نفرین .[ ن َ
/ ن ِ ] (اِ) دعای بد. (لغت فرس اسدی ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).
لعنت . بسور. پسور. سنه . غورا. یارند. پشول . پشور. دشنام . (از ناظم الاطباء). از: نَ (نفی ، سلب ) + فرین (آفرین )؛ ضد
آفرین . مقابل آفرین درتمام معانی . لعن . لعنت . بوه . مرغوا. فریه . ذم . تقبیح . نکوهش . لعان . نفری . (یادداشت مؤلف )
: اکنون که ترا تکلفی گویم
پیداست بر آفرینم ار نفرین .
دقیقی .
فریدون شد و زو ره دین بماند
به ضحاک بدبخت نفرین بماند.
فردوسی .
که نفرین بر این تخت و این تاج باد
براین کشتن و شور و تاراج باد.
فردوسی .
پس از
مرگ نفرین بود بر کسی
که ز او نام زشتی بماند بسی .
فردوسی .
منه نو رهی کآن نه آیین بود
که تاماند آن بر تو نفرین بود.
اسدی .
روز رخشان ز پی تیره شبان گوئی
آفرین است روان بر اثر نفرین .
ناصرخسرو.
زهی صدری که خصمت را گیا نفرین همی خواند
نگر تا آنکه جان دارد چه نفرین بر زبان راند.
خاقانی .
حصاری کاندر او عزاست و راحت
ز بیرونش همه نفرین و خذلان .
ناصرخسرو.
نفرین مظلومان در تشویش کار... و تنکیس رایت دولت او مؤثر آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
230). نفرین بر دنیای فانی و روزگار غدار باد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
146).
گهی دل را به نفرین یاد کردی
ز دل چون بیدلان فریاد کردی .
نظامی .
هر که او بنهاد ناخوش سنتی
سوی او نفرین رود هرساعتی .
مولوی .
چه خوش گفت شاه جهان کیقباد
که نفرین بد بر زن نیک باد.
سعدی .
|| مصیبت . بلا. محنت . (یادداشت مؤلف )
: بخواهد مگر ز اژدها کین من
گر او بشنود درد و نفرین من .
فردوسی .
(یادداشت مؤلف از ص 2807 شاهنامه ٔ بروخیم ).
|| فغان . ناله و زاری . رجوع به شواهد ذیل معنی اول و رجوع به نفرین کردن شود. || کراهت . نفرت . || ملامت . گفتگوی به طور مذمت و استهزاء. رجوع به نفرین بردن شود. || خوف . ترس . || با انگشتان اشاره کردن به سوی روی کسی و یا به پشت سر آن و بددعائی ، یا بلند کردن دستها را بجانب آسمان . (ناظم الاطباء).
-
به نفرین ؛ ملعون . رجیم . گجسته . نفرین کرده . لعین . (یادداشت مؤلف ). نفرین شده
: هر آن خون که ریزی از این پس به کین
تو باشی به نفرین مرا آفرین .
فردوسی .
بگو ای به نفرین شوریده بخت
که بر تو نزیبد همی تاج و تخت .
فردوسی .
بدو گفت ای بزهمند به نفرین
نه تو بادی و نه ویس و نه رامین .
فخرالدین اسعد.
ایستاده به خشم بر در اوی
این به نفرین سیاه روخ چکاد.
مرغزی (از فرهنگ اسدی ).
من آن نگویم اگر کس به رغم من گوید
زهی سپاه به نفرین خهی طلیعه ٔ شوم .
سوزنی .
-
به نفرین شدن ؛ ملعون شدن . مورد نفرین و لعنت واقع شدن
:به نفرین شد ارجاسب و ما بافرین
که داند چنین جز جهان آفرین .
فردوسی .
-
به نفرین کردن ؛ ملعون کردن . مورد لعن و سرزنش و تقبیح قرار دادن . خوار و سرافکنده کردن
: بترسم کآفتاب آسمانی
همی در باختر گردد نهانی
من از بدخواه او ناخواسته کین
نکرده دشمنانش را به نفرین .
فخرالدین اسعد.
-
به نفرین یازیدن ؛ نفرین کردن . لعن کردن . دعای بد کردن
: چو یزدان بود یار و فریادرس
نیازد به نفرین ما هیچکس .
فردوسی .