کلمه جو
صفحه اصلی

سهم


مترادف سهم : بهر، بهره، حصه، قسمت، نصیب، بیم، ترس، دهشت، خوف، هراس، هول، هیبت، شکوه، هیمنه، جذبه، پیکان، تیر، خدنگ، فلش، قرعه

برابر پارسی : بهره، بخش، دانگ

فارسی به انگلیسی

share, portion, stock, bond, arrow, allotment, distribution, dole, moiety, part, percentage, plate, proportion, ration, role or rle, slice, tranche, cut, dread, awe, rake-off, contribution

share, portion, contribution, arrow


dread, awe


allotment, distribution, dole, moiety, part, percentage, plate, portion, proportion, ration, role or rôle, share, slice, tranche


فارسی به عربی

جزء , حصة , شریحة , قطعة , مساهمة

عربی به فارسی

پيکان , موجودي , مايه , سهام , به موجودي افزودن


مترادف و متضاد

بیم، ترس، دهشت، خوف، هراس، هول


هیبت، شکوه


هیمنه، جذبه


پیکان، تیر، خدنگ، فلش


قرعه


scare (اسم)
سهم، خوف، بیم، هیبت، رم، رمیدگی

stock (اسم)
ذخیره، سهم، مایه، نیا، پایه، کنده، تخته، تنه، قنداق تفنگ، سرمایه، موجودی، یدکی، سهمیه، در انبار، قنداق، موجودی کالا، مواشی، پیوندگیر، ته ساقه، دسته ریشه

arrow (اسم)
تیر، سهم، پیکان، یکانداز، خدنگ

action (اسم)
گزارش، عمل، فعل، کنش، کار، کردار، جدیت، اقدام، بازی، حرکت، رفتار، نبرد، جنبش، تاثیر، تعقیب، اشاره، وضع، پیکار، طرز عمل، تمرین، سهم، سهام شرکت، جریان حقوقی، اقامهء دعوا، اشغال نیروهای جنگی، اثر جنگ، جریان

share (اسم)
سهم، قسمت، قطعه، بخش، خیش، حصه، بهره، سهمیه

contribution (اسم)
سهم، اعانه، همکاری و کمک، هم بخشی

portion (اسم)
سهم، جزء، قسمت، اری، تکه، قطعه، پاره، بخش، برخه، شقه، بهره، نصیب

allotment (اسم)
سهم، تخصیص، تقسیم، تقدیر، پخش، جیره، تسهیم

lot (اسم)
سهم، محوطه، قسمت، کالا، تکه، قطعه، بخش، پارچه، توده انبوه، قواره، سرنوشت، قرعه، بهره، قطعه زمین، چندین، جنس عرضه شده برای فروش

interest (اسم)
سهم، سود، مصلحت، علاقه، دلبستگی، فرع، تنزیل، بهره

dividend (اسم)
سهم، سود، سود سهام

quota (اسم)
سهم، سهمیه، بنیچه

ration (اسم)
سهم، جیره، توشه، خارج قسمت، مقدار جیره روزانه

blue-sky stock (اسم)
سهم

بهر، بهره، حصه، قسمت، نصیب


۱. بهر، بهره، حصه، قسمت، نصیب
۲. بیم، ترس، دهشت، خوف، هراس، هول
۳. هیبت، شکوه
۴. هیمنه، جذبه
۵. پیکان، تیر، خدنگ، فلش
۶. قرعه


فرهنگ فارسی

صورتی است فلکی از صور شمالی : دارای ۵ کوکب بین منقار دجاجه و بین نسر طایر در داخل کهکشان بزرگ پیکان آن بسوی مشرق است .
ترس، بیم، هراس، تیری که باکمان بیندازند، بهره، نصیب، حظ، اسهم
( اسم ) ۱ - تیری که با کمان پرتاب کنند ۲ - تیری که در قرعه کشی به کار برند . ۳ - تیر جمع : سهام . ۴ - خط شعاعی . ۵ - بهره حظ نصیب . ۶ - سندی که مبین تملک حصه ای معین در شرکتهای سهامی باشد جمع : سهام ( در عربی جمع سهام ) توضیح به معنی حظ و بهره اسهم سهمه و سهمان جمع سهم به معنی تیر است .
خطوط شعاع تشنگی حرارت سخت

فرهنگ معین

(سَ ) [ په . ] (اِ. ) ترس ، هراس ، هول .
( ~ . ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - تیر، ج . سهام . ۲ - بهره ، نصیب . ، ~الارث سهم هر یک از ورثه از ارثیه .

(سَ) [ په . ] (اِ.) ترس ، هراس ، هول .


( ~ .) [ ع . ] (اِ.) 1 - تیر؛ ج . سهام . 2 - بهره ، نصیب . ؛ ~الارث سهم هر یک از ورثه از ارثیه .


لغت نامه دهخدا

سهم . [ س َ ] (اِ) پهلوی «سهم » (ترس ، وحشت ) از «سم » پارسی باستان «چت - من » = ایرانی باستان «تراس - من » سَم از پارسی باستان «چه - من » = ایرانی باستان «چه من » = ایرانی باستان «ثراه - من » از «ثراه » آریایی «تراس » (لرزیدن - ترسیدن ). رجوع به نیبرگ ص 199 و به سهمگین و سهمناک شود. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). ترس . بیم .(برهان ) (فرهنگ رشیدی ). بیم . خوف . (غیاث ). ترس . بیم . هراس . هول . خوف . (ناظم الاطباء). هیبت :
دمنه را گفتا که تا این بانگ چیست
با نهیب و سهم این آوای کیست ؟

رودکی .


چو از دور دیدش بر آن سهم و خشم
پر از خاک روی و پر ازگرد چشم .

فردوسی .


چو اسفندیار آن گو پیلتن
خداوند او رنگ و با سهم تن .

فردوسی .


ز سهم نامش دست دبیر سست شود
چو کرد خواهد بر نامه نام او عنوان .

فرخی .


ملوک را قلم و تیغ برترین سهمی است
بترسد از قلم و تیغ شیر شرزه ٔ نر.

فرخی .


از بیم تو بهراسد در چرخ ستاره
پنهان شود از سهم تو در سنگ شراره .

منوچهری .


بدو منقار، زمین چون بنشیند بکند
گویی از سهم کند نامه نهان بر سر راه .

منوچهری .


همان سهم تو سهم اسفندیار
همان عدل تو عدل نوشیروان .

منوچهری .


تن پیل دارد توان پلنگ
دل و زهره ٔ شیر و سهم نهنگ .

اسدی .


همی در پیش برخواهم گرفتن
رهی با سهم دوزخ هول محشر.

مسعودسعد.


از سهم روی و بانگ کریه و نفیر او
هر زنده گوش و چشم همی داشت کور و کر.

مسعودسعد.


و هیبت و سهم او چنان بود که مدتی مرگ او پوشیده ماند وکس نیارست پرسیدن . (مجمل التواریخ و القصص ).
درآمد همچو مرغ تاب دیده
که بود آن سهم را در خواب دیده .

نظامی .


صدهزاران کشتی با هول و سهم
تخته تخته گشته در دریای وهم .

مولوی .



سهم . [ س َ] (ع مص ) قرعه زدن . (دهار). قرعه بردن . (تاج المصادر بیهقی ). || (اِخ ) صورتی است فلکی از صورشمالی . دارای پنج کوکب بین منقار دجاجه و بین نسر طایر در داخل کهکشان بزرگ . پیکان آن بسوی مشرق است . (فرهنگ فارسی معین ). || (اِ) آن تیر که بدان قمار کنند. ج ، اسهم ، سهام . (مهذب الاسماء). تیر قمار. (دهار). تیر قرع . ج ، سهام . (منتهی الارب ). تیر قرعه . (ناظم الاطباء). || تیر پیکان دار. (برهان ). تیر که از کمان رها کنند. (غیاث ). تیر. (فرهنگستان ) (دهار) (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) :
کارش چو کار آصف و امرش چو امر جم
سهمش چو سهم رستم و سهم سفندیار.

فرخی .


خون جگر ز دیده ببارد بجای اشک
هر تن که او ز سهم تو خسته جگر شود.

مسعودسعد.


|| حصه . بهر. (غیاث ) : ممالک عراق ، خوزستان ، فارس ، کرمان و دیگر مواضع که در تدبیر دیوان او بود بر سه سهم قسمت کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
از شکافی که نداند هیچ وهم
صاحب خانه ندارد هیچ سهم .

مولوی .


|| از نظر تجارتی سندی که مبین تملک حصه ای معین در شرکتها میباشد. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به قانون تجارت شود. || در معاملات مردمان و مسافتهای ایشان مقدار شش ذرع است . || سنگی است که بر در خانه ای که برای صید شیر بنا کنند گذارند و چون شیر در خانه درآید در آن خانه بدان سنگ بند گردد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).

سهم . [ س ُ هَُ ] (ع اِ) خطوط شعاع . || تشنگی . || حرارت . سخت . || مردمان عاقل و حکیم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).


سهم. [ س َ ] ( اِ ) پهلوی «سهم » ( ترس ، وحشت ) از «سم » پارسی باستان «چت - من » = ایرانی باستان «تراس - من » سَم از پارسی باستان «چه - من » = ایرانی باستان «چه من » = ایرانی باستان «ثراه - من » از «ثراه » آریایی «تراس » ( لرزیدن - ترسیدن ). رجوع به نیبرگ ص 199 و به سهمگین و سهمناک شود. ( از حاشیه برهان قاطع چ معین ). ترس. بیم.( برهان ) ( فرهنگ رشیدی ). بیم. خوف. ( غیاث ). ترس. بیم. هراس. هول. خوف. ( ناظم الاطباء ). هیبت :
دمنه را گفتا که تا این بانگ چیست
با نهیب و سهم این آوای کیست ؟
رودکی.
چو از دور دیدش بر آن سهم و خشم
پر از خاک روی و پر ازگرد چشم.
فردوسی.
چو اسفندیار آن گو پیلتن
خداوند او رنگ و با سهم تن.
فردوسی.
ز سهم نامش دست دبیر سست شود
چو کرد خواهد بر نامه نام او عنوان.
فرخی.
ملوک را قلم و تیغ برترین سهمی است
بترسد از قلم و تیغ شیر شرزه نر.
فرخی.
از بیم تو بهراسد در چرخ ستاره
پنهان شود از سهم تو در سنگ شراره.
منوچهری.
بدو منقار، زمین چون بنشیند بکند
گویی از سهم کند نامه نهان بر سر راه.
منوچهری.
همان سهم تو سهم اسفندیار
همان عدل تو عدل نوشیروان.
منوچهری.
تن پیل دارد توان پلنگ
دل و زهره شیر و سهم نهنگ.
اسدی.
همی در پیش برخواهم گرفتن
رهی با سهم دوزخ هول محشر.
مسعودسعد.
از سهم روی و بانگ کریه و نفیر او
هر زنده گوش و چشم همی داشت کور و کر.
مسعودسعد.
و هیبت و سهم او چنان بود که مدتی مرگ او پوشیده ماند وکس نیارست پرسیدن. ( مجمل التواریخ و القصص ).
درآمد همچو مرغ تاب دیده
که بود آن سهم را در خواب دیده.
نظامی.
صدهزاران کشتی با هول و سهم
تخته تخته گشته در دریای وهم.
مولوی.

سهم. [ س َ] ( ع مص ) قرعه زدن. ( دهار ). قرعه بردن. ( تاج المصادر بیهقی ). || ( اِخ ) صورتی است فلکی از صورشمالی. دارای پنج کوکب بین منقار دجاجه و بین نسر طایر در داخل کهکشان بزرگ. پیکان آن بسوی مشرق است. ( فرهنگ فارسی معین ). || ( اِ ) آن تیر که بدان قمار کنند. ج ، اسهم ، سهام. ( مهذب الاسماء ). تیر قمار. ( دهار ). تیر قرع. ج ، سهام. ( منتهی الارب ). تیر قرعه. ( ناظم الاطباء ). || تیر پیکان دار. ( برهان ). تیر که از کمان رها کنند. ( غیاث ). تیر. ( فرهنگستان ) ( دهار ) ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ) :

فرهنگ عمید

ترس، بیم، هراس: شمیده من در آن میان باده / ز سهم دیو و بانگ های های او (منوچهری: ۹۳ ).
۱. [جمع: اَسهُم و سُهمان و سهام] (اقتصاد ) بهرۀ هریک از شرکا که در مال یا هزینه مشترک هستند.
۲. (نجوم ) یکی از صورت های فلکی شمالی که دارای پنج ستاره است.
۳. [جمع: سهام] [قدیمی] تیری که با کمان بیندازند.
۴. [قدیمی] تیری که در قرعه کشی به کار ببرند.

ترس؛ بیم؛ هراس: ◻︎ شمیده من در آن میان باده / ز سهم دیو و بانگ های‌های او (منوچهری: ۹۳).


۱. [جمع: اَسهُم و سُهمان و سهام] (اقتصاد) بهرۀ هریک از شرکا که در مال یا هزینه مشترک هستند.
۲. (نجوم) یکی از صورت‌های فلکی شمالی که دارای پنج ستاره است.
۳. [جمع: سهام] [قدیمی] تیری که با کمان بیندازند.
۴. [قدیمی] تیری که در قرعه‌کشی به ‌کار ببرند.


دانشنامه عمومی

سهم، (به انگلیسی: Share) قطعه ای از سرمایه یک شرکت است. هر سهم، نشان دهنده یا نمایندهٔ کوچکترین واحد مالکیتی، در یک شرکت یا کارخانه است. دارندهٔ هر سهم یا سهام دار، به همان نسبتی که سهام در اختیار دارد، در مالکیت شرکت یا بنگاه تولیدی شریک است. برای مثال، اگر شرکتی به تعداد دو میلیون سهم منتشر کرده و شخصی مالک دو هزار سهم در این شرکت باشد، او یک هزارم از مالکیت این شرکت را در اختیار دارد.
سهام سرمایه ای — که می توان آنرا در دو گروه دسته بندی کرد:
سهام عادی — که به دارندهٔ خود، حق اعمال رأی در مجامع عمومی شرکت را داده، و سود تقسیم شده در شرکت را دریافت می کند. سهام عادی عموماً بخش عمده ای از سهام منتشر شده را تشکیل می دهد. دارندگان سهام عادی (سهام داران) صاحبان اصلی مؤسسه هستند. هر سهام دار عادی در مقابل هر سهم، یک حق رای دارد و می تواند در اداره و کنترل نمودن مؤسسه از طریق حق رای خود، دخالت کنند. سهام عادی فاقد سود تضمین شده هستند و در صورتی که مؤسسه سود تحصیل کند، در سود مؤسسه سهیم خواهند بود.
؛ از نظر ماهیت آورده
؛ سایر انواع سهام
؛ از نظر شکل

دانشنامه آزاد فارسی

سهم، قسمتی از سرمایۀ شرکت سهامی که مشخص کنندۀ میزان مشارکت و تعهدات و منافع صاحب آن در شرکت سهامی است. سهم سندی است که حاکی از مالکیت حصۀ معیّنی از سرمایۀ اولیۀ شرکت و نیز دارایی های آن است و به دارندۀ آن (سهامدار) حق می دهد از مزایای مقرر در اساسنامۀ شرکت بهره مند شود و نشان دهندۀ طلب او از شرکت است. ورقۀ سهم، سند قابل معامله ای است که نمایندۀ تعداد سهامی است که صاحب آن در شرکت سهامی دارد.
سهم با نام و بی نام. سهم با نام آن است که نامِ دارنده روی ورقۀ سهم ذکر شده باشد و شرکت همان شخص را سهام دار می شناسد و هر گونه نقل و انتقال آن باید در دفتر شرکت ثبت شود و به امضای صاحب سهم نیز برسد. سهم بی نام، آن است که نام دارندۀ خاصی روی آن درج نشده و هر کس آن را در دست داشته باشد، مالک آن (سهامدار) شناخته می شود. در سهم بی نام، سند در وجه حامل است و نقل و انتقال آن با قبض و اقباض (بده بستان) انجام می شود. صدور سهام بی نام در شرکت های سهامی عام متداول است و اغلب سهامی که در بورس ها معامله می شوند، سهام بی نام است که خرید و فروش آن آسان است.
سهم نقدی و غیرنقدی. سهم نقدی آن است که سهامدار وجه آن را نقداً پرداخته است و سهم غیرنقدی آن است که سهامدار به جای وجه نقد، مال دیگری مانند مالی غیرمنقول یا ماشین آلات یا حق الاختراع یا کار و امثال آن را به شرکت داده است.
سهم مؤسس. آن است که مؤسسین برای خود پیش بینی می کنند ولی باید به تصویب مجمع عمومی شرکت برسد.
سهم ممتازه. سهمی است که دارندۀ آن نسبت به دیگر سهامداران شرکت، رجحان و امتیازی دارد، مانند این که از سود شرکت سهم بیشتری ببرد.
قیمت سهام. منظور ارزش اقتصادی آن است. قیمت اسمی سهم، مبلغی است که روی ورقۀ سهم ذکر شده و مبلغ رسمی سهم، ارزشی حقیقی و مبادلاتی آن در بازار است که ممکن است بیشتر از قیمت رسمی آن باشد و آن هنگامی است که شرکت سودآور است و متقاضی خرید سهام آن فراوان باشد.

سهم (اخترشناسی). سهم (اخترشناسی)(Sagitta)
(یا: تیر، اویسطُس) صورت فلکی کوچک نیمکرۀ شمالی آسمان، به شکل تیر یا پیکان. این صورت فلکی در کهکشان راه شیری قرار دارد.

فرهنگ فارسی ساره

بهره، بخش، دانگ


فرهنگستان زبان و ادب

{apothem, short radius} [ریاضی] فاصلۀ مرکز یک چندضلعی منتظم از هریک از اضلاعش
{MCS} [علوم جَوّ] ← سامانۀ همرَفتی میان مقیاس
{Sagitta, Sge, Arrow} [نجوم] سومین صورت فلکی کوچک در آسمان شمالی (northern sky ) و نزدیک به مثلث بزرگ تابستانی که به شکل تیرِ ازکمان رهاشده تصور می شود

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی ذَنُوبِ: سهم و نصیب
معنی تَسْتَقْسِمُواْ: که قسمت می کنید - که سهم بندی می کنید
معنی لَّمّاً: به این صورت که علاوه برسهم خود،سهم دیگران را نیز به خود اختصاص دهد ، و خلاصه هر چه به دستش بیاید بخورد ، چه پاک و حلال باشد و چه خبیث (عبارت "أَکْلاًَ لَّمّاً " یعنی یک جا و کامل خوردن یا به عبارت دیگر بلعیدن)
معنی نَصِیبٌ: بهره وسهم (اصل آن از نصب به معنای به پا داشتن است و بهره و سهم را به این مناسبت نصیب خواندهاند که هر سهمی هنگام تقسیم از سایر اموال جدا میشود تا با آن مخلوط نگردد )
معنی نَصِیبَکَ: بهره وسهم تو(اصل آن از نصب به معنای به پا داشتن است و بهره و سهم را به این مناسبت نصیب خواندهاند که هر سهمی هنگام تقسیم از سایر اموال جدا میشود تا با آن مخلوط نگردد )
معنی نَصِیبُهُم: بهره وسهم آنان(اصل آن از نصب به معنای به پا داشتن است و بهره و سهم را به این مناسبت نصیب خواندهاند که هر سهمی هنگام تقسیم از سایر اموال جدا میشود تا با آن مخلوط نگردد )
معنی مَّفْرُوضاً: مقرر شده - تعیین شده (کلمه فرض به معنای قطع هر چیز محکم و جدا کردن بعضی از آن ، از بعضی دیگر است و به همین جهت در معنای وجوب استعمال میشود ، برای اینکه انجام دادنش واجب و امتثال امرش قطعی و معین است و نه مردد در اینجا نیز سهم و نصیبی که فرض شده ادای...
معنی لَمْ نَسْتَحْوِذْ: چیره و مسلط نبودیم (عبارت "وَإِن کَانَ لِلْکَافِرِینَ نَصِیبٌ قَالُواْ أَلَمْ نَسْتَحْوِذْ عَلَیْکُمْ وَنَمْنَعْکُم مِّنَ ﭐلْمُؤْمِنِینَ " یعنی :اگر برای کافران بهره ای اندک [از پیروزی ] باشد به آنان میگویند: آیا [ما که در میان ارتش اسلام بودیم] بر ش...
معنی وَارِثُونَ: وارثان - ارث برندگان (ارث تملک مال و یا هر چیز قابل انتفاعی است از کسی که قبلا او مالک بوده و با زوال او ، ملک او به دیگری منتقل شده . در معنی عبارت "أُوْلَـٰئِکَ هُمُ ﭐلْوَارِثُونَ ﭐلَّذِینَ یَرِثُونَ ﭐلْفِرْدَوْسَ "در روایات آمده که برای هر انسانی...
معنی وَرِثَ: به میراث برد - ارث برد(ارث تملک مال و یا هر چیز قابل انتفاعی است از کسی که قبلا او مالک بوده و با زوال او ، ملک او به دیگری منتقل شده . در معنی عبارت "أُوْلَـٰئِکَ هُمُ ﭐلْوَارِثُونَ ﭐلَّذِینَ یَرِثُونَ ﭐلْفِرْدَوْسَ "در روایات آمده که برای هر انسان...
معنی وَرَثَةِ: وارثان(ارث تملک مال و یا هر چیز قابل انتفاعی است از کسی که قبلا او مالک بوده و با زوال او ، ملک او به دیگری منتقل شده . در معنی عبارت "أُوْلَـٰئِکَ هُمُ ﭐلْوَارِثُونَ ﭐلَّذِینَ یَرِثُونَ ﭐلْفِرْدَوْسَ "در روایات آمده که برای هر انسانی در بهشت ، منزل...
معنی وَرِثُواْ: به میراث بردند - ارث بردند(ارث تملک مال و یا هر چیز قابل انتفاعی است از کسی که قبلا او مالک بوده و با زوال او ، ملک او به دیگری منتقل شده . در معنی عبارت "أُوْلَـٰئِکَ هُمُ ﭐلْوَارِثُونَ ﭐلَّذِینَ یَرِثُونَ ﭐلْفِرْدَوْسَ "در روایات آمده که برای هر ا...
معنی وَرِثَهُ: از او ارث برد(ارث تملک مال و یا هر چیز قابل انتفاعی است از کسی که قبلا او مالک بوده و با زوال او ، ملک او به دیگری منتقل شده . در معنی عبارت "أُوْلَـٰئِکَ هُمُ ﭐلْوَارِثُونَ ﭐلَّذِینَ یَرِثُونَ ﭐلْفِرْدَوْسَ "در روایات آمده که برای هر انسانی در بهشت...
معنی تَفْرِضُواْ: معین کردید - تعیین کردید - سهم دادید - واجب گردانیدید (دراصل جداکردن قطعه ای از چیزی و تأثیر گذاشتن در آن قطعه معنی می دهد و در مورد واجب کردن هم چون پاره ای از حکم را به آن موضوع اختصاص می دهد ،استفاده می شود در عبارت "مَا لَمْ تَمَسُّوهُنَّ أَوْ تَ...
معنی تَرِثُواْ: که ارث برید (ارث تملک مال و یا هر چیز قابل انتفاعی است از کسی که قبلا او مالک بوده و با زوال او ، ملک او به دیگری منتقل شده . در معنی عبارت "أُوْلَـٰئِکَ هُمُ ﭐلْوَارِثُونَ ﭐلَّذِینَ یَرِثُونَ ﭐلْفِرْدَوْسَ "در روایات آمده که برای هر انسانی در بهشت ...
تکرار در قرآن: ۱(بار)
«سهم» در اصل، به معنای تیر، و «مساهمه» به معنای قرعه کشی آمده است، زیرا به هنگام قرعه کشی، نامها را بر چوبه های تیر می نوشتند، و با هم مخلوط می کردند، سپس یک چوبه تیر، از آن بیرون می آوردند و به نام هر کس اصابت می کرد، شمول قرعه می شد.
. سهم تیر معروف و تیر قرعه است مساهمه قرعه انداختن با یکدیگر است یعنی یونس قرعه انداخت یا در قرعه شرکت کرد و از مغلوبان شد. از مدحضین روشن می‏شود غلبه شدگان بیشتر بوده و یونس یکی از آنها بوده است چنانکه در «دحض» گذشت.

گویش مازنی

/sahm/ واهمه ترس - اندازه – مقدار

۱واهمه ترس ۲اندازه – مقدار


واژه نامه بختیاریکا

بُری؛ بُر؛ بهر؛ بَر

جدول کلمات

ترس , بیم

پیشنهاد کاربران

( = بخشی از چیزی که از آن کسی باشد ) این واژه عربی است و پارسی آن آنْس می باشد که از اوستایی: آنسَ گرفته شده است

سهم:[اصطلاح حقوق] حصه شریک در مال الشرکه

lot=share
سهم ( بازار سهام )

ترس دلهره

رنگ

حصه. نصیب. ( فرهنگ جهانگیری ) ( برهان قاطع ) . قسمت. ( برهان قاطع ) . بهره. ( آنندراج ) :
انده خال و غم عم بگذار
تا شوی شادخوار و برخوردار
چون زرت باشد از تو جوید رنگ
چون بوی مفلس از تو دارد ننگ.
سنائی ( از جهانگیری ) .
بانگ برزد به من که خامش باش
رنگ خویش از خدنگ خویش تراش.
نظامی.
|| نفع. ( فرهنگ جهانگیری ) ( برهان قاطع ) . منفعت. ( لغت فرس ) . فایده. ( برهان قاطع ) :
از جان و روان خویش رنگت کردم
ما را ز لبان خویش رنگی نکنی.
کیاحسینی قزوینی ( از لغت فرس ) .
به هیچ ره نروی تا در او نبینی سود
به هیچ کس نروی تا در او نبینی رنگ.
عنصری.
مگر چو پرده ٔ شرم از میانه بردارد
مرا از آن لب یاقوت رنگ باشد رنگ.
معزی ( از لغت فرس ) .
به بویی از تو شدم قانع و همی دانم
که هیچ رنگ مرا از تو جز که بوی تو نیست.
خاقانی ( از جهانگیری ) .

کلمه سهم در اکثر موارد ذکر شده عربی است از جمله، شرکت، سهام، قسمت، حصه، بهره، ورثه ، تیری که رها می شود از کمان و. . .
لکن در لهجه عامیانه فارسی بعضا بیان می شود به عنوان مثال؛ آن مکان تاریک بود و سَهم به آدم میرسید. یعنی ترس و وحشت به انسان غالب می شد. در اینجا سهم فارسی هست.


کلمات دیگر: