مترادف غرق : خفه، غرقه، غریق، غوطه، فرورفته، مستغرق، گرفتار، شیفته، مجذوب
برابر پارسی : مردن درآب
downing, being drowned
rapt
خفه، غرقه، غریق، غوطه، فرورفته، مستغرق
گرفتار
شیفته، مجذوب
۱. خفه، غرقه، غریق، غوطه، فرورفته، مستغرق
۲. گرفتار
۳. شیفته، مجذوب
(غُ رُ) [ تر. ] (اِ.) نک قرق .
(غَ رْ) [ ع . ] (مص ل .) 1 - در آب فرو رفتن ،خفه شدن . 2 - کنایه از: محو چیزی شدن ، بی نهایت جذب چیزی شدن .
غرق . [ غ َ ] (اِخ ) (ابو...) ناحیه ای است در عراق ، واقع در قضاء هندیه از ایالت حلة. (از اعلام المنجد).
غرق . [ غ َ ] (اِخ ) دهی است به مرو، و آن تصحیف غزق به زای معجمه ٔ محرکه نیست . از آن ده است جرموزبن عبداﷲ محدث غرقی . (از منتهی الارب ). شهرکی است به ماوراءالنهر از حدود اسروشنه ، با کشت و برز و مردم بسیار. (حدود العالم ). یاقوت در معجم البلدان گوید: غرق و غزق دو قریه ٔ جداگانه از قراء مرو است و ابوسعد سمعانی گوید: در مرو قریه ای به نام غزق نمیشناسم و آنچه میدانم غرق است و شاید امیر ابونصربن ماکولا اشتباهاً به زاء آورده است .
غرق . [ غ َ ] (اِخ ) ناحیه ای است . در نزهة القلوب آمده : از قره باغ تا دیه «هر» سه فرسنگ ، از او تا غرق پنج فرسنگ . (نزهة القلوب ج 3 ص 181).
غرق . [ غ َ ] (اِخ )دهی است از دهستان تحت جلگه ٔ بخش فدیشه ٔ شهرستان نیشابور که در 21 هزارگزی شمال نیشابور واقع و محلی است جلگه ، معتدل و سکنه ٔ آن 143 تن است که شیعه و فارسی زبان اند. آب آن از قنات است و محصول آنجا غلات ، بنشن و تریاک می باشد و شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
مسعودسعد.
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
نظامی (از آنندراج ).
حافظ.
حافظ.
حافظ.
مولوی .
کمال اسماعیل (از آنندراج ).
غرق . [ غ َرَ ] (ع مص ) غرق شدن و آب از سر کسی گذشتن . (منتهی الارب ). فرورفتن در آب و از سر گذشتن آب و غیره . و مشهور و مستعمل به سکون «را» است . (غیاث اللغات ). غرق شدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) : حتی اذا ادرکه الغرق قال آمنت . (قرآن 90/10). مستغرق شدن . انغماس . فرورفتن در آب و جز آن . (دزی ج 2 ص 208). || طوفان . (منتهی الارب ذیل طوفان ). || به قدر سیرآبی آب خوردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ): غرق الرجل غرقاً؛ شرب الغرقة. (از اقرب الموارد). || بی نیاز گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). استغناء. (از اقرب الموارد) .
غرق . [ غ ِ رِ ] (اِصوت ) در تداول شیرازیان ، آواز شکستن چوب و استخوان و امثال آنها. قاف مبدل غین است . (از فرهنگ نظام ).
غرق . [ غ ُ رَ ] (اِخ ) شهری است به یمن مر همدان را. (منتهی الارب ) (از معجم البلدان ). شهری است در یمن از برای قبیله ٔ همدان . (شرح قاموس ).
غرق . [ غ ُ رَ ] (ع اِ) ج ِ غُرقَة. (منتهی الارب ). رجوع به غرقة شود.
غرق . [ غ ُ رُ ] (ترکی ، اِ) جایی که آن را خلوت کنند. غُروق . قُرُق . قُروق . حمی . رجوع به قرق شود.
۱. فرو رفتن در آب؛ غوطهور شدن.
۲. خفه شدن در آب.
۳. (صفت) انباشته؛ آغشته؛ محصور: زن غرق در طلا و جواهر بود.
۴. (صفت) ویژگی کسی که کاملاً به چیزی یا کسی توجه دارد: غرق مطالعه بودم.
۵. (صفت) [عامیانه، مجاز] ویژگی کسی که کاملاً تحتتٲثیر قرار گرفته است: غرق شادی.
〈 غرق شدن: (مصدر لازم)
۱. فرورفتن کسی یا حیوانی در آب بهصورتیکه آب از سر بگذرد و خفگی دست دهد.
۲. فرورفتن چیزی در آب: کشتی غرق شد.
〈 غرق عرق: [عامیانه، مجاز] خجالتزده.
〈 غرق کردن: (مصدر متعدی)
۱. فروبردن کسی یا حیوانی در آب بهصورتیکه آب از سر بگذرد و دچار خفگی شود.
۲. فروبردن چیزی در آب.
فرورفتن