کلمه جو
صفحه اصلی

گویا


مترادف گویا : سخنگو، قایل، ناطق، روشن، شیوا، صریح، واضح، انگار، ظاهراً، گوئیا، گویی، مثل این که، محتملاً، حاکی، مشعر

متضاد گویا : الکن، لال

فارسی به انگلیسی

it seems (that)


articulate, eloquent, evident, expression, expressive, fluent, graphic, illustrative, like, obvious, self-explanatory, speaking, it seems, evidently, it seems (that), rational

speaking, expressive, rational


articulate, eloquent, evidently, expression, expressive, fluent, graphic, illustrative, like , obvious, self-explanatory


فارسی به عربی

ربما , صریح

فرهنگ اسم ها

اسم: گویا (پسر) (فارسی) (تلفظ: goyā) (فارسی: گويا) (انگلیسی: goya)
معنی: گوینده، سخنگو، واضح، رسا، ( قید ) مثل اینکه، گویی، ( به مجاز ) رسا و روشن و آشکار

(تلفظ: goyā) گوینده ، سخنگو ؛ (به مجاز) رسا و روشن و آشکار .


مترادف و متضاد

روشن، شیوا، صریح، واضح


انگار، ظاهراً، گوئیا، گویی، مثل‌این‌که، محتملاً


حاکی، مشعر


rational (صفت)
معقول، منطقی، فکری، گویا، عقلانی، عقلایی، عقلی، مدلل

communicative (صفت)
خوش برخورد، گویا، فصیح، معاشر

illustrative (صفت)
گویا، روشنگر، توضیح دهنده

methinks (قید)
گویا، چنین می نماید، بنظرم چنین میرسد

perhaps (قید)
شاید، اتفاقا، گویا، ممکن است، توان بود

سخنگو، قایل، ناطق ≠ الکن، لال


۱. سخنگو، قایل، ناطق
۲. روشن، شیوا، صریح، واضح
۳. انگار، ظاهراً، گوئیا، گویی، مثلاینکه، محتملاً
۴. حاکی، مشعر، ≠ الکن، لال


فرهنگ فارسی

فرانسیسکو دو نقاش اسپانیایی ( و . فوندتودوس آراگون ۱۷۴۶ - ف . ۱۸۲۶ م . ) وی نقاش دربار اسپانیا بود تصویر های شارل چهارم و ماری لوئیز را نقاشی کرد. گویا علیه ناپلئون برخاست و تابلوی [ آفتهای جنگ ] را ساخت .
گوینده، سخنگو، کویاک نیزگفته شدهگویایی:سخنگویی، ونیزگویاوگوییاوگویی به معنی پنداری وپنداریاوظاهرانیزگفته شده
۱ - ( صفت ) آنکه سخن گوید ناطق : مردم جانوری بود گویا . یا گویا نا جانور . سخنگویا سرود گوی از غیر حیوان : بر آورد از آن و هم پیکر میان یکی زرد گویای ناجانور . ( ابوالحسن علی بن محمد غزوانی لوکری . برگزید. شعر . ج ۱ چاپ ۲ ص ۲۹ ) یا گویای گهواره . ( گاهواره ) عیسی ع . یا چشم گویا . حالتی خاص در چشم که گویی سخن میگوید . یا جانور گویا . انسان بشر . یا زبان گویا. ۱ - زبانی که گنگ نیست . ۲ - زبان فصیح . یا طوطی گویا . طوطیی که سخن گوید . یا گوهر گویا . معشوق . یا مرد گویا . مرد سخنور . یا مرغ گویا . مرغی که سخن گوید . یا نظر گویا . حالتی خاص در نگاه که گویی سخن میگوید . ۲ - سازنده سراینده . یا بلبل گویا . قول سرای سراینده . ۳ - قسمی ساز که آنرا ساز سیر آهنگ هم گویند . ۴ - پر حرف زیاده گو . ۵ - ( ادات شک و تردید ) گویی گوییا پنداری : گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب کاشوب در تمامی ذرات عالم است . ( محتشم ) ۶ - اگر مقدار در زیر ریشگی باقی نماند و از زیر آن بصورت مقدار صحیح یا کسری خارج شود آنرا گویا گویند منطق مقابل گنگ اصم .
از اهل بوانات شیراز است وی و برادرش از خاصان میرزا ملک مشرفی بوده اند و با او بهندوستان مسافرت کردند و در همانجا در گذشت .

فرهنگ معین

(ص فا. ) گوینده ، سخن گو.
(ق . ) واژه ای که برای ظن و احتمال به کار رود. مثل : گویا او ایرانی است .

(ص فا.) گوینده ، سخن گو.


(ق .) واژه ای که برای ظن و احتمال به کار رود. مثل : گویا او ایرانی است .


لغت نامه دهخدا

گویا. [گ ُ ] ( اِخ ) نقاش زبردست اسپانیایی که در سالهای 1746-1826 م. میزیسته است.

گویا. ( اِ ) نام آهنگی است. رجوع به کلمه آهنگ شود.

گویا. ( نف ) مرکب از گوی ( گفتن ) + الف پسوند فاعلی. گوینده. که سخن گفتن تواند. مقابل گنگ و اخرس که ناگویا است. سخن گوینده. ناطق. دارای قوه نطق. ( از برهان ) ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ) ( از بهار عجم ) ( از ناظم الاطباء ) :
بر هرسخن باز گویا شود
چنان کاب دریا به دریا شود.
ابوشکور.
بیاید یکی مرد گویا ز چین
که چون او مصور نبیند زمین.
فردوسی.
به پیوست گویا پراکنده را
بسفت این چنین درّ آکنده را.
فردوسی.
چو بشنید کودک ز نوشین روان
سرش پرسخن گشت و گویا زبان.
فردوسی.
زبان گردان گویا شود به دار و به گیر
دل دلیران مایل شود به جور و ستم.
فرخی.
هر تنی زیر بار منت اوست
هر زبانی به شکر او گویاست.
فرخی.
این یکی گویا چرا شد نارسیده چون مسیح
و آن دگر بی شوی چون مریم چرا برداشت بار.
منوچهری.
هرآنکه نکورای و دانا بود
نه زیبا بود گرنه گویا بود.
اسدی.
ز خاک آن هنر هم تو پیداکنی
کز آن جان گویا و بینا کنی.
اسدی.
قولی به قلم گوید گویا به کتابت
قولی به زبان گوید مشروح و مفسر.
ناصرخسرو.
چون دو گوا گذشت بر این دعوی
آنگاه راستگوی بود گویا.
ناصرخسرو.
چرخ میگوید به گشتنها که من می بگذرم
جز همین چیزی نگفتی گر چو ما گویاستی.
ناصرخسرو.
شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صید
گرد از هزار بلبل گویا برآورم.
خاقانی.
مصطفی حاضر و حسان عجم مدح سرای
پیش سیمرغ خمش طوطی گویا بینند.
خاقانی.
ساختی کاخ سلیمان جای بانوی سبا
پس به دست مرغ گویا دادی احسنت ای ملک.
خاقانی.
نه گویای زبان از بی زبانی
نه جویای طعام از ناتوانی.
نظامی.
چه عذر آری تو ای خاکی تر از خاک
که گویایی در این خط خطرناک.
نظامی.
گویا به زبان حال کز من
نتوان طلبید نانهاده.
کمال الدین اسماعیل.

گویا. (اِ) نام آهنگی است . رجوع به کلمه ٔ آهنگ شود.


گویا. (اِخ ) (میرزا محمد) از اهل بوانات شیراز است وی و برادرش از خاصان میرزا ملک مشرفی بوده اند و با او به هندوستان مسافرت کردند و در همان جا درگذشت . (الذریعة ج 9 ص 937) (تذکره ٔ ناصری ص 401).


گویا. (نف ) مرکب از گوی (گفتن ) + الف پسوند فاعلی . گوینده . که سخن گفتن تواند. مقابل گنگ و اخرس که ناگویا است . سخن گوینده . ناطق . دارای قوه ٔ نطق . (از برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از بهار عجم ) (از ناظم الاطباء) :
بر هرسخن باز گویا شود
چنان کاب دریا به دریا شود.

ابوشکور.


بیاید یکی مرد گویا ز چین
که چون او مصور نبیند زمین .

فردوسی .


به پیوست گویا پراکنده را
بسفت این چنین درّ آکنده را.

فردوسی .


چو بشنید کودک ز نوشین روان
سرش پرسخن گشت و گویا زبان .

فردوسی .


زبان گردان گویا شود به دار و به گیر
دل دلیران مایل شود به جور و ستم .

فرخی .


هر تنی زیر بار منت اوست
هر زبانی به شکر او گویاست .

فرخی .


این یکی گویا چرا شد نارسیده چون مسیح
و آن دگر بی شوی چون مریم چرا برداشت بار.

منوچهری .


هرآنکه نکورای و دانا بود
نه زیبا بود گرنه گویا بود.

اسدی .


ز خاک آن هنر هم تو پیداکنی
کز آن جان گویا و بینا کنی .

اسدی .


قولی به قلم گوید گویا به کتابت
قولی به زبان گوید مشروح و مفسر.

ناصرخسرو.


چون دو گوا گذشت بر این دعوی
آنگاه راستگوی بود گویا.

ناصرخسرو.


چرخ میگوید به گشتنها که من می بگذرم
جز همین چیزی نگفتی گر چو ما گویاستی .

ناصرخسرو.


شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صید
گرد از هزار بلبل گویا برآورم .

خاقانی .


مصطفی حاضر و حسان عجم مدح سرای
پیش سیمرغ خمش طوطی گویا بینند.

خاقانی .


ساختی کاخ سلیمان جای بانوی سبا
پس به دست مرغ گویا دادی احسنت ای ملک .

خاقانی .


نه گویای زبان از بی زبانی
نه جویای طعام از ناتوانی .

نظامی .


چه عذر آری تو ای خاکی تر از خاک
که گویایی در این خط خطرناک .

نظامی .


گویا به زبان حال کز من
نتوان طلبید نانهاده .

کمال الدین اسماعیل .


شمایلی که در اوصاف حسن و ترکیبش
مجال نطق نباشد زبان گویا را.

سعدی .


بهایم خموشند و گویا بشر
پراکنده گوی از بهایم بتر.

سعدی .


الا ای طوطی گویای اسرار
مبادا خالیت شکر ز منقار.

حافظ.


دَمث ؛ مرد نیک گویا. (منتهی الارب ). این کلمه با کلمه ای دیگر ترکیب شود و معانی خاص دهد اکنون برخی از آن ترکیبات را ذکر میکنیم :
- آدم گویا ؛ ناطق . دارای قوه ٔ نطق . سخنگو.
- بلبل گویا ؛ قول سرا. سراینده .
- چشم گویا ؛ حالت خاصی در چشم که گوئی سخن گوید.
- جانور گویا ؛ آدمی .
- زبان گویا ؛ فصیح ؛ زبان گشاده .
|| که گنگ نیست . که اخرس نیست .
- طوطی گویا ؛ که سخن گفتن تواند.
- گوهر گویا ؛ مجازاً به معنی معشوق آید. (انجمن آرا) (آنندراج ) :
گوهر گویا کزو شد دیده پرگوهر مرا
کرد مشکین چنبر او پشت چون چنبر مرا.

امیرمعزی (از آنندراج ).


- مرد گویا ؛ سخنور.
- مرغ گویا ؛ مرغ که سخن گفتن تواند.
- نظر گویا ؛ مانند چشم گویا. صاحب آنندراج آرد: گویا مجازاً بر نظر اطلاق گردد. و شعر ذیل از صائب به شاهد دارد :
مردمک بحر خموشی است نظربازان را
در حریمی که نباشد نظر گویایی .

صائب .


|| (ق )مخفف گوئیا. گوییا. به معنی ظاهراً و غالباً. (برهان قاطع). مرکب از گوی (امر از گفتن ) به اضافه ٔ الف تردید به معنی شاید و یحتمل :
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است .

محتشم .


رجوع به گفتن و گوییا شود.

گویا. [گ ُ ] (اِخ ) نقاش زبردست اسپانیایی که در سالهای 1746-1826 م . میزیسته است .


فرهنگ عمید

۱. گوینده، سخنگو.
۲. واضح، رسا.
۳. (قید ) مثل اینکه، گویی: گویا طلوع می کند از مغرب آفتاب / کآشوب در تمامی ذرات عالم است (محتشم: ۵۳۳ ).

دانشنامه عمومی

گویا (به اسپانیایی: Goya) شهری در کشور آرژانتین، استان کورینتس است که در سال ۲۰۰۹ میلادی، حدود ۶۶٬۷۰۹ نفر جمعیت داشته است.
فهرست شهرهای آرژانتین
فهرست شهرهای قاره آمریکای جنوبی

واژه نامه بختیاریکا

گُها

جدول کلمات

همانا

پیشنهاد کاربران

گویا:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " گویا" می نویسد : ( ( گویا در پهلوی گواگ gōwāg بوده است . ) )
( ( نه گویا زبان و نه جویا خرد
ز خاک و ز خاشاک تن پرورد. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 195 )


هوالعلیم

گویا : توگویی ؛ گویی؛ گوئیا ؛ مثل اینکه ؛ شاید ؛ احتمالاً ؛ ظاهراً ؛ سخنگو. ؛ بیان کننده ؛

گویا و گنگ بودن در مورد اعداد:
اعدادی که بتوان آنرا بصورت کسری نوشت که صورت و مخرج آن اعداد درست ( صحیح ) باشند را گویا می نامند مثلا عدد اعشاری 2. 5 گویا است چون به صورت کسر 5/2 ( پنج دوم ) هم نوشته می شود که هم 5و هم 2 از اعداد صحیح هستند.
بعضی اعداد گویا هستند که شکل اعشاری آنها بی نهایت رقم دارد. مثلا کسر 1/3 ( یک سوم ) را می توان بصورت اعشاری . . . 1. 333 نوشت که رقم 3 بعد از ممیز بی نهایت تکرار می شود. ( نقطه چین به معنای این است که تعداد ارقام تمامی ندارد ) در اینجا ما علم داریم که عدد اعشاری فوق مساوی یک سوم است چون می دانیم که بعد ممیز همه ارقام 3 هستند. اگرچه بی نهایت تکرار می شوند. اما خارج از علم ما نیستند.

اما اعدادی هم هستند که نمی شود انها را بصورت کسری نوشت که صورت و مخرج هردو، عدد صحیح باشند که به آن، اعداد گنگ یا اصم می گویند. مثلا عدد رادیکال 2 را می توان بصورت . . . 1. 414213 نوشت اما در اینجا ارقام بعد از ممیز هیچ نظمی ندارند. در نتیجه اگر ارقام را تا هزاران رقم بعد از ممیز هم حساب کنیم باز هم ارقام تمامی ندارند و هیچ نظمی هم بر تکرار انها حاکم نیست. در نتیجه ما به همه ارقام آن هیچ علمی نداریم چون علم ما محدود به زمان است و در نتیجه نمی توان این عدد را بصورت کسری نوشت این عدد برای ما گنگ است و به همین دلیل این گونه اعداد را گنگ نامیدند.

Pyramid

متصور است که . . . . . . . . . . . . .

سخن


کلمات دیگر: