کلمه جو
صفحه اصلی

رباعیات خیام

فرهنگ فارسی

مجموعه رباعیاتی است اثر طبع خیام جمع رباعی های اصیل به ۱۸٠ نمیرسد ولی عده بسیاری از رباعیات دیگران را با رباعیات خیام خلط کرده اند . رباعی های وی بسیار ساده و بی تکلف و مقرون بفصاحت و حاکی از معانی عالی در الفاظ موجز است .خیام افکار فلسفی خویش را که غالبا در طی مطالبی مانند تحیر یک متفکر در برابر اسرار خلقت و تاثر از ناپیدایی سرنوشت بشر است بیان میکند.

دانشنامه عمومی

رباعیات خیام (آلبوم موسیقی)
رباعیات خیام نام مجموعه اشعار غیاث الدین ابوالفتح عُمَر بن ابراهیم خیام نیشابوری مشهور به خیام در قالب شعری رباعی است که در سده های پنجم و ششم هجری به زبان فارسی سروده شده اند و عمدتاً بیانگر دیدگاه های فلسفی او می باشند.
این اشعار در زمان حیات خیام به واسطهٔ تعصب مردم مخفی بوده و تدوین نشده و تنها بین یکدسته از دوستان همرنگ و صمیمی او شهرت داشته یا در حاشیهٔ جُنگ ها و کتاب های اشخاصی بطور قلم انداز چند رباعی از او ضبط شده، و پس از مرگش منتشر گردیده است. به همین خاطر در تعداد این رباعی ها و نیز حقیقی یا جعلی بودن بعضی از آن ها اختلاف نظر وجود دارد.
خیام زندگی اش را به عنوان ریاضی دان و فیلسوفی شهیر سپری کرد، این در حالی بود که معاصرانش از رباعیاتی که امروزه مایهٔ شهرت و افتخار او هستند بی خبر بودند.در چند قرن اخیر این رباعیات بسیار مورد توجه قرار گرفته، به زبان های بسیاری ترجمه شده اند و تصحیحات فراوانی در آن ها صورت گرفته است.

پیشنهاد کاربران

ادب دوستان گرامی توجه داشته باشند که برخی رباعیات از شاعران دیگر به دیوان خیام راه یافته که در این اشعار آورده نشده؛ برخی رباعیات دیگر نیز از شاعرانی ناشناس است و به خیام نسبت داده شده که با سبک و اندیشه ی وی سازگاری ندارند و همه ی آنها در بخش «رباعیات منسوب به خیام آورده شده است» ( نگاه کنید به آنها در همین لغتنامه ) چینش و ویرایش از: sayogine@yahoo. com
1
بـــر خــیـز و بـیـا بـتـا بــرای دل مـــا ٭٭٭٭ حل کن به جمال خویشتن مشکل مـا
یک کـوزه ی مِی بـیار تـا نـوش کنیم٭٭٭٭ زان پیش که کوزه ها کنند از گل مــا
2
چـون درگذرم بـه بــاده شـوئید مـرا ٭٭٭٭ تلقین به شـراب نـــاب گــوئـیـد مـرا
خـواهـیـد بــه رستَخیز یــابیـد مـــرا ٭٭٭٭ از خــاک در مـیکده جـوئـیـد مـــرا
3
گـر مِی نـخوری طعنه مـزن مستـان را ٭٭٭٭ بـنیـاد مــکـن تـــو حـیـله و دسـتـان را
تو غره به آن مشو که خود مِی نخوری ٭٭٭٭ صد کار کنی که مِی غلام است آن را
4
هر چند که رنگ و روی زیباست مرا ٭٭٭٭ چون لاله رخ و چو سرو, بالاست مرا
معلوم نشد که در طـربـخانه ی خـاک ٭٭٭٭ نـقـاش ازل بـهـر چـــه آراسـت مـرا
5
با ما نگذاشت چرخ پیروزه شراب ٭٭٭٭ زان روی همی کنیم دریوزه شراب
شاید بدهد دست که از دست شما ٭٭٭٭ در کاسه ی سر کنیم یک کوزه شراب
6
چندان بخورم شراب کاین بوی شراب ٭٭٭٭ آید ز تــراب چــون روم زیــر تـراب
گـر بـر سـر خـاک من رسد مخموری ٭٭٭٭ از بوی شراب من شود مست و خراب
7
روزی که دو مهلت است، مِی خور؛ مِی ناب ٭٭٭٭ کین عمر دو روزه در نیابی؛ دریاب
دانــی کــه جــــــــهـان رو بــــه خــرابــی دارد ٭٭٭٭ تـــــــــو نیز شب و روز ز مِی باش خراب
8
مائیم و مِی و مطرب و این کنج خراب ٭٭٭٭ فـارغ ز امـیـد رحـمـت و بـیـم عـذاب
جـان و دل و جام و جامه در رهن شراب ٭٭٭٭ آسوده ز باد و خاک و از آتش و آب
9
آبـادی مـیخانـه ز مِی خـوردن مـاست ٭٭٭٭ اندوه مخور گـر گنهی گردن ماست
گر ما نکنیم گناه, رحمت از چیست؟ ٭٭٭٭ آرایـش رحمت از گنه کردن ماست
10
آن بــه کــه در این زمانه کم گیری دوست ٭٭٭٭ بــا اهــل زمانه صحبت از دور نکوست
آن کس که به جملگی تو را تکیه بر اوست ٭٭٭٭ چون چشم خرد بازکنی دشمنت اوست
11
ابـر آمد و زار بر سر سبزه گریست ٭٭٭٭ بـی بـاده ی گـلرنگ نمی شاید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست ٭٭٭٭ تا سبزه ی خــاک ما تـــــــماشاگه کیست
12
اجـزای پـیاله ای که در هـم پـیـوسـت ٭٭٭٭ بشـــکـسـتـن آن روا نـمــی دارد مـسـت
چندین سر و پای نازنین و کف دست ٭٭٭٭ از مهر که پیوست و به کین که شکست؟
13
از خانه ی کفر تا به دین یک نفس است ٭٭٭٭ از عـالم شـک تـا به یقین یک نفس است
ایـن یـک نفس عـزیز را خـوش مـی دار ٭٭٭٭ چون حاصل عمر ما همین یک نفس است
14
از مـن رمقی بـه سعی سـاقی مانـده اسـت ٭٭٭٭ از صحبت خلق, بی وفایی مانده است
از بـاده ی دوشــین قــدحی بـیش نــمـاند ٭٭٭٭ از عـمر نـدانم که چه باقی مانده است
15
افسوس بر آن دل که در او سودی نیست ٭٭٭٭ ســودازده ی مــهر دل افـروزی نیست
روزی که تو بی خوشی بسر خـواهی بــرد ٭٭٭٭ ضایع تر از آن روز، تو را روزی نیست
16
اکـنون کـه گـل سعادتت پربار است ٭٭٭٭ دست تو ز جام مِی چرا بیکار است؟
مِی خور که زمانه دشمنی غدار است ٭٭٭٭ دریـافـتن روز چـنین, دشـوار است
17
امـــروز کــه نــوبـت جـــوانـی مــن اسـت ٭٭٭٭ مِی نوشم از آنکه کامرانی من است
عیبم نکنید؛ گرچه تلخ است, خوش است ٭٭٭٭ تلخ است از آنکه زندگانی من است
18
امــروز تــو را دسـترس فـردا نـیسـت ٭٭٭٭ و اندیشه فردات, بجز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت بیدار است ٭٭٭٭ کـاین بـاقی عـمر را بقا پیدا نیست
19
ای بی خبران! شکل مجسم هیچ است ٭٭٭٭ ایــن طـارَم نـُه سپـهر ارقـم هـیچ است
خـوش بـاش کـه در نشیمن این گیتی ٭٭٭٭ وابسته ی یک دمیم و آن هم هیچ است
20
ای آمـده از عالم روحانی تفت ٭٭٭٭ حیران شده در چهار و پنج و شش و هفت!
مِی نوش ندانی ز کجا آمده ای ٭٭٭٭ خـوش بـاش نـدانی بـه کـجا خـواهی رفت
21
ای دل چـو زمـانــه مـی کـند غـمناکت ٭٭٭٭ نــاگــه بــرود ز تــن روان پـاکـت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند ٭٭٭٭ زان پیش که سبزه بر دمد از خاکت
22
ایـــن کـهنه رباط را که عـالم نـــام اســت ٭٭٭٭ و آرامـگـه ابـلــق صــبـح و شـــام اســت
بزمی است که وامانده ی صد جمشید است ٭٭٭٭ گوری است که خوابگاه صد بـهـرام است
23
ایــن بحر وجود آمـده بیـرون ز نـهفت ٭٭٭٭ کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفته است ٭٭٭٭ زان روی که هست، کس نمی داند گفت
24
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است ٭٭٭٭ در بـند ســر موی نــگـاری بــوده است
ایـــن دستـه کــه بـرگـردن او می بـینی ٭٭٭٭ دستی است که برگردن یاری بوده است
25
ایـن کـوزه که آبخواره ی مزدوری است ٭٭٭٭ از دیده ی شاهی و لـب دستوری است
هر کاسه ی مِی که بر لب مخموری است ٭٭٭٭ از چهره ی مستی و لب مستوری است
26
این باغ پر از گل که بهشت من و توست ٭٭٭٭ روزی دو سه فردوس و بهشت من و توست
ایـــن کــوزه کــه امــروز بـــه آن خوردی آب ٭٭٭٭ یـــک چند دگر قالب خشت من و توست
27
این یک دو سه روزه نوبت عمر گذشت ٭٭٭٭ چـون ابـر بـه کـوهسار و چون باد به دشت
هـرگـز غـم ایـن دو روزه را یـاد مـکـن ٭٭٭٭ روزی که نیامده است و روزی که گذشت
28
با باده نشین که ملک محمود این است ٭٭٭٭ وز چـنگ شـنو که لحن داوود این است
از آمــــده و رفـتـ . . .

با سر و قدی تازه تر از خرمن گل
از دست منه جام می و دامن گل

پیش از من وتو ستارگان، خورشید و زمین و ماهی بوده است، هم لیل و هم نهاری بوده است/ فلک گردون در کار نزول و صعود، انقباض و انبساطی بوده است.
بر این کره خاکی هر کجا قدمی نهی پا بر روی خاک وجود یاری بوده است/ در این گیتی به هرکجا نظر کنی تبسمی بر لبان لعل فام، عشوه ی چشمان شور انگیز و پیچ زلف و گیسوان نگاری بوده است.


پیش از من و تو مزید بر لیل و نهار ها چه بسا بهاران و تابستان و پائیزان و زمستان آمدن و رفتنی بوده است
چه بسا ستارگان و خورشید و زمین و ماه ای بوده است
فلک گردون در بند و کمند نزول و صعود، دائم دست
اندر کار قبض و بسطی بوده است
بر روی این کره گردو طبیعی هر کجا که قدمی نهاده است
پا بر روی خاک وجود نازنین یاران و راه برانی بوده است
در این گیتی به هر زمان و به هر سو گر کنی نظری
تبسمی بر لبان لعل فام و عشوه و غمزه ای ز چشمان طناز و پیچ و تابی در زلف و گیسوان دل ربایان و نگارانی بوده است
دوش اندر ره سلوک در خم راه گذرم افتاد در کارگه کوزه فروشی
در آن کلبه صنع بدیدم هزار و یک کوزه ایستاده بر قاعده
ساکن و ساکت و گویا و خموش
به ناگه از ته صف بر آورد طفلک آخرین کوزه خروش
ای نظاره گر دارنده تن و سر و چشم و گوش خموش خموش
دانستی آیا که این من و تو و اینها و کوزه گر و خر و کوزه فروش
بودیم ایامی جملگی در اصل ز یک گوهر لطیف و نرم و داغ و پر از هوش
حال باز گو تا شنوم کی بخشید ات این رتبت و جاه و جلال و منزلت
که نام نهاد لقب ات بزرگ و چشم و چراغ و تاج و اشرف مخلوقات
این حلقه ها که بینی گهی بر کمر و گاهی بر سر و گوش و دوش من
هم دستی است بر گردن یار و نگار و هم بهر برداشتن و حمل و خم کردن این جان نثار
تا یاران و نگاران بیشمار بردارند و حمل کنند مرا بر کمر و سر و دوش خویش
تا به هنگام صبح و ظهر و عصر و شام و به وقت نیاز
گیرند مرا گوش و کنند مرا خم و نوشنداز بر و تن من
گهی می ناب و ارغوانی و اغلب آب زلال و گورا
کودکان بازی کنان در خم پس کوچه های اعصار
نامیدند آن گهر را به اختیار گهی آب و آتش و خاک و باد گهی عشق و گهی فهم و عقل محض
گاه نفس و نَفَس ، گهی مایا و گه روان و روح و جان و اخیرا انرژی و آگهی
آن کوزه بر تافته و بر آمده و رهیده تازه ز کوره بگفتا خموش
سوالت اندر ره سلوک مگر نه این بود که از کجا آمده ای
بهر چه بود آمدن و رفتن ات و فردا بکجا روی ای تیز هوش
من آمده ام ز خاک تا یاران و نگاران را مخزن می و شیر و
عسل و آب گردم
تو ام آمده ای بهر ساختن و نگهداری و خرید و فروش و استفاده و احیانا تخریب دوباره من
مزید بر آن آمدن تو در این زمان و مکان و پا گذاشتن در عرصه کیهان
بهر تجربه هفت زندگانی و پنج میل جنسی و پنج عشق
در هفت وادی و هفت نظام و سامان و کیهان و جهان
من و تو و همه چیز و همه کس مدام و دایم گرفتار در این چرخ ناپایدار روزگار



کلمات دیگر: