مترادف دشنه : چاقو، خنجر، شمشیر، کارد، نیزه
دشنه
مترادف دشنه : چاقو، خنجر، شمشیر، کارد، نیزه
فارسی به انگلیسی
bowie knife, dagger, dirk, poniard, stiletto
short straight poniard, whinger
فارسی به عربی
بصاق
مترادف و متضاد
چاقو، خنجر، شمشیر، کارد، نیزه
خنجر، دشنه، جنجر
خنجر، دشنه
خنجر، دشنه، سیخ، قلم گراور سازی و حکاکی
خنجر، دشنه
دشنه، کاغذ خود چسب، دشنه زن
دشنه، کارد
میله، شمشیر، دشنه، سیخ، رطوبت، تف، بزاق، اب دهان، خدو، سیخ کباب
فرهنگ فارسی
خنجر، کاردبرنده ونوک تیزکه برای سربریدن وزخم
( اسم ) ۱ - کارد برنده و نوک تیز . ۲ - خنجر .
( اسم ) ۱ - کارد برنده و نوک تیز . ۲ - خنجر .
فرهنگ معین
(دَ یا دِ نِ ) (اِ. ) خنجر.
لغت نامه دهخدا
دشنه . [ دَ / دِ ن َ / ن ِ ] (اِ) کارد بزرگ و مشمل . (از لغت فرس ). نوعی از خنجر است که بیشترمردم لار می دارند. (برهان ). خنجر. (غیاث ) (بحر الجواهر) (از دهار) (از منتهی الارب ). خنجری باشد که عیاران بر میان بندند. (صحاح الفرس ). کارد بزرگ چنانکه قصابان دارند، کشیده تر از خنجر، که در فارس خاصه لارستان حربه ٔ آنهاست ، و با لفظ شکستن و زدن و نهادن و خوردن و آراستن مستعمل است . (آنندراج ). شمشیر و کارد تیغه باریک . (ناظم الاطباء). مدیة. (از منتهی الارب ). کارد. شوشکه . سلاح که از شوشکه کوچکتر و از چاقو بزرگتر و شبیه کارد است . (فرهنگ لغات عامیانه ) :
ابوالمظفر شاه چغانیان که برید
به تیز دشنه ٔ آزادگی گلوی سؤال .
به دشنه جگرگاه بشکافتند
برهنه به آب اندر انداختند.
همان نیزه و دشنه ٔ آبگون
سنان از بر و دشنه زیر اندرون .
زمانه به خون تو تشنه شود
بر اندام تو موی دشنه شود.
از آن پیش کو دشنه را برکشید
جگرگاه سیمین تو بردرید.
به یکی چنگش آخته دشنه ست
به دگر چنگ می نوازد چنگ .
این دشنه برکشیده همی تازد
وآن با کمان و تیر فروخفته .
من همی دانم اگر چند ترا نیست خبر
که همی هر سه ببرّند به دشنه گلوَم .
هر آنکه دید به میدان برهنه دشنه ٔ شاه
به خون دشمن در خواهد آشنا دیدن .
در گنبد بروی خلق دربست
سوی مهد ملک شد دشنه در دست .
باز چو دیدم همه ده شیر بود
پیش و پسم دشنه و شمشیر بود.
تیغ و دشنه به از جگر خوردن
دشنه بر ناف و تیغ بر گردن .
صبح چون برکشید دشنه ٔ تیز
چند خسبی نظامیا برخیز.
دشنه ٔ چشمت اگر خونم بریخت
جان من آسود از دشنام تو.
تا نرگست به دشنه چون شمع کشت زارم
چون لاله دور از تو جز خون کفن ندارم .
دشنه ٔهجر توام کشت از آنک
تشنه ٔ وصل تو جان می یابم .
به خون تشنه جلاد نامهربان
برون کرد دشنه چو تشنه زبان .
حیران دست و دشنه ٔ زیبات مانده ام
کآهنگ خون من چه دلاویز می کنی .
چو قادر شدی خیره کم ریز خون
مزن دشنه بر بستگان زبون .
دشنه ٔ غمزه بیارای که آشوب دلم
ننشیند به جگرکاوی مژگانی چند.
انتعاشی را ملال از پی و بالا می کشم
دشنه بر دل می خورم گر خاری از پا می کشم .
خنده ٔ عشرت هزاران دشنه در جانم شکست
گریه ٔ ماتم نزد چینی بر ابرویم هنوز.
وآن دشنه ای که بر دل کافر نزد کسی
امروز عشق یار نهد بر گلوی ما.
برهنه پا سر گلگشت وادیی دارم
که دشنه بر جگر برق می زند خارش .
- دشنه زدن ؛ بکار بردن دشنه :
به بازوی پر خون درون بیدسرخ
بزد دشنه زین غم هزاران هزار.
- دشنه شکار ؛ کسی که به دشنه شکار می کند و آن مستفاد از این بیت حضرت شیخ است :
کردند زره پوست بر اندام شهیدان
مژگان کسی دشنه شکار است ببینید.
- دشنه ٔ صبح ؛ کنایه از روشنی صبح است ،و آنرا عمود صبح هم میگویند. (برهان ) :
من آن روم سالار تازی هشم
که چون دشنه ٔ صبح مردم کشم .
- دشنه کارد ؛ خنجر. (ناظم الاطباء).
ابوالمظفر شاه چغانیان که برید
به تیز دشنه ٔ آزادگی گلوی سؤال .
منجیک .
به دشنه جگرگاه بشکافتند
برهنه به آب اندر انداختند.
فردوسی .
همان نیزه و دشنه ٔ آبگون
سنان از بر و دشنه زیر اندرون .
فردوسی .
زمانه به خون تو تشنه شود
بر اندام تو موی دشنه شود.
فردوسی .
از آن پیش کو دشنه را برکشید
جگرگاه سیمین تو بردرید.
فردوسی .
به یکی چنگش آخته دشنه ست
به دگر چنگ می نوازد چنگ .
ناصرخسرو.
این دشنه برکشیده همی تازد
وآن با کمان و تیر فروخفته .
ناصرخسرو.
من همی دانم اگر چند ترا نیست خبر
که همی هر سه ببرّند به دشنه گلوَم .
ناصرخسرو.
هر آنکه دید به میدان برهنه دشنه ٔ شاه
به خون دشمن در خواهد آشنا دیدن .
سوزنی .
در گنبد بروی خلق دربست
سوی مهد ملک شد دشنه در دست .
نظامی .
باز چو دیدم همه ده شیر بود
پیش و پسم دشنه و شمشیر بود.
نظامی .
تیغ و دشنه به از جگر خوردن
دشنه بر ناف و تیغ بر گردن .
نظامی .
صبح چون برکشید دشنه ٔ تیز
چند خسبی نظامیا برخیز.
نظامی .
دشنه ٔ چشمت اگر خونم بریخت
جان من آسود از دشنام تو.
عطار.
تا نرگست به دشنه چون شمع کشت زارم
چون لاله دور از تو جز خون کفن ندارم .
عطار.
دشنه ٔهجر توام کشت از آنک
تشنه ٔ وصل تو جان می یابم .
عطار.
به خون تشنه جلاد نامهربان
برون کرد دشنه چو تشنه زبان .
سعدی .
حیران دست و دشنه ٔ زیبات مانده ام
کآهنگ خون من چه دلاویز می کنی .
سعدی .
چو قادر شدی خیره کم ریز خون
مزن دشنه بر بستگان زبون .
امیرخسرو.
دشنه ٔ غمزه بیارای که آشوب دلم
ننشیند به جگرکاوی مژگانی چند.
طالب آملی (از آنندراج ).
انتعاشی را ملال از پی و بالا می کشم
دشنه بر دل می خورم گر خاری از پا می کشم .
طالب آملی (از آنندراج ).
خنده ٔ عشرت هزاران دشنه در جانم شکست
گریه ٔ ماتم نزد چینی بر ابرویم هنوز.
طالب آملی (از آنندراج ).
وآن دشنه ای که بر دل کافر نزد کسی
امروز عشق یار نهد بر گلوی ما.
ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج ).
برهنه پا سر گلگشت وادیی دارم
که دشنه بر جگر برق می زند خارش .
صائب (از آنندراج ).
- دشنه زدن ؛ بکار بردن دشنه :
به بازوی پر خون درون بیدسرخ
بزد دشنه زین غم هزاران هزار.
ناصرخسرو.
- دشنه شکار ؛ کسی که به دشنه شکار می کند و آن مستفاد از این بیت حضرت شیخ است :
کردند زره پوست بر اندام شهیدان
مژگان کسی دشنه شکار است ببینید.
سعدی (از آنندراج ).
- دشنه ٔ صبح ؛ کنایه از روشنی صبح است ،و آنرا عمود صبح هم میگویند. (برهان ) :
من آن روم سالار تازی هشم
که چون دشنه ٔ صبح مردم کشم .
نظامی (از آنندراج ).
- دشنه کارد ؛ خنجر. (ناظم الاطباء).
دشنه. [ دَ / دِ ن َ / ن ِ ] ( اِ ) کارد بزرگ و مشمل. ( از لغت فرس ). نوعی از خنجر است که بیشترمردم لار می دارند. ( برهان ). خنجر. ( غیاث ) ( بحر الجواهر ) ( از دهار ) ( از منتهی الارب ). خنجری باشد که عیاران بر میان بندند. ( صحاح الفرس ). کارد بزرگ چنانکه قصابان دارند، کشیده تر از خنجر، که در فارس خاصه لارستان حربه آنهاست ، و با لفظ شکستن و زدن و نهادن و خوردن و آراستن مستعمل است. ( آنندراج ). شمشیر و کارد تیغه باریک. ( ناظم الاطباء ). مدیة. ( از منتهی الارب ). کارد. شوشکه. سلاح که از شوشکه کوچکتر و از چاقو بزرگتر و شبیه کارد است. ( فرهنگ لغات عامیانه ) :
ابوالمظفر شاه چغانیان که برید
به تیز دشنه آزادگی گلوی سؤال.
برهنه به آب اندر انداختند.
سنان از بر و دشنه زیر اندرون.
بر اندام تو موی دشنه شود.
جگرگاه سیمین تو بردرید.
به دگر چنگ می نوازد چنگ.
وآن با کمان و تیر فروخفته.
که همی هر سه ببرّند به دشنه گلوَم.
به خون دشمن در خواهد آشنا دیدن.
سوی مهد ملک شد دشنه در دست.
پیش و پسم دشنه و شمشیر بود.
دشنه بر ناف و تیغ بر گردن.
چند خسبی نظامیا برخیز.
جان من آسود از دشنام تو.
چون لاله دور از تو جز خون کفن ندارم.
تشنه وصل تو جان می یابم.
برون کرد دشنه چو تشنه زبان.
ابوالمظفر شاه چغانیان که برید
به تیز دشنه آزادگی گلوی سؤال.
منجیک.
به دشنه جگرگاه بشکافتندبرهنه به آب اندر انداختند.
فردوسی.
همان نیزه و دشنه آبگون سنان از بر و دشنه زیر اندرون.
فردوسی.
زمانه به خون تو تشنه شودبر اندام تو موی دشنه شود.
فردوسی.
از آن پیش کو دشنه را برکشیدجگرگاه سیمین تو بردرید.
فردوسی.
به یکی چنگش آخته دشنه ست به دگر چنگ می نوازد چنگ.
ناصرخسرو.
این دشنه برکشیده همی تازدوآن با کمان و تیر فروخفته.
ناصرخسرو.
من همی دانم اگر چند ترا نیست خبرکه همی هر سه ببرّند به دشنه گلوَم.
ناصرخسرو.
هر آنکه دید به میدان برهنه دشنه شاه به خون دشمن در خواهد آشنا دیدن.
سوزنی.
در گنبد بروی خلق دربست سوی مهد ملک شد دشنه در دست.
نظامی.
باز چو دیدم همه ده شیر بودپیش و پسم دشنه و شمشیر بود.
نظامی.
تیغ و دشنه به از جگر خوردن دشنه بر ناف و تیغ بر گردن.
نظامی.
صبح چون برکشید دشنه تیزچند خسبی نظامیا برخیز.
نظامی.
دشنه چشمت اگر خونم بریخت جان من آسود از دشنام تو.
عطار.
تا نرگست به دشنه چون شمع کشت زارم چون لاله دور از تو جز خون کفن ندارم.
عطار.
دشنه ٔهجر توام کشت از آنک تشنه وصل تو جان می یابم.
عطار.
به خون تشنه جلاد نامهربان برون کرد دشنه چو تشنه زبان.
فرهنگ عمید
کارد برنده و نوک تیز که برای سر بریدن و زخم زدن به کار می رود، خنجر.
دانشنامه عمومی
دشنه (فیلم). دشنه نام فیلمی ایرانی به کارگردانی فریدون گله محصول ۱۳۵۱ شمسی است.
بهروز وثوقی
فروزان
حسین گیل
جلال پیشوائیان
حسین شهاب
حسین نواختی
عباس معروف به «عباس آقا چاخان» یک شاگرد راننده بی کس و کار است که لکنت زبان دارد و دائماً چاخان به هم می بافد. یک شب به طور اتفاقی با بنفشه آشنا می شود…
بهروز وثوقی
فروزان
حسین گیل
جلال پیشوائیان
حسین شهاب
حسین نواختی
عباس معروف به «عباس آقا چاخان» یک شاگرد راننده بی کس و کار است که لکنت زبان دارد و دائماً چاخان به هم می بافد. یک شب به طور اتفاقی با بنفشه آشنا می شود…
wiki: دشنه (فیلم)
دانشنامه آزاد فارسی
دِشنه
نوعی کارد یا خنجر کوچک با تیغۀ بلند و نوک تیز و دستۀ کوتاه. این سلاح را عیاران و مردم فارس، به ویژه لارستان، به کار می برده اند. تیغۀ آن باریک و اندازۀ آن از شمشیر کوچک تر و از چاقو بزرگ تر است. در نبردها و نزاع ها برای دریدن و ضربه زدن به دشمن و حریف به کار می رفته است. دشنه در منابع گاه به جای کارد و گاه به جای خنجر نیز به کار رفته است.
نوعی کارد یا خنجر کوچک با تیغۀ بلند و نوک تیز و دستۀ کوتاه. این سلاح را عیاران و مردم فارس، به ویژه لارستان، به کار می برده اند. تیغۀ آن باریک و اندازۀ آن از شمشیر کوچک تر و از چاقو بزرگ تر است. در نبردها و نزاع ها برای دریدن و ضربه زدن به دشمن و حریف به کار می رفته است. دشنه در منابع گاه به جای کارد و گاه به جای خنجر نیز به کار رفته است.
wikijoo: دشنه
نقل قول ها
جدول کلمات
خنجر
پیشنهاد کاربران
گشنه
دشنه: دشنه در پهلوی دشنک dašnag بوده است .
( ( به دست اندرش آبگون دشنه بود
به خون پری چهرگان تشنه بود ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 319. )
( ( به دست اندرش آبگون دشنه بود
به خون پری چهرگان تشنه بود ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 319. )
دیشب
خنجر کوچک. . . .
کلمات دیگر: