تعجب. [ ت َ ع َج ْ ج ُ ] ( ع مص ) شگفت داشتن. ( دهار ).به شگفت آمدن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). در شگفت افتادن. ( آنندراج ). || فریب دادن و در فتنه انداختن کسی را. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || ( اِ )انفعال نفس از آنچه سببش پوشیده باشد. ( از اقرب الموارد ). انفعالیست نفس را گاه شعور به امری که سبب آن پوشیده بود و چون سبب ظاهر شود تعجب برطرف گردد. || شگفتی.
حیرت. ( ناظم الاطباء ) :
دهقان به تعجب سر انگشت گزانست.
منوچهری.
مر ندما را از آن فزود تعجب
کردند از وی سؤال از سبب آن.
ابوحنیفه اسکافی.
استادم بونصر را بخواند تا آنچه از اریارق رفته بوداز تهور و تعدیها، چنانکه دشمنان القاء کنند و بازنمایند وی همه بازنمود، چنانکه غازی به تعجب بماند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 229 ). نسخت آن به رشید عرضه کردند سخت شاد شد و به تعجب بماند. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 424 ).
من به تعجب به خود فروشده زین خواب
کز خضر آواز السلام برآمد.
خاقانی.
انگشت تعجب جهانی
از گفت و شنید ما به دندان.
( گلستان ).
و رجوع به ترکیبهای این کلمه شود. || ( اصطلاح بدیع ) این صنعت چنان باشد که شاعر در بیت از چیزی تعجب و شگفتی نماید. مثالش ادیب ترک گوید:
یا شمعاً یضی بلاانطفاء
و یا بدراً یلوح بلا محاق
فانت البدر ما معنی انتقاصی
و انت الشمع ما سبب احتراقی.
مثالش از شعر پارسی ، عنصری را:
نیستی دیوانه بر آتش چرا غلتی همی
نیستی پروانه گرد شمع چون جولان کنی.
دیگر من گویم :
من چرا دارم نگویی آب در دیده مقیم
گر تو داری چاه دانم در زنخدان ای پسر.
( حدایق السحر فی دقایق الشعر ص 84 ).