود
دوخت: نخ جهت اتصال دو تکه پارچه بکار می رود.
تولید پارچه: نخ جزو اصلی و عموماً تنها جز تشکیل دهنده پارچه است.
کاربردهای نخ در صنایع نساجی:
تقسیم بندی نخ از نظر جنس آن: