مترادف خونین : خون آلود، خون آلوده، خونبار، خونی، آغشته به خون، زخمین
خونین
مترادف خونین : خون آلود، خون آلوده، خونبار، خونی، آغشته به خون، زخمین
فارسی به انگلیسی
sanguinary, bloody
bloody, gory
فارسی به عربی
احمر , انسان
مترادف و متضاد
امیدوار، خونین، خون اشام، قرمز، خونی، دموی
امیدوار، خونین، قرمز، خونی، خون مانند، دموی
سبع، کشنده، خونین، خون اشام، قاتل وار
خونین
خونین، برنگ خون، قرمز، خون الود، خونی، خون مانند
خونین، خونی، لخته شده، جنایت امیز
قاتل، خونین
خونین، برنگ خون
خونین، خون اشام، خونریز، ادمکش، کشتارگر
خونآلود، خونآلوده، خونبار، خونی، آغشته به خون
زخمین
۱. خونآلود، خونآلوده، خونبار، خونی، آغشته به خون
۲. زخمین
فرهنگ فارسی
( صفت ) خونی . یا خونین و مالین . آغشته بخون .
لغت نامه دهخدا
خونین. ( ص نسبی ) منسوب به خون. || آلوده به خون. خون آلوده. ( ناظم الاطباء ) :
کعبه پس از تو زمزم خونین گریست ز اشک
زمزم فشرده شد چو حجر کز تو باز ماند.
نمرود به آسمان برانداخت.
دل چون دهانش پسته وش خونین و خندان دیده ام.
دل از انتظار خونین دهن از امید خندان.
نظر بصفحه اول مکن که توبرتوست.
ز خون برگها سر زند غنچه وار.
- اشک خونین ؛ کنایه از اشک و گریه ای است که از سردرد و ناراحتی از چشم فرو ریزد. آب خونین.
- بچه خونین ؛ کنایه از اشک خونین :
هر دم هزار بچه خونین کنم بخاک
چون لعبتان دیده بزادن درآورم.
چشم خونین همه شب قامت شب پیمایم
تا ز خونین جگرش لعل قبا آرایم.
هر آنکس که پوشید درد از پزشک
ز مژگان فروریخت خونین سرشک.
رومیان بین کز مشبک قلعه بام آسمان
نیزه بالا از برون خونین سنان افشانده اند.
- || بدن زخم خورده.
- خونین جگر ؛ دل خونین. جگر خونین. غمناک. پرغصه. با الم. با اندوه :
هر آن باغی که نخلش سربدر بی
مدامش باغبان خونین جگر بی.
تاحل کنم این مشکل در ساغر مینایی.
- خونین دل ؛ با دل خونین. با دل پرخون :
از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او
اگر کنم گله ای غمگسار من باشی.
وز فلک خون خم که جوید باز.
کعبه پس از تو زمزم خونین گریست ز اشک
زمزم فشرده شد چو حجر کز تو باز ماند.
خاقانی.
گویی که دوباره تیر خونین نمرود به آسمان برانداخت.
خاقانی.
جان از تنش تیمارکش چون چشم او بیمار و خوش دل چون دهانش پسته وش خونین و خندان دیده ام.
خاقانی.
چه خوش است بوی عشق از نفس نیازمندان دل از انتظار خونین دهن از امید خندان.
سعدی.
به آب دیده خونین نوشته قصه حال نظر بصفحه اول مکن که توبرتوست.
سعدی.
چو خونین شود دست گلچین زخارز خون برگها سر زند غنچه وار.
ملاطغرا ( از آنندراج ).
- آب خونین ؛ اشک خونین.- اشک خونین ؛ کنایه از اشک و گریه ای است که از سردرد و ناراحتی از چشم فرو ریزد. آب خونین.
- بچه خونین ؛ کنایه از اشک خونین :
هر دم هزار بچه خونین کنم بخاک
چون لعبتان دیده بزادن درآورم.
خاقانی.
- چشم خونین ؛چشمی که از شدت گریستن خون آلود است : چشم خونین همه شب قامت شب پیمایم
تا ز خونین جگرش لعل قبا آرایم.
خاقانی.
چشم خونین ز تو برسان پدر باد پدر.خاقانی.
- خونین سرشک ؛ اشک خونین : هر آنکس که پوشید درد از پزشک
ز مژگان فروریخت خونین سرشک.
فردوسی.
- خونین سنان ؛ سنانهای آلوده بخون : رومیان بین کز مشبک قلعه بام آسمان
نیزه بالا از برون خونین سنان افشانده اند.
خاقانی.
- خونین بدن ؛ بدن آلوده بخون. بدن آغشته به خون.- || بدن زخم خورده.
- خونین جگر ؛ دل خونین. جگر خونین. غمناک. پرغصه. با الم. با اندوه :
هر آن باغی که نخلش سربدر بی
مدامش باغبان خونین جگر بی.
باباطاهر عریان.
زین دایره مینا خونین جگرم می ده تاحل کنم این مشکل در ساغر مینایی.
حافظ.
- خونین جگری ؛ حالت خونین جگر داشتن. خونین دلی.- خونین دل ؛ با دل خونین. با دل پرخون :
از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او
اگر کنم گله ای غمگسار من باشی.
حافظ.
حال خونین دلان که گوید بازوز فلک خون خم که جوید باز.
خونین . (ص نسبی ) منسوب به خون . || آلوده به خون . خون آلوده . (ناظم الاطباء) :
کعبه پس از تو زمزم خونین گریست ز اشک
زمزم فشرده شد چو حجر کز تو باز ماند.
گویی که دوباره تیر خونین
نمرود به آسمان برانداخت .
جان از تنش تیمارکش چون چشم او بیمار و خوش
دل چون دهانش پسته وش خونین و خندان دیده ام .
چه خوش است بوی عشق از نفس نیازمندان
دل از انتظار خونین دهن از امید خندان .
به آب دیده ٔ خونین نوشته قصه ٔ حال
نظر بصفحه ٔ اول مکن که توبرتوست .
چو خونین شود دست گلچین زخار
ز خون برگها سر زند غنچه وار.
- آب خونین ؛ اشک خونین .
- اشک خونین ؛ کنایه از اشک و گریه ای است که از سردرد و ناراحتی از چشم فرو ریزد. آب خونین .
- بچه ٔ خونین ؛ کنایه از اشک خونین :
هر دم هزار بچه ٔ خونین کنم بخاک
چون لعبتان دیده بزادن درآورم .
- چشم خونین ؛چشمی که از شدت گریستن خون آلود است :
چشم خونین همه شب قامت شب پیمایم
تا ز خونین جگرش لعل قبا آرایم .
چشم خونین ز تو برسان پدر باد پدر.
- خونین سرشک ؛ اشک خونین :
هر آنکس که پوشید درد از پزشک
ز مژگان فروریخت خونین سرشک .
- خونین سنان ؛ سنانهای آلوده بخون :
رومیان بین کز مشبک قلعه بام آسمان
نیزه بالا از برون خونین سنان افشانده اند.
- خونین بدن ؛ بدن آلوده بخون . بدن آغشته به خون .
- || بدن زخم خورده .
- خونین جگر ؛ دل خونین . جگر خونین . غمناک . پرغصه . با الم . با اندوه :
هر آن باغی که نخلش سربدر بی
مدامش باغبان خونین جگر بی .
زین دایره ٔ مینا خونین جگرم می ده
تاحل کنم این مشکل در ساغر مینایی .
- خونین جگری ؛ حالت خونین جگر داشتن . خونین دلی .
- خونین دل ؛ با دل خونین . با دل پرخون :
از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه ٔ او
اگر کنم گله ای غمگسار من باشی .
حال خونین دلان که گوید باز
وز فلک خون خم که جوید باز.
- خونین کفن ؛ آنکه کفن خون آلوده دارد. بخون آلوده کفن . خون آلود کفن . ج ، خونین کفنان :
با صبا در چمن لاله سحر می گفتم
که شهیدان که اند این همه خونین کفنان .
- خونین و مالین ؛ خون آلوده . بخون کشیده .
- || ضربت خورده . ضرب خورده . و با فعل شدن و کردن صرف شود.
- خوی خونین ؛ عرق آلوده بخون . خوی آلوده به خون . مجازاً رنگ سرخ :
ز آتش روز ارغوان در خوی خونین نشست
باد که آن دید ساخت مروحه دست چنار.
- دل خونین ؛ دل که براثر غصه و غم خون شد. خونین دل :
چون لاله می مبین و قدح در میان کار
این داغ بین که بر دل خونین نهاده ایم .
- زبان خونین ؛ زبان آلوده بخون . زبان خون آلود :
اشک من چون زبان خونین هم
حیلت عذرخواه می گوید.
- زخم خونین ؛ زخم آلوده بخون . زخم خون آلود :
زخم خونینم اگر به نشود به باشد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست .
- سرشک خونین ؛ اشک خونین . خونین سرشک .
- طفل خونین ؛ کنایه از خورشید است :
برشکافد صبا مشیمه ٔ شب
طفل خونین بخاور اندازد.
- کفن خونین ؛ کفن آلوده بخون . کفن خون آلود :
بروم بر سر خاک پسرم خاک بسر
کفن خونین از روی پسر باز کنم .
|| چیزی که برنگ خون باشد. (ناظم الاطباء). برنگ خون :
فرنگیس چو بشنید رخ را بخست
میان را به زنار خونین ببست .
کباب از تنوره درآویخته
چو خونین ورقهای جوشن وران .
گیرم چون گل نیی ساخته خونین لباس
کم ز بنفشه مباش دوخته نیلی وطا.
|| قاتل . خونی . کشنده . آدم کش :
پیام دو خونین بگفتن گرفت
همه راستی را نهفتن گرفت .
کعبه پس از تو زمزم خونین گریست ز اشک
زمزم فشرده شد چو حجر کز تو باز ماند.
خاقانی .
گویی که دوباره تیر خونین
نمرود به آسمان برانداخت .
خاقانی .
جان از تنش تیمارکش چون چشم او بیمار و خوش
دل چون دهانش پسته وش خونین و خندان دیده ام .
خاقانی .
چه خوش است بوی عشق از نفس نیازمندان
دل از انتظار خونین دهن از امید خندان .
سعدی .
به آب دیده ٔ خونین نوشته قصه ٔ حال
نظر بصفحه ٔ اول مکن که توبرتوست .
سعدی .
چو خونین شود دست گلچین زخار
ز خون برگها سر زند غنچه وار.
ملاطغرا (از آنندراج ).
- آب خونین ؛ اشک خونین .
- اشک خونین ؛ کنایه از اشک و گریه ای است که از سردرد و ناراحتی از چشم فرو ریزد. آب خونین .
- بچه ٔ خونین ؛ کنایه از اشک خونین :
هر دم هزار بچه ٔ خونین کنم بخاک
چون لعبتان دیده بزادن درآورم .
خاقانی .
- چشم خونین ؛چشمی که از شدت گریستن خون آلود است :
چشم خونین همه شب قامت شب پیمایم
تا ز خونین جگرش لعل قبا آرایم .
خاقانی .
چشم خونین ز تو برسان پدر باد پدر.
خاقانی .
- خونین سرشک ؛ اشک خونین :
هر آنکس که پوشید درد از پزشک
ز مژگان فروریخت خونین سرشک .
فردوسی .
- خونین سنان ؛ سنانهای آلوده بخون :
رومیان بین کز مشبک قلعه بام آسمان
نیزه بالا از برون خونین سنان افشانده اند.
خاقانی .
- خونین بدن ؛ بدن آلوده بخون . بدن آغشته به خون .
- || بدن زخم خورده .
- خونین جگر ؛ دل خونین . جگر خونین . غمناک . پرغصه . با الم . با اندوه :
هر آن باغی که نخلش سربدر بی
مدامش باغبان خونین جگر بی .
باباطاهر عریان .
زین دایره ٔ مینا خونین جگرم می ده
تاحل کنم این مشکل در ساغر مینایی .
حافظ.
- خونین جگری ؛ حالت خونین جگر داشتن . خونین دلی .
- خونین دل ؛ با دل خونین . با دل پرخون :
از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه ٔ او
اگر کنم گله ای غمگسار من باشی .
حافظ.
حال خونین دلان که گوید باز
وز فلک خون خم که جوید باز.
حافظ.
- خونین کفن ؛ آنکه کفن خون آلوده دارد. بخون آلوده کفن . خون آلود کفن . ج ، خونین کفنان :
با صبا در چمن لاله سحر می گفتم
که شهیدان که اند این همه خونین کفنان .
حافظ.
- خونین و مالین ؛ خون آلوده . بخون کشیده .
- || ضربت خورده . ضرب خورده . و با فعل شدن و کردن صرف شود.
- خوی خونین ؛ عرق آلوده بخون . خوی آلوده به خون . مجازاً رنگ سرخ :
ز آتش روز ارغوان در خوی خونین نشست
باد که آن دید ساخت مروحه دست چنار.
خاقانی .
- دل خونین ؛ دل که براثر غصه و غم خون شد. خونین دل :
چون لاله می مبین و قدح در میان کار
این داغ بین که بر دل خونین نهاده ایم .
حافظ.
- زبان خونین ؛ زبان آلوده بخون . زبان خون آلود :
اشک من چون زبان خونین هم
حیلت عذرخواه می گوید.
خاقانی .
- زخم خونین ؛ زخم آلوده بخون . زخم خون آلود :
زخم خونینم اگر به نشود به باشد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست .
سعدی .
- سرشک خونین ؛ اشک خونین . خونین سرشک .
- طفل خونین ؛ کنایه از خورشید است :
برشکافد صبا مشیمه ٔ شب
طفل خونین بخاور اندازد.
خاقانی .
- کفن خونین ؛ کفن آلوده بخون . کفن خون آلود :
بروم بر سر خاک پسرم خاک بسر
کفن خونین از روی پسر باز کنم .
خاقانی .
|| چیزی که برنگ خون باشد. (ناظم الاطباء). برنگ خون :
فرنگیس چو بشنید رخ را بخست
میان را به زنار خونین ببست .
فردوسی .
کباب از تنوره درآویخته
چو خونین ورقهای جوشن وران .
منوچهری .
گیرم چون گل نیی ساخته خونین لباس
کم ز بنفشه مباش دوخته نیلی وطا.
خاقانی .
|| قاتل . خونی . کشنده . آدم کش :
پیام دو خونین بگفتن گرفت
همه راستی را نهفتن گرفت .
فردوسی .
فرهنگ عمید
۱. = خونی
۲. دارای کشتار و خونریزی: جنگ خونین.
۲. دارای کشتار و خونریزی: جنگ خونین.
دانشنامه عمومی
دانشنامه آزاد فارسی
خونین (Junin)
(یا: هونین) ولایتی در ارتفاعات مرکزی پرو، با ۴۴,۱۹۷ کیلومتر مربع مساحت و ۱,۱۳۳,۱۸۳ نفر جمعیت (۱۹۹۶). به هفت استان تقسیم می شود، که شرقی ترین آن ها تا درّه های استوایی شبکۀ علیای رود آمازون امتداد دارد. مرکز آن اوآنکایو است. کورد یرا سانترال (کوردیرای مرکزی) و کورد یرا اکسیدنتالِ کوه های آند از این ولایت می گذرند. خونین بخش های پهناوری از فلاتی بادخیز را دربر دارد که در آن گوسفند و آلپاکا پرورش می دهند. برخی از مهم ترین معادن پرو در خونین، به ویژه در کاساپالکا و موروکوچا، قرار دارند. از این معادن سرب، روی، مس، بیسموت، تنگستن، آنتیموان، و بسیاری از مواد معدنی دیگر استخراج می شود. در لا اورویا مجتمع ذوب فلز قرار دارد.
(یا: هونین) ولایتی در ارتفاعات مرکزی پرو، با ۴۴,۱۹۷ کیلومتر مربع مساحت و ۱,۱۳۳,۱۸۳ نفر جمعیت (۱۹۹۶). به هفت استان تقسیم می شود، که شرقی ترین آن ها تا درّه های استوایی شبکۀ علیای رود آمازون امتداد دارد. مرکز آن اوآنکایو است. کورد یرا سانترال (کوردیرای مرکزی) و کورد یرا اکسیدنتالِ کوه های آند از این ولایت می گذرند. خونین بخش های پهناوری از فلاتی بادخیز را دربر دارد که در آن گوسفند و آلپاکا پرورش می دهند. برخی از مهم ترین معادن پرو در خونین، به ویژه در کاساپالکا و موروکوچا، قرار دارند. از این معادن سرب، روی، مس، بیسموت، تنگستن، آنتیموان، و بسیاری از مواد معدنی دیگر استخراج می شود. در لا اورویا مجتمع ذوب فلز قرار دارد.
wikijoo: خونین
پیشنهاد کاربران
خونین: در پهلوی خونن xōnēn بوده است .
( ( همه جامه ها کرده پیروزه رنگ
دو چشمْ ابرِ خونین ؛ دو رخْ بادْرَنگ. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 245. )
( ( همه جامه ها کرده پیروزه رنگ
دو چشمْ ابرِ خونین ؛ دو رخْ بادْرَنگ. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 245. )
کلمات دیگر: