تاریکی . (حامص ) (از: تاریک + «َی »، پسوند مصدری ) پهلوی تاریکیه ، گیلکی تاریکی ، فریزندی و نطنزی تاریکی ، یرنی تاریکی ، گورانی تاریکی . ظلمت . تیرگی . سیاهی . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). و بدین معنی در آنندراج نیز آمده است ضد روشنی . تیرگی و سیاهی در شب و غیره . (فرهنگ نظام ). کدورت . تیرگی . مقابل صفا و روشنی . دجیة. دجمة. دجنة. دجن . دخی . دیسم . دیجور. دعلج . دعلجه . دغش . دلس . طرقة. طرفسان . طرفساء. طرمساء. طخاطخ . طسم . طلمساء. طنس . طخیة. طفل . ظلام ٌ طاخ . عظلمة. عجاساء. عشو. عشواء. غیهم . غدراء. غبش . غبسة. غبس . غسف . غیهب . غیهبان . غیطول . (منتهی الارب )
: بدان مهربان رخش بیدار گفت
که تاریکی شب نخواهی نهفت .
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج
2 ص
340).
بتاریکی اندر یکی کوه دید
سراسر شده غار ازو ناپدید.
فردوسی (شاهنامه ایضاً ج 2 ص 353).
بیابان و تاریکی و پیل و شیر
چه جادو چه نر اژدهای دلیر.
فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 910).
ز تاریکی گرد و اسب و سپاه
کسی روز روشن ندید و نه ماه .
فردوسی (شاهنامه ج 6 ص 1514).
به روم و بهندوستان بر بگشت
ز دریا و تاریکی اندرگذشت .
فردوسی (شاهنامه ج 6 ص 1532).
چو دارا سر و افسر او ندید
بتاریکی اندر بشد ناپدید.
فردوسی (شاهنامه ج 6 ص 1790).
دگر مهره باشد مرا شمع راه
بتاریکی اندر شوم با سپاه .
فردوسی (شاهنامه ج 7 ص 1888).
سدیگربتاریکی اندر دو راه
پدید آمد و گم شد از خضر شاه .
فردوسی (شاهنامه ج 7 ص 1879).
چو آمد بتاریکی اندر سپاه
خروشی برآمد ز کوه سیاه .
فردوسی (شاهنامه ج 7 ص 1891).
چو از آب حیوان بهامون شدند
ز تاریکی راه بیرون شدند.
فردوسی (شاهنامه ج 7 ص 1891).
که او در سخن موی کافد همی
بتاریکی اندر ببافد همی .
فردوسی (شاهنامه ج 7 ص 2074).
همه پاک از این شهر بیرون شوید
بتاریکی اندر بهامون شوید.
فردوسی (شاهنامه ج 8 ص 2346).
بتاریکی اندر دهاده بخاست
ز دست چپ لشکر و سمت راست .
فردوسی (شاهنامه ج 8 ص 2626).
دگرباره چون شد بخواب اندرون
ز تاریکی آن اژدها شد برون .
فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 340).
رفته ام با او بتاریکی بسی
تا تو گفتستی دگر اسکندرم .
ناصرخسرو.
... و همچون کسانی نباشد که مشت در تاریکی زنند. (کلیله و دمنه ). زبر آن گرمی و گرانی شکم مادر، و زیر او انواع تاریکی و تنگی . (کلیله ودمنه ).
بر سر گنج آن شود کو پی بتاریکی برد
مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن .
خاقانی .
چو آمد زلف شب در عطرسایی
بتاریکی فروشد
روشنایی .
نظامی .
همچنان کزحجاب تاریکی
کس نبیند دراز و باریکی .
نظامی .
آری چشمه ٔ حیوان درون تاریکی بود. (کتاب المعارف ).
چونکه کلی میل آن نان خوردنیست
رو بتاریکی کند که روز نیست .
مولوی .
بتاریکی از وی فرازآمدش
ز راه دگر پیش باز آمدش .
(بوستان چ بروخیم ص 144).
ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمه حیوان درون تاریکی است .
(گلستان ).
|| مجازاً بمعنی گرفتگی ، در هم فرورفتن خطوط چهره بر اثر خشم و غم ، خشمگین شدن
: امیر [ محمد ] گفت خبر امیر برادرم چیست ولشکر کی خواهد رفت نزدیک وی ، گفتند خبر خداوند سلطان همه خیر است و در این دو سه روز همه ٔ لشکر بروند وحاجب بزرگ بر اثر ایشان و بندگان بدین آمده اند و نامه به امیر دادند و برخواند و لختی تاریکی در وی پیدا آمد و نبیه گفت زندگانی امیر دراز باد، سلطان که برادر است امیر را حق نگاه دارد و مهربانی نماید دل بد نباید کرد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
10). || مجازاً بمعنی جهل و نادانی و بی خبری آمده است . در قاموس کتاب مقدس ذیل کلمه ٔ تاریکی آمده : ذکر ظلمت و تاریکی دلالت بر جهل و نادانی نیز مینماید. (یوحنا
1:
5 و رساله ٔ رومیان
13:
12 و اسسیان
5:
11) (قاموس کتاب مقدس ص
241). من از تاریکی کفر به روشنایی آمدم ، بتاریکی بازنروم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
340). || و اشاره به بدبختی . (اشعیا
50:
3 و
59:
9 و
10) (قاموس کتاب مقدس ص
241). || و بر عقوبت بازپسین . (متا
8:
12) (قاموس کتاب مقدس ص
241).
-
تاریکی آخر شب ؛ غلس . (منتهی الارب ) (دهار). قطع. (منتهی الارب ).
-
تاریکی اول شب ؛ غسک . غسق . کافر. طسم . (منتهی الارب ).
-
تاریکی شب ؛ غسم . خیط. خدر. علجوم . رعون . عتمة. طلهیس . (منتهی الارب ).
-
امثال :
تاریکی جهل خودستائیست لااعلم عین روشنائیست .
(تحفةالعراقین از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 535).
تاریکی شب سرمه ٔ چشم کورموش است .
(از مجموعه ٔ مختصر امثال چ هند از امثال و حکم دهخدا ج
1 ص
535).
تاریکی نشسته روشنائی را می پاید ؛ در گوشه ٔ عزلت خود مواظب دقت در اعمال مردمان باشد. (امثال و حکم دهخداج
1 ص
535).
تیر یا تیری بتاریکی انداختن ؛ بگمان و حدس نتیجه وسودی ، کاری کردن . (امثال و حکم دهخدا).