کلمه جو
صفحه اصلی

برد


مترادف برد : برودت، سرما، سوز ، پرنیان، حجر، سنگ | سود، نفع، تیررس، پیروزی، ظفر ، پارچه کتانی

متضاد برد : حر، کلوخ | باخت

فارسی به انگلیسی

striped cloth from Yemen


range, ambit, carry, compass, reach, rifle range, shot, win, winning, pyrrhic victory, toll call, field

winning, amount won. range, [fig.] advantage


cold(weather)


ambit, carry, compass, range, reach, rifle range, shot, win, winning


فارسی به عربی

فوز , مدی , وصول

عربی به فارسی

سردکردن , خنک شدن , سرما , خنکي , چايمان , مايه دلسردي , نااميد , مايوس , سرماخوردگي , زکام , سردشدن يا کردن , تگرگ , طوفان تگرگ , تگرگ باريدن , سلا م , درود , خوش باش , سلا م برشما باد , سلا م کردن , صدا زدن , اعلا م ورود کردن (کشتي)


مترادف و متضاد

سود، نفع ≠ باخت


برودت، سرما، سوز ≠ حر


تیررس


پیروزی، ظفر


win (اسم)
پیروزی، غلبه، برد، فتح

reach (اسم)
حصول، کشش، حیطه، رسایی، برد

range (اسم)
دسترسی، حوزه، حدود، محدوده، رسایی، چشم رس، تیر رس، برد، خط مبنا، منحنی مبنا

winning (اسم)
تسخیر، غلبه، برد، فتح و ظفر

۱. برودت، سرما، سوز ≠ حر
۲. پرنیان
۳. حجر، سنگ ≠ کلوخ


۱. سود، نفع
۲. تیررس
۳. پیروزی، ظفر ≠ باخت
۴. پارچه کتانی


فرهنگ فارسی

( اسم ) سرما . یا برد عجوز .
برید علم البرد و المسافات .

فرهنگ معین

( ~. ) [ ع . ] ( اِ. ) نوعی پارچة کتانی راه راه ، که یمانی آن معروف است .
(بُ ) (مص مر. ) ۱ - عمل بردن (در بازی ) مق باخت . ۲ - سود، نفع .
(بَ ) [ ع . ] ( اِ. ) سرما.

( ~.) [ ع . ] ( اِ.) نوعی پارچة کتانی راه راه ، که یمانی آن معروف است .


(بُ) (مص مر.) 1 - عمل بردن (در بازی ) مق باخت . 2 - سود، نفع .


(بَ) [ ع . ] ( اِ.) سرما.


لغت نامه دهخدا

برد. [ ب َ ]( اِ فعل ) دورشو. دور باش. از راه کنار بکش. ( فرهنگ جهانگیری و مجمعالفرس ). از راه دور گرد. ( صحاح الفرس ). از راه دورشو. ( فرهنگ اسدی ) ( شرفنامه منیری ). ازراه کناره کن. ( یادداشت مؤلف ). طرق. طرقوا. ( یادداشت مؤلف ). پرت ! ( یادداشت مؤلف ). امر است بدور شدن از راه یعنی از راه دور شو. ( برهان ). امر است بدور شدن از راه و مخفف برگرد است و آنرا بتکرار بردبرد و بردابرد نیز گویند. ( انجمن آرای ناصری ) :
بی ره [ ازره ] نروم تام نگویند براه آی
بر ره نروم تام نگویند ز ره برد.
آغاجی ( از صحاح الفرس ).
که باشد که بیند بر اینگونه مرد
نگوید ببهرام کز راه برد.
فردوسی.
چو خورشید بر باختر گشت زرد
شب تیره گفتش که از راه برد.
فردوسی.
سپهبدبرآشفت و گفت از نبرد
مرا چرخ گردون نگوید که برد.
فردوسی.
چو دیدی کسی شاه را در نبرد
به آواز گفتی که ای شاه برد.
فردوسی.
بدانسان همی شد که هزمان ز گرد
پیش با قضا گفت کز راه برد.
اسدی.
زمانه بگردد ز من در نبرد
از آن پیش کش گویم از راه برد.
( اسدی ص 58 ).
مرد را خفته دید و گفت ای مرد
گاه روز است برد از این ره برد.
سنایی.
تا سنایی کیست کآید بر درت
مجد کو تا گویدش از راه برد.
سنایی.
گفته رایش در شب معراج جاه
آفتاب و ماه را کز راه برد.
انوری.
مسرع حکم تو صدبار فزون
چرخ را گفته بود کز ره برد.
انوری.
که باشد جان خاقانی که دارد تاب برد تو
که بردابرد حسن تو دو عالم بر نمی تابد.
خاقانی.
چون شدی از خویش و از فرزند فرد
لاجرم جبریل را گفتی که برد.
عطار ( مصیبت نامه ).
ای خورنده خون خلق از راه برد
تا نه آرد خون ایشانت نبرد.
مولوی.
- بردابرد ؛ دور شو. رجوع به این ترکیب درردیف خود شود.
- بردبرد ؛ دور شو :
همت سبک مدار که با همت شگرف
چاوش زپادشاه برآمد که بردبرد.
مولوی.
|| اصل درخت بود. ( اوبهی ):
- بیخ و برد ؛ در بیت ذیل از سوزنی به معنی ریشه و بن آمده است. نظیر بیخ و بن :
من شاخ وفا و مردمی را

برد. [ ب َ ](اِ فعل ) دورشو. دور باش . از راه کنار بکش . (فرهنگ جهانگیری و مجمعالفرس ). از راه دور گرد. (صحاح الفرس ). از راه دورشو. (فرهنگ اسدی ) (شرفنامه ٔ منیری ). ازراه کناره کن . (یادداشت مؤلف ). طرق . طرقوا. (یادداشت مؤلف ). پرت ! (یادداشت مؤلف ). امر است بدور شدن از راه یعنی از راه دور شو. (برهان ). امر است بدور شدن از راه و مخفف برگرد است و آنرا بتکرار بردبرد و بردابرد نیز گویند. (انجمن آرای ناصری ) :
بی ره [ ازره ] نروم تام نگویند براه آی
بر ره نروم تام نگویند ز ره برد.

آغاجی (از صحاح الفرس ).


که باشد که بیند بر اینگونه مرد
نگوید ببهرام کز راه برد.

فردوسی .


چو خورشید بر باختر گشت زرد
شب تیره گفتش که از راه برد.

فردوسی .


سپهبدبرآشفت و گفت از نبرد
مرا چرخ گردون نگوید که برد.

فردوسی .


چو دیدی کسی شاه را در نبرد
به آواز گفتی که ای شاه برد.

فردوسی .


بدانسان همی شد که هزمان ز گرد
پیش با قضا گفت کز راه برد.

اسدی .


زمانه بگردد ز من در نبرد
از آن پیش کش گویم از راه برد.

(اسدی ص 58).


مرد را خفته دید و گفت ای مرد
گاه روز است برد از این ره برد.

سنایی .


تا سنایی کیست کآید بر درت
مجد کو تا گویدش از راه برد.

سنایی .


گفته رایش در شب معراج جاه
آفتاب و ماه را کز راه برد.

انوری .


مسرع حکم تو صدبار فزون
چرخ را گفته بود کز ره برد.

انوری .


که باشد جان خاقانی که دارد تاب برد تو
که بردابرد حسن تو دو عالم بر نمی تابد.

خاقانی .


چون شدی از خویش و از فرزند فرد
لاجرم جبریل را گفتی که برد.

عطار (مصیبت نامه ).


ای خورنده ٔ خون خلق از راه برد
تا نه آرد خون ایشانت نبرد.

مولوی .


- بردابرد ؛ دور شو. رجوع به این ترکیب درردیف خود شود.
- بردبرد ؛ دور شو :
همت سبک مدار که با همت شگرف
چاوش زپادشاه برآمد که بردبرد.

مولوی .


|| اصل درخت بود. (اوبهی ):
- بیخ و برد ؛ در بیت ذیل از سوزنی به معنی ریشه و بن آمده است . نظیر بیخ و بن :
من شاخ وفا و مردمی را
کی چون تو گسسته بیخ و بردم .

سوزنی .


- شاخ و برد در دو بیت ذیل از فردوسی به معنی شاخه و بن یااصل و فرع آمده است :
همی گفت کاین را نخوانید مرد
یکی زنده پیل است با شاخ و برد .

فردوسی (از تاریخ جوینی ).


ز پیوسته ٔ تو صد آزاد مرد
که رستم شناسد همه شاخ و برد.

فردوسی .


- دار و برد ؛ نگهدارو دور کن و برو و دور شو «برد» در دار و برد بمعنی دور شو باشد. و عموماً بمعنی صاحب شوکت و حشمت و صاحب فرمان معنی می دهد. (یادداشت مؤلف ) :
و گرنه یکی بد پرستنده مرد
نه با گنج و لشکر نه با دار و برد.

فردوسی .


پشنگ آمد و خواست از ما نبرد
زره دار با لشکر و دار و برد.

فردوسی .


که گر شاه را جست باید نبرد
چرا باید این لشکر و دار و برد.

فردوسی .


رجوع به دار و برد در جای خود شود.

برد. [ ب َ ](ع اِ) سرما. (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ) (آنندراج ). مقابل حر... (آنندراج ) (از مهذب الاسماء) (کشاف اصطلاحات الفنون ). برودت . ضد حرارت . سردی . (کشاف اصطلاحات الفنون ). ضد گرما. (منتهی الارب ) : در فصل ربیع که آثار صولت برد آرمیده . (گلستان سعدی ). || سرد. (منتهی الارب ). سرد و خنک . (آنندراج ). بارد. ضد حار. (کشاف اصطلاحات الفنون ) :
خصم و یار و نور و نار و فخر و عار
تخت و دار و برد و حار و ورد و خار.

مولوی .


- برد عجوز، برد العجوز ؛ سرمای پیرزن و آن هفت روز است در آخر زمستان سه روز در آخر بهمن و چهار روز اول اسفندار چون این روزها در آخر زمستان واقع شده لهذا برد عجوز نامند چه برد بمعنی سرما و عجوز بمعنی پیرزن و بعضی گویند که در آن روزها زالی در صحرا از سرمامرده بود لهذا باین اسم مسمی گشت آغاز آن از روز بیست و ششم شباط رومی است چون سال کبیسه باشد چهار روزآن در شباط است و سه روز در آذار و اگر کبیسه نباشدسه روز از شباط و چهار روز از آذار. (الاَّثار الباقیه ). و برخی گفته اند که چون این ایام در عَجُز یعنی دنباله ٔ زمستان باشد از آنرو برد عجوز مرسوم گشت و گویند ماه شباط باد سردی بوزید و قوم عاد را هلاک کرد وعجوزی از آنان باز ماند که در این هفت روز برهالکین نوحه میکرد و از آن نام این سرما را بردالعجوز گفتند. (الاَّثار الباقیه ). و عامه گویند زالی را میش بار نگرفته بود و عادتاً میشان در سرما بار گیرند نزد پیغمبر شد و حضرت او را دعا کرد تا سرما بازگشت و میش گنده پیر آبستن شد و از اینرو این سرما را برد عجوز خواندند. (یادداشت بخط مؤلف ). و اسامی آن هفت روز این است : صِن ّ، صِنَّبْر، وَبْر، آمِر، مُؤتَمِر، مَعَلِّل ، مطفی الجمر. (غیاث اللغات از صحاح ) (آنندراج ). مطفی ءالقدر. (یادداشت بخط مؤلف ) :
چو باران فراوان بود در تموز
هوا سرد گردد چو بردالعجوز.

نظامی .


گل سرخش چو عارض خوبان
سنبلش همچو زلف محبوبان
همچنان از نهیب برد عجوز
شیر ناخورده طفل دایه هنوز.

سعدی (گلستان ).


|| آب دهن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || بردالنهار؛ اول روز و بردان بصورت تثنیه ، صبح و شام . و در حدیث است : من صلی البردین دخل الجنة؛ یعنی هرکه نماز صبح و شام بخواند به بهشت رود. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || خواب . (منتهی الارب ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) : لایذوقون فیها برداً و لاشراباً. (قرآن 78 / 24).

برد. [ ب َ رِ ] (ع ص ) سحاب برد؛ ابر تگرگ بار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || هرچیز که سرد باشد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). بردة مؤنث آن است . (منتهی الارب ).


برد. [ ب َرَ ] (ع اِ) تگرگ . (مهذب الاسماء). تگرگ و یخچه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ژاله و تگرگ . (غیاث اللغات ). صاحب لغت نامه ٔ مقامات حریری برد را ژاله ترجمه کرده است . (از یادداشت مؤلف ). حب الغمام . حب المزن . حب . (یادداشت مؤلف ). واحد آن بردة. (مهذب الاسماء). || دندان معشوق . عرب دندان معشوق را به برد تشبیه کند بسبب صفا و آبداری . || رطوبتی است غلیظ که اندر پلک چشم گرد آید و بفسرد مانند تگرگ و بیشتر بر ظاهر پلک چشم افتد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).


برد. [ ب ُ ] (ع اِ) نوعی از جامه . (مهذب الاسماء) (آنندراج ). جامه ای بوده است قیمتی و گرانبها. (یادداشت مؤلف ). پارچه ای که در یمن بافته میشده است یا خاص یمن بوده . قماش که از پشم شتر سازند. (ملخص اللغات حسن خطیب ). قماشی است مخصوص یمن که آنرا برد یمانی گویند. (برهان ). ج ، ابرد. برود. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ابراد. (مهذب الاسماء) : از اردویل [ اردبیل ] جامه های برد و جامه های رنگین خیزد. (حدود العالم ). و از ری کرباس و برد وپنبه و عصاره و روغن و نبید خیزد. (حدود العالم ).
ازین شد روی من همگونه ٔ برد
تو کندی جوی و آبش دیگری برد.

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


پنبه ٔ بسیار خیزد [ جهرم ] و بردو کرباس آرند از آنجا. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).خویشتن را خلق مکن بر خلق
برد تو بهتر از کهن دیباست .

مسعود.


تا جسم و دلت هست بهم هر دو مرکب
نایدت زد و برد قبائی و کلائی .

سنایی (دیوان چ مدرس رضوی 612).


بردهای ابریشمین و پشمین میزرهای باریک . (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و از جمله ٔ آن غنائم سیصد تخت برد بخزانه ٔ سلطانشاه رسید. (جهانگشای جوینی ) (دیوان چ مدرس رضوی 612).
که نگردد صاف اقبال تو درد
هم نگردد اطلس بخت تو برد.

مولوی .


تا یقین است آنکه پیغمبر به کعب بن زهیر
جایزه مدحت ببخشیده ست برد خویشتن .

نظام قاری .


نرمدست و قطنی و خارا و حبر
برد وابیاری و مخفی آشکار.

نظام قاری (دیوان ص 37).


از درج برد و مخفی وابیاری و بمی
سرخط همی ستانم وتکرار میکنم .

نظام قاری (دیوان ص 36).


بخطهای ابیاری و برد و مخفی
نوشتند القاب و مدح مناقب .

نظام قاری (دیوان ص 38).


- برد یمانی ؛ برد منسوب به یمن :
ز برد یمانی و تیغ یمن
دگر هرچه بد معدنش در عدن .

فردوسی .


چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش
چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش .

ناصرخسرو.


شب بسر ماه یمانی درآر
سر چو مه از برد یمانی برآر.

نظامی .


آبگینه ٔ حلبی بیمن و برد یمانی بفارس .

سعدی (گلستان ).


- برد یمن ؛ برد یمانی . برد که از یمن آرند :
ده اشتر ز برد یمن بار کرد
دگر پنج را بار دینار کرد.

فردوسی .


- برد یمنی ؛ برد یمانی :
سرور جمله ٔ اثواب ز روی معنی
هست برد یمنی لبس رسول مختار.

نظام قاری .


|| گلیم سیاه چهارگوشه که عرب آنرا بخود پیچد. بردة، یکی آن است . ج ، بُرَد. (منتهی الارب ) (آنندراج ).

برد. [ ب ُ ] (مص مرخم ) مصدر مرخم بردن :
ببردند چیزی که بایست برد
بنزدیک آن مرد بیدار و گرد.

فردوسی .


بخواری همی بردشان خواستند
بتاراج و کشتن بیاراستند.

فردوسی .


- جان برد ؛ بردن جان . نجات جان :
به جانبرد خود هرکسی گشته شاد
کس از کشته ٔخود نیاورد یاد.

نظامی .


- خورد و برد ؛ خوردن و بردن . تغذیه و تعیش . خورد و زیست . رجوع به خورد و برد شود :
از خورد و برد ورفتن بیهوده هر سوئی
اینند سال برد تنت چون ستور پیر.

ناصرخسرو.


- دستبرد ؛ تسلط وغلبه و قدرت و تصرف :
بفالی کز اختر توان برشمرد
تو داری در این داوری دستبرد.

نظامی .


عنان تکاور بدولت سپرد
نمود آن قوی دست را دستبرد.

نظامی .


چو همت سلاح است در دستبرد
بگو تا کنیم آنچه داریم خرد.

نظامی .


نمودم بدین داستان دستبرد.

نظامی .


چو بازارگان در دیارت بمرد
بمالش خیانت بود دستبرد.

سعدی .


|| قوت پرتاب تیریا گلوله یا فشنگ یا تفنگ و موشک و امثال آن . || مقابل باخت . غلبه کردن بر حریف در قمار. فوز. غلبه بر حریف چنانکه در شطرنج و نرد :
در نرد سخات برد من بسیار است .

احمد جامجی (یادداشت مؤلف ).


مبتلی چون دید تأویلات رنج
برد بیند کی شود او مات رنج .

مولوی .


- برد با کسی بودن ؛ منتفع شدن وی نه حریف او. (یادداشت مؤلف ).
- برد و مات ؛ برد و باخت . بردن و مات شدن : آخر این باخت ... از بهر برد و مات را بود. (کتاب المعارف ).
- || یک قسم بازی شطرنج که مهره ٔ حریف همه کشته شوند فقط شاه بماند و این بمنزله ٔ نصف مات است . (آنندراج ) (غیاث اللغات از لطائف ).
|| چیستان و لغز. (برهان ) (آنندراج ). احجیه . (برهان ). پرد. پردک . رجوع به لغز شود. تحاجی ؛ بر یکدیگر برد بردادن . محاجاة؛ برد برکسی دادن . تداعی ؛ برد بردادن با یکدیگر. مداعات ؛ برد بر کسی دادن . (مجمل اللغة). رجوع به بردکی و بردک ورجوع به احجیه شود. || بال ملخ . (آنندراج ).

برد. [ ب ُ رَ ] (ع اِ) ج ِ بُرْدَة.(منتهی الارب ). ج ِ بُرْد. (منتهی الارب ) (آنندراج ).


برد. [ ب ُ رُ ] (ع اِ) ج ِ برید. (منتهی الارب ).


برد. [ ب ُ رُ ] (ع اِ) ج ِ برید. (منتهی الارب ).
- علم البرد والمسافات ؛ علم بریدها و مسافت ها. برید عبارت از چهار فرسنگ است و این علمی است که بوسیله ٔ آن مقدار فاصله ٔ شهرها بفرسنگ و میل دانسته میشود و اینکه این مسافت در چه مقدار از زمان طی می گردد ابوالخیر آنرا از شاخه های علم هیأت میشمرد و از این لحاظشایسته تر آنست که آنرا علم مسالک الممالک نام نهند با آنکه آن از مباحث جغرافیاست . (کشف الظنون ).


برد. [ب َ ] (اِ) سنگ . (برهان ) (آنندراج ). حجر. (برهان ).


برد. [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان پشتکوه بخش سورتیجی بخش چهاردانگه شهرستان ساری و سکنه ٔ آن 430 تن است . (فرهنگجغرافیایی ایران ج 3).


برد. [ ب َ ] (ع مص ) سرد و خنک کردن یا ببرف آمیختن چیزی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). سرد گردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). || سرد گشتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). سرد شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). || خواب کردن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (منتهی الارب ). || همیشه بودن . || قیام نمودن . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). || آسان شدن کار. || سوهان کردن آهن را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). بسوهان سائیدن . (تاج المصادر بیهقی ). بسهان سائیدن . (المصادر زوزنی ). || برود (یعنی دارو) در چشم کردن . (ازتاج المصادر بیهقی ) (از منتهی الارب ). || آب ریختن بر نان . || برجستن شمشیر و کار نکردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || بمردن . (منتهی الارب ). || واجب و لازم گشتن آن : بردحقی ؛ واجب و لازم گشتن آن . (منتهی الارب ). || لاغر گردیدن : برد مخه ؛ لاغر گردید. (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

بردیدن#NAME?


سرما.


نوعی پارچۀ کتانی راه‌راه.
⟨ برد یمانی: بهترین نوع بُرد که در یمن بافته می‌شد.


۱. بردن؛ برنده شدن در بازی.
۲. (اسم) [مجاز] سود؛ نفع.
۳. (اسم) آنچه در قمار از کسی می‌برند.
۴. (اسم) مسافتی که گلوله پس از خارج شدن از لولۀ توپ یا تفنگ طی می‌کند.
۵. (بن ماضیِ بردن) = بردن


سرما.
۱. بردن، برنده شدن در بازی.
۲. (اسم ) [مجاز] سود، نفع.
۳. (اسم ) آنچه در قمار از کسی می برند.
۴. (اسم ) مسافتی که گلوله پس از خارج شدن از لولۀ توپ یا تفنگ طی می کند.
۵. (بن ماضیِ بردن ) = بردن
نوعی پارچۀ کتانی راه راه.
* برد یمانی: بهترین نوع بُرد که در یمن بافته می شد.
= بردیدن

دانشنامه عمومی

برد ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
برد (ارمنستان)
برد (ریاضی)
برد (ساری)
برد (گروه)

برد (ابهام زدایی). برد ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
برد دلسون
برد پیت
برد بلیک

برد (ارمنستان). بِرد (به ارمنی: Բերդ) یک شهر در ارمنستان است که در استان تاووش واقع شده است. در کیلومتری شمال ایجوان، مرکز استان تاووش واقع شده است. بِرد در زبان ارمنی به معنی (قلعه یا دژ) می باشد.
دژ سنگی (هزاره یکم پ. م)
موزه برد
ویرانه های دژ تاووش (سده های ۹ و ۱۰ م)
کلیسای هریپسیمه مقدس (سده های ۵ و ۶ م)
صومعه خوراناشات (سدهٔ ۱۳ م)
بِرد ۳٫۵ کیلومترمربع مساحت و ۷٬۹۵۷ نفر جمعیت دارد و ۹۳۰ متر بالاتر از سطح دریا واقع شده است. در کیلومتری شمال ایجوان، مرکز استان تاووش واقع شده است.
این شهر از ایروان ۲۱۱ کیلومتر فاصله دارد و مرکز منطقهٔ شامشادین به شمار می آید.
شهر فوکشان خواهرخواندهٔ برد هست.

برد (ریاضی). در ریاضیات، برد یک تابع برابر با مجموعه تمام خروجی های تابع است.اگر تابع را به عنوان مجموعه ای از زوج های مرتب در نظر بگیریم، آنگاه مجموعهٔ تمام مؤلفه های دوم آن را برد تابع گویند.
برد توابع چندجمله ای از درجهٔ فرد، مجموعهٔ اعداد حقیقی است.
اگر تابع به صورت f ( x ) = a x + b c x + d {\displaystyle f(x)={\frac {ax+b}{cx+d}}}   باشد، برد تابع برابر است با a c {\displaystyle {\frac {a}{c}}}   - R {\displaystyle \mathbb {R} }   .
در واقع برد یک تابع زیر مجموعه ای از هم دامنه است.

برد (ساری). برد، روستایی است از توابع بخش چهاردانگه شهرستان ساری در استان مازندران ایران.
این روستا به دلیل شکل ساختاری خانه هایش به ماسولهٔ گیلان شبیه است و حتی به آن برد ماسوله نیز می گویند.
روستا دارای زمستان های سرد و یخبندان و تابستان های خنک و آب و هوای سردوخشک می باشد. وجود کوه در اطراف این روستا جلوه های فوق العاده ای به این روستا داده است.
این روستای دارای باغ ها و زمین های کشاورزی فراوانی می باشد که برای کشت میوه ها و غلات و برنج از آن بهره برداری می شود.

برد (گروه). برد (به انگلیسی: Bread) یک گروه موسیقی راک از لس آنجلس، کالیفرنیا بود. ۱۳ ترانه آنها در جدول ۱۰۰ برتر بیلبورد بین سال های ۱۹۷۰ و ۱۹۷۷ قرار داده شد.باند از دیوید گیتس (آواز، گیتار، بیس، کیبورد، ویولن، ویولا، ساز کوبه ای) تشکیل شد.

برد (نام کوچک). برد نامی برای مردان است. افراد شاخص با این نام از این قرارند:
برد دلسون
برد پیت
برد بلیک

(لری) [bard] سَنگ.


سنگ (کردی).


bard - سنگ . قلوه سنگ


بر وزن فرد/سنگ/سنگ سفت/سنگ کف رودخانه


در گویش بختیاری به معنی سنگ می باشد


دانشنامه آزاد فارسی

بُرْد
(یا: بُرده) قطعه پارچۀ سفید بلند و ضخیم بدون دوخت و برش که در روزها برای پوشاندن بدن، و غالباً شب ها به جای جامۀ خواب به کار می رفت. معمولاً به رنگ قهوه ای یا خاکستری مُخَطّط بود، چنان که پیامبر (ص) بُرد مخطط سیاه و سفید و نیز قهوه ای می پوشیدند. گاه دور برد را حاشیه دوزی می کردند. امرای سامانی از برد جامۀ آستین داری تهیه کرده، می پوشیدند. در دورۀ آل بویه نیز مردم، به ویژه قشر جوان، اصفهان بر شانه های خود بُرد راه راه می انداختند. پوشیدن بُرد در اسپانیا معمول بود و نوعی لباس خشن به شمار می رفت. در میان بدویان مصر نیز رایج بود و تقریباً سه چهارم طول آن را از روی بازوی چپشان آویزان می کردند. تودۀ مردم مصر، بُرد را از روی پیراهن، چند بار به دور بدن و زیر بغل ها، روی شانه ها و روی ران های خود می پیچیدند؛ گاه نیز بدون پیراهن پوشیده می شد. برد یمنی یا یمانی شهرت بسیار داشت. در بخارا نیز نوعی جامه به نام «بُرد فندقی» رواج داشت. بُرد پیامبر شهرت خاص دارد، حضرت آن را به سبب مدیحه ای که کعب بن زُهیر سروده بود، به وی صله داد. می گویند خلفای اموی و عباسی آن را در خزانه خود محفوظ می داشتند و تا زمان حمله هلاکو به بغداد در آن جا بود. بعدها خلفای عثمانی مدعی شدند این برد نزد آنان در قسطنطنیه است. امروزه نیز در موزۀ توپکاپی سرای استانبول به نمایش گذارده می شود. برد همچنین نام قصیدۀ بلند معروفی است از شاعر قرن هفتم عرب به نام بوصیری که در مدح پیامبر سروده شده و عنوانش الکواکب الدرّیة فی مدح خیرالبریة است. گویند شاعر بیمار می شود و در خواب پیامبر را می بیند که برد خود را بر وی می پوشاند و چون بیدار می شود، شفا می یابد. امروزه این قصیده را برای شفای بیماران می خوانند.

فرهنگستان زبان و ادب

{range} [علوم نظامی] 1. فاصلۀ افقی بین سلاح و هدف 2. مسافتی تقریبی که در آن فرستندۀ رادیو کارایی داشته باشد 3. اندازه یا مسافتی که محل عملیات یا منطقۀ چیزی را محدود کند 4. مسافتی که خودرو با بیشترین بار خود بتواند با استفاده از سوختی که در مخزن دارد طی کند

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی یُذْهِبْ: می برد - ازبین می برد (جزمش به دلیل جواب واقع شدن برای قبل از خود می باشد)
معنی أَذْهَبَ: بُرد
معنی ذَهَبَ بِـ: برد
معنی رَفَعَ: بالا برد
معنی رَّفَعَهُ: او را بالا برد
معنی رَفَعَهَا: آن را بالا برد
معنی یُذْهِبَ: می برد
معنی یَذْهَبُ بِـ: می بَرَد
معنی یَرْفَعُ: بالا می برد
معنی یَرْفَعُهُ: آن را بالا می برد
معنی أَجَاءَهَا: اورا برد
معنی أَنسَاهُ: از یادش برد
معنی أَنسَوْکُمْ: از خاطرتان برد
معنی سَارَ بِـ: راه برد - حرکت داد
معنی تَلَذُّ: لذّت می برد
تکرار در قرآن: ۵(بار)
خنک. گفتیم ای آتش بر ابراهیم خنک و سالم باش. در لغت آمده: «اَلبَردُ: نقیض الحرّ و البرودة نقبضُ الحرارة». بارِد: اسم فاعل از بَرد است و سایه‏ای از دود که نه خنک است و نه گوارا. در اقرب الموارد گوید: بَرد به معنی خواب آمده و آیه به همان معنی است یعنی در جهنّم، خواب و نوشیدنی نمی‏چشند. راغب نیز برد را در آیه به معنی خواب گرفته است، و می‏گوید: اطلاق برد بر خواب برای عروض سردی بر ظاهر بدن و یا برای عروض سکون و آرامش بر بدن است. نا گفته نماند: گر چه برد به خواب و مردن نیز گفته شده مثل «بَرَدَ فلان ای مات» ولی بهتر است در آیه فوق «برداً» را به معنی آب خنک بگیریم تا از معنی اوّل کنار نشویم مخصوصاً به قرینه آیه بعد «الّا حَمیماً وَ غَسّاقاً» که «حمیم» در مقابل «برداً» آمده و آن به معنی آب گرم است یعنی: در آنجا نه آب خنک می‏چشند و نه شربت مگر آب گرم و چرک یا آب گندیده ،و خلاصه، حمیم در مقابل «برداً» و غسّاق در مقابل شراب آمده و این می‏رساند که مراد از «برداً» آب خنک و از (شراب) شربت است وانگهی خواب با شراب تناسب ندارد که گوئیم: در آنجا خواب و شراب نمی‏چشند.

گویش اصفهانی

تکیه ای: bešba
طاری: bešba
طامه ای: boybe
طرقی: bešbard
کشه ای: bešba
نطنزی: bašba


گویش مازنی

/bared/ کافی - مناسب & نام روستایی از دهستان چهاردانگه ی سورتچی ساری

۱کافی ۲مناسب


نام روستایی از دهستان چهاردانگه ی سورتچی ساری


واژه نامه بختیاریکا

( بَرد ) سنگ
حَر و حُور ( خر و خور )

جدول کلمات

سرما, سردی

پیشنهاد کاربران

در گویش بختیاری به معنای
سنگ است

در زبان کردی به معنای سنگ است

واژه ی لری به معنی ( سنگ ) است ؛ریشه ی آن در واژه های گذشته پیدا است مانند بردیا .

به معنای سنگ

در زبان لری بختیاری به معنی
سنگ
Bard
بردخون
. بردسیر. بردسکن.

بَرد در بختیاری به معنای سنگ ، مانند بَرد شِر ، یعنی شیر سنگی

کتان راه راه


بُرد ( به معنای بریده ای از چوب، فلز و دیگر مواد ) : تابلو، تخته، نمایه


کلمات دیگر: