کلمه جو
صفحه اصلی

برخوردار


مترادف برخوردار : بهره مند، بهره ور، رستی خوار، کامیاب، متمتع، متنعم، محظوظ، مستفید، مستفیض، منتفع

متضاد برخوردار : محروم

فارسی به انگلیسی

enjoying, successful, prosperous

مترادف و متضاد

بهره‌مند، بهره‌ور، رستی‌خوار، کامیاب، متمتع، متنعم، محظوظ، مستفید، مستفیض، منتفع ≠ محروم


فرهنگ فارسی

بهره مند، کامیاب، برخورداری: کامیابی
( صفت ) بهرمند متمتع کامیاب .
دهی از دهستان خاوه بخش دلفان شهرستان خرم آباد است .

فرهنگ معین

(بَ خُ ) (ص فا. ) بهره مند، کامیاب .

لغت نامه دهخدا

برخوردار. [ ب َ خوَر / خُرْ ] (ص مرکب ) منتفع. ممتع. محظوظ. بهره مند. کامیاب . متنعم . مستفیض . بهره ور. (یادداشت مؤلف ). این کلمه مرکب است از برخورد که معالدال است بمعنی برخوردن و لفظ «ار» که کلمه ٔ نسبت است و این از عالم (از قبیل ) خریدار است نه از عالم زردار. وصاحب کشف در این لطیفه ای برآورده که این هر سه امر است یعنی ببر و بخور و بدار و نزد بعضی برخوردار بمعنی درخت برخوردن چه دار بمعنی درخت و برخور بمعنی مصدر و مرکب است از اسم و امر چنانکه خونریز بمعنی خون ریختن و پابوس بمعنی پا بوسیدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) : گویند منتصر شبی پدر خویش متوکل بخواب دید که ویرا گفت ای محمد وای بر تو ظلم کردی برمن و مرا بکشتی و خلافت من بستدی واﷲ که تو بخلافت برخوردار نباشی الا اندک روزگاری . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
کار تو با سعادت و اقبال
وزتن و جان خویش برخوردار.

فرخی .


هنر فراوان دارد ملک خدای کناد
که باشد از هنر و عمر خویش برخوردار.

فرخی .


امیر عالم عادل بکام خویش زیاد
ز بخت شاد و ز ملک و ز عمر برخوردار.

فرخی .


پاینده ... و کامروا و کامکار و برخوردار از ملک وجوانی . (تاریخ بیهقی ). این خاندان ... پاینده باد...و فرزند این پادشاه ... برخوردار از ملک و جوانی . (تاریخ بیهقی ). پس دراز کن ای سلطان مسعود که خدا مرا بتو برخوردار گرداند... دست خود را. (تاریخ بیهقی ).
نوبهاریست عدل او خرم
دهر از او شادکام و برخوردار.

ابوالفرج رونی .


ز غزو بازخرامید شاد و برخوردار
علاء دولت مسعود شاه شاه شکار.

مسعودسعد.


ز بخت یافته داد و ز تخت گشته بکام
ز ملک روزی مند و ز عمر برخوردار.

مسعودسعد.


تو عجب داری که من گویم همی
کز جلالت شاه برخوردار باد.

مسعودسعد.


بخدا ار کسی تواند بود
بی خدا از خدای برخوردار.

سنایی .


امروز بر ساهره ٔ این کره ٔ اغبر... هیچ پادشاهی مرفه تر ازین خداوند نیست و هیچ بزرگی برخوردارتر ازین ملک نیست . (چهارمقاله ).
ز وصل یار دلبر برنخوردم
ز هجرش لیک برخوردار بودم .

سیدحسن غزنوی .


ز جاه و دولت او خلق شادمانه دلند
ز جاه و دولت خود شاد باد و برخوردار.

سوزنی .


خلق عالم از تو برخوردار و خواهان از خدا
تا تو از اقبال و از بخت جوانی برخوری .

سوزنی .


اگر من برنخوردم از نکوئی
تو برخوردار باش از خوبروئی .

نظامی .


که ازین باغ چون شکفته بهار
که از او خواجه باد برخوردار.

نظامی .


مرا با مملکت گر یار بودی
دلم زین ملک برخوردار بودی .

نظامی .


عمر بادت که هست بختت یار
باشی از عمر و بخت برخوردار.

نظامی .


شاه را در بوستان زندگی همواره باد
جام عشرت خون صهبا شاخ نهمت بار گل
با ظفر نوشیده رنگین باده ای هر بامداد
وز طرب بغنوده از می مست و برخوردار گل .

خواجه محمد رشید (لباب الالباب ).


تو حاکم همه آفاق و آنکه حاکم تست
زتخت و بخت و جوانی و عمر برخوردار.

سعدی .


یا رب الهامت به نیکوئی بده
وزبقای عمر برخوردار دار.

سعدی .


ز گردون نعره می آید که اینت بوالعجب کاری
که سعدی آرزوی دوست برخوردار می بینم .

سعدی .


- برخوردار شدن ؛ بهره مند شدن . متمتع شدن . تمتع یافتن . بهره ور گشتن . کامیاب آمدن . برخوردن . متمتع گردیدن . استمتاع . (یادداشت مؤلف ) :
جاودان اندر حریم وصل دوست
از درخت عشق برخوردار شد.

عطار.


چون خرید او را و برخوردار شد
آن کنیزک از قضا بیمار شد.

مولوی .


در نگارستان صورت ترک حظ نفس کن
تاشوی در عالم تحقیق برخوردار دل .

سعدی .


- برخوردار کردن ؛ بهره مند کردن . متمتع کردن .
- برخوردار گرداندن ؛ بهره مند گرداندن .
- برخوردار گردانیدن ؛ متمتع ساختن . بهره مند گردانیدن : و با امرای دولت و نیکخواهان آن سعادت و رفعت برخوردار گردانید. (تاریخ قم ).
- برخوردار گردیدن ؛ بهره مند شدن :
گاه گاهم ببوسه ای بنواز
تا که گردی ز عمر برخوردار.

حافظ.


برخوردار گشتن . منتفعشدن . متمتع شدن . || خوشحال و خرم . || متمتع از عمر دراز و نیکبختی . || دریافت کننده ٔ خرج یومیه . || با جلال و ناز و نعمت . || اسباب و آلات و ادوات خانه . (ناظم الاطباء).

برخوردار. [ ب َ خوَر / خُرْ ] ( ص مرکب ) منتفع. ممتع. محظوظ. بهره مند. کامیاب. متنعم. مستفیض. بهره ور. ( یادداشت مؤلف ). این کلمه مرکب است از برخورد که معالدال است بمعنی برخوردن و لفظ «ار» که کلمه نسبت است و این از عالم ( از قبیل ) خریدار است نه از عالم زردار. وصاحب کشف در این لطیفه ای برآورده که این هر سه امر است یعنی ببر و بخور و بدار و نزد بعضی برخوردار بمعنی درخت برخوردن چه دار بمعنی درخت و برخور بمعنی مصدر و مرکب است از اسم و امر چنانکه خونریز بمعنی خون ریختن و پابوس بمعنی پا بوسیدن. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) : گویند منتصر شبی پدر خویش متوکل بخواب دید که ویرا گفت ای محمد وای بر تو ظلم کردی برمن و مرا بکشتی و خلافت من بستدی واﷲ که تو بخلافت برخوردار نباشی الا اندک روزگاری. ( ترجمه طبری بلعمی ).
کار تو با سعادت و اقبال
وزتن و جان خویش برخوردار.
فرخی.
هنر فراوان دارد ملک خدای کناد
که باشد از هنر و عمر خویش برخوردار.
فرخی.
امیر عالم عادل بکام خویش زیاد
ز بخت شاد و ز ملک و ز عمر برخوردار.
فرخی.
پاینده... و کامروا و کامکار و برخوردار از ملک وجوانی. ( تاریخ بیهقی ). این خاندان... پاینده باد...و فرزند این پادشاه... برخوردار از ملک و جوانی. ( تاریخ بیهقی ). پس دراز کن ای سلطان مسعود که خدا مرا بتو برخوردار گرداند... دست خود را. ( تاریخ بیهقی ).
نوبهاریست عدل او خرم
دهر از او شادکام و برخوردار.
ابوالفرج رونی.
ز غزو بازخرامید شاد و برخوردار
علاء دولت مسعود شاه شاه شکار.
مسعودسعد.
ز بخت یافته داد و ز تخت گشته بکام
ز ملک روزی مند و ز عمر برخوردار.
مسعودسعد.
تو عجب داری که من گویم همی
کز جلالت شاه برخوردار باد.
مسعودسعد.
بخدا ار کسی تواند بود
بی خدا از خدای برخوردار.
سنایی.
امروز بر ساهره این کره اغبر... هیچ پادشاهی مرفه تر ازین خداوند نیست و هیچ بزرگی برخوردارتر ازین ملک نیست. ( چهارمقاله ).
ز وصل یار دلبر برنخوردم
ز هجرش لیک برخوردار بودم.
سیدحسن غزنوی.
ز جاه و دولت او خلق شادمانه دلند
ز جاه و دولت خود شاد باد و برخوردار.
سوزنی.
خلق عالم از تو برخوردار و خواهان از خدا

برخوردار. [ ب َ خ ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان خاوه بخش دلفان شهرستان خرم آباد است . سکنه ٔ آن 390 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


فرهنگ عمید

بهره مند، کامیاب.

دانشنامه عمومی

برخوردار ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
برخوردار (دلفان)
برخوردار (طایفه)

جدول کلمات

اوان

پیشنهاد کاربران

بهره ور

دارا بودن



کلمات دیگر: