مترادف کنش : رفتار، عمل، فعل، خو، رسم، عادت
کنش
مترادف کنش : رفتار، عمل، فعل، خو، رسم، عادت
فارسی به انگلیسی
digging
action, doing
act, action, deed, function, operation, practice
فارسی به عربی
عمل , فعل
مترادف و متضاد
رساله، عمل، فعل، کنش، کار، سند، کردار، حقیقت، فرمان قانون، تصویب نامه، اعلامیه، پرده نمایش، امر مسلم
گزارش، عمل، فعل، کنش، کار، کردار، جدیت، اقدام، بازی، حرکت، رفتار، نبرد، جنبش، تاثیر، تعقیب، اشاره، وضع، پیکار، طرز عمل، تمرین، سهم، سهام شرکت، جریان حقوقی، اقامهء دعوا، اشغال نیروهای جنگی، اثر جنگ، جریان
رفتار، عمل، فعل
خو، رسم، عادت
۱. رفتار، عمل، فعل
۲. خو، رسم، عادت
فرهنگ فارسی
کاروکردار، کردارنیک یابد، کنشت وکنشن وکنیش نیزگفته شده
( اسم ) ۱ - کردار عمل : معجز پیغمبر مکی تویی بکنش و بمنش و بگوشت . ( محمد بن مخلد سگزی ) ۲ - رسم عادت . ۳ - یکی از اعراض ان یفعل : یکی کنش که بتازی این یفعل گویند . ۴ - حالی است که اندک اندک از گوهری ظاهر میشود در گوهری چنانکه هیچ دو حال از آن اثر با هم موجود نباشند بلکه یکی نیست همی شود و دیگری هستی می یابد .
رشته گلیم بافتن . تافتن رشته گلیم . یا نرم کردن مسواک خشن
( اسم ) ۱ - کردار عمل : معجز پیغمبر مکی تویی بکنش و بمنش و بگوشت . ( محمد بن مخلد سگزی ) ۲ - رسم عادت . ۳ - یکی از اعراض ان یفعل : یکی کنش که بتازی این یفعل گویند . ۴ - حالی است که اندک اندک از گوهری ظاهر میشود در گوهری چنانکه هیچ دو حال از آن اثر با هم موجود نباشند بلکه یکی نیست همی شود و دیگری هستی می یابد .
رشته گلیم بافتن . تافتن رشته گلیم . یا نرم کردن مسواک خشن
فرهنگ معین
(کُ نِ ) (حامص . ) عمل ، کردار.
لغت نامه دهخدا
کنش. [ ک ُ ن ِ ] ( اِمص ، اِ ) کردار، خواه کردار نیک باشد و خواه کردار بد. ( برهان ). کردار و عمل. ( غیاث ) ( از انجمن آرا ). کردار، چنانکه گویند: «بدکنش » یعنی ، بدکردار. ( فرهنگ رشیدی ). کردار. ( فرهنگ جهانگیری ). کنشت. کار و عمل. ( آنندراج ). فعل. ( فرهنگستان ). فعل. ( دانشنامه علایی ص 17 ). کردن. فعل و عمل و کار و کردار. ( ناظم الاطباء ). اسم از کردن. عمل کردن. اسم مصدر کردن. فعل. عمل. مصدر دوم کردن. کردار.کرد. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). پهلوی و پازند، «کونیشن » . اسم مصدر، از: کن ( کردن ) + ش ( اسم مصدر ). ( از حاشیه برهان چ معین ).کنشت. کردار. عمل. ( فرهنگ فارسی معین ) :
معجز پیغمبر مکی تویی
به کنش و به منش و به گوشت.
محمدبن مخلد سگزی ( از تاریخ سیستان ص 214 ).
نشانه شد روانت سرزنش را
چو بگزید از کنشها این کنش را.
کنشهای تو زیباتر ز امید
کنشهایی کزو بینیم هموار
بود بر حکم و بر فرمان دادار.
غرض آن بد او را بدانسان کنش
که از ما نباشد بدو سرزنش.
ندارد به آن حسن و فعل و کنش
کسی بیش از این طاقت سرزنش.
- خوش کنش ؛ مقابل بدکنش. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- نیکوکنش ؛ نیکوکردار. و رجوع به همین ماده شود
- نیکی کنش ؛ نیکوکنش.
|| رسم و عادت. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). || یکی ازاعراض. ان یفعل. ( فرهنگ فارسی معین ) : یکی کنش که به تازی «ان یفعل » گویند. ( دانشنامه از فرهنگ فارسی معین ). || خوی. || روش و طریقه. || ترتیب. || وضع. || گناهکاری و عصیان. ( ناظم الاطباء ). || حالی است که اندک اندک از گوهری ظاهر می شود در گوهری چنانکه هیچ دو حال از آن اثر با هم موجود نباشد بلکه یکی نیست همی شود و دیگری هستی می یابد. ( مصنفات باباافضل رساله 2 ص 23 ) ( فرهنگ فارسی معین ). || مخفف کنشت است که آتشکده و معبد یهودان باشد. ( برهان ). کنیسه. ( غیاث ). معبد ترسایان و یهودان وآتشکده. ( ناظم الاطباء ) :
معجز پیغمبر مکی تویی
به کنش و به منش و به گوشت.
محمدبن مخلد سگزی ( از تاریخ سیستان ص 214 ).
نشانه شد روانت سرزنش را
چو بگزید از کنشها این کنش را.
( ویس و رامین ).
هنرهای تو پیداتر ز خورشیدکنشهای تو زیباتر ز امید
کنشهایی کزو بینیم هموار
بود بر حکم و بر فرمان دادار.
( ویس و رامین ).
و این به حول قوت و کنش من است. ( فارسنامه ابن البلخی ص 33 ).غرض آن بد او را بدانسان کنش
که از ما نباشد بدو سرزنش.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
آنچه در عالم هست به دو قسم منقسم شود بخشش و کنش ومراد او تقدیر است و فعل و هر یک بر آن دیگر مقدر است و بعد از آن در موارد تکلیف سخن گزار گشت و به سه قسم تقسیم کرد: منش و گویش و کنش. ( ترجمه ملل و نحل شهرستانی چ نائینی ص 253 ).ندارد به آن حسن و فعل و کنش
کسی بیش از این طاقت سرزنش.
میرزا طاهر وحید ( از آنندراج ).
- بدکنش ؛ بدکار. بدکردار. بدفعل. و رجوع به همین ماده شود.- خوش کنش ؛ مقابل بدکنش. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- نیکوکنش ؛ نیکوکردار. و رجوع به همین ماده شود
- نیکی کنش ؛ نیکوکنش.
|| رسم و عادت. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). || یکی ازاعراض. ان یفعل. ( فرهنگ فارسی معین ) : یکی کنش که به تازی «ان یفعل » گویند. ( دانشنامه از فرهنگ فارسی معین ). || خوی. || روش و طریقه. || ترتیب. || وضع. || گناهکاری و عصیان. ( ناظم الاطباء ). || حالی است که اندک اندک از گوهری ظاهر می شود در گوهری چنانکه هیچ دو حال از آن اثر با هم موجود نباشد بلکه یکی نیست همی شود و دیگری هستی می یابد. ( مصنفات باباافضل رساله 2 ص 23 ) ( فرهنگ فارسی معین ). || مخفف کنشت است که آتشکده و معبد یهودان باشد. ( برهان ). کنیسه. ( غیاث ). معبد ترسایان و یهودان وآتشکده. ( ناظم الاطباء ) :
کنش . [ ک َ ] (ع مص ) رشته ٔ گلیم بافتن . (منتهی الارب ). تافتن رشته ٔ گلیم . (ناظم الاطباء). تافتن اطراف گلیم را. (از اقرب الموارد). || نرم ساختن مسواک درشت را. (منتهی الارب ). نرم کردن مسواک خشن . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کنش . [ک َ ن ِ ] (اِمص ) کندن . کندگی . برکشیدگی و از بیخ برآوردگی . (ناظم الاطباء). || کینه . (غیاث ).
کنش . [ ک ُ ن ِ ] (اِمص ، اِ) کردار، خواه کردار نیک باشد و خواه کردار بد. (برهان ). کردار و عمل . (غیاث ) (از انجمن آرا). کردار، چنانکه گویند: «بدکنش » یعنی ، بدکردار. (فرهنگ رشیدی ). کردار. (فرهنگ جهانگیری ). کنشت . کار و عمل . (آنندراج ). فعل . (فرهنگستان ). فعل . (دانشنامه ٔ علایی ص 17). کردن . فعل و عمل و کار و کردار. (ناظم الاطباء). اسم از کردن . عمل کردن . اسم مصدر کردن . فعل . عمل . مصدر دوم کردن . کردار.کرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پهلوی و پازند، «کونیشن » . اسم مصدر، از: کن (کردن ) + ش (اسم مصدر). (از حاشیه برهان چ معین ).کنشت . کردار. عمل . (فرهنگ فارسی معین ) :
معجز پیغمبر مکی تویی
به کنش و به منش و به گوشت .
محمدبن مخلد سگزی (از تاریخ سیستان ص 214).
نشانه شد روانت سرزنش را
چو بگزید از کنشها این کنش را.
هنرهای تو پیداتر ز خورشید
کنشهای تو زیباتر ز امید
کنشهایی کزو بینیم هموار
بود بر حکم و بر فرمان دادار.
و این به حول قوت و کنش من است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 33).
غرض آن بد او را بدانسان کنش
که از ما نباشد بدو سرزنش .
آنچه در عالم هست به دو قسم منقسم شود بخشش و کنش ومراد او تقدیر است و فعل و هر یک بر آن دیگر مقدر است و بعد از آن در موارد تکلیف سخن گزار گشت و به سه قسم تقسیم کرد: منش و گویش و کنش . (ترجمه ٔ ملل و نحل شهرستانی چ نائینی ص 253).
ندارد به آن حسن و فعل و کنش
کسی بیش از این طاقت سرزنش .
- بدکنش ؛ بدکار. بدکردار. بدفعل . و رجوع به همین ماده شود.
- خوش کنش ؛ مقابل بدکنش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- نیکوکنش ؛ نیکوکردار. و رجوع به همین ماده شود
- نیکی کنش ؛ نیکوکنش .
|| رسم و عادت . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || یکی ازاعراض . ان یفعل . (فرهنگ فارسی معین ) : یکی کنش که به تازی «ان یفعل » گویند. (دانشنامه از فرهنگ فارسی معین ). || خوی . || روش و طریقه . || ترتیب . || وضع. || گناهکاری و عصیان . (ناظم الاطباء). || حالی است که اندک اندک از گوهری ظاهر می شود در گوهری چنانکه هیچ دو حال از آن اثر با هم موجود نباشد بلکه یکی نیست همی شود و دیگری هستی می یابد. (مصنفات باباافضل رساله ٔ 2 ص 23) (فرهنگ فارسی معین ). || مخفف کنشت است که آتشکده و معبد یهودان باشد. (برهان ). کنیسه . (غیاث ). معبد ترسایان و یهودان وآتشکده . (ناظم الاطباء) :
در بتکده تا خیال معشوقه رواست
رفتن به طواف کعبه از عین خطاست
گر کعبه از او بوی ندارد کنش است
با بوی وصال او کنش کعبه ٔ ماست .
و رجوع به کنشت و کنش و کنست و کنیسه شود.
معجز پیغمبر مکی تویی
به کنش و به منش و به گوشت .
محمدبن مخلد سگزی (از تاریخ سیستان ص 214).
نشانه شد روانت سرزنش را
چو بگزید از کنشها این کنش را.
(ویس و رامین ).
هنرهای تو پیداتر ز خورشید
کنشهای تو زیباتر ز امید
کنشهایی کزو بینیم هموار
بود بر حکم و بر فرمان دادار.
(ویس و رامین ).
و این به حول قوت و کنش من است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 33).
غرض آن بد او را بدانسان کنش
که از ما نباشد بدو سرزنش .
شمسی (یوسف و زلیخا).
آنچه در عالم هست به دو قسم منقسم شود بخشش و کنش ومراد او تقدیر است و فعل و هر یک بر آن دیگر مقدر است و بعد از آن در موارد تکلیف سخن گزار گشت و به سه قسم تقسیم کرد: منش و گویش و کنش . (ترجمه ٔ ملل و نحل شهرستانی چ نائینی ص 253).
ندارد به آن حسن و فعل و کنش
کسی بیش از این طاقت سرزنش .
میرزا طاهر وحید (از آنندراج ).
- بدکنش ؛ بدکار. بدکردار. بدفعل . و رجوع به همین ماده شود.
- خوش کنش ؛ مقابل بدکنش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- نیکوکنش ؛ نیکوکردار. و رجوع به همین ماده شود
- نیکی کنش ؛ نیکوکنش .
|| رسم و عادت . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || یکی ازاعراض . ان یفعل . (فرهنگ فارسی معین ) : یکی کنش که به تازی «ان یفعل » گویند. (دانشنامه از فرهنگ فارسی معین ). || خوی . || روش و طریقه . || ترتیب . || وضع. || گناهکاری و عصیان . (ناظم الاطباء). || حالی است که اندک اندک از گوهری ظاهر می شود در گوهری چنانکه هیچ دو حال از آن اثر با هم موجود نباشد بلکه یکی نیست همی شود و دیگری هستی می یابد. (مصنفات باباافضل رساله ٔ 2 ص 23) (فرهنگ فارسی معین ). || مخفف کنشت است که آتشکده و معبد یهودان باشد. (برهان ). کنیسه . (غیاث ). معبد ترسایان و یهودان وآتشکده . (ناظم الاطباء) :
در بتکده تا خیال معشوقه رواست
رفتن به طواف کعبه از عین خطاست
گر کعبه از او بوی ندارد کنش است
با بوی وصال او کنش کعبه ٔ ماست .
مولوی (از انجمن آرا).
و رجوع به کنشت و کنش و کنست و کنیسه شود.
فرهنگ عمید
کردار، کار: به گفتار گرسیوز بدکنشت / به نوی درختی ز کینه بکشت (فردوسی۲: ۶۶۴ ).
دانشنامه عمومی
کنش می تواند به موارد زیر اشاره کند:
کنش (فیزیک)
نظریه کنش (فلسفه)
کنش اجتماعی
برهم کنش
کنش گفتاری
کنش غیربیانی
کنش (فیزیک)
نظریه کنش (فلسفه)
کنش اجتماعی
برهم کنش
کنش گفتاری
کنش غیربیانی
wiki: زمان یا اندازهٔ حرکت ضرب در طول است. بُعد کنش همانند اندازهٔ حرکت زاویه ای است با این تفاوت که کنش یک کمیّت عددی است و اندازهٔ حرکت زاویه ای یک کمیّت برداری است. معادلات حرکت در فیزیک را بر مبنای اصل کمترین کنش می توان به دست آورد.
در فیزیک کلاسیک، کنش دارای تعاریف مختلف است.
در مکانیک کوانتمی کنش هم مانند اندازه حرکت زاویه ای، مقادیر دلخواه و پیوسته ندارد بلکه هموارهیک عدد کامل یا یک نیم عدد ضربدر ثابت پلانک هستند
اگر کنش را به صورت یک انتگرال در زمان تعریف کنیم که در طول مسیر سیستم و از زمان آغازین تا زمان پایان حرکت سیستم گرفته شود و به تابع زیر انتگرال اصطلاحاً لاگرانژین می گویند.
در فیزیک کلاسیک، کنش دارای تعاریف مختلف است.
در مکانیک کوانتمی کنش هم مانند اندازه حرکت زاویه ای، مقادیر دلخواه و پیوسته ندارد بلکه هموارهیک عدد کامل یا یک نیم عدد ضربدر ثابت پلانک هستند
اگر کنش را به صورت یک انتگرال در زمان تعریف کنیم که در طول مسیر سیستم و از زمان آغازین تا زمان پایان حرکت سیستم گرفته شود و به تابع زیر انتگرال اصطلاحاً لاگرانژین می گویند.
wiki: کنش (فیزیک)
فرهنگستان زبان و ادب
{action} [فیزیک] 1. اثرگذاری نیرو بر جسم
2. انتگرال زمانی مـربوط به تحـول هـر سامانۀ فیزیکی در فضای مکان تکانه
{performance} [زبان شناسی] ← کنش زبانی
{performance} [زبان شناسی] ← کنش زبانی
گویش مازنی
/kannesh/ جای حفر شده – کنده شده
جای حفر شده – کنده شده
واژه نامه بختیاریکا
قُنِشت
پیشنهاد کاربران
بجای مصدر
فعل ، عمل، کار، کردار، کنش، اثر، شغل
و ایران باستان ساتو sato
اوستایی: ثاتو
و ایران باستان ساتو sato
اوستایی: ثاتو
کلمات دیگر: