کلمه جو
صفحه اصلی

سو


مترادف سو : جانب، جهت، راستا، زی، نزد، کنار، سمت، سون، سوی، صوب، طرف، قبل، گوشه، وجه، پرتو، روشنایی، نور، سود، منفعت، نفع، خیال، گمان، توان بینایی، دید

برابر پارسی : زشتی، بدی، اندوه

فارسی به انگلیسی

direction, side, flank, orientation, sight, light, azimuth

flank, orientation, part, ray, sou, stead, way


direction, side


sight, light


فارسی به عربی

اتجاه , جانب , نصف ، اِتِّجاهٌ

مترادف و متضاد

۱. جانب، جهت، راستا، زی، نزد، کنار، سمت، سون، سوی، صوب، طرف، قبل، گوشه، وجه
۲. پرتو، روشنایی، نور
۳. سود، منفعت، نفع
۴. خیال، گمان
۵. توان بینایی، دید


light (اسم)
پرتو، تابش، وضوح، مشعل، سو، اتش، اتش زنه، نور، چراغ، فانوس، کبریت، برق چشم، سرگرم کننده غیر جدی، لحاظ

side (اسم)
طرف، سمت، کناره، ضلع، سو، پهلو، جنب، جانب

direction (اسم)
طرف، مدیریت، جهت، رهبری، سمت، دستور، قانون شرع، قانون کلی، هدایت، مسیر، خط سیر، سو، اداره جهت، راه مسیر

shine (اسم)
پرتو، فروغ، تابش، برق، روشنی، سو، درخشش، پرتلالوء، براقی

جانب، جهت، راستا، زی، نزد، کنار، سمت، سون، سوی، صوب، طرف، قبل، گوشه، وجه


پرتو، روشنایی، نور


سود، منفعت، نفع


خیال، گمان


توان بینایی، دید


فرهنگ فارسی

جهتی در آسمان که تلسکوپ رو به آن تنظیم می‌شود


یکی از محال قدیم اصفهان است .
سوی، طرف، جانب، کنار، نزد، سون واسونیزگفته اند
( اسم ) آب مائ .
نام چشمه ایست در ولایت طوس و بچشمه سبز اشتهار دارد

فرهنگ معین

[ په . ] (اِ.) جانب ، طرف .


[ تر. ] (اِ.) آب .


(اِ.) نور، روشنایی .


(اِ.) طرز، روش .


[ په . ] (اِ. ) جانب ، طرف .
[ تر. ] (اِ. ) آب .
(اِ. ) نور، روشنایی .
(اِ. ) طرز، روش .

لغت نامه دهخدا

سو. (ترکی ، اِ) بترکی آب را گویند. (برهان ) (جهانگیری ). در ترکی به معنی آب و شراب . (آنندراج ) (غیاث اللغات ) :
تن گرچه سو و اکمک از ایشان طلب کند
کی مهر شه به آتسز و بغرا برافکند.

خاقانی .



سو. ( اِ ) سوی. «سوی » پهلوی «سوک » ( طرف ، جهت ) و «سوک » . ( اشتقاق اللغة، هوبشمان ص 748 ). رجوع به نیبرگ ص 204 و «سوک » شود. معرب آن سوق در چهار سوق. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). جانب. طرف. ( برهان ). جانب چنانکه این سو و آن سو. ( آنندراج ). کنار. خارج. سمت. جهت :
یک سو کنمش چادر یک سو نهمش موزه
این مرده اگر خیزد ورنه من و چلغوزه.
رودکی.
گنبدی نهمار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نز بر سوش بند.
رودکی.
نه بیغاره دیدند بر بدکنش
نه درزیش راایچ سو سرزنش.
بوشکور.
من و بیغولککی تنگ به یکسو ز جهان
عربی وار بگریم بزبان عجمی.
آغاجی.
بدو گفت زآن سو که تابنده شید
برآید یکی پرده بینم سپید.
فردوسی.
از ایران سوی زابلستان کشید
ابا پیلتن سوی دستان کشید.
فردوسی.
وز دگر سو خبر افتاد که علی تگین گذشته شد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 453 ). و رعیت می نالیدند که از چهار سو دشمنان سر برآوردند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 87 ). سوی ملوک یمن نامه فرستاد که اسود دروغ زن است ، بکُشیدش. ( مجمل التواریخ و القصص ).
پس اکنون گر سوی دوزخ گرایی بس عجب نبود
که سوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزا.
سنایی.
و روی پسر سوی پشت مادرباشد. ( کلیله و دمنه ).
سخن بصدر تو کمتر نبشته ام زیرا
نگفت کس که سوی عنصری ترانه نویس.
مجیرالدین بیلقانی.
پای طلبم سست شد از سخت دویدن
هر سو که شدم راه بسوی تو ندیدم.
خاقانی.
من خود مکنم طمع که شش بار
در شش سوی هفتخوان ببینم.
خاقانی.
چو آیی سوی خاقانی دم نزع
بدید تو دود جانم ز دیده.
خاقانی.
- آن سو و این سو ؛ زآن سو وزین سو. از این طرف و آن طرف. از این جهت و آن جهت :
چنین بود هر دو سپه هم گروه
نه زآن سو ستوه و نه زین سو شکوه.
فردوسی.
سروبنان جامه نو دوختند
زین سو و آن سو به لب جوبیار.
منوچهری.
خرد عاجز است از تو زیرا که جهل
از این سو و آن سو ترا میکشد.
ناصرخسرو.
- به یکسو شدن ؛ جدا شدن به کناری رفتن. بیرون شدن :
بیا تا بدانش به یکسو شویم
ز لشکر وگر چند ازین لشکریم.

سو. [ س ُ ] (اِخ ) نام چشمه ای است در ولایت طوس و به چشمه ٔ سبز اشتهار دارد. (برهان ) (جهانگیری ).


سو. (اِ) سوی . «سوی » پهلوی «سوک » (طرف ، جهت ) و «سوک » . (اشتقاق اللغة، هوبشمان ص 748). رجوع به نیبرگ ص 204 و «سوک » شود. معرب آن سوق در چهار سوق . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). جانب . طرف . (برهان ). جانب چنانکه این سو و آن سو. (آنندراج ). کنار. خارج . سمت . جهت :
یک سو کنمش چادر یک سو نهمش موزه
این مرده اگر خیزد ورنه من و چلغوزه .

رودکی .


گنبدی نهمار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نز بر سوش بند.

رودکی .


نه بیغاره دیدند بر بدکنش
نه درزیش راایچ سو سرزنش .

بوشکور.


من و بیغولککی تنگ به یکسو ز جهان
عربی وار بگریم بزبان عجمی .

آغاجی .


بدو گفت زآن سو که تابنده شید
برآید یکی پرده بینم سپید.

فردوسی .


از ایران سوی زابلستان کشید
ابا پیلتن سوی دستان کشید.

فردوسی .


وز دگر سو خبر افتاد که علی تگین گذشته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 453). و رعیت می نالیدند که از چهار سو دشمنان سر برآوردند. (فارسنامه ابن البلخی ص 87). سوی ملوک یمن نامه فرستاد که اسود دروغ زن است ، بکُشیدش . (مجمل التواریخ و القصص ).
پس اکنون گر سوی دوزخ گرایی بس عجب نبود
که سوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزا.

سنایی .


و روی پسر سوی پشت مادرباشد. (کلیله و دمنه ).
سخن بصدر تو کمتر نبشته ام زیرا
نگفت کس که سوی عنصری ترانه نویس .

مجیرالدین بیلقانی .


پای طلبم سست شد از سخت دویدن
هر سو که شدم راه بسوی تو ندیدم .

خاقانی .


من خود مکنم طمع که شش بار
در شش سوی هفتخوان ببینم .

خاقانی .


چو آیی سوی خاقانی دم نزع
بدید تو دود جانم ز دیده .

خاقانی .


- آن سو و این سو ؛ زآن سو وزین سو. از این طرف و آن طرف . از این جهت و آن جهت :
چنین بود هر دو سپه هم گروه
نه زآن سو ستوه و نه زین سو شکوه .

فردوسی .


سروبنان جامه ٔ نو دوختند
زین سو و آن سو به لب جوبیار.

منوچهری .


خرد عاجز است از تو زیرا که جهل
از این سو و آن سو ترا میکشد.

ناصرخسرو.


- به یکسو شدن ؛ جدا شدن به کناری رفتن . بیرون شدن :
بیا تا بدانش به یکسو شویم
ز لشکر وگر چند ازین لشکریم .

ناصرخسرو.


- به یکسو گشتن ؛ یکسره شدن . فیصل یافتن :
با سر زلفش نگشته کار به یکسو
خط چه بلا بود و بر چه کار برآمد.

سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 369).


- بیرون سو :
آنچه برون سو بری همی بطبیعت
دیدن بیرون سو اندرون پندار.

سوزنی .


- درون سو و بیرون سو ؛ داخل و خارج .
- یکسو بودن ؛ ضد مخالف . سوی دیگر بودن :
داند همه چیزی جزاز آن چیز که راهش
یکسو بود از ملت پیغمبر مختار.

فرخی .


- یکسو شدن ؛ بکنار شدن . بر کنارشدن . عزل شدن : چون بیفرمان ما هجرت کرد از خدمت یکسو شد. (قصص الانبیاء ص 133).
- || یکسره شدن . فیصل یافتن . تمام گشتن : چون کار الپتگین یکسو شد اسکانی متواری گشت و ترسان و هراسان همی بود. (چهارمقاله ).
- یکسو فکندن ؛ رها کردن . دور انداختن :
یک سو فکن دو زلفش و ایمانت تازه گردان
کاندر حجاب کفرش ایمان تازه بینی .

خاقانی .


- یکسو نهادن ؛ رها کردن . ترک گفتن . کنارگذاشتن :
گفتار زیانست ولیکن نه مر آن را
تا سود به یکسو نهی از بهر زیان را.

ناصرخسرو.


جواب داد که امشب عتاب یکسو نه
که دوستی را یارا کند عتاب تباه .

مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 494).


هرکه طمع یکسو نهد کریم و بخیلش یکی نماید. (گلستان ).
یکدم آخر حجاب یکسو نه
تا برآساید آرزومندی .

سعدی .


|| مخفف سودباشد که در مقابل زیان است . (برهان ). سود. (جهانگیری ). || مثل . مانند. (برهان ). مانند. سان . (جهانگیری ). مانند. مرادف سان . (آنندراج ). || طبری «سو» (روشنی )، گیلکی «سو» روشنایی . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). روشنایی . (برهان ) (فرهنگ اوبهی ) (جهانگیری ). روشن . روشنی . (آنندراج ).

فرهنگ عمید

روشنایی.
۱. بدی، شر، آفت، فساد.
۲. (صفت ) بد.
* سوء استفاده: بهره برداری بد.
* سوء تفاهم: بد درک کردن، بد دریافتن امری یا عملی.
* سوء حال: [قدیمی]
۱. بدی حال، بدحالی.
۲. تنگدستی.
* سوء خط: [قدیمی] بدی خط و بهره، تیره بختی.
* سوء خلق: [قدیمی] بدخلقی، بدخویی.
* سوء سابقه: پیشینۀ بد، بدی پیشینه.
* سوء ظن: گمان بد، بدگمانی.
* سوء عمل: [قدیمی] بدی کردار، بدکرداری.
* سوء نیت: نیت بد، اندیشۀ بد در کاری یا دربارۀ کسی.
* سوء هضم: (پزشکی ) عارضه ای که به دلیل اختلال در هضم غذا بروز می کند، بدی گوارش، ترشا، تخمه.
آب.
سود، نفع.
۱. طرف، جانب، کنار.
۲. [قدیمی] نزد.

۱. طرف؛ جانب؛ کنار.
۲. [قدیمی] نزد.


روشنایی.


سود؛ نفع.


۱. بدی؛ شر؛ آفت؛ فساد.
۲. (صفت) بد.
⟨ سوء استفاده: بهره‌برداری بد.
⟨ سوء تفاهم: بد درک کردن؛ بد دریافتن امری یا عملی.
⟨ سوء حال: [قدیمی]
۱. بدی حال؛ بدحالی.
۲. تنگدستی.
⟨ سوء خط: [قدیمی] بدی خط و بهره؛ تیره‌بختی.
⟨ سوء خلق: [قدیمی] بدخلقی؛ بدخویی.
⟨ سوء سابقه: پیشینۀ بد؛ بدی پیشینه.
⟨ سوء ظن: گمان بد؛ بدگمانی.
⟨ سوء عمل: [قدیمی] بدی کردار؛ بدکرداری.
⟨ سوء نیت: نیت بد؛ اندیشۀ بد در کاری یا دربارۀ کسی.
⟨ سوء هضم: (پزشکی) عارضه‌ای که به دلیل اختلال در هضم غذا بروز می‌کند؛ بدی گوارش؛ ترشا؛ تخمه.


دانشنامه عمومی

بینایی چشم ها || سو داشتن:دید داشتن


سو می تواند اشاره ای به یکی از موارد زیر باشد:
سو (قبیله سرخ پوست)، قبیله ای از سُرخ پوستان در آمریکای شمالی
سو (سرکه)، سِرکه ژاپنی
سو (غنی سازی اورانیوم) (SWU): واحدی در فرایند غنی سازی اورانیوم

دانشنامه آزاد فارسی

سو (Sioux)
به زبان سرخ پوستان چیپوا به معنی «دشمنان». از بزرگ ترین قبایل سرخ پوست امریکای شمالی. با جمعیتی حدود ۱۰۳هزار نفر (۱۹۹۰) در امریکا و ۶۰هزار نفر در کانادا (۱۹۹۱)، که اکنون در قرارگاه هایی در داکوتای شمالی و جنوبی و نبراسکا زندگی می کنند، و در سراسر کشور پراکنده اند. قبیلۀ سو به سه دستۀ داکوتا، ناکوتا، و لاکوتا تقسیم می شود. آنان ابتدا در اطراف دریاچۀ سوپریور، واقع در مینه سوتا، زندگی می کردند و به جمع آوری برنج وحشی، شکار، و ماهی گیری مشغول بودند، اما پس از نبرد با چیپّوا (ح ۱۶۵۰) به داکوتای شمالی و جنوبی کوچ کردند. آنان در چادر و با شکار بوفالو زندگی خود را می گذراندند. مردان قبیلۀ سو، همچون دیگر سرخ پوستان دشت ها، با دلاوری در میدان جنگ، کَندن پوستِ سَرِ دشمنان، و سرقت اسب های آنان جایگاه خود را در قبیله مشخص می کردند. قبیلۀ سو به چهار نیروی حاکم بر کائنات اعتقاد داشت و مراسم اصلی آنان رقص خورشید، در انقلاب تابستان بود. امروز، بسیاری از مردانِ سو به گله داری و کارهای مزدبگیر در شهرهای مجاور می پردازند. اگرچه اغلب افراد سو اکنون مسیحی شده اند، اما زبان و فرهنگ سو را به شدت حفظ کرده اند. بسیاری از آنان از کلیسای بومی امریکایی نیز پیروی می کنند، که در مراسم مذهبی خود نوعی کاکتوس حاوی مواد مخدر مصرف می کنند.

فرهنگستان زبان و ادب

{pointing} [نجوم رصدی و آشکارسازها] جهتی در آسمان که تلسکوپ رو به آن تنظیم می شود

گویش مازنی

۱عادتی را از کسی ارث بردن ۲ریشه،اصل و تبار


سایش تیز کردن ابزار در اثر سایش


کنج زاویه


طرف – جهت


روشنی آتش افروختن


شکار در شب – پسوندی است


/so/ عادتی را از کسی ارث بردن - ریشه، اصل و تبار & سایش تیز کردن ابزار در اثر سایش & کنج زاویه & طرف – جهت & روشنی آتش افروختن & شکار در شب – پسوندی است

گویش بختیاری

1. روشنى، نور؛ 2. دید چشم. tiâ-m su nâra>:چشمم خوب نمى‏بیند؛be su-i čera qasam:به نور این چراغقسم> .


واژه نامه بختیاریکا

( سُو ) شان. مثلاً پیلاسو یعنی پولهایشان
قدرت چشم
تَک؛ نری؛ ری؛ کِل؛ پَر؛ کَور؛ راست؛ بال؛ بِر؛ با؛ باد؛ ری ور راست
نَره

جدول کلمات

جهت

پیشنهاد کاربران

( سُ ) و . در گویش ازغندِ مه ولات « سو » به نوعی بوته ی وحشی خاردار اطلاق می شود که دارای بوی تند و خاصی است و اغلب به عنوان هیزم استفاده می شود .

بمعنی نور چشم و چراغ و غیره است.

واژه سو در گویش بختیاری، به معنی نور میباشد، برای مثال سو تیام= نور چشمام

واژه سو در گویش بختیاری نور میباشد، مانند سو تیام= نور چشمام _ سو چراغ= نور چراغ

سو استفاده = بهره برداری بد = بهره بیش از اندازه بردن

در زبان آذری " سو " یعنی آب
ضرب المثل ترکی : "سو اولان ییرده تیمم باطلدی . "
ترجمه:
جایی که آب هست تیمم باطل است
شعر :
بر خلافت تا علی باشد، کسی شایسته نیست
آب اگر باشد وضــو بایـد تیمم بــاطل است ( شعر از علی باقری )

سُو :[اصطلاح صید ] سنگهای که جهت پایین بردن تور به ته آن بسته می شود.

سو=روشنی صبح
سو وینی=هنگام بامداد درگویش دشتی استان بوشهر به پگاه و بامداد سوینی می گویند

سو در فارسی امروزه هم به معنی روشنایی یا پرتو بکار میبره ولی کم رنگ شده و متاسفانه برابر عربیش کاربرد داره مانند کور سو به معنی باریکه نور یا چشمام سو نداره یعنی چشمام نوری نداره یا ساده تر توانایی دیدن ندارم یا سوگل که خود واژه به معنی پرتو گل یا گلی نورانی است که مجازش به معنی محبوب گفته میشه

سو - سی - زی -
از شیراز سوی هرات - از بلخ زی همدان - از یاسوج سی بدخشان -
سی به چشم جانب و برای

سو: جهت و سمت
سو:روزنه و سوراخ
سو: باریکه نور
سو: نژاد و نسل
سو:آب

کلمه: سو
نحوه تلفظ:سُ
نحوه نوشتن:so
ترجمه:بنابراین

آب

در زبان آلمانی به ( ( به، به سویِ ) ) ، ( ( zu ) ) گفته می شود و واج ( z ) در زبان آلمانی ( تس ) واگوییده می شود ( پشتِ هم و بی آنکه میانِ این دو آوا َ ِ ُ بنشیند ) .
پس zu در زبان آلمانی ( تسو ) واگوییده می شود که نشان از این دارد که با ( سو، سوی ) در زبان پارسی از یک بُن و ریشه است. نیاز به یادآوری است که zu در زبان آلمانی به ورنامِ پیشوندِ کارواژه نیز به کار گرفته می شود برای نمونه:zuordnen، zutreffen, zutragen , . . .
در زبان پارسی نیز کارواژه هایی همچون ( سو بُردن ) یا درست تر ( سو بَردن ) و سو کردن را داریم.
نکته ارزشمند:
( سو، سوی ) توانایی کاربَست پذیری در پشوندِ نوواژگان به ویژه کارواژگان را دارا می باشد.
برای نمونه در جایی که می خواهیم ( به چیزی میل کردن ) یا ( در دانش مزداهیک به فلان عدد میل کردن ) و. . . را نشان دهیم، می تواند بسیار کارا باشد.


کلمات دیگر: