کلمه جو
صفحه اصلی

سرمایه دار


مترادف سرمایه دار : ثروتمند، غنی، متمول، پولدار ، کاپیتالیست، امپریالیست ، صاحب سرمایه، مستکبر

متضاد سرمایه دار : فقیر، بی پول، پرولتاریا، مستضعف

فارسی به انگلیسی

capitalist, capitalistic, capital

capitalist


فارسی به عربی

خبیر مالی , راسمالی

مترادف و متضاد

ثروتمند، غنی، متمول، پولدار


capitalist (اسم)
سرمایه دار، سرمایه گرای

financier (اسم)
سرمایه دار، سرمایه گذار، متخصص مالی

صفت ≠ فقیر، بی‌پول


فرهنگ فارسی

( صفت ) آنکه دارای سرمایه هنگفت و تمول سرشار است .

فردی که برای به دست ‌آوردن سود سرمایه‌گذاری کند


لغت نامه دهخدا

سرمایه دار. [ س َ ی َ / ی ِ ] ( نف مرکب ) صاحب ثروت و مال دار. ( آنندراج ). کسی که دارای مال و ثروت فراوان است :
بود سرمایه داران را غم بار
تهی دست ایمن است از دزد و طرار.
نظامی.
تأمل به حسرت کنان شرمسار
چو درویش بر دست سرمایه دار.
سعدی.
بلنداختری نام او بختیار
قوی دستگه بود و سرمایه دار.
سعدی.
|| دارنده. مالک. صاحب. خداوند :
ز دیدار اینان ندارم شکیب
که سرمایه داران حسنند و زیب.
سعدی.

فرهنگ عمید

دارای سرمایه، صاحب سرمایه، پولدار، ثروتمند.

دانشنامه عمومی

سرمایه دار، (به انگلیسی: financier) به شخص یا سرمایه گذار اطلاق می گردد، که زندگی خود را از طریق سرمایه گذاری می گذراند، که اغلب حجم زیادی پول را در زمینه هایی چون مبادلات سهام اختصاصی، سرمایه گذاری خطرپذیر، تملک های اهرمی، بانکداری سرمایه گذاری یا مدیریت دارایی سرمایه گذاری می نمایند. از مشهورترین سرمایه داران می توان به: وارن بافت، هایم سولومون، جرج سوروس، جی پی مورگان، کالوست گلبنکیان و کارل آیکان اشاره نمود.
وارن بافت
کالوست گلبنکیان
کارل آیکان
جی پی مورگان
هایم سولومون
جرج سوروس
جان دی آرنولد
امروزه بیشتر سرمایه داران پول و دارایی های خود را در سهام شرکت ها سرمایه گذاری می کنند، که از یک سو از سود حاصل از حقوق صاحبان سهام بهره مند می شوند، از سوی دیگر با مبادله این برگه های سهام، سود می برند. گروهی نیز از طریق مدیریت سرمایه گذاری و کمیسیون حاصل از مبادلات، سود می برند.

فرهنگستان زبان و ادب

{capitalist} [باستان شناسی، جامعه شناسی] فردی که برای به دست آوردن سود سرمایه گذاری کند

نقل قول ها

سرمایه دار
• «این شهوت سیری ناپذیرِ ِسودجویی و این اشتیاق ِمداوم به صرافی، خصلتی است مشترک بین سرمایه دار و کسی که نقدینه خودرا زیر لحاف پنهان داشته است؛ ضمن این که، ذخیره کننده، سرمایه دار ِدیوانه است و سرمایه دار، ذخیره کنندهٔ عاقل.» -> کارل مارکس، سرمایه، جلد اول، قسمت اول، سومین بخش
• «بود سرمایه داران را غم بار// تهی دست ایمن است از دزد و طرار» -> نظامی
• «تنها سرمایه گران بهای ما وقت است و اگر رفت دیگر برنمی گردد.» -> ساموئل اسمایلز
• «چرا در تمام نشریات جهان از مارکس و آموزش های او سخن می رود؟ یکی معتقد بود، به دلیل اشاعه ناامیدی و درنتیجه بی خطر بودن آموزش مارکس است. هیچ شخص ِسرمایه داری از تعالیم مارکس وحشتی ندارد، همانطور که از تعالیم مسیحیت او را باکی نیست. برعکس، برای سرمایه دار مقرون به صرفه است که حتی الامکان بیش از پیش از مارکس و مسیح صحبت کند.» -> سیلویو گزل، مجموعه آثار، جلد یازدهم، نظم طبیعی اقتصاد از طریق آزادی زمین و پول
• «سرمایه داران طنابی را که برای حلق آویز کردن آن ها لازم داریم، به ما خواهند فروخت.» -> ولادیمیر لنین
• «سرمایه دار بودن، فقط به مفهوم یک موضع گیری شخصی نیست، بلکه کسب یک موضع اجتماعی در زمینه تولید است.» -> فریدریش انگلس
• «شما نمی توانید یک سیستم سرمایه داری را بدون اینکه مانند لاشخورها باشید، به گردش درآورید؛ شما باید خون دیگران را بمکید تا سرمایه دار بشوید.» -> مالکوم ایکس، سخنرانی/ ۲۰ دسامبر ۱۹۶۴
• « مَثل: «پس از ما گو جهان را آب گیرد!»، شعار هر فرد و هر ملت سرمایه دار است.» -> کارل مارکس، سرمایه، جلد اول، قسمت دوم، هشتمین بخش
• «نقاب اخلاقی - اقتصادی سرمایه داران تا زمانی چهرهٔ واقعی آنها را از دیگران می پوشاند که پولشان بدون وقفه به عنوان سرمایه کارآیی داشته باشد.» -> کارل مارکس، سرمایه، جلد اول، قسمت هفتم/ ۱۸۶۷
• «هرکسی که درپی نابودی سرمایه داران است، باید سیستم ارزی آنها را مختل سازد.» -> ولادیمیر لنین

پیشنهاد کاربران

مایه ور. [ ی َ / ی ِ وَ ] ( ص مرکب ) مالدار و دولتمند و مایه دار. ( ناظم الاطباء ) . صاحب مایه. که سرمایه دارد. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
نوشتند کز روم صد مایه ور
همی باز خرند خویشان به زر.
فردوسی.
به خواهش گرفتند بیچارگان
وزان مایه ور مرد بازارگان.
فردوسی.
منیژه بدو گفت کز کاروان
یکی مایه ور مرد بازارگان.
فردوسی.
یکی مایه ور مالدار ایدر است
که گنجش زگنج تو افزون تراست.
فردوسی.
یکی مایه ور مرد بازارگان
شد از کاروان دوست با پهلوان.
( گرشاسب نامه چ یغمائی ص 220 ) .
پیشه ورانندپاک و هست درایشان
کاهل و بشکول و هست مایه ور ودون.
ناصرخسرو ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
|| محترم. ارجمند. بزرگوار. گرانمایه. دارای عزت و عظمت. عالی مقام. بلندپایه :
چنین گفت کاین مایه ور پهلوان
بزرگ است و باداد و روشن روان.
فردوسی.
یکی مایه ور پور اسفندیار
که نوش آذرش خواندی شهریار.
فردوسی.
تویی مایه ور کدخدای سپاه
همی بر تو گردد همه رای شاه.
فردوسی.
چنین مایه ور با گهر شهریار
همی از تو کشتی کند خواستار.
فردوسی.
|| باشکوه. مجلل. عالی :
چنان چون ببایست بنواختشان
یکی مایه ور جایگه ساختشان.
فردوسی.
از این مایه ور جای و این فرهی
دل ما نبودی ز دانش تهی.
فردوسی.
چو پیش آمدش نصر بنواختش
یکی مایه ور پایگه ساختش.
فردوسی.
شتاب آمدش تا ببیند که شاه
چه کرد اندر آن مایه ور جایگاه.
فردوسی.
|| گرانبها. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
همان مایه ور تیغ الماس گون
که سلم آب دادش به زهر و به خون.
فردوسی.
بدان مایه ور نامدار افسرش
هم آنگه بیاراست فرخ سرش.
فردوسی.
ببوسید و بر سرش بنهاد تاج
بکرسی شد از مایه ور تخت عاج.
فردوسی.


کلمات دیگر: