ماچین. ( ص نسبی ،اِ ) در فارسی ماچین بمعنی چیزی که آنرا بوسه داده باشند، چه ماچ بوسه را گویند. ( آنندراج ) :
دلم در زلفش از فکر دهانش برنمی آید
اگر در بند
چین افتاده ام در قید ماچینم .
محسن تأثیر ( از آنندراج ).
ماچین. ( اِخ ) کشن شین. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). نام ملکی یا شهری و چین و ماچین شهرت دارد. در تاریخ بنا کتی چین و مهاچین است و مها لفظ هندی بمعنی بزرگ و عظیم. ( آنندراج ). مهاچین در
سنسکریت بمعنی مملکت چین می باشد. ( ناظم الاطباء ). ملکی است در جنوب چین و مشرقی هندوستان. ( غیاث ). در
ادبیات فارسی ظاهراً از چین مراد ترکستان شرقی است و از ماچین چین اصلی یا چین بزرگ :
چو آگاهی آمد به ماچین و چین
بگوینده بر خواندم آفرین.
فردوسی.
شب تیره باید شدن سوی چین
وگر سوی ماچین و مکران زمین.
فردوسی.
به ماچین و چین آمد این آگهی
که بنشست رستم به شاهنشهی.
فردوسی.
بگو آن توده گل را بگو آن شاخ نسرین را
بگو آن فخر خوبانرا نگارچین و ماچین را.
فرخی.
از ادبا عالمی فرست به ماچین
وز امرا شحنه ای فرست به ارمن.
فرخی.
مملکت خانیان همه بستاند
بر در ماچین خلیفتی بنشاند.
منوچهری.
و از سوی لب دریا به چین شد و از آنجا به ماچین به ترکستان اندر آمد ( تاریخ سیستان ).
چین توظاهر و ماچین بمثل باطن
تو به چین بودی و مانده ست ترا ماچین.
ناصرخسرو.
افسانه ها بمن بر چون بندی
گویی که من به چین و به ماچینم.
ناصرخسرو.
از جور بت پرستان در هندوچین و ماچین
پر درد گشت جانت رخ زرد و روی پرچین.
ناصرخسرو.
و حکما و منجمان و ارباب دانش و اصحاب تواریخ و اهل ادیان و ملل از اهالی
ختای و ماچین و هند و کشمیر و تبت... در بندگی حضرت آسمان شکوه گروه مجتمعاند.( جامع التواریخ ). زندگانی پادشاه روی زمین و خسروچین و ماچین در پناه رای متین و انوار عقل مبین... دراز باد. ( سندبادنامه ص 211 ). سرحد ماچین و اقصای چین که مقر سریر مملکتی واروغ اسباط چنگیزخان است... ( جهانگشای جوینی ).
دو چشم شوخ تو برهم زده ختا و حبش
بچین زلف تو ماچین و هند داده خراج.
حافظ.