کلمه جو
صفحه اصلی

کشتن


مترادف کشتن : قتل، ذبح، نحر

فارسی به انگلیسی

to kill, to murder, to put out, to extinguish, to suppress


to sow, to plant, to spot, to leave in the lurch


cide _, destroy, dispatch, kill, killing, liquidate, slaughter, slay, hit, off, waste, to kill, to murder, to put out, to extinguish, to suppress

cide _, destroy, dispatch, kill, killing, liquidate, slaughter, slay


فارسی به عربی

ادر , ارسالية , اطفا , اغتل , اکبح , امت , جرذ , جزار , خارج , قتل


ادر , ارسالیة , اطفا , اغتل , اکبح , امت , جرذ , جزار , خارج , قتل
( کشتن (قدرت فکر و ارزو و احساس ) ) خدر

مترادف و متضاد

ذبح، نحر


۱. قتل
۲. ذبح، نحر


killing (اسم)
کشتن، قتل، توفیق ناگهانی

rat (فعل)
کشتن، موش گرفتن، دسته خود را ترک کردن

burke (فعل)
کشتن، خفه کردن

butcher (فعل)
کشتن، قصابی کردن، سلاخی کردن

smite (فعل)
کشتن، زدن، کوبیدن، شکستن، شکست دادن، ذلیل کردن

knock off (فعل)
کشتن، مردن، دست کشیدن از، از کار دست کشیدن

misdo (فعل)
کشتن، بد انجام دادن، ناصحیح انجام دادن

benumb (فعل)
بی حس کردن، کشتن، بی قدرت کردن، کرخ کردن

amortize (فعل)
بی حس کردن، کشتن، بدیگری واگذار کردن، مستهلک کردن، وقف کردن

destroy (فعل)
برانداختن، ضایع کردن، کشتن، نابود کردن، از بین بردن، فنا کردن، خراب کردن، تباه کردن، ویران کردن

dispatch (فعل)
کشتن، فرستادن، اعزام کردن، روانه کردن، گسیل داشتن، گسیل کردن، اعزام داشتن، مخابره کردن

administer (فعل)
انجام دادن، تصفیه کردن، اداره کردن، تقسیم کردن، تهیه کردن، اجرا کردن، توزیع کردن، نظارت کردن، وصیت کردن، اعدام کردن، کشتن، رهبری کردن

administrate (فعل)
انجام دادن، تصفیه کردن، اداره کردن، تقسیم کردن، تهیه کردن، اجرا کردن، توزیع کردن، نظارت کردن، وصیت کردن، اعدام کردن، کشتن، رهبری کردن، وصی

kill (فعل)
کشتن، بقتل رساندن، ذبح کردن، ادمکشی کردن

murder (فعل)
کشتن، بقتل رساندن

assassinate (فعل)
کشتن، سربه سر کردن، ترور کردن، بقتل رساندن

mortify (فعل)
پست کردن، کشتن، ازردن، رنجاندن، ریاضت دادن

amortise (فعل)
بی حس کردن، کشتن، بدیگری واگذار کردن، مستهلک کردن، وقف کردن

fordo (فعل)
ضایع کردن، کشتن، نابود کردن، ویران ساختن

extinguish (فعل)
کشتن، فرو نشاندن، خاموش کردن، منقرض کردن

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ( کشت کشد خواهد کشت بکش کشنده کشته کشش ) ۱ - از حیات محروم کردن مقتول ساختن هلاک کردن : ( و آنچه هیچ پادشاه را میسر نشد از مصاف دادن و کشتن او را میسر ببود ) . ( راحه الصدور ) ۲ - خاموش کردن ( چراغ شمع آتش و مانند آن ) : ( شبی یاد دارم که یاری عزیز از در در آمد چنان بیخود از جای بر جستم که چراغم باستین کشته گشت ... بنشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال که بدیدی چراغ بکشتی چه معنی دارد ? گفتم ... این بیتم بخاطر بود : ( چون گرانی به پیش شمع آید خیزش اندر میان جمع بکش . ) ( ور شکر خنده ایست شیرین لب آستینش بگیر و شمع بکش . ) ( گلستان ) یا کشتن قوای نفسانی . ( تصوف ) مسخر کردن و رام ساختن و تحت تدبیر آوردن آنها ( فروزانفر خلاص. مثنوی )

فرهنگ معین

(کُ تَ) [ په . ] (مص م .) 1 - بی جان کردن . 2 - خاموش کردن آتش و چراغ . 3 - از بین بردن یا سرکوب کردن .


(کِ تَ) (مص م .) کاشتن ، زراعت کردن .


(کُ تَ ) [ په . ] (مص م . ) ۱ - بی جان کردن . ۲ - خاموش کردن آتش و چراغ . ۳ - از بین بردن یا سرکوب کردن .
(کِ تَ ) (مص م . ) کاشتن ، زراعت کردن .

لغت نامه دهخدا

کشتن . [ ک ُ ت َ ] (مص ) قتل کردن . هلاک کردن . جان کسی را ستاندن . گرفتن حیات و زندگی را از جانداری . (ناظم الاطباء). اماتة. اعدام کردن . به قتل رساندن . (یادداشت مؤلف ). مقتول ساختن . ذبح کردن و قربانی کردن . (ناظم الاطباء) :
اگر چند بدخواه کشتن نکوست
از آن کشتن آن به که گردد به دوست .

فردوسی .


بسی نامداران ما را بکشت
چو یاران نماندند بنمود پشت .

فردوسی .


زبس رنج کشتنش نزدیک بود
جهان پیش من تنگ و تاریک بود.

فردوسی .


اگر ایدونکه بکشتن نمرند این پسران
از پس کشتن زنده نشوند ای عجبی .

منوچهری .


اسکندر فور را که پادشاه هند بود بکشت .
(تاریخ بیهقی ).
فرستاده گر کشتن آئین بدی
سرت راکنون جای پایین بدی .

اسدی .


بکش جهل را کو بخواهدت کشت
و گرنه بناچارت او خود کشد.

ناصرخسرو.


ای کشته کرا کشتی تا کشته شدی زار
تا باز کجا کشته شود آنکه ترا کشت .

ناصرخسرو.


کشته ٔ چرخ و زمانه جانوران را
جمله کشیده ست روز و شب سوی کشتن .

ناصرخسرو.


از رنجانیدن جانوران و کشتن مردمان ... احتراز نمودم . (کلیله و دمنه ).
به ازو مرغ نداری مدوان
ور دوانیدی کشتن مپسند.

خاقانی .


کشتیم پس خویشتن نادان کنی
این همه دانا مکش نادان مشو.

خاقانی .


کس از بهر کسی خود را نکشته ست .

نظامی .


تو کت این گاوهای پروارند
لاغران را مکش که بیکارند.

اوحدی .


کشتن آیندگان گر ممکن است
کشتن بگذشته ندهد هیچ دست .

؟


|| خاموش کردن آتش یاشعله و جز آن . اطفاء آتش . نشاندن آتش . خوابانیدن آتش . خسبانیدن آتش . نابود کردن و از بین بردن آتش . راحت کردن چراغ و شمع. خسبانیدن چراغ . (یادداشت مؤلف ) : زن گفت ... چون از شب نیمی گذشته باشد و آن وقت مردم خفته باشند و من ببالین او نشسته باشم و کس را نهلم جز من که آنجا باشد و چراغ را بکشم شما اندر آئید و او را بکشید و هرچه توانید کردن بکنید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
همه کوه و دریا و راه درشت
بدل آتش جنگجویان بکشت .

فردوسی .


بکش آتش خرد پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند.

فردوسی .


بکش در دل این آتش کین من
به آئین خویش آر آئین من .

فردوسی .


شمع داریم و شمع پیش نهیم
گر بکشت آن چراغ ما را باد.

فرخی .


گاهی بکشد مشعله گاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد.

منوچهری .


بگریه گه گهی دل را کنم خوش
تو گوئی می کشم آتش به آتش .

(ویس و رامین ).


پاکاخداوندی که سازگاری داد میان برف و آتش که نه آتش برف را بگدازد نه برف آتش را بکشد. (قصص الانبیاء ص 5). سطیح گفت این دلیل است بر ولادت پیغمبر عربی علیه السلام و همه آتشکده ها را امت او بکشد و ملک از خاندان پارسیان ببرند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 97).
بحقیقت چراغ را بکشد
اگر از حد برون شود روغن .

مسعودسعد.


دو شبانروز میسوخت و اهل بخارا در آن عاجز شدند و بسیار رنج دیدند تا روز سوم بکشتند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 113).
گر امروز آتش شهوت بکشتی بی گمان رستی
و گرنه تف این آتش ترا هیزم کند فردا.

سنائی .


خط بمن انداخت و گفت خوه برو خوه نی
کشت چراغ امید من به یکی پف .

سوزنی .


گوسفند از بیم آتش خود را در پیلخانه اوگند و خویشتن را در بندهای نی می مالید تا آتش کشته شود. (سندبادنامه ص 82).
نمود اندر هزیمت شاه را پشت
به گوگرد سفید آتش همی کشت .

نظامی .


بسا منکر که آمد تیغ در مشت
مرا زد تیغ و شمع خویش را کشت .

نظامی .


به بالین شه آمد تیغ در مشت
جگرگاهش درید و شمع را کشت .

نظامی .


از نظر چون بگذری و از خیال
کشته باشی نیمشب شمع وصال .

مولوی .


که ز کشتن شمع جان افزون شود
لیلیت از صبر چون مجنون شود.

مولوی .


در حال مرا بدیدی چراغ بکشتی به چه معنی ؟ (گلستان سعدی ).
شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه ٔ مائی .

سعدی .


ور شکرخنده ای است شیرین لب
آستینش بگیر و شمع بکش .

سعدی (گلستان ).


بی دوست حرام است جهان دیدن مشتاق
قندیل بکش تا بنشینم بظلامی .

سعدی .


سعدی چراغ می نکشد در شب فراق
ترسد که دیده باز کند جز بروی دوست .

سعدی (دیوان چ مصفا ص 338).


سینه گو شعله ٔآتشکده ٔ فارس بکش
دیده گو آب رخ دجله ٔ بغداد ببر.

حافظ.


|| کوفتن . || بر زمین زدن . (از ناظم الاطباء). || تبه کردن . تباه کردن . (یادداشت مؤلف ). || مالیدن جیوه با حنا تا صورت آن بگردد و با حنا ترکیب شود. (یادداشت مؤلف ) : مالیدن سیماب کشته و خبث الفضه . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). دو درمسنگ سیماب در وی بسایند و بکشند چنانکه اثر سیماب نماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
زیبقی را برنگ باید کشت
که بحنا کشند زیبق را.

خاقانی .


- کشتن مهره ای را در قمار ؛ زدن آن مهره را. (یادداشت مؤلف ).
|| قطع کردن . بریدن . (یادداشت مؤلف از ادیب پیشاوری ). || آمیختن شراب با آب . (از ناظم الاطباء). با مزج آب از حدت آن کاستن . (یادداشت مؤلف ). آمیختن آب با سرکه و شراب و امثال آن : چون شب یمانی بریان کرده و اندر سرکه کشته ... و مازدی سوخته اندر سرکه کشته . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || خاصیت انقباض با خیسانیدن گرفتن از گچ . گچ یکبارخیسانیده و سفت شده را دوباره خیساندن . رجوع به کشته شود.

کشتن. [ ک ُ ت َ ] ( مص ) قتل کردن. هلاک کردن. جان کسی را ستاندن. گرفتن حیات و زندگی را از جانداری. ( ناظم الاطباء ). اماتة. اعدام کردن. به قتل رساندن. ( یادداشت مؤلف ). مقتول ساختن. ذبح کردن و قربانی کردن. ( ناظم الاطباء ) :
اگر چند بدخواه کشتن نکوست
از آن کشتن آن به که گردد به دوست.
فردوسی.
بسی نامداران ما را بکشت
چو یاران نماندند بنمود پشت.
فردوسی.
زبس رنج کشتنش نزدیک بود
جهان پیش من تنگ و تاریک بود.
فردوسی.
اگر ایدونکه بکشتن نمرند این پسران
از پس کشتن زنده نشوند ای عجبی.
منوچهری.
اسکندر فور را که پادشاه هند بود بکشت.
( تاریخ بیهقی ).
فرستاده گر کشتن آئین بدی
سرت راکنون جای پایین بدی.
اسدی.
بکش جهل را کو بخواهدت کشت
و گرنه بناچارت او خود کشد.
ناصرخسرو.
ای کشته کرا کشتی تا کشته شدی زار
تا باز کجا کشته شود آنکه ترا کشت.
ناصرخسرو.
کشته چرخ و زمانه جانوران را
جمله کشیده ست روز و شب سوی کشتن.
ناصرخسرو.
از رنجانیدن جانوران و کشتن مردمان... احتراز نمودم. ( کلیله و دمنه ).
به ازو مرغ نداری مدوان
ور دوانیدی کشتن مپسند.
خاقانی.
کشتیم پس خویشتن نادان کنی
این همه دانا مکش نادان مشو.
خاقانی.
کس از بهر کسی خود را نکشته ست.
نظامی.
تو کت این گاوهای پروارند
لاغران را مکش که بیکارند.
اوحدی.
کشتن آیندگان گر ممکن است
کشتن بگذشته ندهد هیچ دست.
؟
|| خاموش کردن آتش یاشعله و جز آن. اطفاء آتش. نشاندن آتش. خوابانیدن آتش. خسبانیدن آتش. نابود کردن و از بین بردن آتش. راحت کردن چراغ و شمع. خسبانیدن چراغ. ( یادداشت مؤلف ) : زن گفت... چون از شب نیمی گذشته باشد و آن وقت مردم خفته باشند و من ببالین او نشسته باشم و کس را نهلم جز من که آنجا باشد و چراغ را بکشم شما اندر آئید و او را بکشید و هرچه توانید کردن بکنید. ( ترجمه طبری بلعمی ).
همه کوه و دریا و راه درشت
بدل آتش جنگجویان بکشت.
فردوسی.
بکش آتش خرد پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند.
فردوسی.

کشتن . [ ک ِ ت َ ] (مص ) کاشتن . زراعت کردن . کشتکاری نمودن . فلاحت . فلاحت کردن . (ناظم الاطباء). کاشتن . زراع . کاریدن . حرث . غرس . (یادداشت مؤلف ). کاریدن اعم از تخم یا نهال . کاشتن اعم از غرس و حرث :
ندانم یک تن از جمع خلایق
که در دل تخم مهر تو نکشته .

بوالمثل (از صحاح الفرس ).


من این تاج و تخت از پدر یافتم
ز تخمی که او کشت بر یافتم .

فردوسی .


برهنه شود زین سپس زشت تو
پسر بدرود در جهان کشت تو.

فردوسی .


بهاریست گویی در اندر بهشت
ببالای او سرو دهقان نکشت .

فردوسی .


بسازید جایی چنان چون بهشت
گل و سنبل و نرگس ولاله کشت .

فردوسی .


درختی بکشتم بباغ بهشت
کزان بارورتر فریدون نکشت .

فردوسی .


مر آن نامه را زود پاسخ نوشت
درختی بباغ بزرگی بکشت .

فردوسی .


چرا کشت باید درختی بدست
که بارش بود زهر و برگش کبست .

فردوسی .


سمنستان ترا پر بنفشه کرد و رواست
بنفشه کشت و گلی خوشتراز بنفشه کجاست .

فرخی .


چندانکه توانستی ملکت بزدودی
کشتی حسنات و ثمراتش بدرودی .

منوچهری .


چون از آن تخم بدان مرد رسد چنان کشته باشد که مردم ... او را گردن نهند. (تاریخ بیهقی ).
سخاوت درختی است اندر بهشت
که یزدانش از حکمت محض کشت .

اسدی .


بجان اندر بکشتم حب ایشان
کسی کشته است از این بهتر نهالی ؟

ناصرخسرو.


هامان به فرعون گفت هیچ صنعتی میدانی گفت بلی دهقانی میدانم از تخم و چیزهای دیگر بکشتند. (قصص الانبیاء). آن باغ که در او تخم انگور بکشتند هنوز برجاست . (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام ). گفت ... ما را با این دانه ها چه می باید کردن ، متفق شدند که این را بباید کشت و نیک نگاه داشت تا آخر سال چه پدیدار آید. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام ).
هرشبی بر خاکش از خون دانه ٔ دل کشتمی
هر سحر خون سیاوشان از او بدرودمی .

خاقانی .


شتربان درود آنچه خربنده کشت .

نظامی .


و گرمریم درخت قند کشته ست
رطبهای مرا مریم سرشته ست .

نظامی .


منم جو کشته و گندم دروده
ترا جو داده و گندم نموده .

نظامی .


تخمهای فتنه ها کو کشته بود
آفت سرهای ایشان گشته بود.

مولوی .


خرمانتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم .

سعدی .


گفت نیکبخت آنکه خورد و کشت و بدبخت آنکه مردو هشت . (گلستان سعدی ). || خشک کردن میوه ها از قبیل آلو و زردآلو. (یادداشت مؤلف ).

فرهنگ عمید

کاشتن؛ زراعت کردن.


۱. به هلاکت رساندن؛ به قتل رساندن.
۲. ذبح کردن.
۳. [مجاز] مقهور کردن؛ شکست دادن.
۴. [مجاز] به شدت کار کردن؛خسته کردن.
۵. [عامیانه، مجاز] در بازی نرد، خارج کردن مهره از بازی.
۶. [قدیمی، مجاز] خاموش کردن چراغ و مانند آن.


کاشتن، زراعت کردن.
۱. به هلاکت رساندن، به قتل رساندن.
۲. ذبح کردن.
۳. [مجاز] مقهور کردن، شکست دادن.
۴. [مجاز] به شدت کار کردن،خسته کردن.
۵. [عامیانه، مجاز] در بازی نرد، خارج کردن مهره از بازی.
۶. [قدیمی، مجاز] خاموش کردن چراغ و مانند آن.

دانشنامه عمومی

کشتن (ابهام زدایی). کشتن به قتل عمد انسان یا سایر جانداران گفته می شود؛ همچنین ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
کشتن (فیلم ۱۹۵۶)، فیلم استنلی کوبریک
کشتن (فیلم ۲۰۱۸)
کشتن (مجموعه تلویزیونی)

گویش اصفهانی

تکیه ای: bekoši
طاری: košt(mun)
طامه ای: koštan
طرقی: koštmun
کشه ای: koštmun
نطنزی: koštan


واژه نامه بختیاریکا

ز جُو نااُمید کِردِن

جدول کلمات

قتل

پیشنهاد کاربران

کشتن. قتل=kiling


می بکشید : می خواهید بکشید .
" هر کس گفتند 《 شرم ندارید مرد را که می بکشید [ به دَو ] بدار برید ؟ 》
تاریخ بیهقی، دکتر فیاض، ۱۳۸۴ ، ص ۲۳۴.

کشتن: در پهلوی با همین ریخت بکار می رفته است. و مصدری دیگر در همین معنی در آن زبان اوزدن ōzadan بوده است با بُن اکنون اوزن ōzan .
( ( یکایک ، ازو بخت برگشته شد؛
به دست ِیکی بنده بر ، کشته شد. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 216. )


قتل، تمام کردن عمر کسی توسط کس دیگر

جان گرفتن

به کام مرگ کشاندن

گاه ب معنایی خاموش کردن است
مثال =باد زمانه بسی شمع ها بکشت

و دیگر مواقع ب معنایی قتل میبشاد

قتل. . . کشتن. . . . ذبح. . . . جان گرفتن. . . . .


کلمات دیگر: