کلمه جو
صفحه اصلی

دامان


مترادف دامان : دامنه، دامن، حاشیه، کناره

فارسی به انگلیسی

lap

skirt


مترادف و متضاد

۱. دامنه، دامن
۲. حاشیه، کناره


دامنه، دامن


حاشیه، کناره


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - قسمت پایین جامه مقابل گریبان . ۲ - دنباله هر چیز دنبال . ۳ - کناره هر چیز حاشیه : دامان صحرا دامان کوه . ۴ - چادر بادبان کشتی شراع .
جنگل

لغت نامه دهخدا

دامان. ( اِخ ) نام قصبه ای واقع در 130هزارگزی شمال بمبئی به خطه سورت هندوستان و آن از سال 1531 م. در تصرف دولت پرتقال درآمده است و آتشکده ای نامی بدانجاست. ( از قاموس الاعلام ترکی ). اما در آذر ماه 1340 ( دسامبر 1961 ) دولت هند این منطقه و دیگر مناطق تحت استعمار پرتقال را از آن دولت باز پس گرفته است.

دامان. ( اِخ ) نام دهی است نزدیک رافقه و میان آن دو پنج فرسنگ مسافت است و برابر دهانه نهرالنهیا قرار دارد. سیب دامانی این ناحیت از بسیاری و سرخی در بغداد مثل است. صریع گفت :
و حیاتی ما آلف الدامانی
لا و لاکان فی قدیم الزمان.
از آنجاست احمدبن فهربن بشیر راوی.( معجم البلدان ).

دامان. ( اِ ) دامن. ذیل. رجوع به دامن شود :
دو دامان که بالا به رش پنج بود
که آنرا ببرداشتن رنج بود.
فردوسی.
پاره ای پیراست از دامان شب
روز را در بادبان کرد آفتاب.
خاقانی.
رانده تا دامان شب چون شب ز مه بر جیب چرخ
جادوآسا یک قواره از کتان انگیخته.
خاقانی.
بر قامت گل قبای اطلس
زربفت نهاده کرد دامان.
خاقانی.
از دوعالم دامن جان درکشم هر صبحدم
پای نومیدی بدامان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
تسکین جان گرم دلان را کنیم سرد
چون دم برآوریم بدامان صبحگاه.
خاقانی.
گفت ای شرف بلندنامان
بر پای ددان کشیده دامان.
نظامی.
هرکرا دامان عشقی نابده
زآن نثار عشق بی بهره شده.
مولوی.
کو صبا کز دامن مژگان گل افشانش کنم
آنچه دل در آستین دارد بدامانش کنم.
طالب آملی ( از آنندراج ).
خجل ؛ بسیار شکافتگی دامان پیراهن و زیردامان آن. ( منتهی الارب ).
- دامان بچنگ ؛ دامان در کف گرفته. دامان در مشت گرفته :
همی کرد فریاد دامان بچنگ
مرا مانده سر در گریبان ز ننگ.
( بوستان ).
- دامان کسی یا چیزی گرفتن ؛ باو ملتمس شدن.پناه گرفتن بکسی یا چیزی ازو خواستن با عجز و زاری :
چون درد توام گیرد دامان غمت گیرم
آیم بسر کویت وز در بدرت خوانم.
خاقانی.
- دامان جمع ساختن ؛ فراهم آوردن دامان. برچیدن دامان. بتن بیشتر پیچیدن آن.
- || به کنایه ، دوری از بدنامی. احتیاط کردن از بدنامی و رسوائی :

دامان . (اِ) جنگل . (یادداشت مؤلف ).


دامان . (اِ) دامن . ذیل . رجوع به دامن شود :
دو دامان که بالا به رش پنج بود
که آنرا ببرداشتن رنج بود.

فردوسی .


پاره ای پیراست از دامان شب
روز را در بادبان کرد آفتاب .

خاقانی .


رانده تا دامان شب چون شب ز مه بر جیب چرخ
جادوآسا یک قواره از کتان انگیخته .

خاقانی .


بر قامت گل قبای اطلس
زربفت نهاده کرد دامان .

خاقانی .


از دوعالم دامن جان درکشم هر صبحدم
پای نومیدی بدامان درکشم هر صبحدم .

خاقانی .


تسکین جان گرم دلان را کنیم سرد
چون دم برآوریم بدامان صبحگاه .

خاقانی .


گفت ای شرف بلندنامان
بر پای ددان کشیده دامان .

نظامی .


هرکرا دامان عشقی نابده
زآن نثار عشق بی بهره شده .

مولوی .


کو صبا کز دامن مژگان گل افشانش کنم
آنچه دل در آستین دارد بدامانش کنم .

طالب آملی (از آنندراج ).


خجل ؛ بسیار شکافتگی دامان پیراهن و زیردامان آن . (منتهی الارب ).
- دامان بچنگ ؛ دامان در کف گرفته . دامان در مشت گرفته :
همی کرد فریاد دامان بچنگ
مرا مانده سر در گریبان ز ننگ .

(بوستان ).


- دامان کسی یا چیزی گرفتن ؛ باو ملتمس شدن .پناه گرفتن بکسی یا چیزی ازو خواستن با عجز و زاری :
چون درد توام گیرد دامان غمت گیرم
آیم بسر کویت وز در بدرت خوانم .

خاقانی .


- دامان جمع ساختن ؛ فراهم آوردن دامان . برچیدن دامان . بتن بیشتر پیچیدن آن .
- || به کنایه ، دوری از بدنامی . احتیاط کردن از بدنامی و رسوائی :
نگیرد هیچکس در دامن محشر گریبانت
اگر دامان خود را جمع سازی غنچه وار اینجا.

صائب .


- دامان تر داشتن ؛ کنایه است از تردامنی و فسق و آلوده دامنی :
به گل ابر بهاران نبود دهقان را
این امیدی که بدامان تر خود داریم .

صائب .


- تا دامان قیامت . رجوع به تا دامن قیامت شود.
- دست بدامان ؛ دست بدامن . درحال التماس . در حال خواهانی . در حال تضرع و زاری و پناه خواهی :
دیگر بکجا میرود آن سرو خرامان
چندین دل صاحبنظران دست بدامان .

سعدی .


- دستم بدامان شما ؛ از شما ملتمسم . بشما پناه می آورم . از شما میخواهم .
- امثال :
دست من و دامان تو .
دست من و دامان تو ای دست خدا .
- دست بدامان کسی نرسیدن ؛ او را دیدار کردن نتوانستن . بملاقات او نائل آمدن نتوانستن . دیدار او را آسان درنیافتن . بواسطه ٔ کبر و عجب از مقام و جاهی یا ازکار بسیار کمتر او را دیدن .
- دست از دامان کسی داشتن ؛ رهایش کردن :
تا دامن کفن نکشم زیرپای خاک
باور مکن که دست ز دامان بدارمت .

حافظ.


- امثال :
مادر را دل سوزد دایه را دامان .
|| به مناسبت پهنای دامان ، دامن صحرا و غیره را گویند. رجوع به دامن و نیز رجوع به دامنه شود.

دامان . (اِ) غنم بنی اسرائیل . وَبَر. (یادداشت مؤلف ).


دامان . (اِخ ) نام دهی است نزدیک رافقه و میان آن دو پنج فرسنگ مسافت است و برابر دهانه ٔ نهرالنهیا قرار دارد. سیب دامانی این ناحیت از بسیاری و سرخی در بغداد مثل است . صریع گفت :
و حیاتی ما آلف الدامانی
لا و لاکان فی قدیم الزمان .
از آنجاست احمدبن فهربن بشیر راوی .(معجم البلدان ).


دامان . (اِخ ) نام قصبه ای واقع در 130هزارگزی شمال بمبئی به خطه ٔ سورت هندوستان و آن از سال 1531 م . در تصرف دولت پرتقال درآمده است و آتشکده ای نامی بدانجاست . (از قاموس الاعلام ترکی ). اما در آذر ماه 1340 (دسامبر 1961) دولت هند این منطقه و دیگر مناطق تحت استعمار پرتقال را از آن دولت باز پس گرفته است .


فرهنگ عمید

=دامن

دامن#NAME?


دانشنامه عمومی

در بدن انسان، به پهنهٔ روی ران و حد فاصل بین زانو تا مفصل ران را دامان، دامَن، دامنگاه یا بغل می گویند.
لپ تاپ
دامن در اصل قطعه پوشاکی است که معمولاً زنان بر روی این قسمت از بدن می پوشند اما این واژه اصطلاحاً برای اشاره به خود آن قسمت از بدن هم به کار می رود. نشستن کودک بر دامن والدین را اصطلاحاً رفتن به بغل پدر و مادر هم می گویند.
در فعالیت هایی مانند آشپزی که ممکن است بخش دامان فرد را کثیف کند گاه تکه پارچه ای می پوشند که پیش بند نام دارد.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] دامان یعنی دامن که از آن به مناسبت در باب صلات و نکاح نام برده اند.
مستحب است نگاه نمازگزار در تشهد و بین دو سجده به دامانش باشد. بوسیدن و نشاندن دختر بچه شش ساله بر دامن توسط نامحرم بدون شهوت مکروه است. برخی معاصران ترک آن را بنابر احتیاط لازم دانسته اند.

گویش مازنی

/daamaan/ جنگل - دامنه

۱جنگل ۲دامنه


پیشنهاد کاربران

در گویش لری بروجردی به معنی پایین یا زیر است

دامنه، دامن، حاشیه، کناره

در زبان گیلکی به معنی جنگل

دامان = محیط اطراف

دامان ( Daman ) : در زبان ترکی به معنی چکه کننده

😉دامان:دامن_دامنه😉


کلمات دیگر: