کلمه جو
صفحه اصلی

موت


مترادف موت : اجل، درگذشت، رحلت، فنا، فوت، مردن، مرگ، ممات، میر، وفات، هلاک، هلاکت

متضاد موت : حیات

برابر پارسی : مرگ، مردن، جان سپردن، درگذشتن، درخاک غنودن

فارسی به انگلیسی

death, grave, necro-, quietus

death


مترادف و متضاد

اجل، درگذشت، رحلت، فنا، فوت، مردن، مرگ، ممات، میر، وفات، هلاک، هلاکت ≠ حیات


فرهنگ فارسی

مرگ
( اسم ) مرگ . یا موت ابیض . خالی داشتن شکم است و آن روشن کننده باطن و منور دل و سفید کننده صورت قلب است . درین هنگام هوش او زنده گردد یعنی از خواب غفلت بیدار شود . یا موت احمر . مخالفت با نفس . یا موت اخترامی . خاموش شدن حرارت غریزی است بواسطه عوارض و آفات نه باسباب ضروری ( کشاف اصطلاحات ص ۱۳۱۷۱۳۱۶ ) یا موت اختیاری . مغلوب کردن هوای نفس و اعراض از لذتهاست و آن سبب معرفت است که بخصوص نشاه انسانیت میباشد و انسان در راه نیل بمطلوب قطع امیال کند . یا موت طبیعی . مرگ طبیعی است و آن نزد قدما عبارتست از انقضای مدت مقاومت حرارت غریزی بواسطه اسباب لازم و ضروری و طبیعی ( کشاف ۱۳۱۷ )
به هندی ماش هندی است .

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِ. ) مرگ .

لغت نامه دهخدا

موت . (اِ) مخفف آموت ، آشیان . آله موت ، آشیان عقاب . (یادداشت مؤلف ) .


موت . (هندی ، اِ) به هندی ماش هندی است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).


موت. ( اِ ) مخفف آموت ، آشیان. آله موت ، آشیان عقاب. ( یادداشت مؤلف ) .

موت. ( هندی ، اِ ) به هندی ماش هندی است. ( تحفه حکیم مؤمن ).

موت. [ م َ وَ ] ( ع مص ) خالی ماندن زمین از عمارت و سکنه. ماتت الارض موتاً و مواتاً؛ خالی ماند زمین از عمارت و سکنه. ( ناظم الاطباء ).

موت. [ م َ ] ( ع مص ) مردن. ( منتهی الارب ) ( ترجمان القرآن جرجانی ص 99 ) ( ناظم الاطباء ). بمردن. ( تاج المصادربیهقی ) ( المصادر زوزنی ). || آرمیدن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ): مات الریح ؛ آرمید باد و ساکن گردید. ( ناظم الاطباء ). || خفتن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). خوابیدن. || کهنه گردیدن جامه.( ناظم الاطباء ). کهنه شدن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).

موت. [ م َ ] ( ع اِ ) مرگ. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( ترجمان القرآن جرجانی ص 96 ). ثکل. ثکله. کام. ( مجمل التواریخ و القصص ص 326 ). واقعه. منیة. درگذشت. فوت. اجل. حتف. وفات. ممات. مرگ. هوش. هلاک. مردن. مقابل حیات. مقابل زندگی. ام قشعم. شعار. نحب. شیم. جاحم. جداع. جحاف. ( منتهی الارب ). صفت وجودی خلقت ، ضد حیات. ( از تعریفات جرجانی ). عدم حیات است و لازمه آن زنده بودن است تا موت تحقق یابد : ورودالرسول من بغداد و اظهار موت الخلیفه. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 289 ).
همیشه تا در موت و حیات نابسته ست
بر اهل عالم از این بام ناگشاده رواق.
خاقانی.
گزیدند فرزانگان دست فوت
که در طب ندیدند داروی موت.
سعدی ( بوستان ).
فجئة، تُراز؛ موت ناگهانی . ذاف ، ذأف ؛ سرعت موت . علوز، موت زود . ( منتهی الارب ).
- موت ابیض ؛ مرگ سپید. مرگی که علت آن در آب غرق شدن باشد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- || گرسنگی است ، زیرا آن باطن را نورانی می کند و روی قلب را سپید می گرداند. پس کسی که از حیث شکم بمیرد، از حیث فطنت زنده شود. ( از تعریفات جرجانی ).
- موت احمر ؛ مرگ سرخ. شدت قتل بود به شمشیر و جز آن که به خون غرق شده باشد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). موت سخت. ( آنندراج ) ( غیاث ) ( از لطایف اللغات ) :
سر سبز باد تیغ که در موت احمر است
جان عدوی ملک شه از انتظار تیغ.
مسعودسعد.
- || مخالفت با نفس است. ( از تعریفات جرجانی ) ( از کشاف اصطلاحات الفنون ).

موت . [ م َ ] (ع مص ) مردن . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن جرجانی ص 99) (ناظم الاطباء). بمردن . (تاج المصادربیهقی ) (المصادر زوزنی ). || آرمیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ): مات الریح ؛ آرمید باد و ساکن گردید. (ناظم الاطباء). || خفتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خوابیدن . || کهنه گردیدن جامه .(ناظم الاطباء). کهنه شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ).


موت . [ م َ ] (ع اِ) مرگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن جرجانی ص 96). ثکل . ثکله . کام . (مجمل التواریخ و القصص ص 326). واقعه . منیة. درگذشت . فوت . اجل . حتف . وفات . ممات . مرگ . هوش . هلاک . مردن . مقابل حیات . مقابل زندگی . ام قشعم . شعار. نحب . شیم . جاحم . جداع . جحاف . (منتهی الارب ). صفت وجودی خلقت ، ضد حیات . (از تعریفات جرجانی ). عدم حیات است و لازمه ٔ آن زنده بودن است تا موت تحقق یابد : ورودالرسول من بغداد و اظهار موت الخلیفه . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 289).
همیشه تا در موت و حیات نابسته ست
بر اهل عالم از این بام ناگشاده رواق .

خاقانی .


گزیدند فرزانگان دست فوت
که در طب ندیدند داروی موت .

سعدی (بوستان ).


فجئة، تُراز؛ موت ناگهانی . ذاف ، ذأف ؛ سرعت موت . علوز، موت زود . (منتهی الارب ).
- موت ابیض ؛ مرگ سپید. مرگی که علت آن در آب غرق شدن باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- || گرسنگی است ، زیرا آن باطن را نورانی می کند و روی قلب را سپید می گرداند. پس کسی که از حیث شکم بمیرد، از حیث فطنت زنده شود. (از تعریفات جرجانی ).
- موت احمر ؛ مرگ سرخ . شدت قتل بود به شمشیر و جز آن که به خون غرق شده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). موت سخت . (آنندراج ) (غیاث ) (از لطایف اللغات ) :
سر سبز باد تیغ که در موت احمر است
جان عدوی ملک شه از انتظار تیغ.

مسعودسعد.


- || مخالفت با نفس است . (از تعریفات جرجانی ) (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- موت اخترامی ؛ عبارت است از خاموش شدن حرارت غریزی به واسطه ٔ عوارض و آفات نه به اسباب ضروری . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- موت اخضر ؛ مرگ سبز. پوشیدن جامه ٔ وصله دار از وصله هایی که قیمتی ندارد. (از تعریفات جرجانی ).
- موت اسود ؛ مرگ سیاه . مرگی که علت آن در آتش سوختن باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- || مرگ سیاه . تحمل آزار خلق .و آن فناء فی اﷲ است به سبب دیدن آزار از او با دیدن فنای افعال در فعل محبوبش . (از تعریفات جرجانی ). صبر است بر ایذای مردم . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- موت اصفر ؛مرگ زرد که از کثرت مرض پیدا شده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- موت القوة ؛ ضعیفی قوت ماسکه را گویند. (یادداشت مؤلف ).
- موت زرد ؛ مرگ اصفر. رجوع به ترکیب موت اصفر شود.
- موت سبز ؛ موت اخضر. رجوع به ترکیب موت اخضر شود.
- موت سپید (سفید) ؛ موت ابیض . رجوع به ترکیب موت ابیض شود.
- موت سرخ ؛ موت احمر. رجوع به ترکیب موت احمر شود.
- موت سیاه ؛ مرگ سیاه . موت اسود. رجوع به ترکیب موت اسود شود.
- موت طبیعی ؛ عبارت از انقضای مدت مقاومت حرارت غریزی است به واسطه ٔ اسباب لازم و ضروری و طبیعی . (از فرهنگ علوم عقلی ).
- موت مائت ؛ مرگ سخت . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
|| (اصطلاح عرفانی ) در اصطلاح اهل حق : برکندن هوای نفس : پس هر کس از هوای خویش موت یافت با هوای خود زنده گشت . (از تعریفات جرجانی ). از باب تحقیق انواع موت را نوعی دیگر قرار داده و گفته اند: باید که سالک بر خود چهار موت قرار دهد: موت سپید، و آن گرسنگی است . و موت سیاه که آن صبر است بر ایذای مردم . و موت سرخ ، که آن مخالفت نفس است . و موت سبز، و آن پاره دوختن است بر پوشش . و در جای دیگر گفته که موت در اصطلاح صوفیه عبارت است از جمع هوای نفس . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). صدرالدین شیرازی گوید: موت آخرین مرحله ٔ تکمیل نفس ناطقه است که در آن مرحله خلع بدن و قشر کرده و به عالم روحانیات پیوندد. از نظر عرفا عبارت از قمع و ریشه کن کردن هوای نفس است ، زیرا حیات نفس به حیات نفسانی است و به واسطه ٔ آنها امیال شهوانی لذت خود را دریابد و کسی که بمیرد از هوای نفسانی خود زنده شود به هدایت حق . (از فرهنگ علوم عقلی ).
- موت اختیاری ؛در اصطلاح عرفان ، عبارت از قمع هوای نفس و اعراض از لذات است که سبب معرفت است که مخصوص نشأت انسانیت است و انسان در راه نیل به مطلوب قطع امیال کند. (از فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی ).

موت . [ م َ وَ ] (ع مص ) خالی ماندن زمین از عمارت و سکنه . ماتت الارض موتاً و مواتاً؛ خالی ماند زمین از عمارت و سکنه . (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

مرگ.
* موت ابیض: [قدیمی، مجاز] مرگ طبیعی.
* موت احمر: [قدیمی، مجاز] کشته شدن، آغشته شدن به خون.

مرگ.
⟨ موت ‌ابیض: [قدیمی، مجاز] مرگ طبیعی.
⟨ موت ‌احمر: [قدیمی، مجاز] کشته شدن؛ آغشته شدن به خون.


دانشنامه عمومی

مات یا ماوت (به معنی مادر) از ایزدبانوان مصر باستان بود. در هیروگلیف، او را به سان کرکس سفیدرنگی می نمایانند. پیکره ها، او را به سان زنی که تاجهای مصر را بر سر نهاده، نشان می دهند. موت همچنین چشم رع خوانده می شود و فرمانروایان مصر، از پرستش او پشتیبانی می کردند.

دانشنامه آزاد فارسی

موت (Mut)
در اساطیر مصر، مادر ـ الهۀ تبس (طیوه). همسر آمون بود و او را با سربندی به شکل کرکس تصویر کرده اند.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مَوْتُ: مرگ - مردن (کلمه موت به معنای نداشتن حیات واز آثار حیات ، شعور و اراده است لذا به کسی که آثارحیات را هم ندارد مرده می گویند همانطور که خدای عز و جل فرموده : و کنتم امواتا فاحیاکم ثم یمیتکم و در باره اصنام و بتها فرموده : اموات غیر احیاء)
معنی سَکْرَةُ: مستی (مراد از سکره و مستی موت ، حال نزع و جان مشغول به خودش است ، نه میفهمد چه میگوید و نه میفهمد اطرافیانش در بارهاش چه میگویند )
معنی مَوْتَةَ: مرگ - مردن (کلمه موت به معنای نداشتن حیات واز آثار حیات ، شعور و اراده است لذا به کسی که آثارحیات را هم ندارد مرده می گویند همانطور که خدای عز و جل فرموده : و کنتم امواتا فاحیاکم ثم یمیتکم و در باره اصنام و بتها فرموده : اموات غیر احیاء)
معنی مَوْتَتَنَا: مرگ ما- مردن ما(کلمه موت به معنای نداشتن حیات واز آثار حیات ، شعور و اراده است لذا به کسی که آثارحیات را هم ندارد مرده می گویند همانطور که خدای عز و جل فرموده : و کنتم امواتا فاحیاکم ثم یمیتکم و در باره اصنام و بتها فرموده : اموات غیر احیاء)
معنی مَوْتِکُمْ: مرگتان - مردنتان(کلمه موت به معنای نداشتن حیات واز آثار حیات ، شعور و اراده است لذا به کسی که آثارحیات را هم ندارد مرده می گویند همانطور که خدای عز و جل فرموده : و کنتم امواتا فاحیاکم ثم یمیتکم و در باره اصنام و بتها فرموده : اموات غیر احیاء)
معنی مُوتُواْ: بمیرید(کلمه موت به معنای نداشتن حیات واز آثار حیات ، شعور و اراده است لذا به کسی که آثارحیات را هم ندارد مرده می گویند همانطور که خدای عز و جل فرموده : و کنتم امواتا فاحیاکم ثم یمیتکم و در باره اصنام و بتها فرموده : اموات غیر احیاء)
معنی مَوْتِهِ: مردنش(کلمه موت به معنای نداشتن حیات واز آثار حیات ، شعور و اراده است لذا به کسی که آثارحیات را هم ندارد مرده می گویند همانطور که خدای عز و جل فرموده : و کنتم امواتا فاحیاکم ثم یمیتکم و در باره اصنام و بتها فرموده : اموات غیر احیاء)
معنی مَوْتِهَا: مردنش(کلمه موت به معنای نداشتن حیات واز آثار حیات ، شعور و اراده است لذا به کسی که آثارحیات را هم ندارد مرده می گویند همانطور که خدای عز و جل فرموده : و کنتم امواتا فاحیاکم ثم یمیتکم و در باره اصنام و بتها فرموده : اموات غیر احیاء)
معنی مَوْتَیٰ: مردگان(کلمه موت به معنای نداشتن حیات واز آثار حیات ، شعور و اراده است لذا به کسی که آثارحیات را هم ندارد مرده می گویند همانطور که خدای عز و جل فرموده : و کنتم امواتا فاحیاکم ثم یمیتکم و در باره اصنام و بتها فرموده : اموات غیر احیاء)
معنی مَیْتَةَ: مرده (کلمه موت به معنای نداشتن حیات واز آثار حیات ، شعور و اراده است لذا به کسی که آثارحیات را هم ندارد مرده می گویند همانطور که خدای عز و جل فرموده : و کنتم امواتا فاحیاکم ثم یمیتکم و در باره اصنام و بتها فرموده : اموات غیر احیاء)
معنی عَادٌ: نام قوم حضرت هود (علی نبینا وعلیه السلام)(مردمی عرب از انسانهای ما قبل تاریخ بوده و در جزیره زندگی میکردهانددرقرآن کریم از آنان به "عاد اولی" تعبیر شده ، و از آن به دست میآید که عاد دومی نیز بوده ،مردمی بودهاند که در احقاف زندگی میکردند و احقاف که جم...
تکرار در قرآن: ۱۶۵(بار)
مرگ. . فعل آن از باب نَصَرَ یَنْصُرُ و عَلِمَ یَعْلَمُ می‏آید علی هذا «ماتَ‏ یَموتُ» و «ماتَ یَماتُ»هر دو صحیح است. در آیه . ایضاً آیه 157. که «مُتُم» به ضمّ میم آمده از نصرینصر است ولی در آیه . که در قرآنها با کسر میم آمده از عَلِمَ یَعْلَمُ است، بیضاوی در ذیل آیه اوّل گفته: نافع، حمزه و کسائی آنرا به کسر میم خوانده‏اند از ماتَ یَماتُ. در مجمع فرموده: نافع و اهل کوفه جز عاصم به کسر میم خوانده‏اند (البتّه در آل عمران). ولی در آیه مؤمنون ظاهراً کسر اجماعی است. *** قرآن ضلالت و بی ایمانی و کفر را موت می داند چنانکه فرموده: . در این آیه آدم گمراه مرده و آدم هدایت یافته زنده به حساب آمده است و نیز خطاب به رسول «صلی الله علیه واله» فرموده: . تو مردگان را شنوا نتوانی کرد و نیز فرموده . پس مؤمنون زنده و کافر مرده است. *** مَیت و میّت: هر دو به معنی مرده است. مثل . . که در مرده انسان وغیرانسان است و مثل . . که در باره انسان و غیرانسان هر دو آمده است. جمع آن اَمْوات، مَوْتی: مَیِتوُن و میتون آمده مثل . . . ولی میتون با تخفیف در قرآن نیامده است. مَوْتَة: مرگ و آن اخص از موت و گویا تاء آن برای وحدت است . مَمات: نیز به معنی موت است. . مَیْتَة: مؤنث میت و در عرف شرع حیوانی است که بدون ذبح شرعی مرده است خواه خودبخود بمیرد و یا به ذبح غیرشرعی. . در آیه . در معنای اولی به کار رفته است.

واژه نامه بختیاریکا

مقعد

جدول کلمات

مرگ

پیشنهاد کاربران

موت ( Bollard ) [اصطلاح دریانوردی]:میله ای استوانه ای که بر روی اسکله نصب شده و چشمی طنابهای مهار کشتی را بر روی آن می اندازند .

( موت ) برگرفته از ( مردن ) ، و در انگلیسی کشتار میشود ( murder ) .
یادآوری : ت و د باهم یکسانی دارند مانند واژه ی ( تاریک یا تارک ) که در انگلیسی میشود ( dark )

مادر در زبان مُلکی گالی ( زبان بومیان رشته کوه مکران در جنوب شرق کشور )


کلمات دیگر: