کلمه جو
صفحه اصلی

جلد


مترادف جلد : بشره، پوست، پوشش، غلاف، لاک، محفظه، رویه، مقوا | به تعجیل، تند، تندوتیز، تندی، جلید، چابک، چالاک، چست، زرنگی، زرنگ، سریع، شتابناک، فرز

متضاد جلد : کند

برابر پارسی : پوست، پوشش، پوشینه، رویه، فرز، لایه

فارسی به انگلیسی

case, casing, coat, coating, cover, expeditious, jacket, volume, quick, prompt, skin, derm, [rare.] skin, binding, copy, homing

[rare.] skin, cover, binding, volume, copy


case, casing, coat, coating, cover, expeditious, jacket, volume


فارسی به عربی

بسرعة , تغلیف , جلد , حافظة , حجم , سترة , صدفة , غطاء , مجلد

عربی به فارسی

شلا ق زني , تشکيل تاژک , پوست , پوست خام گاو وگوسفند وغيره , چرم , پنهان کردن , پوشيدن , مخفي نگاه داشتن , پنهان شدن , نهفتن , پوست کندن , سخت شلا ق زدن , بند چرمي , قيش , قيش چرمي , چرمي کردن , چرم گذاشتن به , شلا ق زدن , جلد , با پوست پوشاندن , لخت کردن


مترادف و متضاد

رویه، مقوا


shell (اسم)
صدف، جلد، مرمی، گلوله توپ، کالبد، قشر، پوست، عایق، خمپاره، صدف حلزون، بدنه ساختمان، عامل محافظ حفاظ، پوست فندق وغیره، پوکه فشنگ، قشر زمین، کاسه یا لاک محافظ جانور

cover (اسم)
سر، پوشش، جلد، سر پوش، فرش، غلاف، سقف، رویه، روپوش، لفاف، پاکت، غشا

covering (اسم)
پوشش، جلد، سر پوش، پوشه

jacket (اسم)
جلد، کتاب، کت، ژاکت، نیمتنه، پوشه

binding (اسم)
انقیاد، جلد، شیرازه، صاحفی

skin (اسم)
جلد، پوست، خیک، خیگ، چرم، پوست انسان

copy (اسم)
جلد، نسخه، رونوشت، نسخه برداری، مسوده

tome (اسم)
جلد، دفتر، کتاب قطور، جلد بزرگ، مجلد

sheath (اسم)
جلد، غلاف، نیام، پوش، مهبل

epidermis (اسم)
جلد، بشره، پوست برونی، روپوست

holster (اسم)
جلد، جلد چرمی هفت تیر وتپانجه

integument (اسم)
پوشش، جلد، پوست

tegument (اسم)
جلد، پوست، پوشش طبیعی پوست، پوشش اندام

case (اسم)
حادثه، اتفاق، جا، حالت، صندوق، جلد، جعبه، محفظه، قالب، مورد، پرونده، قضیه، قاب، وضعیت، دعوی، پوسته، غلاف، مرافعه، نیام

volume (اسم)
توده، ظرفیت، جلد، کتاب، دفتر، سفر، حجم، اندازه، طومار، مجلد، درجه صدا

nimble (صفت)
زیرک، زرنگ، چابک، چالاک، تردست، فرز، جلد، چست

quick (صفت)
تند، چابک، فرز، سریع، زنده، سرزنده، جلد، چست، سبک، سریع السیر، فوری

به‌تعجیل، تند، تندوتیز، تندی، جلید، چابک، چالاک، چست، زرنگی، زرنگ، سریع، شتابناک، فرز ≠ کند


بشره، پوست


پوشش، غلاف


لاک


محفظه


۱. بشره، پوست
۲. پوشش، غلاف
۳. لاک
۴. محفظه
۵. رویه، مقوا


فرهنگ فارسی

نیرومند، چابک وچالاک، اجلادجمع، زدن تازیانه، زدن، پوست بدن انسان یاحیوان، جلدکتاب، جلددفتر
۱- پوست ( انسان یا حیوان ) . جمع : اجلاد جلود. ۲- آنچه از جنس مقوا و جز آن که متن کتاب را فرا گیرد.

فرهنگ معین

(جِ ) [ ع . ] ۱ - پوست . ۲ - چیزی که کتاب ، دفتر و مانند آن را پوشش دهد، جلد کتاب ، جلد دفتر. ، توی ~ کسی رفتن کسی را وسوسه کردن و از کاری منصرف ساختن یا به کاری برانگیختن .
(جَ ) [ ع . ] (ص . ) چابک .

(جِ) [ ع . ] 1 - پوست . 2 - چیزی که کتاب ، دفتر و مانند آن را پوشش دهد، جلد کتاب ، جلد دفتر. ؛ توی ~ کسی رفتن کسی را وسوسه کردن و از کاری منصرف ساختن یا به کاری برانگیختن .


(جَ) [ ع . ] (ص .) چابک .


لغت نامه دهخدا

جلد. [ ج َ ] ( ع ص ) چابک از هر چیزی. ج ، اَجلاد، جِلاد، جُلُد. ( منتهی الارب ). تیز و شتاب. کذا فی الرشیدی. ( آنندراج ). شتاب و زود و تیز و چست و چالاک و چابک. ( ناظم الاطباء ). جَلید. بشکول. ( مهذب الاسماء ). || ( مص ) زدن. ضرب. هرو. عصو. || گزیدن ( مار ). || پوست کندن. ( از یادداشت های دهخدا ). || زدن بر پوست کسی. بر پوست زدن. ( تاج المصادر بیهقی ). || به تازیانه زدن. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ) ( ترجمان علامه جرجانی ص 39 ). تازیانه زدن. ( غیاث اللغات ). تازیانه زدن است و آن حکمی است مختص به کسی که محصن نباشد، چه در شرع معلوم شده است که حد محصن رجم است که سنگسار کردن بود. هو ضرب الجلد و هو حکم یختص بمن لیس بمحصن لادل علی ان حد المحصن هو الرجم. ( تعریفات جرجانی ). تازیانه زدن. تازیانه زدن کسی را. ( از یادداشت های دهخدا ). تازیانه زدن چنانکه بر پوست خورد. || سخت شدن. ( از آنندراج ). || پشک زده گردیدن. || افتادن. || جماع کردن با جاریه خود. جماع کردن با زنی. || به روی زمین افکندن. || به ناخواست و ستم داشتن کسی را بر کار. اکراه کردن بر کاری. ( از یادداشت های دهخدا ). || جَلق.
- جَلدُالعُمَیرة ؛ کنایه از استمناء است.
|| ( اِ ) خرمابن که از صبر تواند کرد از آب. ج ، جِلاد.

جلد. [ ج َ ] ( ص ) تیز و شتاب. بدین معنی مشترک است در عربی و فارسی. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). زبر و زرنگ. چُست. چابک. چالاک. فرز. تند. قچاق. قپچاق. سبک. سریع. آبدست. جلددست. ( از یادداشت های دهخدا ). بشکول. ( مهذب الاسماء ) :
به دل ربودن جلدی و شاطری ای مه
به بوسه دادن جان پدر بس اژکهنی.
شاکر بخاری.
به آموختن جلد و فرزانه شو
به هر دانشی سوی پیمانه شو.
ابوشکور بلخی ( از شعوری ج 1 ص 314 ).
بدو گفت بندوی کای کاردان
مرا زیرک و جلد و هشیار دان.
فردوسی.
هیچ مبین سوی او به چشم حقارت
زانک یکی جلد گربز است و نونده.
یوسف عروضی.
و معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید، مردی سدید جلد سخندان و سخنگو... ( تاریخ بیهقی ). بنده نیز بنویسد و معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید مردی سدید جلد. ( تاریخ بیهقی ). رسول نامزد کرد تا نزدیک علی تکین رود مردی سخت جلد. ( تاریخ بیهقی ). او را بازگردانید با معتمدی ازآن ِ خویش مردی جلد و سخن گوی. ( تاریخ بیهقی ص 129 ). و مردی جلد سخن گوی از معتمدان خویش بدو فرستاد. ( تاریخ بیهقی ص 356 ). این ملک مردی جلد آمد. ( تاریخ بیهقی ص 415 ). و اومردی جلد و سخنگوی بود... ( تاریخ بیهقی ص 596 ). اینجا آشنائی را دیدم سکزی ، مردی جلد، هر خبری پرسیدم. ( تاریخ بیهقی ص 641 ).

جلد. [ ج َ ] (اِخ ) از اعلام است . || بنوجلد؛ قبیله ای است . (منتهی الارب ).


جلد. [ ج َ ] (ص ) تیز و شتاب . بدین معنی مشترک است در عربی و فارسی . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). زبر و زرنگ . چُست . چابک . چالاک . فرز. تند. قچاق . قپچاق . سبک . سریع. آبدست . جلددست . (از یادداشت های دهخدا). بشکول . (مهذب الاسماء) :
به دل ربودن جلدی و شاطری ای مه
به بوسه دادن جان پدر بس اژکهنی .

شاکر بخاری .


به آموختن جلد و فرزانه شو
به هر دانشی سوی پیمانه شو.

ابوشکور بلخی (از شعوری ج 1 ص 314).


بدو گفت بندوی کای کاردان
مرا زیرک و جلد و هشیار دان .

فردوسی .


هیچ مبین سوی او به چشم حقارت
زانک یکی جلد گربز است و نونده .

یوسف عروضی .


و معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید، مردی سدید جلد سخندان و سخنگو... (تاریخ بیهقی ). بنده نیز بنویسد و معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید مردی سدید جلد. (تاریخ بیهقی ). رسول نامزد کرد تا نزدیک علی تکین رود مردی سخت جلد. (تاریخ بیهقی ). او را بازگردانید با معتمدی ازآن ِ خویش مردی جلد و سخن گوی . (تاریخ بیهقی ص 129). و مردی جلد سخن گوی از معتمدان خویش بدو فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 356). این ملک مردی جلد آمد. (تاریخ بیهقی ص 415). و اومردی جلد و سخنگوی بود... (تاریخ بیهقی ص 596). اینجا آشنائی را دیدم سکزی ، مردی جلد، هر خبری پرسیدم . (تاریخ بیهقی ص 641).
دراز گشته مقامت در این رباط کهن
گران شدی سبک و جلد بودی از اول .

ناصرخسرو.


به تیغ یک تن بهتر نیاید از سپهی
وگرچه جلدی تو یک تنی نه یک سپهی .

ناصرخسرو.


گر همی این به عقل خویش کنند
هوشیارند و جلد و عیّارند.

ناصرخسرو.


ورنه به کار دنیا چون جلد و سخت کوشی
وانگه به کار دین در بیهوش و سست رائی .

ناصرخسرو.


مردی بود داهی جلد هرمزنام .(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 102). پس مردی عظیم جلد با سلاحی نیکو. (مجمل التواریخ ).
تا بود گربه مهتر بازار
نبود موش جلد و دکاندار.

سنائی (دیوان ص 325).


سگ اگر جلد بودی و فربه
یک شکاری نماندی اندر ده .

سنائی .


به اتفاق جمعی از مردم جلد سر راه بر وی گرفته ... (حبیب السیر ج 4 ص 396).
|| کاردان : رسول نامزد کرد تا نزدیک علی تکین رود مردی سخت جلد. (تاریخ بیهقی ).
به دست قاصدی جلد و سبک خیز
فرستاد آن وثیقت سوی پرویز.

نظامی .


|| پیوسته کار. پیوسته در کار. (دستورالاخوان ). || در ابیات ذیل جَلد مترادف است با بددل و دزد وبی حمیت و گربز و طرار :
بددل و دزد و جلد و بی حمیت
روبه و شیر و گرگ و کفتارند.

ناصرخسرو.


عقل بار است بر کسی که به عقل
گربز و دزد و جلد و طرار است .

ناصرخسرو.


|| و در این قطعه از سنائی جلد در برابر زیرک آمده و ظاهراً به معنی رند و حیله گر است :
سماع است این سخن در مرو اندر تیم بزازان
هم اندر حسب آن معنی ز لفظ آل سمعانی
که جلدی زیرکی را گفت من پالانیی دارم
از این تندی و رهواری چو بادو ابر نیسانی
بدو گفتا مگو چونین گر او را این هنر بودی
نبودی چون خران نامش میان خلق پالانی .

سنائی .


|| کبوتر جلد؛ کبوتر خانه زاد که خانه و لانه را گم نکند و هرجا که رود بازآید.
- جلد بودن در کاری دستی ؛ ماهر و استاد و چربدست بودن در کار یدی . (از یادداشت های دهخدا).
- جلد شدن ؛ چُست و چالاک شدن .
- جلد شدن کبوتر ؛ خو گرفتن کبوتر به خانه و لانه ٔ خود.
و رجوع به چست و زود و تند شود.

جلد. [ ج َ ] (ع ص ) چابک از هر چیزی . ج ، اَجلاد، جِلاد، جُلُد. (منتهی الارب ). تیز و شتاب . کذا فی الرشیدی . (آنندراج ). شتاب و زود و تیز و چست و چالاک و چابک . (ناظم الاطباء). جَلید. بشکول . (مهذب الاسماء). || (مص ) زدن . ضرب . هرو. عصو. || گزیدن (مار). || پوست کندن . (از یادداشت های دهخدا). || زدن بر پوست کسی . بر پوست زدن . (تاج المصادر بیهقی ). || به تازیانه زدن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 39). تازیانه زدن . (غیاث اللغات ). تازیانه زدن است و آن حکمی است مختص به کسی که محصن نباشد، چه در شرع معلوم شده است که حد محصن رجم است که سنگسار کردن بود. هو ضرب الجلد و هو حکم یختص بمن لیس بمحصن لادل علی ان حد المحصن هو الرجم . (تعریفات جرجانی ). تازیانه زدن . تازیانه زدن کسی را. (از یادداشت های دهخدا). تازیانه زدن چنانکه بر پوست خورد. || سخت شدن . (از آنندراج ). || پشک زده گردیدن . || افتادن . || جماع کردن با جاریه ٔ خود. جماع کردن با زنی . || به روی زمین افکندن . || به ناخواست و ستم داشتن کسی را بر کار. اکراه کردن بر کاری . (از یادداشت های دهخدا). || جَلق .
- جَلدُالعُمَیرة ؛ کنایه از استمناء است .
|| (اِ) خرمابن که از صبر تواند کرد از آب . ج ، جِلاد.


جلد. [ ج َ ل َ ] (اِخ ) اقلیم الرابع از مشرق ابتدا کند به شهرهای تبت و خراسان و در آنجا شهرها چون فرغانه و خجند و... سامرا و موصل و جلد و نصیبین ... و به شهرهای شام بگذرد... و عرض این اقلیم را مسافت سیصد میل است . (مجمل التواریخ و القصص ص 480).


جلد. [ ج َ ل َ ] (ع ص ، اِ) گوسپند و بز که بچه اش وقت زادن بمیرد. (از آنندراج ). || شتران بزرگ . شتران کلان که خرد در آنها نباشد. || ماده شتران بی بچه و بی شیر. || پوست شترکره که به چیزی آکنده یا شترکره ٔ دیگررا پوشانیده باشند تا ناقه به خیال بچه ٔ خود مهربان شده شیر دهد. (از یادداشت های دهخدا). پوست بچه شتر که پُر کاه کنند تا ناقه بچه ٔ خود تصوّر کرده بدان آرام گیرد و شیر دهد. (از آنندراج ). || زمین هموار و سخت به غیر سنگ . زمین سخت . || بزرگ . || کوچک . || نره . || خرج . (از یادداشت های دهخدا). || (مص )پشک زده گردیدن زمین . || سخت شدن . || چابک و چالاک گردیدن . چُست شدن . || (اِمص ) درشتی . || توانایی . (منتهی الارب ).


جلد. [ ج ُ ل ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ جَلد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).


جلد. [ ج ِ ] (ع اِ) پوست . (ترجمان علامه ٔجرجانی ص 39). ج ، اَجلاد، جُلود. صَله . (بحرالجواهر). پوست حیوان . (غیاث اللغات از منتخب اللغات و بهارعجم ). پوست از هر حیوان . (منتهی الارب ) (از یادداشت های دهخدا). پوست حیوانات و بدین معنی عربی است ، به معنی جلد کتاب و جلد دفتر مجاز است و با لفظ بستن و کردن مستعمل . (از آنندراج ).
پوست حیوانات است و نسبت به گوشت سرد و خشک و هرچه در طبخ مُهَرّاتر غذائیت او بیشتر و اصلاح دیرهضمی او با آبکامه و روغنهای گرم باید نمود و پیچیدن عضوی که صدمه و ضربه به او رسیده باشد به پوست تازه ٔ گرم حین ذبح گوسفند و بز و امثال آن بغایت مسکن اوجاع و اورام او است و به دستور جهت اورام بارده مفید و الصاق پوست سر بزغاله بر سر صاحب سرسام مجرّب و پوست تازه ٔ بز جهت جذب سم ّ افعی و پوست گوسفند جهت قروح خبیثه و حکّه و جرب و تراشه ٔ پوست بز قاطع خون جراحت تازه و خاکستر جمیع پوستها جهت نواصیر و سوختگی آتش و سحج جلدو ضماد سوخته ٔ پوست اسب آبی با آرد کرسنه سه روز متوالی جهت رفع سرطان آزموده است . و تعلیق پوست فیل جهت تسکین تبهای سرد و پوست شغال جهت گزیدن سگ دیوانه و منع ترسیدن او از آب و سوخته ٔ پوست قنفذ بری با روغن زیتون جهت داءالثعلب و محرّق پوست افعی جهت داءالحیّه مؤثر است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ص 73). و رجوع به جانورشناسی عمومی مصطفی فاطمی ج 1 ص 97 شود. جِلد نه تنها عضو مخصوص لمس است بلکه جمیع اجزاء بدن را پوشانیده حفظ و وقایه کرده و هم دارای اعضاء ترشح است .(تشریح میرزا علی ص 688). رجوع به تشریح میرزا علی صص 688-698 و تذکره ٔ ضریر انطاکی ص 110 شود :
با سهم تو آن را که حاسد تست
پیرایه کمند است و جلد کمرا.

منجیک .


بیندازی عظام و لحم و شحمم
رگ و پی همچنان و جلد منشور.

منوچهری .


یکی درنده گرگی میش دین را
برفته لیک در جلد نهازی .

ناصرخسرو.


|| پاره ٔ چرم یا مقوّا که کتاب را در آن استوار کنند. غلاف کتاب . (از یادداشت های دهخدا) :
بهارستان دیوانم به طرزی تازگی دارد
که جلد اوز رنگ و روغن گل می توان کردن .

مفید بلخی (از آنندراج ).


- جِلد سوخته ؛نوعی جلد چرمی کتاب که بوسیله ٔ دباغی و مواد خاص به حالت خشکی و سختی درمی آورند و پس از بریده شدن ، روی مقوا چسبانیده می شود و سپس داغ می کنند تا با مقوا یکپارچه شود و به همین مناسبت رنگ آن هم به تیرگی می گراید.
- جلد کردن ؛ مُجَلَّد ساختن کتاب و دفتر را. تجلید. پوست کردن .
- جلدکننده ؛ که کتاب و دفتر جلد کند. مُجَلِّد.
- جلدگر . رجوع به همین مدخل شود.
|| یک جلد کتاب ؛ یک کتاب .

فرهنگ عمید

تازیانه زدن.


تازیانه زدن.
۱. لایۀ محکمی که روی کتاب، دفتر، مجله، و امثال آن بکشند یا بچسبانند: جلدِ کتاب، جلدِ دفتر.
۲. واحد شمارش کتاب، دفتر، کتابچه، و امثال آن، نسخه.
۳. پوشش.
۴. [جمع: جلود] (زیست شناسی ) پوست.
۵. پوست یک پارچۀ بدن حیوان، مانند مَشک و خیک.
۱. [جمع: اجلاد] چابک، چالاک.
۲. ویژگی کبوتری که به مکانی تعلق پیدا کرده و در هر حالت به آن مکان بازمی گردد.

۱. [جمع: اجلاد] چابک؛ چالاک.
۲. ویژگی کبوتری که به مکانی تعلق پیدا کرده و در هر حالت به آن مکان بازمی‌گردد.


۱. لایۀ محکمی که روی کتاب، دفتر، مجله، و امثال آن بکشند یا بچسبانند: جلدِ کتاب، جلدِ دفتر.
۲. واحد شمارش کتاب، دفتر، کتابچه، و امثال آن؛ نسخه.
۳. پوشش.
۴. [جمع: جلود] (زیست‌شناسی) پوست.
۵. پوست یک‌پارچۀ بدن حیوان، مانند مَشک و خیک.


دانشنامه عمومی

جلد یا رُویه، نگهدارنده و محافظ کتاب، کتابچه، ژورنال (مجله)، دفتر، کاتالوگ، صفحه موسیقی یا هر چیز دیگر در برابر آسیب های فیزیکی بیرون است. در واقع، «طراحی جلد نشریات را می توان نوعی طراحیِ بسته بندی به حساب آورد. زیرا جزئیات فنی طراحی جلد شباهت نزدیکی با طراحی بسته بندی دارد، چرا که در طراحی جلد هم باید به سطوح و وجوه مختلف جلد فکر کرد و طراحی مناسب هنری/فنی را انجام داد، و دقایق و ریزه کاری های حرفه نشر را در کار ملحوظ داشت. طراحی جلد نیز مانند هر کوشش پویایی، انواع گوناگون دارد که معروف ترین آن طراحی جلد کتاب است، زیرا کیفیت کار طراحی جلد کتاب و تقسیمات و سطوح آن، کامل ترین در میان انواع جلدهای نشریات است».
ممیز، مرتضی (۱۳۸۰)، طراحی روی جلد، نشر ماه ریز، تهران.
حقیقی، ابراهیم (۱۳۷۸)، «گرافیک؛ لباسی برازنده برای کتاب»، کتاب ماه ویژه هفتمین دوره هفته کتاب، تهران.
افشار مهاجر، کامران (۱۳۸۰)، پایه و اصول صفحه آرایی، شرکت چاپ و نشر کتابهای درسی ایران، تهران.
آذرنگ، عبدالحسین (۱۳۸۶)، مبانی نشر کتاب، چاپ ششم، انتشارات سمت، تهران.
این قسمت با محوریت بحث دربارهٔ اهمیت طراحی جلد کتاب پی گرفته می شود، چرا که انواع جلدهای دیگر نیز هرکدام وجهی و بخشی از خصوصیات جلد کتاب را دارند. «در حقیقت جلد کتاب، لباس کتاب است و این لباس باید متناسب باشد. حتی اگر کتاب ترجمه است و خودش دارای یک لباس فرنگی است اما طبعاً وقتی وارد فرهنگ ما می شود باید لباس خاص خودش را داشته باشد؛ این لباس باید اطلاعاتی از محتوای کتاب ارائه بدهد. چیز دیگری که در صنعت نشر مهم است، جذب خریدار کتاب است که با جذابیت جلد کتاب، طبعاً فروش کتاب بالا رفته و موجب افزایش تیراژ کتاب می شود. جلد باید به خواننده، اطلاعاتی در مورد کتاب بدهد و او را ترغیب کند که کتاب را بخرد». بنابراین، جلد علاوه بر آنکه یک محافظ است؛ در ترغیب مخاطب برای خرید و خواندن و در کل استقبال از محصول مورد نظر، سهم مهمی دارد زیرا جلد، ماهیت کلی آن محصول را نشان می دهد.
«اکنون در ایران، دو وضعیت کلی برای جنس جلد کتاب وجود دارد: اگر جنس جلد کتاب از انواع مقواهای نازک مانند مقوای گلاسه باشد، اصطلاحاً به آن، جلد شومیز می گویند. وضعیت دیگر، کتابهایی هستند که جلد آنها مقوای سخت و ضخیمی است که پوششی خاص به نام گالینگور دارد و جلد این کتابها را در اصطلاح، زرکوب یا گالینگور می گویند. حالت سومی هم به ندرت در جلد کتابها دیده می شود که از همان مقوای سخت در ساختن جلد استفاده شده است ولی به جای پوشش گالینگور، کاغذ گلاسه ای که طرحی روی آن چاپ شده به کار رفته است و روی این کاغذ، پوششی از سلوفان قرار دارد. به این نوع جلد اصطلاحاً، پوشش سخت یا سلوفان می گویند». بایستی توجه داشت که در گذشته، ساخت و طراحی جلد از تنوع قابل ملاحظه مواد و ابزار برخوردار بوده است؛ نظیر چوب، چرم که از پوست انواع حیوانات تهیه می شد مثل تیماج (پوست بز)، میشَن (پوست گوسفند)، ساغَر (پوست اسب، استر، الاغ)، خُرُم (پوست گوساله)... ، پارچه مثل زری، قلمکار، ترمه، مخمل... ، کاغذ و مقوای دست ساز، جلد لاکی و غیره. البته در دوران معاصر نیز رجعتی دوباره به سوی استفاده از مواد طبیعی دیده می شود.
واژه جلد لزوماً به معنای صحافی نیست، گرچه «صحافی که گاه به آن تجلید هم گفته شده است، غالباً به معنای به هم پیوستن و قرارگرفتن برگهای چاپ شده در پوششی محافظ است؛ اما در واقع صحافی در معنای گسترده واژه، تنها به جلدکردن محدود نمی شود. برخی آثار چاپی نه جلد دارد و نه به آن احتیاج دارد؛ برای مثال، بعضی از آثار چاپی فقط به تاخوردن و مرتب شدن و احیاناً برش نیاز دارد... به عبارت دیگر، می توان آثاری را که به مرحله صحافی وارد می شود به دو دستهٔ اصلی تقسیم کرد: ۱) آثاری که به پوشش بیرونی نیاز دارد، مانند کتاب؛ ۲) آثاری که به پوشش بیرونی نیاز ندارد، مانند روزنامه، بعضی مجلات و جزوه ها». بنابراین، صحافی به عمل تازدن و اتصال برگهای کتاب، مجله و غیره به یکدیگر و قراردادن آن ها در پوششی محافظ به نام جلد، گفته می شود.

(jald) به معنی زود. مانند جلد باش جلدی بیا جلدی اومدم


(گنابادی) جَلْد؛ اسیر، توقیف شده، شکار، گمراه.


فرهنگ فارسی ساره

پوشینه، پوست، پوشش


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی ﭐنسَلَخَ: تمام شد - سپری شد - جدا شد (معنای انسلاخ بیرون شدن و یا کندن هر چیزی است از پوست و جلدش ، ودر عبارت "وَﭐتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ ﭐلَّذِی ءَاتَیْنَاهُ ءَایَاتِنَا فَـﭑنسَلَخَ مِنْهَا " این تعبیر کنایه استعاری از این است که آیات چنان در بلعم باعورا رسوخ...
تکرار در قرآن: ۱۳(بار)
(به کسر اوّل) پوست بدن. اعمّ از آنکه پوست انسان باشد مثل یا پوست حیوان مثل جلد: به فتح اوّل مصدر است به معنی تازیانه زدن به عقیده طبرسی و راغب تازیانه زدن را به جهت رسیدن تازیانه به پوست بدن، جلد گویند. و شاید علّت این تسمیه آن باشد که تازیانه از پوست درست میشده است و فعل «جلده» به معنی او را با پوست زد است در مفردات گوید: «جلده، بطنه، ظهره» (هرسه فعل ماضی است) یعنی به پوستش زد، به شکمش زد، به پشتش زد. «وَضَرَبَهُ بِالْجِلْدِ نَحْوَ عَصاهُ» او را با پوست زد مثل او را با عصا زد. در اینجا به چند مطلب اشاره می‏کنیم الف: حدّ زنا صد ضربه شلاق و حدّ قذف (به دیگری نسبت زنادادن) هشتاد ضربه است زن زانیه و مرد زانی به هر یک صد تازیانه بزنید. این حکم در صورتی است که محصنه نباشند و اگر هر دو یا یکی از آنها محصنه (شوهر دار، زن دار) باشد حدّ آنها سنگسار کردن است تفصیل حکم را باید در کتب فقهیّه ملاحظه کرد. مراد از محصنات در آیه زنان عفیف و پاکدامن اند زیرا محصنه هم به معنای پاکدامن که خود را از حرام حفظ می‏کند آمده و هم به معنی زن شوهر دار رجوع شود به «حصن» یعنی آنانکه به زنان پاکدامن نسبت زنا می‏دهند. سپس به سخن خود چهار نفر شاهد نیاورد به آنها هشتاد ضربه شلاق بزنید. ب: روز قیامت پوست بدن به اعمال آدمی شهادت خواهد داد . چون به نزد آتش میایند گ.شها و چشمها و پوستهایشان بر آنها گواهی میدهند... به پوستهایشان بر آنها گواهی دادید؟ گویند: خدا ما را به نطق آورد خدائیکه همه چیز را گویا کرده است. ممکن است بگوئیم شهادت طبیعی است همچنانکه سفت و آبله گون بودن دست کارگر و آهنگر گواهی میدهد که این دست و این شخص کار کرده است و بر عکس شاهد آنست که این دست کار نکرده است. ولی آیه دوّم که حاکی از گفتگوی گناهکاران با پوستهای خود است این احتمال را ضعیف می‏کند و ظاهر آن گفتگوئی است مثل گفتگوی ظاهری . و از این عجب مدار. آخرت همه چیزش حتی آتش و جهنّم اش زنده و گویاست و نمی‏شود از این زندگی دنیا قیاس گرفت. رجوع شود به «ناروجهنّم». ج: نضج به ضمّ اوّل و فتح آن به معنی رسیدن میوه و پختن گوشت است (صحاح) ضمیر بدّلناهم برای کفّار است نه جلود، یعنی: آنها را به آتش می‏کشیم هر وقت پوستهایشان پخت و سوخت و بی حسّ شد عوض می‏گیریم برای آنهاپوستهای دیگری را تا عذاب را بچشند (اعاذناللّه منه). ممکن است منظور سوختن و بی حسّ شدن پوست باشد و شاید اشاره به دوام عذاب است. نظیر این آیه ،آیه صهر به فتح اوّل به نقل مجمع به معنی ذوب کردن است، راغب ذوب کردن پیه گفته آیه درباره کفّاری است که درباره خدا مخاصمه می‏کنند یعنی از بالایشان آب داغ و جوشان ریخته شود که محتویات شکمها و پوستها با آن گداخته می‏شود (اللّهم اعوذ بک من النار). د: درباره این آیه به «قشعر» رجوع شود.

گویش مازنی

/jald/ چابک – تند – زرنگ - پرس و جو ۳بازیابی

۱چابک – تند – زرنگ ۲پرس و جو ۳بازیابی


واژه نامه بختیاریکا

( جِلد ) چوب بلند جهت چیدن میوه بلوط
( جَلد ) زود
بال هوا
پا وَرچین؛ پا وُردار؛ پا ورگِر
قِلیف؛ قَولُق

جدول کلمات

پوست

پیشنهاد کاربران

به معنى پوست، این واژه از اساس پارسى و پهلوى ست و تازیان ( اربان ) آن را از واژه پهلوىِ جِلْتا یا جِلْرا Jelta - Jelra به معنى پوست برداشته معرب نموده و ساخته اند: الجلد ، أجلاد ، تجالید ، جلید ، جُلود ، جَلَدَ یجلد ، تجلید ، مجلّد ، جلدة ، جلادة و . . . !!!!
دیگر همتایان این واژه در پارسى اینهاست: پوست Pust ( پهلوى ) ، گِبْمِمان Gebmeman ( پهلوى: پوست، جلد )

جَلَد به معنای صبر و شکیبایی هم آمده است

اسیر. وابسته

در زبان لری بختیاری به معنی

سریع. زود. تند و تیز.


جلدی بیوو ریم:زود بیا برویم
Jald

جلد: ( در علم حقوق ) بمعنای تازیانه زدن


درود بر ریشه یابی های کاربران، اشکان و آرین

جَلد به معنی آشنا شده و وابسته

در طب قدیم: تشقق جلد= پاره و شکافته شدن پوست

درحقوق //ب معنی //= شلاق

( در افغانستان ) پوش

واژه ی جلد به معنی : تند، تندوتیز، چابک، چالاک، چست، سریع، شتابناک، فرز . همان واژه ی child انگلیسی است . که در زبان های غربی به معنی کودک کاربرد دارد . چون کودک این خصوصیات را داشته در معنی مجازی به این شکل کاربرد یافته و به زبان انگلیسی وارد شده . در قدیم بچه ها را به خاطر جلد و سریع بودن به عنوان پادو به کار می گرفتند و از آنها به عنوان وسیله سریع برای ارسال کالا به مشتری استفاده می کردند از این رو واژه جلد به عنوان پادو نیز کار برد داشته است .



کلمات دیگر: