مترادف کشتن : قتل، ذبح، نحر
کشتن
مترادف کشتن : قتل، ذبح، نحر
فارسی به انگلیسی
to kill, to murder, to put out, to extinguish, to suppress
to sow, to plant, to spot, to leave in the lurch
cide _, destroy, dispatch, kill, killing, liquidate, slaughter, slay
فارسی به عربی
ادر , ارسالية , اطفا , اغتل , اکبح , امت , جرذ , جزار , خارج , قتل
( کشتن (قدرت فکر و ارزو و احساس ) ) خدر
مترادف و متضاد
ذبح، نحر
۱. قتل
۲. ذبح، نحر
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
(کُ تَ) [ په . ] (مص م .) 1 - بی جان کردن . 2 - خاموش کردن آتش و چراغ . 3 - از بین بردن یا سرکوب کردن .
(کِ تَ) (مص م .) کاشتن ، زراعت کردن .
(کِ تَ ) (مص م . ) کاشتن ، زراعت کردن .
لغت نامه دهخدا
اگر چند بدخواه کشتن نکوست
از آن کشتن آن به که گردد به دوست .
فردوسی .
بسی نامداران ما را بکشت
چو یاران نماندند بنمود پشت .
فردوسی .
زبس رنج کشتنش نزدیک بود
جهان پیش من تنگ و تاریک بود.
فردوسی .
اگر ایدونکه بکشتن نمرند این پسران
از پس کشتن زنده نشوند ای عجبی .
منوچهری .
اسکندر فور را که پادشاه هند بود بکشت .
(تاریخ بیهقی ).
فرستاده گر کشتن آئین بدی
سرت راکنون جای پایین بدی .
اسدی .
بکش جهل را کو بخواهدت کشت
و گرنه بناچارت او خود کشد.
ناصرخسرو.
ای کشته کرا کشتی تا کشته شدی زار
تا باز کجا کشته شود آنکه ترا کشت .
ناصرخسرو.
کشته ٔ چرخ و زمانه جانوران را
جمله کشیده ست روز و شب سوی کشتن .
ناصرخسرو.
از رنجانیدن جانوران و کشتن مردمان ... احتراز نمودم . (کلیله و دمنه ).
به ازو مرغ نداری مدوان
ور دوانیدی کشتن مپسند.
خاقانی .
کشتیم پس خویشتن نادان کنی
این همه دانا مکش نادان مشو.
خاقانی .
کس از بهر کسی خود را نکشته ست .
نظامی .
تو کت این گاوهای پروارند
لاغران را مکش که بیکارند.
اوحدی .
کشتن آیندگان گر ممکن است
کشتن بگذشته ندهد هیچ دست .
؟
|| خاموش کردن آتش یاشعله و جز آن . اطفاء آتش . نشاندن آتش . خوابانیدن آتش . خسبانیدن آتش . نابود کردن و از بین بردن آتش . راحت کردن چراغ و شمع. خسبانیدن چراغ . (یادداشت مؤلف ) : زن گفت ... چون از شب نیمی گذشته باشد و آن وقت مردم خفته باشند و من ببالین او نشسته باشم و کس را نهلم جز من که آنجا باشد و چراغ را بکشم شما اندر آئید و او را بکشید و هرچه توانید کردن بکنید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
همه کوه و دریا و راه درشت
بدل آتش جنگجویان بکشت .
فردوسی .
بکش آتش خرد پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند.
فردوسی .
بکش در دل این آتش کین من
به آئین خویش آر آئین من .
فردوسی .
شمع داریم و شمع پیش نهیم
گر بکشت آن چراغ ما را باد.
فرخی .
گاهی بکشد مشعله گاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد.
منوچهری .
بگریه گه گهی دل را کنم خوش
تو گوئی می کشم آتش به آتش .
(ویس و رامین ).
پاکاخداوندی که سازگاری داد میان برف و آتش که نه آتش برف را بگدازد نه برف آتش را بکشد. (قصص الانبیاء ص 5). سطیح گفت این دلیل است بر ولادت پیغمبر عربی علیه السلام و همه آتشکده ها را امت او بکشد و ملک از خاندان پارسیان ببرند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 97).
بحقیقت چراغ را بکشد
اگر از حد برون شود روغن .
مسعودسعد.
دو شبانروز میسوخت و اهل بخارا در آن عاجز شدند و بسیار رنج دیدند تا روز سوم بکشتند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 113).
گر امروز آتش شهوت بکشتی بی گمان رستی
و گرنه تف این آتش ترا هیزم کند فردا.
سنائی .
خط بمن انداخت و گفت خوه برو خوه نی
کشت چراغ امید من به یکی پف .
سوزنی .
گوسفند از بیم آتش خود را در پیلخانه اوگند و خویشتن را در بندهای نی می مالید تا آتش کشته شود. (سندبادنامه ص 82).
نمود اندر هزیمت شاه را پشت
به گوگرد سفید آتش همی کشت .
نظامی .
بسا منکر که آمد تیغ در مشت
مرا زد تیغ و شمع خویش را کشت .
نظامی .
به بالین شه آمد تیغ در مشت
جگرگاهش درید و شمع را کشت .
نظامی .
از نظر چون بگذری و از خیال
کشته باشی نیمشب شمع وصال .
مولوی .
که ز کشتن شمع جان افزون شود
لیلیت از صبر چون مجنون شود.
مولوی .
در حال مرا بدیدی چراغ بکشتی به چه معنی ؟ (گلستان سعدی ).
شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه ٔ مائی .
سعدی .
ور شکرخنده ای است شیرین لب
آستینش بگیر و شمع بکش .
سعدی (گلستان ).
بی دوست حرام است جهان دیدن مشتاق
قندیل بکش تا بنشینم بظلامی .
سعدی .
سعدی چراغ می نکشد در شب فراق
ترسد که دیده باز کند جز بروی دوست .
سعدی (دیوان چ مصفا ص 338).
سینه گو شعله ٔآتشکده ٔ فارس بکش
دیده گو آب رخ دجله ٔ بغداد ببر.
حافظ.
|| کوفتن . || بر زمین زدن . (از ناظم الاطباء). || تبه کردن . تباه کردن . (یادداشت مؤلف ). || مالیدن جیوه با حنا تا صورت آن بگردد و با حنا ترکیب شود. (یادداشت مؤلف ) : مالیدن سیماب کشته و خبث الفضه . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). دو درمسنگ سیماب در وی بسایند و بکشند چنانکه اثر سیماب نماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
زیبقی را برنگ باید کشت
که بحنا کشند زیبق را.
خاقانی .
- کشتن مهره ای را در قمار ؛ زدن آن مهره را. (یادداشت مؤلف ).
|| قطع کردن . بریدن . (یادداشت مؤلف از ادیب پیشاوری ). || آمیختن شراب با آب . (از ناظم الاطباء). با مزج آب از حدت آن کاستن . (یادداشت مؤلف ). آمیختن آب با سرکه و شراب و امثال آن : چون شب یمانی بریان کرده و اندر سرکه کشته ... و مازدی سوخته اندر سرکه کشته . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || خاصیت انقباض با خیسانیدن گرفتن از گچ . گچ یکبارخیسانیده و سفت شده را دوباره خیساندن . رجوع به کشته شود.
اگر چند بدخواه کشتن نکوست
از آن کشتن آن به که گردد به دوست.
چو یاران نماندند بنمود پشت.
جهان پیش من تنگ و تاریک بود.
از پس کشتن زنده نشوند ای عجبی.
( تاریخ بیهقی ).
فرستاده گر کشتن آئین بدی
سرت راکنون جای پایین بدی.
و گرنه بناچارت او خود کشد.
تا باز کجا کشته شود آنکه ترا کشت.
جمله کشیده ست روز و شب سوی کشتن.
به ازو مرغ نداری مدوان
ور دوانیدی کشتن مپسند.
این همه دانا مکش نادان مشو.
لاغران را مکش که بیکارند.
کشتن بگذشته ندهد هیچ دست.
همه کوه و دریا و راه درشت
بدل آتش جنگجویان بکشت.
که گیتی بسوزد چو گردد بلند.
ندانم یک تن از جمع خلایق
که در دل تخم مهر تو نکشته .
بوالمثل (از صحاح الفرس ).
من این تاج و تخت از پدر یافتم
ز تخمی که او کشت بر یافتم .
فردوسی .
برهنه شود زین سپس زشت تو
پسر بدرود در جهان کشت تو.
فردوسی .
بهاریست گویی در اندر بهشت
ببالای او سرو دهقان نکشت .
فردوسی .
بسازید جایی چنان چون بهشت
گل و سنبل و نرگس ولاله کشت .
فردوسی .
درختی بکشتم بباغ بهشت
کزان بارورتر فریدون نکشت .
فردوسی .
مر آن نامه را زود پاسخ نوشت
درختی بباغ بزرگی بکشت .
فردوسی .
چرا کشت باید درختی بدست
که بارش بود زهر و برگش کبست .
فردوسی .
سمنستان ترا پر بنفشه کرد و رواست
بنفشه کشت و گلی خوشتراز بنفشه کجاست .
فرخی .
چندانکه توانستی ملکت بزدودی
کشتی حسنات و ثمراتش بدرودی .
منوچهری .
چون از آن تخم بدان مرد رسد چنان کشته باشد که مردم ... او را گردن نهند. (تاریخ بیهقی ).
سخاوت درختی است اندر بهشت
که یزدانش از حکمت محض کشت .
اسدی .
بجان اندر بکشتم حب ایشان
کسی کشته است از این بهتر نهالی ؟
ناصرخسرو.
هامان به فرعون گفت هیچ صنعتی میدانی گفت بلی دهقانی میدانم از تخم و چیزهای دیگر بکشتند. (قصص الانبیاء). آن باغ که در او تخم انگور بکشتند هنوز برجاست . (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام ). گفت ... ما را با این دانه ها چه می باید کردن ، متفق شدند که این را بباید کشت و نیک نگاه داشت تا آخر سال چه پدیدار آید. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام ).
هرشبی بر خاکش از خون دانه ٔ دل کشتمی
هر سحر خون سیاوشان از او بدرودمی .
خاقانی .
شتربان درود آنچه خربنده کشت .
نظامی .
و گرمریم درخت قند کشته ست
رطبهای مرا مریم سرشته ست .
نظامی .
منم جو کشته و گندم دروده
ترا جو داده و گندم نموده .
نظامی .
تخمهای فتنه ها کو کشته بود
آفت سرهای ایشان گشته بود.
مولوی .
خرمانتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم .
سعدی .
گفت نیکبخت آنکه خورد و کشت و بدبخت آنکه مردو هشت . (گلستان سعدی ). || خشک کردن میوه ها از قبیل آلو و زردآلو. (یادداشت مؤلف ).
فرهنگ عمید
کاشتن؛ زراعت کردن.
۱. به هلاکت رساندن؛ به قتل رساندن.
۲. ذبح کردن.
۳. [مجاز] مقهور کردن؛ شکست دادن.
۴. [مجاز] به شدت کار کردن؛خسته کردن.
۵. [عامیانه، مجاز] در بازی نرد، خارج کردن مهره از بازی.
۶. [قدیمی، مجاز] خاموش کردن چراغ و مانند آن.
۱. به هلاکت رساندن، به قتل رساندن.
۲. ذبح کردن.
۳. [مجاز] مقهور کردن، شکست دادن.
۴. [مجاز] به شدت کار کردن،خسته کردن.
۵. [عامیانه، مجاز] در بازی نرد، خارج کردن مهره از بازی.
۶. [قدیمی، مجاز] خاموش کردن چراغ و مانند آن.
دانشنامه عمومی
کشتن (فیلم ۱۹۵۶)، فیلم استنلی کوبریک
کشتن (فیلم ۲۰۱۸)
کشتن (مجموعه تلویزیونی)
فهرست شهرهای آلمان
گویش اصفهانی
تکیه ای: bekoši
طاری: košt(mun)
طامه ای: koštan
طرقی: koštmun
کشه ای: koštmun
نطنزی: koštan
واژه نامه بختیاریکا
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
" هر کس گفتند 《 شرم ندارید مرد را که می بکشید [ به دَو ] بدار برید ؟ 》
تاریخ بیهقی، دکتر فیاض، ۱۳۸۴ ، ص ۲۳۴.
( ( یکایک ، ازو بخت برگشته شد؛
به دست ِیکی بنده بر ، کشته شد. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 216. )
مثال =باد زمانه بسی شمع ها بکشت
و دیگر مواقع ب معنایی قتل میبشاد