خنجر. [ خ َ
/خ ِ ج َ ] (ع اِ) دشنه . دشنه ٔ کلان . چاقوی کلان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). سلاحی نوکدار و برنده . (ناظم الاطباء). دشنه . (بحرالجواهر) (محمودبن عمر). نوعی از
کارد یا
شمشیر کوتاه نوک تیز هلالی جنگ را. (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، خناجر
: اگر سر همه سوی خنجر بریم
بروزی بزادیم و روزی مریم .
فردوسی .
هر آن کس کز آن تخمش آمد بمشت
بخنجر هم اندر زمانش بکشت .
فردوسی .
همی گوید این لشکر بی بهاست
سر خنجر این را که گفتم گواست .
فردوسی .
همه آسمان گرد لشکرگرفت
همه دشت شمشیر و خنجر گرفت .
حکیم اسدی (از فرهنگ جهانگیری ).
چو روباه شد شیر جنگی چو دید
قوی خنجر شیرخوار علی .
ناصرخسرو.
دیوانه وار راست کند ناگه
خنجر بسوی سینه ات و زی حنجر.
ناصرخسرو.
مشکل تنزیل بی تاویل او
بر گلوی دشمن دین خنجر است .
ناصرخسرو.
خنجرت هست صف شکستن کو.
سنائی .
خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو
حنجر خصم تو است خنجر او را فسان .
خاقانی .
تو بر خاقانی بیچاره دایم
گهی تیغ و گهی خنجر کشیدی .
خاقانی .
تو مرا می کشی بخنجر لطف
من در آن خون بناز می غلطم .
خاقانی .
خنجر سبزش چو سرخ آید بخون
حصرم و می را نشان بینی بهم .
خاقانی .
جز خستگی سینه مرا نیست چاره ای
زین خاطر چو تیر و زبان چو خنجرم .
خاقانی .
چون خنجر جزع گون برآرد
لعل از دل سنگ خون برآرد.
نظامی .
در صحبت رفیق بدآموز همچنان
کاندر کمند دشمن آهخته خنجری .
سعدی .
از خنجر گوشتین کس نمرد.
امیرخسرو دهلوی .
خنجر خسرو است کلک وزیر
سپر کلک روز گیراگیر.
اوحدی .
مدتی بر خویشتن خندید خصمت همچو گل
دست تقدیرش نهاد از خنجرت ناگاه خار.
ابن یمین .
نیست ممکن که من از خط تو بردارم سر
که نهندم چو قلم خنجر برّان بر سر.
خواجه جمال سلمان (از آنندراج ).
لب تشنه ام و وقت شهادت به گلویم
آبی بجز از خنجر قصاب نگجند.
باقر کاشی (از آنندراج ).
یعنی امیرغازی ترخان که آب فتح
چون شبنمش ز سبزه ٔ خنجر فروچکد.
طالب آملی (از آنندراج ).
-
خنجر آبگون ؛ بهترین نوع خنجر
: من اکنون بدین خنجر آبگون
جهان پیش چشمت کنم قیرگون .
فردوسی .
یکی خنجر آبگون برکشید
سرش را همی خواست از تن برید.
فردوسی .
-
خنجر کابلی ؛ از انواع خنجر که در کابل می ساخته اند
: زره دار با خنجر کابلی
بسر بر نهاده کلاه یلی .
فردوسی .
سر مژه چون خنجر کابلی
دو زلفش چو پیچان خط بابلی .
فردوسی .
ببندید یکسر میان یلی
ابا گرز و با خنجر کابلی .
فردوسی .
-
خنجر مهند ؛ تیغ هندی . (آنندراج )
: وآنکه بر فرق آفتاب زند
قهر او خنجر مهند را.
بدرچاچی (از آنندراج ).
|| روشنایی آتش و ماه و خور و امثال آن و بدین معنی تیغ وشمشیر نیز آمده اند. (شرفنامه ٔ منیری )
: پیش شمشیر قهرت از دهشت
صبح صادق بیفکند خنجر.
ظهیر فاریابی (از شرفنامه ٔ منیری ).
|| سرنیزه ٔ تفنگ و شمشیر. (ناظم الاطباء).